...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

۴۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۰ ثبت شده است

بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم... 

شیشه ی پنجـِره را تمیز کرده بودم ... اشک هم نمی ریختم ... می خواستم قدم های آخَــرَت را واضـِح ببینم...


+  تو زندگی بعضی جاها هست که لازمه آدم چشماشُ ببنده ُ بره جلو ... یکی از اون جاها ...سلفـــِ دانشگاست  !

+ انقد مزه می ده کلیدت تو جیبت باشه ... یه ساعت پشتــِ در ، واسه پیدا کردنـــِ کلید از تو کیفت نمونی...

+ ضد حال یعنی این که ... عمری تو دانشگاه جزوه هاتُ با خودکارایـــ ِ دوازده رنگ بنویسی ! اما جَخْ همون روزی که استاد ِ محترمـــِ فیزیکـــِ جامد داره انواع شبکه های بلوری رُ درس میده ... جامدادیتُ جا گذاشته باشی ُ مجبور شی ... همه اشونُ با خودکار ِ آبی بــِکِشی...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۰ ، ۱۶:۵۵
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

وَقتی که آدم نوشتَنَش نمی آیَد...


+ نیس خیلی به درد بُخور می نویسَم !

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۰ ، ۲۱:۰۸
مانا

بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

آمده ای وَ نِشسته ای کنارم...

می گویی : بانویـــِ آذریــــِ من*... دِلــِ باد را به دست آوَردَم...

می گویَم : می دانم...

بعد از رفتَنَت...کوی به کوی...برزَن به بَرزَن...آواره خواهد شد...قاصِدَکــــِ دلتنگی هایـــِ من که تمامی ندارد...باید راضی باشد...

*. مراجعه کنید به کتابـــِ "یک عاشقانه ی  آرام " از نادر ِ ابراهیمی


+ دیروز کنکـــور ـ من بود...امروز کنکــور ـ بَرادَر...

+ بـَــهـــــار می گـــه کــِی بــه سلامتی می آی ایران ؟ ! واست از کربــلا چادُر آوُردم...

+ گـــاهی هم می شود مثـــلـــِ یک عدد دانِشجـوی آدم...نِشَست وَ دَرس خوانْـــد...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۰ ، ۱۹:۲۸
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...
بعد از جلسه ی  معماریـــِ مسجد ِ جامِع...از کتابخونه میام بیرون...
هوایــِ سرد ُ بارانِـ شَدید...مانع می شه از این که  برَم اون جایی که می خواستم...تو راهِـ برگشتِـ خونه...خاطراتم به ذهنم هجوم می آرن...اولین باری که اومدم کتابخونه ی شهرداری...سالِـ 85 بود...مِهر یا آبانِـ 85...با یکی از دوستام اومده بودیم جلسه ی هفتگیـــِ انجمنــِ نُجوم...یادم هست...اون شب هم مثلِـ امشب سرد بود...سرد بود ُ خیس ُ پاییزی...سالِـ 85...
مثلِـ منِـ او که از "سالِـ هزارُسی صد ُ دوازدهِـ شمسی.یک خیابان که با سه خیز می شد از یک طرف به طرفِـ دیگرش جَست"شروع می شه
...من هم از 85...شروع می شم...از سالِـ هزارُسی صد ُ هشتادُ پنج... از اِصفَهان...اما اِصفَهانِـ من یک خیابان ندارهِـ....همه جایــِ اصفهان برایــِ من یک خیابانِـ که می تونم با یک خیز ِ دل از یک طرف به طَرَفِـ دیگش برم...

سال ِ هزارُسی صد ُهشتاد ُپنج...سال ِ هزارُسی صد ُهشتاد ُپنج در قلبــِ من...حتا تر سال ِ هزارُسی صد ُهشتاد ُپنج قلبــِ من...سال ِ هزارُسی صد ُهشتاد ُپنج با پنجــِـ وارونه...

همه چیز ِ امشَب مثلِـ اون شبــِ به جز این که...اون شب...خِیابان های اصفهان برای من یک خیابان نبودند که بتونم با یک خیز ِ دل از یک طرف به طَرَفِـ دیگش برم...سَرد بودند ُ غریب...

بارونِـــ تُندی می باره...وَ من انقدر غرقـــِ لذت شدم که اصلَن متوجه نمی شم لِباس هام خیس شدنُ باید اضافه بشن به اون همه لباسی که تلنبار شدن برای شستنُ...حتا به این هم فکر نمی کنم که چادری که تازه دوخته ام ُسر کردم به اتوبوس گیر کردُ پاره شد ُدیگه نمی شه سر کرد...

√ روز نوشت در ادامه مطلب...

وا یعنی چی؟...چرا لینکـــِ ادامه ی مطلبم خود به خود پاک شده...من که بهش دست نزده بودم...عجیبه...


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۰ ، ۲۰:۰۸
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

می پُرسِـ شیری یا روباه ؟ می گم تَوَکَّلْتُـ عَلَـ الحِیْدَرْ شیر...


وَقتی تِرافیک خیابونُ بَند آوُرده ُ مشاهِده می شه که فقط تَک ُ توک ماشینی از زیر گُذَر ِ همین خیابون رد می شَن...

اصلَنَم ایرادی نَداره که آدَم پی به اَندَک اشتِباهِـ صورَت گرفته در طراحی ِ این زیر گُذَر ببَره...چون این قَدر این اِشتِباه ناچیزه که به قول اصفَهونیا ! طوری نیست...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۰ ، ۱۲:۴۷
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

ما که رفتیم ،

مادر ِ پیری دارم وَ یک زن وَ سه بچه ی قد ُ نیم قَد .

از دار ِ دنیا چیزی ندارم جز یک پیام :

قیامت ، یقه تان را می گیرم اگر ولی ِ فقیه را تنها بُگذارید .

قسمتی از وصیت نامه ی شهید مجید ِ مُحَمَدی


+ نیازی به توضیح نیست .


عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۰ ، ۲۱:۳۹
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن  الرحیــــــــم...

" فار ِغ " از همه ی قیل و قال های پوشالی ِ 25 بهمن ماه که بعد از فتنه ی 88 شروع شد وَ " بی ربط " به ماجراهایی که در این روز ، بین ِ جوان ها می گذرد...25 بهمن ماه برای من روز ِ سیب ِ قرمز است...نه  روز ِ قلب ِ  قِرمز...فقط سیب ِ قِرمِز...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...


بَعْدَنْ نِو ِشْتْ :

برداشت ، آزاد نیست...کات...


+ اگر مشاهده کردید که سدی ، معبری ، خیابانی ، جایی ، در ایران ! آسفالت کشی شده است _بلا استثنا_ ظرفـــِ مدتـــِ 1 الی 7 روز ، منتظر ِ کلنگ زنی در آن نواحی باشید ! 28/11/90

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۰ ، ۲۳:۴۲
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن  الرحیــــــــم...

از کِنار ِ کتاب فروشی ِ جهاد ِ دانشگاهی رد می شم...می گم شاید کِتاب ِ به درد بخوری برای دوستام تونِستم پیدا کُنم...می رم داخل...

یادم می اُفته ز ِینب خیلی اهل ِ فال ِ حافِظ گرفتن ِ...همیشه هم می گه زهرا باید یه دیوان ِ حافِظ بگیرم...اما آخرِشَم نمی گیره...براش یه دیوان ِ حافِظ می خَرَم...

می رَم قِسمَت ِ اَدَبِیات ِ جهان...یه کِتابی از محی الدین ِ اِبن ِ عَرَبی...به چِشمَم می خوره...به اسم ِ  اندوه های زندانی* برمی دارمُ وَرَق می زَنَم...عالِیه...هم واسه فاطِمه...هم واسه خانوم راضی...

تو اتوبوس هم که خودم داشتم می خوندَمِش...غرق، شُده بودم...در جُمَلات و اَشعار ِ نورانی ِ مُحی ِ الدین...من که مُعتَقِدَم نوشته های مُحی ِ الدین نور داره...دیگِران رو نمی دونم!

آقا  ! منم این کِتاب ُ می خوام  !  کاش می تونِستَم واسه خودَمَم بِخَرَم...الآن که داشتم می خوندمش ، تا یکی دو تا از بخش هاشُ واسه این جا بنویسم...مُتُوجه شدم چقدر این کتاب عالیه...

معراج : القرآن فهرست الکلّ، ماستعرض من العوالم ، مهما امکن بقرآن الفجر مترقیّاً ما یوحی الی فکرک من العمعانی بالمبانی فاذا تالّق برق فکرک فی معراج فاحفظ اوّلا نهارک بالفکر فیما بدأت به ، یحفظ لک النهار کلّه.

نردبان : قرآن فهرست همه چیز است . پس تا جایی که می شود ، با خواندن قرآن در سپیده دم ، همه عوالم را در آن تماشا کن در حالی که در انتظار آن معانی هستی که از راه غروب به اندیشه ات ، وحی می شود. پس چون در این معراج ، برق اندیشه ات درخشید آغاز روزت را با اندیشیدن به آنچه که با آن آغاز کردی ، حفظ کن تا همه ی روز برای تو حفظ شود.

ألقیتنی فی بحار الخوف و الهجران / وحدی و منک بلائی غایة الاحسان

زدنی الیک صبابات مع الاحیان / و لا أقول أقلنی کان مهما کان

مرا تنها در دریاهای ترس و هجران انداختی و بلای من از تو نهایت احسان است

عشق بازی های مرا به تو گاه گاهی بیفزا و نمی گویم باز دار و بر هم بزن آن چه را که بوده است

نزعت کلَّ حبیبٍ فیکَ نازَعنی / فیهِ فلمْ تُبْقِ فیهِ منهُم أحدا

و قلتُ بالحالِ وَصلی فی مقاطعةِ الـ / جمیع و الرُّوحُ أیضاً تهجرُ الجَسَدا

هر دوستی که درباره تو با من نزاع کرد ، از دل برکندم به طوری که هیچ یک از آن ها در دل من باقی نماند.

و در این حال با خود گفتم که وصل من عبارت است از بریدن ِ همه و روح نیز باید جسم را ترک کند

و لعد کففت خواطری عن أنها /  تومی الیک مخافة را أشرک

به راستی از خاطراتم دست برداشتم از این که به تو اشاره می کند از ترس این که شریکی برای تو قائل شوم

و اما منصوره...حافظِ قُرآن ِ...و خیلی هم ریز بین و نُکته سَنج...براش کِتاب ِ زمین ِ آسمانی (1) / مکه و مدینه...رو می گیرم...توش هم سَفَرنامه هست...هم معَرِفی ِ مساجِد و زِیارت گاه های مختلِف با عکسُ نقشه وَ هم دِل نوشته ها وُ سخنان ِ بزرگان در مورد ِمراسِم ِ حَج...


لازم به ذِکر است که امام خمینی (رحمت الله علیه) در نامه شان به گورباچُف که رویکردی استراتژیک داشته در قسمتی گورباچف را دعوت به مطالعه آثار بزرگان اسلام از جمله ابن عربی می کنند و می گویند :

« از اساتید بزرگ بخواهید تا به حکمت متعالیه صدرالمتألهین ـ رضوان‌الله تعالی علیه و حشره‌الله مع‌النبیین و‌الصالحین ـ مراجعه نمایند، تا معلوم گردد که : حقیقت علم همانا وجودی است مجرد از ماده؛ و هرگونه اندیشه از ماده منزه است و به احکام ماده محکوم نخواهد شد. دیگر شما را خسته نمی‌کنم و از کتب عرفا و بخصوص محی‌الدین ابن‌عربی‌ نام نمی‌برم؛ که اگر خواستید از مباحث این بزرگمرد مطلع گردید، تنی چند از خبرگان تیزهوش خود را که در این‌گونه مسائل قویاً دست دارند، راهی قم گردانید،  تا پس از چند سالی با توکل به خدا از عمق لطیف باریکتر از موی منازل معرفت آگاه گردند، که بدون این سفر آگاهی از آن امکان ندارد »

*. جملات و اشعار ی که ترجمه شده اند ، نیاز به تفسیر و شرح در جهان بینی و دستگاه ِ خود ِ محی الدین دارند .

+ جای "طلبه ضد ، ضد طلبه " رُ که از مُتون ِ عربیُ  فونت ِ ایتالیک استفاده می کرد وَ  دلمان برایش تنگیده ! خالی می کنم...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

 

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۰ ، ۱۹:۲۶
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن  الرحیــــــــم...

مَن...تُو...اُو...مــ...ضَمایِر  ِ جمع مَمنُوع !

من هم مثل ِبقیه ِ دوستان ِ حِزب ُ اللهی'  انزجار ، ناراحتیُ خشم ِ خودم رُ -شَدیدُ اللَّحْن- به توقیفِ دوماه نامه ی فرهنگی سیاسی هابیل اعلام می کُنَم...

دَر این مواقِع شهید آوینی با آهی برآمَده از نَهاد می فَرمودَند : " در این مملکت همه آزادند جز بچه حزب اللهی ها "


' منظورم این نبود که خودمُ حزب اللهی می دونَما...سوء تَفاوُت نشه ! ما فَقَط بَلَدیم حِزبُ اللهی ها رُ دوست بداریم !

از آن جایی که هر  شارژری خریدیم خراب شُد...قلبمان مُلهِم به این اِلهام ِ آسمانی  گردَید که بند وَ بساط ِ گوشی ات را جمع کن َو ببوس وَ بُگذار کنار وَ چون ما همیشه گوش به فرامین ِ الهامات آسمانی بوده ایم وَ هستیم...نه تنها گوشیمان را می بوسیم می گُذاریم کِنار ، بلکه پَرتَش هَم می کُنیم وَ می گُذاریم کِنار...خُدایَش بیامُرزاد...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۴۷
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

اَخیرَن به این نتیجه رسیده ام که...شخصیتی شَدیدَن هِیومیستی* دارم...

وَقتی تو نماز خونه نشستی ُ داری درس می خونیُ  با خودِت می گی که دیگه آهنگ گوش نمی دی...اگه خواستی چیزی گوش بدی بهتره قرآن گوش کنی...بَعدش تو راهِ برگشت به خونه...تصمیم می گیری نمازتُ تو خونه نخونی...می ری تو مسجدُ می بینی سخنران داره در مورد قِرائَت ِ قُرآن و تُلاوَت و اینا صحبت می کنه...متوجه می شی که تو دِلِت الکی یه چیزی پروندی، اما خدا جِدی گِرِفته...

