...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

بی سر و سامان...

پنجشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۰، ۱۱:۰۹ ق.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم...

به یاد شهید ایلیا...

نسیم که هوای کویت را با خود به همراه می آورد...ساعت ها خیره می شوم به دوردست...

........................................................

*.کم کم دارم خودم رو می بازم...اگه استادا بهم نمره ندن چی کار کنم؟ اگه تا شنبه که می خوام باهاشون حرف بزنم ثبت نهایی کنن چی کار کنم؟

*.اسیر بودن خیلی تلخه...عذاب آوره...انقدر که دیگه دیوونه می شی...اسیر درک نشدن...اسیر حرف های دیگران شدن...اسیر این که نخوان بفهمن که بعضی چیزا در توانت نیست...اما وادارت کنن...به خاطر حرف دیگران...هم خودشون عذاب بکشن...هم تو عذاب بکشی...بهترین سال های عمرت رو در استرس و عذاب و حقارت و پریشانی بگذرونی...واسه چی؟ واسه یه توهم خیالی...تو باهوشی...تو می تونی...فیزیک تاپه...فوقشو ادامه بدی...شغلت تضمینه...جواب مردمو چی بدیم...این همه گفتیم بچه امون زرنگه...دبیرستان که معلدت از نوزده پایین تر نبود...این همه خرجت کردیم...مگه می شه دیگه سالم موند...

*.درک نکردند که به باهوشی نیست...به خواستنه...به انگیزه است...به شوقه...به علاقه است...به توانه...

*.مهم نیست...به دَرَک اَسفلَ السافِلین...من همینی ام که هستم...می خوان بخوان...نمی خوان...نخوان...خودم رو که نمی تونم از بین ببرم...مشکل خودشونه...من با خودم راحتم...اونا راحت نیستن به من چه...دیگه بسه خود خوری...دیگه بسه به خاطر خواسته دیگران عذاب کشیدن...هر چی می خواد بشه بشه...

*.می خوان دارم بزنن که بازم مشروط شدم؟ که بازم درسمو واسه سومین بار افتادم؟ فوقش همین کارو می کنن دیگه...بکنن...بهتر...

*.هر چند که سرزنش و شماتت از هزار بار دار زدن بد تره...

*.این همه مردم تا سال ۷ پزشکی می رن بعد انصراف می دن...می رن پی کار خودشون...اکثر هم کلاسیام ۱۰-۱۱ ترمه تموم کردن...حالا که من شدم ۱۲ ترمه...باید خفه ام کنن...نمی ذارم...من همینی ام که هستم...مشکل خودشون که نمی تونن تحملم کنن...

*.اشتباه کردم...از همون اول باید خودم رو...نظرم رو...عقیده ام رو...اثبات می کردم...نه این که عقب نشینی کنم...شد این که شده...اما دیگه نمی ذارم...

*.فکر کردن به گذشته فایده ای نداره...از آینده هم خبری نیست...وقتی آه عزیز ترین ها پشت سر آدم باشه...بی خیال...

*.کاش لحظه ای آزاد زندگی کردن رو استشمام می کردم...

*.اَه...لعنت به این بغض...

*.تو فکر گم شدنم...

*.۶-۷ ماهه نرفتم دعای کمیل گلستان شهدا...امشب باید برم...باید...

ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد

به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟! مگر می‌شود از خویش گریخت

«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد

*.خدا یا شکرت...اگه این حرفا رو نمی زدم...دغ می کردم...حالا حالم خوب شد...می رم سراغ کار و زندگیم...

*.می خورم و می خورم و می خورم...وقتی ناراحتم زیاد می خورم...جعبه خرما تموم شد...

*.دیشب بهار و آبجیم زنگ زدن...بهار می خواد بره کربلا...گفت شاید انصراف بدم...گفتم نه این کارو نکن...حتمن برو...دعا کن منم تابستون بتونم با دانشگاه برم...امسال که نشد به خاطر درسم برم...یعنی نذاشتن...آرزو دارم با اردوی دانشجویی برم اونجا...آبجیم و بابا مامانم خونه ی خالم اینا بودن...من که تا دانشجوی فوق نشدم نمی رم اون طرفا...چون حس می کنم خیلی به اسلام ضربه زدم...همه اش می گن تو درستو به خاطر کارای مذهبی نخوندی...این چه دینیه که داری...اما این طور نبود...

*.وای بابام زنگ زده...این چند روزه به خاطر مسافرت سرش گرم بود...زنگ نمی زد...حالا من چی جوابشو بدم؟

یا علی مددی...

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۱۱/۰۶
مانا

نظرات  (۳)

۰۶ بهمن ۹۰ ، ۰۸:۰۰ بهونه خانوم
سلام
خوبی؟
وبلاگت عاااالیه
میای دلنوشته های من رو هم بخونی؟
مطمئنم پشیمون نمیشی!!
منتظرمااا
نظر هم بذار برام
۰۶ بهمن ۹۰ ، ۱۱:۵۵ شاخه نبات بانو
سلام عزیزم ..

بمیرم الهی ..
چه خوب شد که نوشتی .. کاش میشد یه جوری به اطرافیان هم بگی این حرفارو ..

منم فک کنم 6-7ماهی هست که دعای کمیل نرفتم گلزار ..
دلم از خودم گرفت ! ..
همه‌ی ستاره‌دارها را خوانده‌م رفیق!
خدایی اگر وبلاگ نبود من و تو دق می‌کردیم از تلنبار ناگفته‌ها..
هم‌ذات پنداری ِ من با تو، حسی بود که موقع ِ خواندنت داشتم..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">