وَقتی سَر ِتُ بر می گردونیُ چشمِت می خوره به اون آیه ای که تو ایستگاهِ بی آر تی زَدَن...متوجه می شی که خدا ، سَرِ ِتو برگردونده ، پس اَلَکی نباید از این آیه** رد شی...

دیگه از شکلک استفاده نمی کنم...احساس می کنم پرستیژ ِ نداشته ی وبلاگمُ کم می کنه !

تو حذف وَ اضافه چهار شنبه هامُ تونستم خالی کنم...کاش می تونستم به عطیه خانوم تقدیمش کنم!

این حدیثُ تو سامانه ی دانشجویی زده بودن :

هیچ دعایى زودتر از دعایى که انسان در غیابِ  کسى می ‏کند، مستجاب نمی ‏شود.        "حضرت ختمی مرتبت"

*. هِیوم معتقد است زندگی یک حال ِ دَرونی است. هر چیزی که به انسان حال دهد و انسان بتواند با آن خودش را شارژ کند خوب است، چه آن کار نماز خواندن باشد، چه شراب خوردن، چه مسابقه ی ورزِشی را تماشا کردن. وقتی برای بهداشت ِ روان و تخلیه ی روح قُرآن خوانده شود و نه برای بندگی و ارتباط برقرار کردن با وجود ِ مطلق،نا خود آگاه دستگاهی که فرد در آن زندگی می کند دستگاهی هِیومی و غَربی است.

**. وَ مَنْ اَعْرَضَ عَنْ ذِکْری فَاِّنَ لَهُ مَعیشَةً ضَنْکًا طه - 124

19:12 > حالم اصلن خوب نیست...استخوان درد...سر درد...حالت تهوع...دل شوره...

22:12 > و سر دَردِ شَدید تر...

√ روز نوشت در ادامه مطلب...


۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۰ ، ۱۷:۲۰
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

دِلَم می خواست تو کویر بودَم...روی یه تخته سنگی می نشستم...از گرما و نور ِ شدید ِ خورشید دستام ُبه چشمام سای ِ بون می کردم و عبور ِ یه کاروان ِ شُتُرُ تماشا می کردم...که سلانه سلانه راه می رن ُصدای زنگوله های آویزون از گردنشون بِهِم آرامش می ده...

+ هنوزم زنگوله ها ، زنگوله ها ،توی جاده های دور صدا میدن+...

+ یِکی خونده...

17:44 > من نمی دونم چرا این همه کد های امنیتی رو سخت می ذارن...آدم باید صد بار بنویسه...تا درست از آب در بیاد

> حوزه ی امتحانیم رو اصلن نمی شناسم کجاست...مجبورم قبل کنکور یه بار خودم برم...

21:17 > پیاده روی از میدان امام تا شاه زید و پیامد های آن...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...



۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۰ ، ۱۶:۵۳
مانا
ـــــــــــــــــــــــــــســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...


دختَرَک کنار ِ جاده می ایستَد...

نگاهی به پُشت ِ سَرَش می اَندازَد...

باد ِ سوزناکی صورتَش را نَوازِِش می دَهَد...

ناگُزیر از رَفتن...

مسیرَش را اِدامه می دَهَد...

دختَرَک در مِه گُم می شَوَد...

.

.

*.شاید یکی از جاده های شُمال...

*.این نوشته را با بُغض بخوانید...

*.هر روز...حدیث کِساء...

*.پشیمون نیستم از نِوِشتن ِ همه شون تو دَفتَرَم ...

*.آهنگ ِ وِب...حرف ِ آخَرَ...

 پایانـــــــــــــــــــــــــــــ


عــــــــــلی عـــــــــــلیـــــــــــــــــــــــــ

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۰ ، ۲۱:۴۳
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

22 بهمن در حکم عید غدیر است...

                                                امام خامنه ای مُدَّ ظِلهُ العالی...


*.انقلابِ اسلامی یک گرایِش حزبی ِ سیاسی نیست ، یک مکتب است بر مدار ِ اسلام ناب محمدی (صلوات الله علیه و آله) و مبتنی بر اصولی که حضرت روح الله خمینی (رضوان الله تعالی علیه) مطرح فرموده است . این اصول می تواند میزانی برای تعیین اندازه ی مسلمانی هر کس به معنی واقعی ِ آن باشد ؛ زیرا ما معتقدیم امروزه نمی توان ادّعای مسلمانی داشت ولی نسبت به راهی که حضرتِ امام مطرح فرموده اند بیگانه بود و لذا نباید انقلاب اسلامی و شخص ِ حضرت امام را در حد ِ یک جریانِ سیاسی در نظر داشت+.

+ استاد طاهرزاده

+ منبع


بَعْدَنْ نِو ِشْتْ :

*.بچــــــــــــه ها بچــــــــــــــه ها (به زبون ِ کلاه قرمزی )

                                امروز به من ساندیس نرسید...

*.خدایا...پیر زنی که به زوررررر می تونِست راه بره هم اومَده بود...

*.محض ِ اِطِلاع...راه پیمایی رو عرض می کنم...تُف به ریا...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۰ ، ۲۱:۱۵
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

نفس می کِشَم...عطر ِ حُضورت را...نباشی...مُرده ام...


+ بُهْت...هدیه ی جلسه ی امروز...


*.ادامه مطلب...برای اونیکه خودش می دونه...

*.رمز => چهار نمره آخر شماره اش...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۰ ، ۱۵:۴۳
مانا
بســــــم رب مُحمَّد...

اَولُنا مُحمَّد ، اَوسطُنا مُحمَّد ، آخِرُنا مُحمَّد وَ کلُّنا مُحمَّد...

تو را چگونه می توان شناختَن...که مَقامت از هر رَفعَتی به اَعْلی اَدنی تر است'...

تو را چگونه می توان نمایانْدَن...که کتاب ِ پروردگار برای خُلق ِ عظیمت کافی ست''...

تو را چگونه می توان سُرودَن...که نغمه ی رحمتَت زیباترین سُرایِش ِ هستی ست '''...

تو را چگونه می توان نَخواستَن...که سر تا سر ِ وجودت اسوه ی بودن است''''...

تو را چگونه می توان نیافتَن...که نفْسَت برای پیدا کردنِمان باخِِع است'''''...

.

.

یا جعفرَ بنَ محمَّد...ایها الصادقَ البارَّ الاَمین ...در کوچه های بی کسی، عُصیانُ تباهی، مست کرده ُ در به درم...شانه هایم...دست هایت''''''...

___________________________________

' نجم - 9 

'' قلم - 4

''' انبیا- 107

'''' احزاب - 21

''''' کهف - 6

''''''  کلیک کنید


چیزی فراتر از تبریک...بابت فردا...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۰ ، ۲۳:۰۲
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

اگر بَر آیَد ماهِ شبِ ما...به سر رِسَد این تابُ تبِ ما... "کلیک کنید"

باید یه جوری این دلِ گرفتَ رُ سرُسامون بدم...می زنم بیرون...سفید می پوشم...به نیت یه مهمونی...

پاتوقِ همیشگی ِ این لحظه هام...گُلِستانه...

سَرمُ اِنداختم پایینُ...دارم هِق هِق گریه می کنم...سَرَمُ بلند می کنم تا اشکامُ پاک کنم...چشمام می اُفتن به قُرصِ کامِل ِ ماه...

می شینم روی ی ِ سکوییُ زُل می زنم بهِش...

قرصِ ماه چون تازه طلوع کرده ، بزرگ تر از همیشه ست...

ابرها صورتِ ماه رُ مثل توریه عروس پوشوندن...باد رقص کنان می آد ُ این توری رُ می کشه کنار...

محو ِرویِ ماهِ ماه ، می شَم...

ابرها دست بردار ِ ماه نیستن...می آن صورتِش رُ می پوشونن تا نور ِ ش از عمق جانشون بِگذره...اما باد هوای دل ِ منو داره...

می رم جلوتر...تابِ این دوری رُ ندارم...دوست دارم این راهُ انقدر ادامه بدم...انقدر جلو برم...تا برسم بهش...

بیهودَست...ماه تو آسِمونه...من رو زمین...پر ِ پرواز می خواد...

وای میستم...به عمقِ آسِمون نگاه می کنم...ستاره هام تو این بزم هستن...دستِ هر کدومشون یه جام از باده ای ِ که ماه امشب خودش پُر کرده...دوباره حِس بی تابی از دوری، می گیرم...

تمام ِ جانم پر می شه از این حسُ تمنا...

سیر نمی شوم ز ِ تو...اِی مَهِ جان فزایِ من...

عطش تمام وجودم رُ می گیره وَ ماه دستامُ خالی بر نمی گردونِ...

اِمشَب ماه ، باده ای نوشانید مرا...ز ِ زندانِ نَفسُ تَن ، رهانید مرا...

ماه با من سُخن ها گفت...درختان هم...حتی هوا...و صِدای مدهوش کننده ی ریزش فواره در حوض ِ آب...

خیلی از احساسام تو دِلَم موند...نتونستم توصیفِشون کنم...

اما بعد !...ساعتی در انتظار ِ اتوبوس ، همی به سر می برم...مسئله ای تامل بر انگیز همی مرا در بحر مکاشفتی عمیق فرو برده است...و آن این که...از چه روی ، در جانب دیگر خیابان تردد ماشین ها موجود می باشد...ولیکن در جانب خویش ترددی همی مشاهده نمی نمایم...

بعد از تاملات وَ تفکرات و َتعمقات فراوان...این نتیجه مکشوف به عمل می آید که همانا این سوی ، از جهت آسفالت کشی ممنوع الورود گشته است و من در اثر انتظار بی جایم خسارتی جبران ناپذیر من باب سبز شدن چمن در زیر پاهایم به آسفالت وارد آورده ام...راه خود را سوی مغرب زمین منحرف کرده و به ایستگاه قبلی اتوبوس روان می گردم...

سه طبقه پله رُ می آم پایین...یادم می آد که کلیدَمُ جا گذاشتم...بر می گردم بر دارم...تقریبن  هر روز دارم این کارُ می کنم...

خدا جون ! بابت مهمونی ِ امشب ازت ممنونم...

 + مخاطب نوشت ویژه : خدا قوت...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۰ ، ۲۲:۱۵
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

آسمان ِ شهر، دلَش گرفته...

بهانه گیر شده...

ابر ها را کُنج ِ دِلَش جا داده...

غصه، اشک هایش را خورده...

بارانی در کار نیست...

آسمان ! تنها نیستی...دل ِ من هم گرفته...

اما...چِشام بارونیه...

قاصِدَک ! تو که بی رحم نبودی...

گیسُوانِ پریشان...هِق هِق های بی صِدا...در آغوشِ زانوی غَم...وقتی که آغوشَش...

عــــــــــلی عــــــــــــلی...


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۰ ، ۱۶:۱۲
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

دلت جسم ِ سیاه*...دلم جسم ِ سیاه...

 *.جسم ِ سیاه که یک جسم ِ  ایده آل  است، هنگام ِ انتشار ِ انرژی، تمامی ِ طیف‌های انرژی را از خود، ساطع می‌نماید...و همه ی تابش های فرود آمده بر خود را جذب می‌کند...

~.به آرایه ی لفّ و نشر ِ مرتب ، توجه شود...

انرژی ِ تپش ِ تُند ِ یک عدد قلب...

 نام "تو"

مرا همیشه مست می کند

بهتر از شراب

بهتر از تمام شعرهای ناب

"فریدون مشیری"

√ روز نوشت در ادامه مطلب... 

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۰ ، ۱۵:۵۷
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

مـی دانــــــــــم ...لازم نیست ...صفحـــــــــه ای را از عاشقـــــــــانه ها، پر کنم ...تا آرامــــــــش را به قلبــــــــش هدیـــــــــه داده باشم...همین که در یـــــک کـــــــلمه می نویسم به یـــــــــادَش هستــــــــم...کافــــــــی ست...


در خشک ترین سرزمین ِ

روحم

نیلوفری آبی

جوانه زده است

"بهرام خزایی"


عــــــــــلی عــــــــــــلی...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۰ ، ۲۳:۵۰
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

از وقتـــــــی که تو را شناختـــــــم...خداوند به من مــــــــژده داد*...

بگذار...مـــــن، بعــــــد از تو، به خــــواب رَوَم...نیمه شـــــبان، تماشای چشــــــمانِ بسته ی معصومــــــت، که ماه تابِ شب ِچهاردهم بر آن می تابـــــــد...دلــــــــم را به معــــــــراج می برد...

*.دُخـــــــــان-51

عـــــــــلی عــــــــــلی...


۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۰۰
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

عاشق هُرم نَفَس هایت هستم...وقتی که صورتم را نوازش می دهد...

لبخندت ذکر یا مَن اِسْمُهُ دَواءِ و ذِکْرُهُ شِفاءِ من است...

برای شِفای دلم...بخند...


√ روز نوشت در ادامه مطلب...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۰ ، ۲۲:۵۸
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...

× صبح...در را باز می کنی...نگاه آخَرت را با لبخند بر جانم می نشانیُ ... از خانه خارج می شوی...

× تا خود شب برایت...کهف*می خوانم...

× می دانم شب که برمی گردی...کوله بارِ روزِ پر بارت...شانه هایت را خسته کرده اند...

× از ظریفی شانه هایم نهراس...بار عشق را آن قدر کشیده اند...که طاقت شانه هایت را داشته باشند...

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*. رَبَّنَا آتِنَا مِن لَّدُنکَ رَحْمَةً وَهَیِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا ...

پروردگار ما، از جانب خود به ما رحمتی بخش و کار ما را برای ما به سامان رسان."کهف-۱۰"

علی علی...

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۰ ، ۰۹:۱۸
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

حــــــــــــــــذف شــــــــــــــــــــــــــد...

گــــــاهی وقـــــت ها آدم نَفَسَـــــش بند است به دل خوشی های خیلی کوچـــــــک...

پس انتــــــظار نداشته باش...زنده بمانم...

نه ! حرفـــــم را پـس می گیرم...چه آن دل خوشی ها باشند...چه نباشند...من بهانه ای برای نَفَس کشیدن دارم ! چشم هایش...

عاشق سکوت می کند...یادم دادند...

در به دری و آواره گی خوب است...حتی برای رسیدن به لحظه ای آرامش...

آرامشی که در دست هایش جاریست...

بهار نیست تا به نسیم بسپارم که به گوشش برساند...به باد می سپارم...وقتی از کویر گذشتی و پشت پنجره اتاقش رسیدی...بگو :

ــ دلهره هایت را به باد بسپار ، اینجا دلی هست که برای آرامشت دعا کند...

ممنونـــــــم امام رضــــــــا که امروز در حَرَمـــِـــت به یادم بودند و برام دعــــــا کردند...

یه دوستی از شملچه اسمس می ده : می گن جایی که هستم...خون شهید زیاد ریخته...نیت بکن...دو رکعت نماز برات بخونم...

یه تابوت شهید که روش دو تا کبوتر نشسته...

آهنگ وبلاگمو خیلی دوست دارم...

عـــلی علـــی...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۰ ، ۰۰:۰۱
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...

گاهی لازم نیست حرفی بزنی...فقط کافی است ساعت ها  به تصویری که بر دیواره ی قلبت نقش بسته است چشم بدوزی...

گاهی لازم نیست حرفی بزنی...فقط کافی است ساعت ها به صدای ضربان قلبت که به هوای کسی تند تند می زند گوش دهی...

گاهی لازم نیست حرفی بزنی...فقط کافی است ساعت ها به خاطراتی که به یادت هجوم آورده اند فکر کنی...

گاهی لازم نیست حرفی بزنی...فقط کافی است ساعت ها با آهنگی که برای حال و هوایت خوانده شده؛ گریه کنی...

روز نوشتم در ادامه مطلب...برای خودم...

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۰ ، ۱۸:۵۰
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...

استاد فیزیک هسته ای روی تخته می نویسد:

- S انرژی جدایی ذره از هسته "

و من بی اعتنا به صحبت های بعدی استاد...

دارم انرژی جدایی خودم از او را به دست می آورم...

وقتی که دارد خاک و پی این جدایی را......

" میزان انرژی، که لازم است تا ذره از هسته جدا شود...

نوشته های این پست مبنی بر نادیده گرفتن بغض هایش نیست...

 یا علی مددی...

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۰ ، ۰۹:۳۰
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...

از محافظ سید حسن نصر الله سوال کردند: چقدر سید حسن را دوست داری / گفت:آنقدر که امر کند الان بمیر.میمیرم.// در سوال بعد پرسیدند چقدر امام خامنه ای را دوست داری: گفت:آنقدر که اگر امر کند سر سید حسن رو بیار. میبرم/ شبکه المنار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۰ ، ۰۰:۰۸
مانا

بسم الله الرحمن الرحیم...

|ـــــ این قسمت تا اطلاع ثانوی تعطیل است ـــــ|

........................................................

*.دیگه خیلی وقته که به دل تنگی های غروب جمعه عادت کردم"...

*.یه جایی نوشته بود : انقدر از تنهایی نترس، تو تنهایی وارد این دنیا شدی...

*.و تنها خواهی رفت...

*.خدایا یادته چه لحظات شیرینی باهات داشتم...دلم واسه اون روزا تنگ شده...

........................................................

".در ادامه مطلب...  

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۰ ، ۱۷:۴۵
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...

|ـــــ این قسمت تا اطلاع ثانوی تعطیل است ـــــ|

........................................................

*.شما خودتان را اصلاح کنید، مملکتتان اصلاح خواهد شد. امام خمینی رحمت الله علیه

*.از ۱۶۸ ساعت در هفته...فقط یک ساعت ۱۰ تا ۱۱ جمعه ها...زندگی در حضور...ما بقی...در ذهن و خیال و وهم...

*.نشستم از اول تا آخر خطبه عربی  آقا رو گوش دادم !

*.چه خواب دوست نداشتنی بود...نوشته شده بود...DrD...DrD...DrD...

*.خوف نکن زهرا...اگه اول لباس ها رو...بعد کتاب ها...بعد ظرف ها...بعدشم آشغالا رو از رو زمین برداری اتاق تمیز می شه...

یا علی مددی...

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۰ ، ۱۳:۵۶
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...

|ـــــ این قسمت تا اطلاع ثانوی تعطیل است ـــــ|

........................................................

*.مهتاب هم بود.هر روز هم را می دیدیم.هر روز به بهانه ای.مهتاب خیلی از حیاط پشتی بیرون نمی آمد.خلقش تنگ بود.می دانستم که صبح ها مویش را شانه می زند.دقیقا بعد از این که ننه سفره ی صبحانه ی ما را جمع می کرد و مبرزا در می زد تا از باب جون برای آن روز کوره کسب تکلیف کند و اسکندر می رفت بیرون تا...من بهانه ای جور کرده بودم.هر روز-دور از چشم مامانی-کمک ننه می کردم تا ظرف ها را لب حوض حیاط پشتی ببرد.در حین همان کمک کردن ها بود که آن آب شار قهوه ای را توی حوض دیدم؛ توی حوض حیاط پشتی.مهتاب پشت پنجره ی اتاقش موهایش را شانه می کرد،اما انعکاسش توی حوض می افتاد.حکما برای همین اسم موهایش را گذاشتم،آب شار قهوه ای.شاید اگر موهایش را در حیاط می دیدم،می گفتم بید مجنون قهوه ای..........

روز اول که آب شار قهوه ای توی حوض ریخت،یک پارچ شیشه ای از دست لرزان یکی افتاد و شکست.روز دوم قوری چینی شکست.روز سوم ظرف بلور پنیر خوری شکست.روز چهارم فنجان سفالی پر نقش و نگار مامانی-که انصافا چیز انتیکه و عتیقه ای هم بود-شکست.فردایش چیزی نیفتاد،اما چیزی شکست؛دلم شکست،چون مامانی به جای این که مثل هر روز پای سجاده بشیند ،به حیاط پشتی آمد و گفت :

-علی! شما این جا چه کار می کنی؟ اگر این قدر سر حالی که کمک ننه کنی،خب برو مدرسه...

اما مهتاب خلقش تنگ بود،به خاطر آمدن مامانی خلقش تنگ نشد.کریم خیال می کرد به خاطر غذا است.آخر،آن روزها هم سفره بودیم.ننه غذا را توی مطبخ بار می گذاشت.هم برای ما هم برای خودشان و هم برای مهمان ها؛مهمان هایی که هر شب می آمدند.کریم خیال می کرد به خاطر این که هم سفره شده ایم،مهتاب خلقش تنگ شده.می گفت :

-به مهتاب می گویم،برای ما که بد نشده.غذاهای این جا صد البته به ز غذاهای خانه است............

اما من هیچ نمی گفتم.گاهی خودم برایش غذا می بردم.طوری که کسی متوجه نشود.بشقاب غذا را بیرون می بردم.کسی نمی فهمید.مامانی توی خودش بود.مریم توی اتاقش.باب جون هم که توی بستر افتاده بود.غذا را یواشکی به مهتاب می دادم.می گفتم:

-سهم خودم است...

او هم به اکراه قبول می کرد و می خورد.وقتی هم دیگر را می دیدیم،گریه مان می گرفت...خیال بد نکنی ها! همه اش دوازده ،سیزده سال سن داشتم.سن مان روی هم به اندازه ی نصف سن یکی از عشاق میز کناری کافه ی مسیو پرنر نمی شد.قدمان هم همین طور ! راست که می ایستاد،قدش به سر شانه ی من می رسید.برای همین وقتی مرا نگاه می کرد ،مجبور بود سرش را بالا بگیرد.برای همین تر، اشک توی چشمش جمع می شد،اما نمی ریخت.این،چشم های قهوه ای روشنش را جور دیگری می کرد.جوری که اگر می خو استم،وسط چشم هایش دریا را می دیدم،یا آسمان را،یا کوه را،یا...یا مهتاب را.بدجونر گریه می کردیم.به هق هق می افتادیم.یک بار از بس گریه کرد،حالش خراب شد.عقب عقب رفت و به دیوار خورد.تلو تلو می خورد . هق هق می کرد.ترسیدم به زمین بیفتد.با دو دست،شانه های ظزیفش را گرفتم.تکانش دادم،اما عین خیالش نبود.همان جوری گریه می کرد،طوری که شانه هایش می لرزید.بردمش و روی پله ی کنار دالان نشاندمش.خودم هم کنارش نشستم.سرش را روی شانه ام گذاشته بود و زار زار گریه می کرد.سر شانه هایم خیس شده بود.سرم را به صورتش نزدیک کردم.بوی یاس توی مشامم می پیچشد.آن قدر بوی تندی بود که مجبور شدم سرم را عقب بکشم.همیشه همین طور بود.هر وقت به مهتاب نزدیک می شدم،بوی تند یاس من را مست می کرد.بوی تند یاس نمی گذاشت آدم به مهتاب نزدیک شود؛نقل تقوا نبود،فقط بوی یاس یود،بوی یاس.اصلا بو همه ی حیاط را برداشت.بو همه ی حیاط را برداشت.بو همه ی حیاط را برداشت و به آسمان برد.ما هم روی پله نشسته بودیم و از آن بالا،از وسط آسمان،همه جا را می دیدیم.میل های کوره پز خانه را که به قاعده ی یک تراشه ی چوب،کوچک شده بودند و یکی یکی چپه می شدند،بچه های پایه ی نه مدرسه ی ایران را،هم درس های مریم را؛یکی یکی و تند تند شوهر می کردند و بچه دار می شدند.من و مهتاب خندیدیم و به هم نگاه کردیم.مهتاب همان طور که می خندید به من اخم کرد.مریم از اتاقش بیرون آمد.سرش را بالا گرفت و من و مهتاب را دید که نشسته ایم و می خندیم و گریه می کنیم.مهتاب سرش روی شانه ی من بود.مریم چیزی نگفت و دوباره به اتاقش برگشت.بوی تند یاس همه ی حیاط را برداشته بود و به آسمان برده بود.فقط بوی یاس می توانست همه ی حیاط را بردارد و به آسمان ببرد...وگرنه پیش تر خیلی چیزهای دیگر هم حیاط را برداشته بود،مثل بوی قورمه...بوی یاس همه ی حیاط را برداشته بود و به آسمان برده بود.از آن بالا دوج باب جون را می دیدیم که سرگردان و بی هدف توی راه کوره وول می خورد.جایی نزدیک حسین آباد ایستاد.کنار هفت سیاهی که از آن بالا به ریزه سنگی می مانستند.هفت کور بودند.جلویی گفت "حق عوضت بده" و نفر عقبی بلند شد...فورد سیاه قوام را که مثل یک مورچه توی خیابان ها هی از این طرف به آن طرف می رفت و فکر می کرد سرگردان نیست.گاهی می پیچید به سمت چپ،گاهی به راست.انگار بازی می کردند.از کنار هفت کور هم رد شد،راننده اش فریاد کشید:هفت سنگ،اما انگار عجله داشت،برای این که اصلا ندیدشان.از آن بالا معلوم بود که سرگردان است.مهتاب دورها را نشانم داد؛کافه ی مسیو پرنر در فرانسه را.خودش را خودم را.نمی دانستیم آن جا کجاست. و بعد بالاتر را؛بابا که از توی آسمان هایی بالاتر،من و مهتاب را به دوستانش نشان می داد.بابا انگار توی آسمان هفتم بود و من و مهتاب توی آسمان اول.دوستان خنده رویی داشت که نمی شناختمشان. بابا با همان انگشت سبابه ای-که نداشت-بچه ی تپل من و مهتاب را-که نداشتیم-به آن ها نشان داد. پنهانی چیزی به آن ها گفت و همه شان خندیدند؛به چیزی که نگفته بود. انگاری در مورد عروسی ما بود،چون هیچ وقت عروسی نکردیم. بعد مامانی را دیدیم که  روی زمین،هنوز روی ساده نشسته بود و حرف می زد. مامانی از روی سجاده بلند شد و به کنار ایوان آمد.من و مهتاب را دید که روی پله،کنار هم نشسته ایم.جلوتر آمد.با صدایش که به خاطر گریه و زاری گرفته بود،فریاد کشید:

-علی ! بدو بیا این جا!

بوی یاس تمام شد.همان بوی یاسی که حیاط را برداشته بود و به آسمان برده بود. دیگر چیزی نبود که ما را نگه دارد. از بالای آسمان به زمین افتادیم. شاید به خاطر قانون جاذبه؛البته همان قانون جاذبه بود که ما را آن بالا نگه داشته بود.جاذبه ی نیوتنی و خورشید که نه؛جاذبه ی مهتاب و ماه را می گویم. روی زمین افتادیم و اشک هایمان  محکم روی زمین ریخت و شکست؛دلمان. تنها بنایی که اگر بلرزد ،محکم تر می شود،دل است ! دل آدمی زاد. باید مثل انار چلاندش،تا شیره اش در بیاید...حکما شیره اش هم مطبوع است...اشک هایم را پاک کردم. مطبوع بود. پهلوی مامانی رفتم. راستش خیلی هم بد نشد.آخر،من و مهتاب فقط به خاطر بابا گریه نمی کردیم.حال دیگری داشتیم.یعنی وقتی بابا را توی آن آسمان،با آن رفقای خنده رویش دیدیم،دیگر برای او گریه نمی کردیم.پنداری برای خودمان گریه می کردیم.من چه می گویم؟حواست هست؟این هایی را که گفتم شاید از خودم در اورده باشم.معلوم نیست راست بوده باشد.البته شما نوشته ای دیگر...پس حکما راست بوده اند...

*.ادامه ی مطلب برای کسی که خودش می دونه...

*.رمز : چهار نمره ی اخر شماره اش...

یا علی مددی...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۰ ، ۲۰:۴۰
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...

|ـــــ این قسمت تا اطلاع ثانوی تعطیل است ـــــ|

........................................................

*.وقتی یه آدمی مثل من خیلی خیلی گناه کار باشه و کار همیشگیش آزردن دل نازنین یوسف زهرا باشه...روش نمی شه...امروز رو تبریک بگه...

*.هیچ وقت چیزی رو نتونستم از کسی قایم کنم...همیشه پیداش می کردن...الآنش هم...دلی که قایم کرده بودم...پیدا شد...

*.همیشه وقتی در باره ی اخلاص در گریه به امام حسین می شنیدم...می گفتم...خب این که کاری نداره...من وقتی گریه می کنم سعی می کنم واسه آقا گریه کنم دیگه...اما الآن متوجه می شم که یعنی چی...چون بعضی وقت ها...خودم متوجه می شم که دارم واسه یه چیز دیگه گریه می کنم...

*.دیروز زنگ می زنم با بهار با هم حرف می زنیم...می گم پنج شنبه ها استاد تو خونه اشون هستند و تماس های تلفنی رو جواب می دن...اگه می تونی زنگ بزن ازشون راهنمایی بخواه که کربلا که می ری اون جا چی کارا بکنی...چی از ارباب بخوای...چقدر خوشحال شد که بهش زنگ زدم...

*.ساعت یازده و نیمه...می رم بانک...آخرین شماره ۲۲۸...شماره ی منم ۲۶۳...دارم به این فکر می کنم که نوبت من می شه؟ کلی کار دارم...که یکی میاد فیش نوبتشو می ده بهم...شماره ۲۴۲...یاد حرف داداشم می افتم...بهم می گفت...وقتی دعا می کنی...و از خدا خواسته ای داری...خیلی به خدا برمی خوره اگه در حین دعا...به این فک بکنی که قراره خدا دعاتو چه جوری مستجاب بکنه...آیا اگه پولی لازم داری رو قراره با وام واست جور بکنه؟ ...یا یکی پیدا بشه که بهت قرض بده؟ ...اصلن تو چی کار به اینش داری...بهش بگو...خدا تو گفتی دعا کنید...منم مستجاب می کنم...دیگه به من ربطی نداره که قراره چه جوری مستجابش بکنی...اما قراره که مستجابش بکنی...

*.خدا بخواد کار آدمو راه بندازه...خیلی قشنگ راه می اندازه...کارم تو بانک تا ۱۲ تموم می شه...سوار اتوبوس می شم...می رم پست...بعدش یه بانک دیگه...تا ۱۲.۳۰ که بانکا بسته شن...کارامو انجام می دم...ممنون خدایا...

*.چقدر امروز دور خودم چرخیدم...از نشاط تا علامه مجلسی تا احمد آباد تا دروازه شیراز تا صائب...

*.پیاده روی از چهار راه صائب...تا شهید مطهری...تا میدان انقلاب...تا دروازه دولت....

*.خدایا چرا این قدر بد درستش کردن آخه...حکمتش چی می تونه باشه؟

*.عکس واسه گذرنامه هم بمونه یه روز دیگه...

*.شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی     /    لبخندهای شادی و غم فرق دارند

*.دیروز داشتم دیوان شمسو می خوندم...این غزلش به جا بود و قشنگ...

ای دل شکایت ها مکن تا نشنود دلدار من...*...ای دل نمی ترسی مگر از یار بی زنهار من

ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من...*...نشنیده ای شب تا سحر آن ناله های زار من

یادت نمی آید که او می کرد روزی گفت گو...*...می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من

اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلسِتان...*...این بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من

گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان...*...تو سردِه و من سرگِران ای ساقی خمار من

خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر...*...وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من

چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او...*...گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من

گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان...*...خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من

گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی جام تو...*...بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من

منبع

یا علی مددی...

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۰ ، ۱۸:۰۷
مانا

بسم الله الرحمن الرحیم...

|ـــــ این قسمت تا اطلاع ثانوی تعطیل است ـــــ|

........................................................

*.ماشین راه می افته...نمی دونم کی خوابم می بره...ساعت ۵ بیدار می شم...رسیده ترمینال...از خودم تعجب می کنم که تمام مسیرو خواب بودم...

*.داره بارون می باره...خیلی دوست دارم بیشتر قدم بزنم...اما وسایلم سنگینن...باید هر چه زود تر سوار آژانس بشم...

*.عجب...کرایه ۶ تومان !

*.من نمی دونم...الآن که زمستونه...چه معنی می ده هوا پاییزی باشه؟...دیروزو می گم...دلم آشوب بود...

*.بارون پاییز...می سوزونه دل آدما رو...

*.چقدر صدای خوردن قطره های بارون به شیشه پنجره رو دوست دارم...

*.سلام پانی کوچولو...عروسکمو می گم !

 یا علی مددی...

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۰ ، ۰۶:۲۸
مانا

بسم الله الرحمن الرحیم

|ـــــ این قسمت تا اطلاع ثانوی تعطیل است ـــــ|

........................................................

*.آن که بر ظلم شب حمله ور شد ای خمینی تو بودی تو بودی...

*.یه اتاق دو در سه بود...پر بود از کتاب های دو سه هزار جلدی بابام...هر سال دهه ی فجر...با داداش و آبجی تزیینش می کردیم...

*.از پنجره بیرونو نگاه می کنم...داره برف می باره...چقدر عجله دارن برای رسیدن به زمین...چقدر هم سرگردانند...انگار فقط جاذبه ی زمین هست که اون ها رو مجبور به افتادن روی زمین می کنه...چشمامو می بندم...می رم به اون شب رویایی...از پشت پنجره حیاط خونه رو نگاه می کنم...برف ها دارن با ملودی آرومی رقص کنان روی زمین می شینن...درخت ها هم...زیر لالایی گرم ! این رقص آهنگین به خواب رفته ان...روشنایی تیر چراغ برق گوشه ای از حیاط رو روشن کرده...دونه های برف زیر این روشنایی می درخشن...

*.باید با آبجی برم کرج...برای کارهای دانشگاهش...بهش گفته بودیم همون اردبیل جات راحته...پنج دیقه ای می رسی دانشگاه...آخرای هفته هم می ری ولایت...خونه ی دایی...خاله...پیش لاکی و قوری...همه چیز واست راحته...اما قبول نکرد...گفت دانشگاهای تهران بهتره...امروز که راه افتادیمو بعد دو ساعت رسیدیم اونجا...و این قدر معطلی تو ایستگاههای اتوبوس و مترو داشتیم...چشاش پر اشک می شه...می گه زهرا این جا دیگه کدوم خرابه ایه...این همه راه...تازه هر روز...دل داریش می دم...می گم عادت می کنه...چیزی نیست...امروز اولشه...نمی شناختیم...طولانی به نظر رسید...تازه شاید خوابگاه هم بتونی بگیری...بمیرم براش...

*.آبجی می گه مثلن ما الآن اومدیم یه استان دیگه...نه !...می گم گومان ! (به زبان ترکی خوانده شود ! )

*.می ریم اداره امور خوابگاه...برای درخواست خوابگاه...می گه واسه تهران نمی دیم...آبجی می گه راهش دوره...مرده می گه اگه دوره چرا اومدی این خراب شده...من اگه جای آبجی بودم می زدم زیر گریه...

*. دارم فک می کنم...به این که من خودم الان چقدر دارم به خاطر اسم و رسم و خیلی از چیزای دیگه که اهمیتی واقعی ندارند خودم رو به دردسر می اندازم و به خودم سختی می دم...یا تو آینده قراره چقدر خودم رو اسیر کنم...اسیر توهمات...به قول استاد طاهرزاده...ماهیت ها...نه وجود ها...آیا قراره به خاطر داشتن خونه در فلان جا خودمو هلاک کنم...یا فلان ماشین و فلان لباس...

*.بسه دیگه زهرا...چقدر حرف...اه...یکی نیست بزنه تو دهنت بگه...خفه شو...دیدم چقدر اهل عمل به حرفات بودی...

*.یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُونَ  - کَبُرَ مَقْتًا عِندَ اللَّهِ أَن تَقُولُوا مَا لَا تَفْعَلُونَ

*.دوست دارم یه پسر رعنا و رشید داشته باشم...مثل علی اکبر...پر پر بشه...برای حسین...داغش به دلم بمونه...مثل لیلا...علی اکبر برا تو...ناله ی لیلا برا من...

*.چه نزدیکیم و چه دوریم از هم...

*.جلسه ی سه نفره تشکیل دادیم...من و داداش و آبجی...همیشه وقتی بعد از مدت ها همدیگرو می بینیم...این طوری میشینیم و از چیزایی که یاد گرفتیم به همدیگه می گیم...همیشه هم ختم می شه به حرف زدن در مورد فضایل اهل بیت...ولایت فقیه...سیاست و از این چیزا...آبجی که از آقای رائفی پور و دکتر عباسی می گه...داداش از استدلال هایی که به چند نفر در مورد آقا کرده و اونا رو قانعشون کرده می گه...منم دارم با حسرت نگاهش می کنم...حَفَظَه الله...

*.مامان وسط صحبت هامون می یاد پیشمون...می گه یعنی کی شما سه تا درستون تموم می شه دیگه برمی گردید خونه...

*.من چی کار کنم که این همه زیتون دوست دارم...می شینم...می خورم...همه اشو...تموم می شه...

*.امشب باید برگردم...

یا علی مددی...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۲۸
مانا

بسم الله الرحمن الرحیم

|ـــــ این قسمت تا اطلاع ثانوی تعطیل است ـــــ|

........................................................
*.خدای من...وقتی که حرف های نگفته توی دلم سنگینی می کنه که به هیچ کسی نمی تونم بزنم...وقتی که بغض لحظه به لحظه بیشتر گلومو فشار می ده...که دیگه راهی برای نفس کشیدن باقی نمی مونه...وقتی که احساساتم ته نشین می شن و زلالیه دلم رو کدر می کنند...وقتی که کسی نیست تا درکم بکنه...اشتباهاتم رو به رخم نکشه...لحظه ای آسوده نگاهم بکنه و من رو خالی بکنه از هر چه دلهره و نگرانیه...وقتی که نگاه های دیگران سرده و عاقل اندر سفیه...که مثل پتک می خورن به سر...وقتی که آدم ارزش و اعتباری نداره...وقتی که...خیلی چیزای دیگه...خیالم راحته...می دونی چرا؟ چون مطمئنم که هر موقع بخوام بیام تو آغوشت...دستان استقبالت همیشه بازن...هر جا باشم...هر غلطی کرده باشم...هر کی باشم...تو منتظرمی...تو خوردم نمی کنی...نگاه هات هیچ وقت سرد نمی شه...همیشه هستی باهام...ازت ممنونم...
*.قصه ی زندگی آدمی همینه...لَقَد خَلَقنَا الاِنسانَ فی کَبَد هر آینه انسان را در مشقت و رنج آفریدیم...
*.نمی خوام کام کسی رو با حرف ها تلخ کنم اما مجبورم بنویسم...
*.هر چند که خیلی از حرف ها موند تو دلم و می مونه...تا همیشه...انقدر می مونه که بپوسه و دلم رو بپوسونه...
*.چه غم شیرینی دارم...خیلی وقت بود سراغم نیومده بود...غم تنهایی...غم بغضی فرو نخورده...دوستش دارم...
*.توی تنهایی آدم ساخته نمی شه...درد نمی کشه...رنج نمی کشه...دلش هزار تیکه نمی شه...تا با ارزش تر بشه...تنهایی آدمو توی دنیایی از خیالات شیرینی که خودش ساخته غرق می کنه...که فقط توهمه...
*.خیلی از زشتی هایی که آدم می بینه...مثل سوهانه...اما کشیده می شه به دلش و صافش می کنه...لک الحمد...
*.یا رحمتن للعالمین...الآن خیلی به قطره ای از خُلق عظیمت نیاز دارم...عطا کن...
*.بی خیال...زیاد نرید تو نخش...
*.یه متنی از کتاب مَنِ او که تو حس و حالش بودم رو می خواستم بذارم...اما یادم رفت چی بود...
*.یه پیرزنی رو تو مترو می بینم که هر چی لباس داشته بود پوشیده بود...بی خیال از دیگران...از نگاه ها و حرف هاشون...یا پیرزن همسایه ام...توی یه خونه ای زندگی می کنه که فقط وسایل خورد و خوراک و پوششش هست...دیگه هیچی نداره از این دنیا هیچی...یعنی لازمم نداره...مدام در حال ذکر گفتنه...فهمیدن که این دنیا چیزی نداره و قرار نیست چیزی با خودشون ببرن...هنر اینکه یک جوون به این درک برسه...
*.طرف میره ثبت احوال میگه یه شناسنامه واسه بچه ام میخوام ! میگن اسمش چیه ؟ میگه "شورلت" میگن اینکه اسم ماشینه یه اسم بذار که به نام پدر و مادر بیاد . میگه خب به اسم ما میاد دیگه من "بیوک" آقا هستم . همسرم هم "خاور" خانوم

یا علی مددی...

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۰ ، ۱۳:۰۰
مانا

بسم الله الرحمن الرحیم

|ـــــ این قسمت تا اطلاع ثانوی تعطیل است ـــــ|

........................................................
*.صبح به دلم می افته قبل از رفتنم بلیط بگیرم...به سایت سر می زنم ...واسه ساعت 7 پرشده...بلیطو برای ساعت 8 می گیرم...تک صندلیه ردیف آخر گیرم می آد...
*.حواسم می ره به تمیز کردن و شستن ظرف...می بینم ای بابا ساعت 7:25 ئه....زود می زنم بیرون...گوشی هم ندارم که زنگ بزنم به آژانس...یا به ترمینال...تاکسی هم این جا به کاوه نداره...7:30 سوار اتوبوس واحد می شم...تو راه دارم ذکری که نمی تونم این جا بگم رو می گم تا از اتوبوس جا نمونم...
*.ساعت 7:55 می رسم دروازه دولت...خوشحال می شم که ساعتم 5 دیقه جلوئه...
*.چقدر هوا بهاریه...عالیه...محشره...خداجون این هوا چقدر واسم آشناست...آهان هوای اون روزاییه که می رفتم کوه...
*.سوار تاکسی می شم...دقیقن مثل لاک پشت حرکت می کنه...8:10 می رسم جلوی ترمینال...پل عابر پیاده رو می دوم...می رسم جلوی تعاونی...می پرسم اتوبوس ساعت 8 حرکت کرده ؟ می گه نه...خدا رو شکر که می رسم به اتوبوس...
*.تاسف می خورم به خاطر اون یه ذره استرسی که به خودم راه دادم...یا می رسیدم یا نه دیگه...چقدر زیاد از این خاطره ها دارم...
*.می شینم و کمربندمو می بندم...وای یه مرد افغانستانی تو ردیف من می خواد بشینه...تو این فکرم که برم به یکی از آقایون ردیف جلویی بگم که جاشو باهام عوض کنه...اما شکر خدا اتوبوسو اشتباهی سوار شده بوده...پیاده می شه...
*.از راه کاشان می ریم...چه خوب...هم زود تر می رسه...هم راه کاشانو بیشتر دوست دارم...چون همیشه یاد اون شبایی می افتم که از تهران راه می افتادم و اتوبوس این مسیرو تو خلوت و سکوت شب می اومد...و من تلاوت های آقای شاکرنژادو گوش می دادم...هر چند که یکی از قاری های خوب کشور بهم می گقت که قسمت هایی از تلاوتش رو رهبری تایید نمی کنن...اما تلاوتش واقعن آدمو جذب می کنه...
*.کوه ها خیلی پوشیده از برف نیستند...اما اون قدری گرد برف به روشون نشسته که آدم هوس غلت زدن تو تلی از برف رو بکنه...
*.میل های کوره های آجر پزی جاده منو یاد کتاب مَنِ او می ندازه...اون موقعی که علی می ره کوره آجر پزیه بابا بزرگش...می ره کنار خشت هایی که تازه از قالب در اومدن و قراره خشک بشن...
"تکه چوبی از روی زمین برداشت و روی یکی از خشت ها نوشت «علی» به خشت بغلی نگاه کرد، هر دو خشت از یک قالب بیرون آمده بودند.کنار هم زیر آفتاب.توی آن هوای سرد و گرم و مطبوع پاییزی.پهلو به پهلو.انگار هم را بغل گرفته بودند.روی اولی نوشته بود :«علی».علی به دومی نگاه کرد.بوی رس نمی داد.بوی نم نمی داد.بوی یاس می داد.ته دل علی لرزید.خواست روی دومی بنویسد «مه تاب»،اما سایه ی مشهدی رحمان را دید که انگار داشت چپقش را چاق می کرد.با خود گفت «حرف اولش را می نویسم که این مشهدی رحمان هم سر در نیاورد.»با خود گفت:«م اول مه تاب...با که؟مهتاب که تنهایی بویی ندارد...م اول مهتاب با ع اول علی.»روی خشت با چوب نوشت  :«مع»
به زمین مسطح نگاه کرد.مملو از زوج هایی بود که کنار هم زیر آفتاب لمیده بودند.منظم و کنار هم.انگار هیچ دوتایی به بقیه کاری نداشتند.در عین حال انگار هیچ دو تایی تنها نبودند.علی در انم میان،فقط دو خشت خودش را می دید.خشت علی و مه تاب را.علی و مع !"
حاج فتاح پدر بزگ علی میاد کنارش...پدر علی رو کشتن...فقط خودش خبر داره...هنوز علیه 10 ساله نمی دونه...
"فتاح خیلی زود افسرده شود.نمی دانشت چرا،اما دوست داشت همه ی کوره خراب کند.میل ها را به زمین بیندازد.قمیرها را خراب کند.سقف زاغی ها را دپو کند.شاید می خواست انتقام مرگ پسرش را از کوره بگیرد.خشم وجودش را آکنده بود.خم شد و خشت جلو پایش را برداشت،می خواست محکم به زمین بزندش که نوشته ی رویش را دید.«علی».
-یا علی مددی !
خشت را بوسید و آرام روی زمین گذاشت،اما نه کنار خشت بغلی،کمی آن طرف تر...
 بعدن ها درویش مصطفا به علی می گه :
-فهمیدی ! باب جون تقصیر داشت! خشتت را کنار خشت «مع» -خشت مه تاب-نگذاشت.کمی آن طرف تر روی زمین گذاشت.برای همین تو نتوانستی وصلت کنی...خشت همه ی زن و شوهر ها کنار هم بود؛ الا خشت تو و مه تاب...اصل این بود.باقی،آثار وضعی این اصل است.بقیه عَرَض اند،سایه اند...نه که خیال کنی باب جونت متعمدا این کار را کرد.نه ! اما حکما همه ی این زندگی تو نتیجه ی همان خشت است که کنار خشت بغلی اش گذاشته نشد..."
*.نزدیکای قمیم...وای...خدا...باورم نمی شه...این جمکرانه که دارم می بینم؟...السلام علیک یا ابا صالح المهدی....بهش زل می زنم تا وقتی که از دیدم دور بشه...
*.ساعت 11:30 پیاده می شم و با تاکسی می رم حرم...فکر نمی کردم این قدر آرام و بی دغدغه بتونم برم حرم...خدا رو شکر...
*.صحن مسجد اعظمو خیلی دوست دارم...چون می تونم بشینم روی سکوی رو به روی گنبد و بهش نگاه بکنم و با بانو حرف بزنم...
*.بی خبر از همه جا از یک دری وارد می شم...چه خوب این جا که صحن مسجد اعظمه...
*.داخل مسجد می شم...مسجدی واقعن عظیم و روحانی...یه خانومی می گه نمازت کامله؟می گم نه...خوب شد پرسید چون اصلن حواسم نبود و می خواستم نمازمو کامل بخونم...
*.بعد از نماز...صحن و سکو و گنبد و چشمانی ملتمس...
*.می رم داخل...رو به روی ضریح...زیارت از طرف همه و همه و همه...می شینم کنجی...این جا دیگه باید امام رضایی بود تا دل بانو رو به دست آورد...باید دم به دم گفت...رضا...یا رضا...و باید ناز خرید...ناز بانوی عاشق حضرت سلطان...باید بوی حرم امام رضا رو آورد این جا...باید دل بانو رو هوایی حضرت کرد...تا اذن زیارتشون رو بدن...بانو...منتظر می مونم...
*.چقدر زود دیر می شود...2:30 می آم بیرون...میدان 72 تن...اتوبوس و ترمینال جنوب...
*.السلام علیک یا روح الله...ایها العبد الصالح...من تا حالا نرفتم بهشت زهرا...
*.این جا تهران است...پایتخت...من تهران را دوست دارم...من هوای تهران را متبرک به نفس های حضرت آقا می دانم...پس عمیق تر نفس می کشم...
*.وقتی می ری تو مترو...چه شلوغ باشه...چه خلوت...چه ایستاده باشی...چه نشسته...می خوای به خودت استراحت بدی...اما می شنوی که از هر طرف داد می زنن...خانوم جوراب...خانوم گل سر...خانوم روسری...سر آدم می ره...اما خب بنده های خدا راه پول در آوردنشون اینه دیگه...من حلم ام کمه...
*.یه دختر بچه تو مترو هست که دستمال کاغذی می فروشه...ظاهر خیلی کثیف و ژولیده ای داره...1000 تومن می ده لواشک لقمه ای می خره...1000تومن هم می ده گل سر می خره و تو مترو به موهای نامرتبش می زنه...بعد دوباره شروع می کنه به التماس کردن که ازم دستمال بخرید...این یعنی چی؟
*.توی شهری که تو نیستی...هوا بوی غم گرفته...
*.می رسم خونه...داداش رفته دانشگاه...بابا بیرونه...با مامان و آبجی رو بوسی می کنم...آبجی هیچی نمی گه...می پرسم چی شده؟ می گه استاد در حقم نامردی کرده...من فیزیکمو 20 می شدم داده 16...معدلم شده 16.86...فقط با 14. نمره معدل الفو از دست دادم...می گم یعنی مهم تر از 4 ماه ندیدن من بوده که باهام حرف نمی زنی؟خستگی سفر به تنم می مونه...
*.حال آبجی تا حد قابل قبولی که آدم رو به حساب بیاره...خوب می شه...
*.به خاطر یه چیزی حالم گرفته می شه...یه چیزی تو مایه های این که می خوام گریه کنم...با شورو و شوق یه کاری می کنی که...یادم می مونه که چی بوده...اما لزومی نداره این جا بنویسم...
یا علی مددی...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۰ ، ۲۰:۲۶
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...

|ـــــ این قسمت تا اطلاع ثانوی تعطیل است ـــــ|

........................................................

*.فردا...۷ صبح...به سمت قم...بعد هم تهران...

*.بعد دو روز...سر درد، دیگه مجبورم می کنه یه چیزی بخورم...می رم مغازه غذای آماده بگیرم...نداره...مجبور می شم خودم درست کنم...

*.شارژرم خراب شده...گوشیم خاموشه...می خوام به داداشم پیام بذارم که نگران نمونن...پشت کوهه...به تلفن که دسترسی ندارم...نوشته دوستا تا ۲۰ روز دیگه که امتحان ارشدمه خداحافظ...نمی آم...می گم ای بابا...

*.سال سوم دانشگاه بودم که از دانشگاه قبول شد...حالا داریم با هم تموم می کنیم...

*.یادم باشه...برای فاطمه دوستم کتابای تست کنکور بیارم...فاطمه هم جز اون دوستایی هست که خدا به صورت ویژه سر راهم قرار داد...هیچ وقت اون روز بارونی از یادم نمی ره...نمی دونم چی شد که به صورت اتفاقی با هم، هم قدم شدیم...از دانشکده تا خابگاه زیر بارون خیس شده بودیم...ولی با حرارت داشتیم با هم حرف می زدیم...چون خیلی هم دیگه رو نزدیک به هم پیدا کرده بودیم...خیلی دوستش دارم...اما مثل بقیه ی دوستای خوبم که ازشون دورم...از اونم دورم...توی یه شهر دیگه است...ان شاء الله که سال دیگه تهران قبول بشه...دوباره با هم باشیم...

*.انقدر ذهنم درگیر بود... هنوز جواب نامه ای که واسم فرستاده بود و ندادم...چند تا عکس هم از شهر تاریخیشون گرفته بود و واسم چاپ کرده بود...

*.خدایا چه لحظات شیرینی رو باهاش داشتم...برنامه های استخر...پیاده روی های صبح گاهی...بحث هایی که همیشه با هم می کردیم...

*.قرار بود پارسال برم پیشش...اما همه اش برنامه پیش اومد...اما یه دفعه باید برم...شایدم این دفعه رفتم و خودم کتابا رو واسش بردم...

*.فاطمه هر کتابی که ادم فکرشو بکنه خونده...مخیه واسه خودش...اما دانشگاه اصفهان قدرشو ندونست...استادا می دونستن که این چقدر فیزیک حالیشه...همیشه می رفت باهاشون بحث می کرد...اما چون توی برگه اون طوری که اونا می خواستن نمی نوشت...نمره نمی گرفت...مجبور شد به فوق دیپلم قناعت کنه و بره...خیلی تلخ بود...

*.خیلی دلم می خواد یه پست مخصوص بهش بنویسم...یه پستی که عالی باشه...اما قلمشو ندارم...

*.وای...قرار بود یه چیزی رو از یه جایی بگیرم...بعدن یعنی برم بگیرم؟ اره مجبورم دیگه...

*.همه اش دلم می سوزه که حاج خانومه تنهاست...اما حیف که نمی تونم برم پیشش...کاش خونه اش این قده سرد نبود...تمرکزم واسه درس از بین می ره...

*.استادی که امروز رفتم بهش گفتم بهم نیم نمره اضافه تر بده...عزیزم...دیدم نمره امو کرده ۱۷.۵ دستش درد نکنه...حتمن ایمیلمو خونده که ۱۷.۵ بهم داده...وای خجالت کشیدم...خیلی چیزا تو ایمیلم نوشته بودم...امروزم که رفتم دیدمش...خدا رو شکر که دیگه باهاش درس ندارم...

*.خدایا حق داری منو به اشد مجازات عذاب کنی...حق داری آینده امو ازم بگیری...آخه بابام واسم اسمس داده : تبریک می گم از خدا در دیگر کارها هم برات در خواست موفقیت و پیروزی دارم

*به التماس شارژرم شارژ می کنه...اما گوشیم از دستم می افته...سیمش از بیخ کنده می شه...

یا علی مددی...

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۰ ، ۱۹:۲۰
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم

|ـــــ این قسمت تا اطلاع ثانوی تعطیل است ـــــ|

........................................................

*.دارم به تفاوت های خودم و "محسن" فکر می کنم...کوچکترینش این می تونه باشه...

*.اونم دانشجوی فیزیک بوده...تو همین دانشگاه اصفهان...

*.سال دوم تحصیلش دانشگاه های آلمانی برای بورس شدنش التماس می کنن...

*.اما اون یه راه دیگه رو انتخاب می کنه...نمی ره آلمان...می ره جایی که بیشتر بهش نیاز دارن...

*.یازده "شهریور" سال ۶۰...هم شهید می شه...

*.شهید محسن داوودی دهاقانی دانشجوی سال دوم فیزیک دانشگاه اصفهان...

*.عکسش رو زدن در ورودی دانشکده...روزی تو همین دانشگاه درس می خونده...می اومده...می رفته...

*.تفاوت کاملن واضح است...

*.اکثر شهدایی که در گلزار باهاشون دوست ام ! اسمشون محسنه...حکمتشو نمی دونم...

*.سه شنبه هفتم ربیع الاول بنا به سندی روز شهادت مظلومانه ی حضرت محسن هست...روز بسته شدن دستان مولا...روز آتش ، دود ،دربی سوخته...و مادری پهلو شکسته... 

*.متن وصیت نامه ی شهید محسن که از وبلاگ شهدای دانشجوی دانشگاه اصفهان برداشتم...

بسم الله الرحمن الرحیم

درود خدا بر محمد(صلی الله علیه) و بر آل محمد علیهم السلام و بر خمینی از تبار محمد درود خدا بر شهدای اسلام آنان که با نثار خون خود از راه خدا پاسداری کرده و راه های باطل را به نیستی می کشانند. در ابتدای سفارش وصیت خود، خطاب را با پدر و مادر عزیزم دارم که اگر اکنون توفیق این فضیلت بزرگ یعنی جنگ در راه خدا پیدا کردم، بی شک به خاطر پرورش در دامان پاک شما بوده و تشویق و ترغیب شما در راه ایمان.

عزیزان حال که این ثواب نصیبم گردید، اگر برگشتم که امیدوارم اجر این جهد نصیبم گردد(ان شاءالله) و اگر روح من لیاقت آن را داشت که به سوی مالک اصلی برگردد، خوشحال باشید که من به خوشبختی ابدی دست یافتم و اگر به فرزندتان علاقه دارید بدانید که این فرزند از آن شما نیست، امانتی است در دست شما، مواظب باشید عشق فرعی آن عشق اصلی را از یادتان نبرد. همیشه شهیدان و از آن مهم تر راه شهیدان را زنده دارید.

در آغاز حمله بود که خبر شهادت دو تن از یاران اسلام و امام را شنیدم. از این که آنان را از دست دادیم بسیار متأثر شدم، ولی روحیه انتقام از شیطان بزرگ در همه بچه ها بالا رفت و عهد بستیم که هرچه زودتر این مزدوران را در مرزها به جهنم بفرستیم و آن وقت به کمک برادران دیگر، دیگر مزدوران داخلی شیطان ها را، به یاران صدامی آن ها ملحق سازیم.

سفارش من به برادرانم و خواهرانم همان سفارش شهداست، اسلام و امام را یاری کنید، بدانید پیروزید، با هر قدمتان و قلمتان، با زبانتان و حجابتان رسالت اسلامی خود رابه دوش کشید. خداوند لذت و طعم حرکت در راهش را به ما بچشاند که هر که به آن سر چشمه هستی دست دراز کرد تا غرق در آن سر چشمه نشود آرام ندارد. همه شما را به خدا می سپاریم. والذین اذا اصابهم مصیبه قالوا... . "همه از خداییم و بازگشت ما به سوی اوست ".

یا علی مددی...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۰ ، ۱۴:۱۰
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...

|ـــــ این قسمت تا اطلاع ثانوی تعطیل است ـــــ|

........................................................

*.طهارت عاشقانه نویسی را از دست داده ام...

*.برای n امین بار مَنِ او ـ نوشته رضا امیرخانی ـ را مرور می کنم...دلم بوی یاس می خواهد...

*.در حال حاضر به سطر،سطر این کتاب نیاز دارم...

*.امروزم رو متبرک می کنم به قضا شدن نماز صبح...

*.ساعت ۷ با زنگ داداش بیدار می شم...وای من که باید برم پیش استادا...دیر شد...

*.اول می رم پیش مسئول آموزش گروه...یکی از درسا که قبلن چهار واحدی بود...الان شده سه واحدی... و من هنوز پاسش نکردم...می خوام بدونم که چی کار باید بکنم...واحدایی که گذروندمو نگاه می کنه...می گه تو که ۱۱۶ واحد تا حالا پاس کردی...پس ۲۱ واحدت می مونه...گیج می شم...می گم من که حساب کردم...اگه کوانتومو استاد واسم پاس کنه...۱۱ تا می مونه......می گه نه...با کوانتوم ۲۱ تا...واسم چند تا درس انتخاب می کنه تا ترم دیگه بگیرم...تو دل خودم می گم یعنی من اینقدر گیج بودم که بد حساب کردم؟ یه دفعه یادم می افته من که ۶ واحد امسال تابستون برداشته بودم...اما هنوز تو کارنامم وارد نشده...بهش می گم...عصبانی می شه...می گه عجب دانشجوی بی حواسی هستی...می گم دیگه بعد این همه مدت حواسی واسه آدم نمی مونه...شکر خدا همه چیز بر می گرده سر جای اولش...می گه واسه اون یه واحد...باید کارگاه برق برداری (اه...اه...اه...)...بعد از این شوک اساسی...میام بیرون...

*.حواس رو اول هواس نوشته بودم...درستش کردم...دیشبم از یکی پرسیدم سوت و کور درسته یا صوت و کور؟

*.ساعت ۹ جلوی در اتاق استادم..یکی تو اتاقه...داره گریه می کنه...استاد می گه راهی نداره...میاد بیرون...از پسرا هم اطراف هستند...اصلن دوست نداشتم ببینن...اما...می رم تو...می گم استاد...واستون میل فرستاده بودم...می گه من که نگفتم واسم میل بفرستید...می گم استاد من نباید مشروط بشم...نباید بیوفتم...شرایطم بحرانیه...می گه شرایط همه بحرانیه...می گم استاد مامانم ...بابام...من دوبار این درسو افتادم...می گه خب به سلامتی...می گم ۳ بار مشروط شدم...این ترم نباید دیگه مشروط بشم...می گه تو هیچی تمرین واسم نیاوردی...اگه ۴ نمره تمرینو میاوردی می شدی ۱۳.۵...مغزم سوت می کشه...تو دلم می گم استاد من به دهشم راضی ام...استاد برگه امو می ده نگاهی بهش بندازم...می گه هیچی از توش نمی تونی پیدا کنی...می ره واسه خودش چایی بریزه...میاد...می گم استاد خواهش می کنم...من بعضی از تمرینا رو حل کرده بودم...اما چون همه اشو حل نکرده بودم نیاوردم...می گه بعضیا با یه تمرین هم ۳ نمره گرفته بودند...برو با استاد حل تمرین صحبت کن...می گم استاد من تمرینا رو تو ترمای قبلی که این درسو داشتم حل کرده بودم...بعضیاشو بلدم...می گه باشه...نصف نمره حل تمرینو بهت می دم...می شی ۱۱.۳۵...اما تا شروع ترم بعد واسم بیار...تشکر می کنم میام بیرون...معدلمو حساب می کنم می بینم...اون یکی درسو که شدم ۱۶ استاد باید بهم نیم نمره بده تا مشروط نشم...می رم اتاقش...می گم...می گه باشه...چقدر این استاد مودبه...می خوام از اتاق بیام بیرون...می گه اسمتون؟...

*.دوست ندارم این جا از خدا تشکر کنم...دوست دارم بین خودم و خودش باشه...

*.زنگ می زنم به داداشم خبر می دم...می گه جَستی؟...

*.همین جوری که نمی شه همه چی به خیر و خوشی تموم بشه...رمم سوخت !

*.حالا باید برم خونه...تمرینا رو حل کنم و نذرامو ادا کنم ! ...

*.از همه ی کسایی که واسم دعا کردن...تشکر می کنم!!! منتظر التماس دعایم در خرداد ماه باشید...شوخی کردم...خدا نکنه...

*.جای چارلی چاپلین خالی...

یا علی مددی...

  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۰ ، ۱۰:۴۰
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...

به یاد شهدا...

تکیه دادی به درخت بید مجنون...باد شاخه هاشو می لرزونه...می آن صورتتو می پوشونن و رد می شن...دوباره بر می گردن...نشستم روی تخته سنگی...بهت نگاه می کنم...بهم نگاه می کنی...مسابقه است...هر کی پلک بزنه می بازه...

........................................................

*.زینب زنگ می زنه...می گه و می گه و می گه...مثل همیشه حرفهاش عالیه و منو به فکر فرو می بره...می گه از غریبی آقا...از این که اونایی که اطرافشن یا تفریط می کنن...یا افراط...می گه زهرا...به این نتیجه رسیدم این دنیا هیچه...هیچ...می گه زهرا...ما کسی نیستیم...فقط خدا ما رو آورده...تا برنامه هاشو از طریق ما عملی کنه...ما نباید جا بزنیم...می گه زهرا بی خود نیست بعضی از حرفا رو خدا بهمون زده...برنامه هایی داره واسمون...فقط دعا کن...فقط تضرع کن...تا جا نزنیم...می گه زهرا...خدا خیلی به ماها استعداد داده...فقط به خاطر این که...دلش می خواد ما هم سهمی تو اجرای برنامه هاش داشته باشیم...می گه زهرا...هر چه بیشتر می رم جلو متوجه می شم...شهدا چی کار کردن...چه معامله ای کردن...اون موقعی که همه به فکر مطامع نفسانیه خودشون بودن...اونا فهمیدن که بندگی فقط در اطاعت از ولیه زمانه...می گه زهرا...ما زهیریم باور کن...امام حسین خودش اومده دست گذاشته رو ما...چرا خودمونو دست کم گرفتیم...می گه زهرا...فردای قیامت مسئولیم...هر چی فکر می کنم تو حیرت می مونم که اونایی که بزرگن چطوری بزرگ شدن...می گه زهرا باید ضجه بزنیم...باید بمیریم...از این که این قدر ضعیفیم...که تو امتحانای به این آبکی رد می شیم...جهاد علمی که بماند...

*.از نمره ها می پرسه...می گه فردا که رفتی پیش استادا اگه لازم بود بهم بگو...منم باهاشون حرف بزنم...می گه اسپکتروسکوپی رو سفید تحویل دادم...دکتر  که خوب نمره می ده...رفتم باهاش صحبت کردم...شفاهی ازم یه چیزایی پرسید...واسم ده رد کرد...می گه بهش گفتم که دیگه بریدم...دیگه خسته ام...استاد یه کاری کن دیگه تموم شه...می گه استادی که باهاش یه درسی داشتم هیچی نخونده بودم...یعنی نمی تونستم بخونم...وقت داشتم...اما نمی تونستم...رفتم امتحان بدم...گفته ئه من که یادم نبود سوال طرح کنم...هر چی بلدی بنویس...نوشتم...گفت اینا چیه که نوشتی...گفتم استاد ماشینو دیدی که وقتی از کار می افته اون آخراش دیگه ددت...ددت..ددت...زورکی راه می ره...منم مثل اونم...ده می ده ردم می کنه...می گم احتمالن چون تو دلم گفتم عمرن من اگه برم جلوی بقیه ی بچه ها از استاد نمره بخوام...خدا می خواد که برم همین کارو بکنم...باشه دیگه چاره ای نیست...باید برم...می گه زهرا تو که باز می خوای تو حیطه ی فیزیک کار کنی خوب فکرا تو کردی؟ می گم وای نه الان فعلن وقتش نیست به این مسئله فکر کنم...می گه من که وارد علوم انسانی شدم تازه می فهمم چه اشتباهی قبلن کردم...می گم نه زینب من خیلی عقلانی ام...حتی تو بدیهیات هم شک می کنم و یه جورایی دنبال برهان و دلیل واسه اثبات بدیهیات می گردم...وقتی تابستون داشتم واسه فلسفه هنر می خوندم...هر چی از نیچه و هیوم و کانت می خوندم می دونستم که از یه جهتی بی خود می گن...اما نتونستم ادامه بدم...نمی تونستم چیزایی رو بخونم که می دونستم اشتباهن...باید خودمو قوی کنم...تا وقتی می خونمشون واسه سطر به سطرشون استدلال داشته باشم...می گه زهرا مواظب باش...همه چیز تفکر و استدلال نیست...باید لطافت قلبی داشته باشی تا به تعادل برسی...می گم می دونم...بزرگترین مانعم رو همین می دونم...

*.قطع می کنه و منم به کارهام فکر می کنم...به فکرام...به ضعف هام...همیشه زینب برام پیام آوره...پیام های واضحی از طرف خدا...

*.این مکالمه رو نوشتم تا ثبت بشه...خیلی مربوط به وبلاگ نبود...

*.من و زینب همیشه حرفهای همدیگرو می فهمیم...خیلی عالی و خیلی قشنگ...اما حرفای ما رو کسی متوجه نمی شه...خیلی شبیه همیم...در حین این که خیلی با هم فرق داریم......اه...باز هم باید جدا بشم...از دوستی که خیلی بیشتر از یک دوسته واسم...خیلی...

*.همیشه حرف های استاد سرجلسات به طرز کاملن روشنی تکلیف آدمو با همه چیز روشن می کنه...از هیوم گفتند...از تفکر غالب در جهان...از سابجکتیویته...وای...بعد جلسه تا چند دیقه داشتم با خودم می گفتم...عجب...عجب...عجب...عجب...عجب...

*.قبلن از استاد یه سوالی پرسیدم...در رابطه با متوجه نشدن بعضی مباحث جلسات...بهم جواب دادن که " این جلسات پیش نیاز معرفت نفس و برهان صدیقین و نیاز داره"...من برهانو نصفه کار کردم...امروز سر جلسه می گن...یکی از آقایون! تو سایت ازم پرسیده که "من از این چیزی که می گی سر درنمی آرم...یعنی چی که می گی این لیوان، نیست...این که هست"...همه می خندن...بعد استاد می گه...تو از اول نباید می اومدی سر جلسه...بدون پیش نیاز خب متوجه نمی شی...و منم می خندم...می خندم...می خندم...تو دلم می گم فدات استاد...

یا علی مددی

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۰ ، ۱۵:۵۰
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...

به یاد شهید ایلیا...

می نویسم اشک و اشک...غرق خواهم شد...

می نویسم دل تنگی...بی قرار خواهم ماند...

می نویسم نیستی...خواهم رفت...

می نویسم بی تو هرگز...خواهم مرد...

........................................................

*.نماز مغرب رو در مسجد می خونم...گوشیم جا مونده...شاید زنگ بزنن نگران بمونن...برمی گردم...برش می دارم...

*.می رسم گلستان شهدا... ۱۹:۳۸...باید سر بزنم مسجد "رکن الملک"...تا مطمئن شم که امشب بازه...همیشه شبای جمعه بازه...

*.الآن هلال ماه خیلی قشنگه...مشتری (شاید) هم کنارشه...

*.چه مسجد قشنگی...مثل مسجد جامع به دل می شینه...قدیمی و روحانی...

*.وای خدای من این جا کاروان سرا بوده و من خبر نداشتم...من عاشق بناهای سنتی و قدیمی ام...

*.موقع برگشت از مسجد...تکیه "جهان گیر خان قشقایی" رو می بینم...تصمیم می گیرم برم اون جا...چند تا آرام گاه از بزرگان هست...آرام گاه جهان گیر خان توی یه مقبره است درش بسته است...دست هامو قفل می کنم به شبکه های پنجره هاش...باهاش حرف می زنم...از دردام می گم...

*.راهمو ادامه می دم تا برسم به گلستان...انتهای یه کوچه می رسه به مزار...اما من الان دلم می خواد از نرده ها رد شم...دلم می خواد مزه ی از نرده رد شدنو بچشم...میان بر می زنم و از یکی از نرده ها که می تونم رد شم می گذرم...چقدر چسبید...

*.حالا دیگه سر زدن به داداشی ها شروع می شه...یکی یکی می رم سر مزارشون...اما این دفعه حس حرف زدن باهاشونو ندارم...انگار این دفعه اومدم فقط با خود خدا حرف بزنم...

*.می رم روی یه نیم کت می شینم...یه نیمکت آشنا...به روبه روم زل می زنم...به اونایی که شاهد بودن...

"آه نوشته" پست دیروزمو بی خبر از دیشب نوشته بودم اما چه خوب تعبیر می شه...

"نسیم که هوای کویت را با خود به همراه می آورد...ساعت ها خیره می شوم به دوردست"

*.اَه...لعنتی...نیم کت دومی یادم نمی آد کدوم بود...نیم کت های دنیا را چه بد چیده اند...

*.مزار شهید افشار شلوغه...نمی شه رفت...می گم فردا صبح می آم...

*.یه سری به مغازه ها می زنم...یه صحیفه سجادیه می خرم...فکر کنم فقط حس خریدن کتاب داشتم که خریدمش...

*.کاش بهار این جا بود...یه بار که با هم رفته بودیم...قبرستون...یه قبر خالی دیدیم...اول اون رفت خوابید...بعد من رفتم...من کامل توش جا نشدم...یه پیر مرده اومد وایستاد کنار قبرا...نشدخیلی از اون موقعیت استفاده کنیم...بلند شدیم رفتیم...کاش بازم بشه بتونم توی یه قبر بخوابم...اگه شبم باشه که عالی می شه...

*.دیگه می رم داخل خیمه...دعا شروع می شه...خواننده ی دعا،دعا رو مثل مناجات های حرم امام رضا می خونه...منم به جای این که واسه خاطر گناهام گریه کنم...با هر کلمه کلمه ی دعا...به یاد سحر های حرم گریه می کنم...

*.تموم می شه...مردد می مونم که برگردم خونه یا برم مسجد...

*.جلوی مسجدم...داخل که می شم...عده ای خوابیدن...عده ای دارن نماز می خونن...عده ای دعا...

*.حس خوبی دارم از این که اومدم...ساعت ۲۳:۵۰ تصمیم می گیرم بخوابم...وای نه...صدای خورو پف...نمی تونم تحمل کنم...خدا رو شکر که ام پی تریم قاط نزده و هنگ نکرده...می تونم تو گوشم بذارم...مداحی سرو صداش زیاده...خوابم نمی بره...موزیک بیکلام مجبورم بذارم...اونم تو مسجد !...هوا سرده...خوابم نمی بره...

*.یادش بخیر...پارسال رفته بودم جنوب...توی اولین شب اسکانمون...که خواستیم بخوابیم...همه ی پیرزن ها بلا استثناء خورو پف می کردن...منم صدای ام پی تریمو تا آخر داده بودم...هم داشتم کر می شدم...هم زیر پتو خفه شده بودم...هم این که صداشون بازم می اومد...آخرش مجبور شدم گریه کنم...یکی دو ساعت مونده یه اذان خوابم برد...

*.ساعت ۳:۲۸ با صدای مناجات بیدار می شم...وای خدای من فکر نمی کردم این جا این طوری باشه...چه خوب که موندم...

*.می رم وضو بگیرم...دستم جایی گیر می کنه...گوشتش کنده می شه...محکم فشارش می دم که خون نیاد...وضو می گیرم...تا دوساعت فشار داده بودم...دیگه به هم چسبید و هیچی خون نیومد...

*.ناقص شدن خیلی سخته...تازه من با یه انگشتم انگشت دیگه امو گرفته بودم...نمی تونستم راحت اون کاری که می خواستمو انجام بدم...دیگه چه برسه به بد تر از این هاش...خدا یا شکرت که سالم آفریدیمون...

*.دعای کمیل شروع می شه !...تا اذان صبح ادامه داره...خدایا...باورم نمی شه منو تو خوب هات راه دادی...چقدر حس خوبی بود...انقدر لذت داره که آدم اصلن یاد دنیا نمی افته...دوست داره همه چیزشو بده همیشه تو این حال بمونه...

*.نماز صبح و بعدش آخ جون صبحونه...عدسی...من که این قدر شکمو نبودم...

*.یه هم اتاقی داشتم که هر موقع غذا می خورد و تموم می شد...می گفت خدایا شکرت که سیرمون کردی...همه ی گرسنه ها رو سیر کن...

*.راه می افتم می یام بیرون...پیاده روی در این هوای صبح گاهی زیبا به سمت ایستگاه اتوبوس...دیگه نمی شه از اصفهان دل کند...

*.از کنار قبر ها می گذرم...صدای گریه و ناله ی بلند یه مردی می آد...گوش می دم تا بفهمم چی می گه...واضح نیست...فقط یا...یا...گفتنش رو می فهمم...هر چی نگاه می کنم...هیچ مردی رو نمی بینم که رو زمین پخش شده باشه...یا شونه هاش از گریه تکون بخوره...فقط یه مرده که وایستاده کنار یه قبری...عجیب بود...

*.یادش بخیر...یه سالی می خواستم موقع تحویل سال مزار شهدا باشم...بابام گفت بهتره پیش بابا بزرگ اینا باشیم...اون جا بودیم...بعد تحویل سال و تبریک من و خواهرم زود اومدیم بیرون تا بریم مزار...یه ماشین وایستاد...بهش گفتم...در بست قبرستون...بیچاره راننده کپ کرده بود که من این موقع تحویل سال قبرستون می خوام چرا برم...چقدر خندیدیم تو ماشین...اما به شخصه تجربه کردم...آدم لحظه تحویل سالشو هر جوری شروع کنه...تا آخر سال اون طوری پیش می ره...

*.می رم مزار شهید افشار...ازش تشکر می کنم که اجازه داد بیام سر مزارش...

*.سر راهم نون می گیرم...خب انسان به امید زنده است دیگه...

*.و باز هم طلبق معمول...خبری نیست از مهدی فاطمه...نه در این نوشته ها...نه در دل ها...نه در دنیا...

یا علی مددی...

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۰ ، ۰۸:۱۱
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...

به یاد شهید ایلیا...

نسیم که هوای کویت را با خود به همراه می آورد...ساعت ها خیره می شوم به دوردست...

........................................................

*.کم کم دارم خودم رو می بازم...اگه استادا بهم نمره ندن چی کار کنم؟ اگه تا شنبه که می خوام باهاشون حرف بزنم ثبت نهایی کنن چی کار کنم؟

*.اسیر بودن خیلی تلخه...عذاب آوره...انقدر که دیگه دیوونه می شی...اسیر درک نشدن...اسیر حرف های دیگران شدن...اسیر این که نخوان بفهمن که بعضی چیزا در توانت نیست...اما وادارت کنن...به خاطر حرف دیگران...هم خودشون عذاب بکشن...هم تو عذاب بکشی...بهترین سال های عمرت رو در استرس و عذاب و حقارت و پریشانی بگذرونی...واسه چی؟ واسه یه توهم خیالی...تو باهوشی...تو می تونی...فیزیک تاپه...فوقشو ادامه بدی...شغلت تضمینه...جواب مردمو چی بدیم...این همه گفتیم بچه امون زرنگه...دبیرستان که معلدت از نوزده پایین تر نبود...این همه خرجت کردیم...مگه می شه دیگه سالم موند...

*.درک نکردند که به باهوشی نیست...به خواستنه...به انگیزه است...به شوقه...به علاقه است...به توانه...

*.مهم نیست...به دَرَک اَسفلَ السافِلین...من همینی ام که هستم...می خوان بخوان...نمی خوان...نخوان...خودم رو که نمی تونم از بین ببرم...مشکل خودشونه...من با خودم راحتم...اونا راحت نیستن به من چه...دیگه بسه خود خوری...دیگه بسه به خاطر خواسته دیگران عذاب کشیدن...هر چی می خواد بشه بشه...

*.می خوان دارم بزنن که بازم مشروط شدم؟ که بازم درسمو واسه سومین بار افتادم؟ فوقش همین کارو می کنن دیگه...بکنن...بهتر...

*.هر چند که سرزنش و شماتت از هزار بار دار زدن بد تره...

*.این همه مردم تا سال ۷ پزشکی می رن بعد انصراف می دن...می رن پی کار خودشون...اکثر هم کلاسیام ۱۰-۱۱ ترمه تموم کردن...حالا که من شدم ۱۲ ترمه...باید خفه ام کنن...نمی ذارم...من همینی ام که هستم...مشکل خودشون که نمی تونن تحملم کنن...

*.اشتباه کردم...از همون اول باید خودم رو...نظرم رو...عقیده ام رو...اثبات می کردم...نه این که عقب نشینی کنم...شد این که شده...اما دیگه نمی ذارم...

*.فکر کردن به گذشته فایده ای نداره...از آینده هم خبری نیست...وقتی آه عزیز ترین ها پشت سر آدم باشه...بی خیال...

*.کاش لحظه ای آزاد زندگی کردن رو استشمام می کردم...

*.اَه...لعنت به این بغض...

*.تو فکر گم شدنم...

*.۶-۷ ماهه نرفتم دعای کمیل گلستان شهدا...امشب باید برم...باید...

ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد

به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟! مگر می‌شود از خویش گریخت

«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد

*.خدا یا شکرت...اگه این حرفا رو نمی زدم...دغ می کردم...حالا حالم خوب شد...می رم سراغ کار و زندگیم...

*.می خورم و می خورم و می خورم...وقتی ناراحتم زیاد می خورم...جعبه خرما تموم شد...

*.دیشب بهار و آبجیم زنگ زدن...بهار می خواد بره کربلا...گفت شاید انصراف بدم...گفتم نه این کارو نکن...حتمن برو...دعا کن منم تابستون بتونم با دانشگاه برم...امسال که نشد به خاطر درسم برم...یعنی نذاشتن...آرزو دارم با اردوی دانشجویی برم اونجا...آبجیم و بابا مامانم خونه ی خالم اینا بودن...من که تا دانشجوی فوق نشدم نمی رم اون طرفا...چون حس می کنم خیلی به اسلام ضربه زدم...همه اش می گن تو درستو به خاطر کارای مذهبی نخوندی...این چه دینیه که داری...اما این طور نبود...

*.وای بابام زنگ زده...این چند روزه به خاطر مسافرت سرش گرم بود...زنگ نمی زد...حالا من چی جوابشو بدم؟

یا علی مددی...

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۰۹
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...

به یاد شهید ایلیا...

نازنین !

فقط به خاطر تو است که من همیشه قبل از آمدن بهار به استقبال بهاران می روم...

اگر می دانستی که بهار هیچ وقت جای تو را پر نخواهد کرد...نمی گذاشتی تا بهارانم بی تو باشد...

اگر می دانستی که شکوفه ها و غنچه ها برایم هیچ عطری ندارند...این لبخند تو است که عطرآگین است...دلت نمی آمد بهارانم عطر و بویی نداشته باشد...

اگر می دانستی که صلابت درختان تازه از خواب بیدار شده...هیچ کدام رعنایی قد و بالای تو را ندارند...من را تکیده و خمیده جا نمی گذاشتی...

اگر می دانستی که آواز چلچله ها و سرود جویبارها هیچ کدام برای من زمزمه های دلنشینت در شبانگاهان نمی شود...من را در شب هایم این چنین بی آهنگ رها نمی کردی...

آوخ...نازنین...اگر می دانستی...

 ........................................................

*.دیشب قبل خواب کلی گریه کردم...پاهام مثل زمان بچگی هام درد می کرد...دلم مامانمو می خواست...تا پیشم باشه...یادش بخیر...داغی و تب درد...داغیه ویکسی که مامانم به پام می زد...داغیه دستای گرمش که به پاهام می کشید تا خوب شه...داغیه پتویی که روم می کشید تا خوابم ببره...لذتی وصف نشدنی بود...من مامانمو می خوام...

 *.یعنی کی من می خوام این بازار شامو (اتاقمو) سر و سامون بدم؟

*.مشروط ۱...مشروط ۲...مشروط ۳...مشروط ۴...تصویب شد...

*.خونه ی حاج خانوم خیلی سرده...دیگه نمی تونم برم...

*.داداشم زنگ زده می گه برو با استادا صحبت کن...می گم نه اصلن نمی تونم...می گه مامان اگه بفهمه سکته می کنه...می گم نه زبونشو دارم نه جرئتشو...

*.صبح با صدای روشن شدن مونیتور بیدار می شم...از خودم می پرسم یعنی کی اومده تو اتاق؟ کی روشنش کرد؟ کمی با ترس سرم رو می گردونم...یه سایه ی سفیدی می بینم...بازم می پرسم یعنی بدون اجازه اومده تو؟ پس حالا که مونیتورو روشن کرده چرا کیسو روشن نمی کنه...نکنه جن باشه...کمی صبر می کنم...بازم با ترس سرم رو بر می گردونم...می بینم که لباس سفیدم رو صندلی باعث شده من فک کنم یه خانوم چادری وایستاده جلوی مونیتور...پس اون صدا چی بود که من شنیدم؟

*.ساعت ۱۶:۴۵ دقیقه است به وقت اصفهان...نماز ظهرم را اقامه می کنم !...

*.سامانه دانشجوییم رو بازم می کنم...می بینم معدلم از ۱۱ شده ۱۰.۵...تو سر خودم می زنم...می گم بدبخت شدم رفت...صفحه نمراتو باز می کنم...یه نفس راحتی می کشم...هنوز اون دو تا درسی که امید دارم به اضافه شدن نمراتشون...ثبت نهایی نشدن...

*.کاش خونه بودم...کاش آبجیمم بود...کاش باهاش می رفتیم بیرون غذا می خوردیم...۴ ماهه ندیدمش...

*.یعنی من تا جمعه که راه بیوفتم...می تونم دووم بیارم؟

*.آخیش...چند روز بود وقتی به آینه نگاه می کردم...از قیافه ام به وحشت می افتادم...

*.بهار زنگ می زنه...چند بار پشت سر هم...اسمسم می ده "نمی خوای زنگ بزنی خونمون بحرفیم"...می گم "من که تلفن ندارم"...می گه "منم ندارم...نمی خوام اصلن"...می گم "بهار فدات شم حالم اصلن خوب نیست یه مدت باهام مدارا کن"...ازم می پرسه "چرا حالت خوب نیست"...هنوز جوابشو ندادم...

*.همیشه تو این موقعیت ها که گیر می کنم...معنی لا یمکن الفرار من حکومتک...رو می فهمم...

یا علی مددی...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۰ ، ۱۷:۲۸
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...

به یاد شهید ایلیا...

هست طومار دل من به درازای ابد...بر نوشته ز سرش تا سوی پایان تو مرو...

وَ اِن یَکادَش می کنم...بیاویز از گردنت...

........................................................

*.آدما همیشه از چیزی فرار می کنن که تقدیر براشون رقم زده...

*.خیلی وقته که خاطراتمو نمی نویسم...چون هر موقع شروع می کنم به نوشتن...دوست دارم همه ی جزئیات ما وقع رو بنویسم...وقت و کاغذ کم میارم...شاید این جا بتونم یه چیزایی بنویسم...وقتی به پستای قبلیم سر می زنم...همه ی لحظه هایی که در اون ها پست گذاشتم واسم زنده می شن...برای همین پستامو واسه دل خودم می نویسم...

*.دیگه امروز بعد از چندین روز حال و حوصله آشپزی پیدا می کنم...اون هم چه آشپزی؟ ! می خوام سوپ درست کنم...ظهر همه ی مواد لازمشو ! می ریزم تو قابلمه...زیرشم کم می کنم تا برای شب بپزه !...

*.منی که هیچ وقت غذای نذری نمی خوردم... این چند روزه فقط داشتم از غذاهای نذری ارتزاق می کردم...

*.تا حالا کتابی اعتقادی واسه تثبیت عقاید خودم نخوندم ! یه سیر مطالعاتی شروع می کنم...کتاب های شهید مطهری...اول کتاب انسان و ایمان...

*.این روزا همه اش از این می ترسم که یهویی حضرت عزائیل جلوم ظاهر بشه و بگه دیگه کارت تمومه...

*.اصلن نمی دونم ترم جدید کی می خواد شروع بشه...هنوزم که هنوزه باورم نمی شه که قراره درسمو تموم کنم...

*.بعضی وقتا بعضی از خطاها انقدر گنگ اند که آدم ترجیح می ده به روی خودش نیاره...

*.حیف که سال بعد توی دانشگاه نیستم...نمی تونم تحمل کنم که تو خونه نشستم و از دانشگاه دورم با این که ازش هیچ استفاده ای نبردم...اگه زنده موندم باید واسه ی اون موقع یه جوری خودمو یه جای فرهنگی بند کنم...خدا رو شکر که دوستان گِرهی هستند...می تونم باهاشون همکاری کنم...شایدم گروه مستند سازی...یه عالمه کار دارم که باید انجام بدم...

*.خوندن واسه ی ارشدم که به جای خود...وای اگه برگردیم شهر خودمون...من چه طوری تو اون شهر کوچیک خفه کننده بتونم بخونم...اَه...

*.امروز تصمیم گرفتم دیگه برم خونه ی همسایه درس بخونم...پیرزن تنهاییه که از تنهایی می ترسه...

*.خاک تو سر آمریکا...چرا غذام این طوری شده؟ !

*.کرایه صاحب خونه چند روزه رو میزه...نرفتم بدم...چقدر از این کار بدم می آد...

*.چرا همیشه Inbox گوشیم خالیه...و نمی تونم جواب اسمسای دوستامو بدم ؟ !

*.چه غروب دل گیری...

*.همیشه از این که ماه صفر تموم می شد، ناراحت می شدم...نمی دونم چرا این دفعه خوشحالم...

*.خیلی وقت بود نخونده بودمش...

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای دردامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم

یا علی مددی...

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۰ ، ۱۷:۵۰
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...

سلام آقا جان...

نمک نشناسی بود...نا مردی بود...اگه امشب واست پست نمی ذاشتم...

آخه خیلی مردی...

آخه...یادته؟ اون روزا...یادته ازت خواستم دلم جا بمونه تو حرمت؟ یادته قبول کردی؟ یادته دیگه بعد اون قول و قرارامون...هر چقدر هم که بد بودم...اما نشد...روزم بی سلام بهت بگذره؟

یادته...هر کسی که می اومد حرمت...بهش می سپردم که حتمن تو صحن انقلاب از طرفم صلوات خاصه تقدیمت بکنن...می دونی چرا؟

آخه اون روزا هم نوا با اون بچه های پاک و عاشق و ساده رو به حرمت وای می ستادیمو صلوات خاصه رو زمزمه می کردیم...

آقا جان...فقط خودت می دونی که دلم چقدر هوای حرمتو کرده...آوارگی بین صحن جامع و صحن انقلابت...چند دفعه اومدم داخل حرمت؟یکی دوبار...نه؟همه اش پاتوقم شده بود...یه گوشه ای تو صحن انقلاب...که بشینم و زل بزنم به گنبد خوشگلت...یا بشینم کنار حوضای صحن جامع و گوش بدم به نوای آب...یا...سحرهای ماه مبارک...سحرای حرم تو...هیچ جای دنیا نداره...

یادته رفتم حرم بانو و ازش زیارت حرمت رو گرفتم؟

این دفعه هم می رم...امید دارم که بازم بهم برآت مشهدت رو بده...

دوست دارم مشهدتو از بانو بگیرم...

آقا...واژه ها کم آوردن...

آه...باب الجواد...

دلم برا حرمت پر می زنه...

بهونه ی هوایی شدن این دلم  فایلیه که یک آسمان فاصله... تو وبلاگش گذاشته...

ان شاء الله که همیشه دلش هوائیه امام رضا باشه...

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتض

من که ساده و بی ادعایُم...بلد نیستُم واست بنویسُم...بضاعتی مزجات...

یا علی مددی...

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۰ ، ۲۰:۵۲
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...

به یاد شهید ایلیا...

عاشقانه هایم خیلی وقت است که خفه شده اند...خودم را هم که خفه کنم...دیگر همه چیز رو به راه می شود...

........................................................

*.دیگر هوای مسموم اتاقم را نمی توانم تحمل کنم...باید بروم...شاید قم...اگر لحظه ای سرم را در آغوش پر محبت بانو نگذارم...مطمئنم که از دست خواهم رفت...

*.در ضمن کسی که عاشقانه هایش خفه شوند...دیگر چیزی ندارد...مرده متحرک...چه خودش را خفه کند...چه نکند...

*.باید اسمس های این چنینی دوستان را زمزمه کنیم تا شاید دلمان کمی آرام شود :

اشک ها قطار می شوند...سلام بر لحظه ای که قطار به ایستگاه مشهد نزدیک می شود...

*.می خوام برم سینما...برنامه های سینماها رو چک می کنم...هیچ فیلم به درد بخوری رو پیدا نمی کنم...لا اقل اگر تهران بودم...یه چیزی گیرم میومد...

*.فکر می کنم تنها دانشجویی تو ایران باشم که دو واحد اضافی درس عمومی پاس کرده ! ... احتمالن به خاطر علاقه ی بیش از حد ضمیر ناخود آگاهم به دروس عمومی بوده که این جوری سوتی دادم...

یا علی مددی...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۰ ، ۱۳:۵۸
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...

به یاد شهید ایلیا...

هوس دوبیتی های باباطاهر رو می کنم...کتابش رو همراه ندارم...هر چند که دل چسب نیست...اما مجبورم دانلود کنم و پشت دستگاه بخونم...همیشه وقتی شروعش می کنم...تا آخر می خونم...تا تمومش نکردم ولش نمی کنم...

مو از قالوا بلی تشویش دیرم.....گنه از برگ و باران بیش دیرم

اگر لا تقنطوا دستم نگیره.....مو از یا ویلنا اندیش دیرم

***

شب تاریک و سنگستان و مومست.....قدح از دست مو افتاد و نشکست

نگهدارنده اش نیکو نگه داشت.....وگرنه صد قدح نفتاده بشکست

***

خوشا آنانکه سودای ته دیرند.....که سر پیوسته در پای ته دیرند

بدل دیرم تمنای کسانی.....که اندر دل تمنای ته دیرند

***

 کجا بی جای ته ای بر همه شاه.....که مو آیم بدانجا از همه راه

همه جا جای ته مو کور باطن.....غلط گفتم غلط استغفرالله

***

الهی سوز عشقت بیشتر کن.....دل ریشم ز دردت ریش تر کن

از این غم گر دمی فارغ نشینم.....بجانم صد هزاران نیشتر کن

***

به کس درد دل ما واتنی نه.....که سنگ از آسمون انداتنی نه

بمو واجن که ترک یار خود که.....کسیس یارم که ترکش واتنی نه

***

خداوندا به فریاد دلم رس.....تو یار بی کسان مو مانده بی کس

همه گویند طاهر کس نداره.....خدا یار مو چه حاجت کس

........................................................

*.اندر احوالات غلط کردم های دانشجویی:

یادمه ترم سه که بودم من و دوستم خودمون رو برای امتحان پایان ترم فیزیک (۳)  آماده نکرده بودیم...خیلی نگران بودیم...خدا خدا می کردیم که یه اتفاقی بیوفته...دری به تخته ای بخوره...امتحان لغو بشه تا ما بتونیم بخونیم...چون ترمای اولمونم بود هنوز گردن کلفت نشده بودیم و موقع امتحانا استرس می گرفتیم...خودمونو با دلهره و اضطراب آماده کردیم که بریم سر جلسه ی امتحان...یه دفعه از بچه ها شنیدیم که برق سراسریه دانشگاه قطع شده و امتحانا لغوه..باور نکردیم...رفتیم سر جلسه دیدیم...بعله درسته...خیلی خوشحال بودیم از این که حاجت روا شدیم و می تونیم تو این فرصت باقیمونده درسو بخونیم و یه نمره قابل قبول بگیریم...امتحان ده روز عقب تر افتاده بود...اما خب...نه من توی اون ده روز درس خوندم و نه دوستم...هر دومون هم افتادیم اون درس رو...

یا علی مددی...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۰ ، ۱۸:۱۶
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...

به یاد شهید ایلیا...

برای مصیبت از دست دادن حضرت رسول هر چقدر گریه می کنی...باز هم بغض بیشتری گلو را می فشارد...

........................................................

*.فاطمیه چه زود شروع شد...

*.یه دوستی دارم بهم می گفت : زهرا ! پشیمونم از این که چادرم رو جلو تر کشیدم...چون مسئولیتمو زیاد تر کرده ...اما من همونی ام که بودم...

و این طوریه که آدم توی برزخ گیر می کنه...برزخ آمال و واقعیات...

یا علی مددی...

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۰ ، ۰۷:۰۲
مانا
http://hamsar2.persianblog.ir/

http://dovomin-havva.persianblog.ir/

 http://dsn.bia2music138.com/1390/5%20Mordad/Hafte%20Chaharom/3824/Naser%20Abdollahi%20-%20Poshteh%20In%20Panjereh%20Haa.mp3" controls="controlpanel" type="audio/x-pn-realaudio-plugin" autostart="true" height="30" width="106" loop="-1" پشت این پنجره ها>

 http://kingblogsky.persiangig.com/audio/shadmeh%20aghili/09_%20Mandegar.mp3" controls="controlpanel" type="audio/x-pn-realaudio-plugin" autostart="true" height="30" width="106" loop="-1">

با سلام دوست عزیز از وبلاگ شما دیدن کردم و مطالب شما رو هم دیدم وبلاگ بسیار خوبی دارید. امیدوارم به وب سایت من هم سر بزنید. و از مطالب مفید آنها بتوانید استفاده کنید از دیدن شما در انجمن خودم بسیار خوشحال خواهم شد.
می توانید در انجمنهای تخصصی ما ثبت نام کنید مطلب بفرستید و یا اگر سوالی دارید بپرسید تا جواب داده شود و اگر چیزی می خواهید که در توان ما باشد به آن عمل می کنیم و اگر جواب سوالی را می دانید به آن پاسخ بگویید و به معلومات ما بیفزائید.
اگر هم توانایی مدیریت هر کدام از بخشهای سایت را دارید به ما بگویید تا ابزار مدیریت ان بخش را در اختیار شما قرار بدهیم و از کنار هم بودن لذت ببریم
بر آن هستیم که در آینده ای نزدیک یک تیم بزرگ از متخصصان را در سایت دور هم جمع کنیم و سیستمهای طراحی وب سایت را در ایران گسترش بدهیم امیدوارم که شما نیز به جمع ما بپیوندید در روزهای آینده شاهد گردآوری بزرگترین تیم ایرانی خواهید بود.

.................::::::::::::::::::جذب مدیر فعال برای همه بخشهای انجمن:::::::::::::::::: .................
از کاربران عزیز و گرانقدری که تمایل به مدیریت بخشهای انجمن را دارند درخواست می شود که موضوع را با ما در میان بگذارند تا ابزارهای مدیریت انجمن ها برای آنها فعال شود. اگر سوالی دارید می توانید در انجمن های تخصصی ذکر کنید تا در اولین فرصت توسط مدیران و یا کاربران سایت به ان پاسخ داده شود. اگر هم جواب سوالی را می دانید خوشحال خواهیم شد که به آن پاسخ دهید و ما را نیز از دانش خود بی نیاز نفرمائید.
سایت ما تشکیل شده است از:
انجمن تخصصی دانشجویان
http://www.pnufa.com/

آپلودسنتر رایگان تصاویر و هر نوع فایلی؛ مکانی امن برای به اشتراک گذاری تمام فایلهای شما
http://www.pnufa.com/dl

سیستم دوستیابی
http://www.pnufa.com/cloob

باشگاه خبری دانشجویان پیام نور با در اختیار داشتن  چند هزار پایان نامه و مقالات عملی
http://www.pnublog.com

با تشکر بسیار فراوان

 زرگترین پاساژ اینترنتی ،مصحولات زناشویی، بهداشتی ، پزشکی و ارایشی ، www.bbshop.ir ،عرضه کننده محصوات با معتبرترین برندهای امریکایی و اروپایی،ارجینال و کاملا اصل.،پاساژهای اینترنتی بی بی شاپ،www.bbshop.ir ،به همراه محصولات متنوع فانتزی،لوازم ارایش، سی دی، و محصولات توانبخشی جسمی و جنسی و.....وب مسترها و دارندگان وبلاگ میتوانند با همکاری در فروش محصولات فروشاه بی بی شاپ،ار پورسانت بالا که به شکل روزانه و بدون سقف واریزی بهره مند شوند. برای همه همکاران جایزه های ویژه ای در نظر گرفته شده است. هم اکنون در آمد اینترنتی را تجربه کنید.برای عضویت و همکاری در فروش از لینک زیر استفاده کنید.

www.amator.asiapars.com

http://images.persianblog.ir/389196_u1cgdIdl.jpg

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۰ ، ۲۰:۲۷
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...

به یاد شهید ایلیا...

زندگی حس غریبی ست که یک مرغ مهاجر دارد...

این را وقتی فهمیدم که کوله بارت را بستی...

........................................................

*.آدم باید سبک باشه...یعنی سبک بشه...و گرنه سنگینی بار دل داغونش می کنه...

یا علی مددی...

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۰ ، ۱۹:۵۴
مانا