...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

به نامـــِ که؟!
در دستـــِ احداثـــِ مجدد !!!!!
۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۱ ، ۰۴:۴۵
مانا
به نامـــِ که ؟!
سه باره حصارک...این بار به دلم افتاده که ممکنه دیگه نذارن برم داخل...آبجی می آد دمـــِ در...کارتم رُ می دم تا جنابـــِ نگهبان اجازه بده ...می گه: نمی شه...ما نمی تونیم...می گم: سه بار تا حالا اومدم پس چرا گذاشتن؟...می گه: اون ها اشتباه کردن من معذرت می خوام...می گم: این همه راه از تهران اومدم...می گه: نمی شه...زنگ می زنه به یک مسئولی...اون هم نمی ذاره...به جایـــِ من اشک تو چشمای خواهرم جمع شده...ازش خداحافظی می کنم...می رم سوار ِ ماشین شم...یهو به ذهنم می رسه زنگ بزنم رقیه...می گم : اومدم اما نذاشتن بیام داخل...می گه: چرا آخه...الآن خودم بهشون زنگ می زنم...چند دیقه دیگه بهم زنگ می زنه می گه: گوشی رُ بده نگهبانی بگو مسئولـــِ طرح می خواد باهاتون حرف بزنه...گوشی رُ می دم...نگهبان کارتم رُ می گیره و داخل می شم...دستـــِ ما هم این طوری به پارتی بازی آلوده می شه...جلوی دانشکده ی ادبیات پیاده می شم...خواهرم آرام آرام داره می ره داخل...بهش زنگ می زنم...می گم پشتـــِ سرتم...وایمیسته...از اون نگاه های معنا دار می کنه...وقتی بهش می رسم...می گه عجب سیریشی هستی تو زهرا...می خواستم بهت اسمس بدم بگم : الآن در کنار ِ تو مفهومـــِ دست از پا دراز تر رُ فهمیدم...اما باید بگم که کلمه ی سیریش هم واسم معنا شد...
می رم از رقیه تشکر می کنم...برنامه پخشـــِ فیلمـــِ شور ِشیرین بود...خیلی دوستش داشتم...هر چند که بیشتر صحنه های جنگ بود تا نشان دادنـــِ شخصیتـــِ شهید کاوه...با دیدنـــِ صحنه های تلخـــِ فیلم به این نتیجه می رسم که دیگه تا چند وقت نباید فیلم های این جوری ببینم چون واقعن دیگه تحمل ندارم ُ داغون می شم...
بعد از تموم شدنـــِ فیلم...می خوام برگردم...رقیه می گه : بمون...می گم : آخه چطوری؟ نمی ذارن...می گه : اون با من...می ره نهاد...به خوابگاه زنگ می زنن تا اجازه بدن بمونم...وقتی 4000 تومن هزینه ی موندن تو خوابگاه رُ می دم...تو دلم می گم آخه واسه چی موندم...شاید برنامه ی به درد بخوری نباشه...می رم تو مسجد ِ دانشگاه...یاد ِ ماهـــِ مبارکـــِ 89 می افتم...مسجد ِ دانشگاهـــِ فردوسیـــِ مشهد ِ مقدس...نورانیت و صفا و معنویت رُ که بینـــِ دانشجو ها می بینم باعث می شه حسرت بخورم به این که دیگه تو محیطـــِ دانشگاه نیستم و دانشجو نیستم...خوشحال می شم از این که امشب رُ حتا زورکی موندم این جا...اذان می شه ُ بعد ِ نماز ِ جماعت یک کلیپی از حضرتـــِ خدیجه و عظمتـــِ ایشون پخش می شه...یک روحانی سخنرانی می کنن ُ در آخر می گن هر کس زیارتی ، ختمی ، ثوابی تقدیمـــِ حضرتـــِ خدیجه و یا حضرتــــِ ابوطالب بکنه و حاجت روا نشه من رُ بالای این منبر لعنت بکنه...خواهرم می گه :  افتادم تو خطـــِ حضرتــــِ خدیجه...می گم : باهاتم...
بعد از افطار...می ریم تو فضای سبز می شینیم...یک حاج آقایی با خانومش و دو تا از پسرهاش هم در محوطه قدم می زنن...پسر ِ بزرگ فکر کنم هفت یا هشت ساله باشه...حدود ِ 30 کیلو...از عبای بابا گرفته می گه: بغلم کن بغلم کن...بابا هم می فرماید: نمی تونم...بعد ِ اون دیگه می رم تو نخـــِ این پسره...خیلی شلوغه...

ساعتـــِ 22:30 تا 24 قراره حلقه ی معرفت با حضور ِ همین حاج آقا و هم سرش تشکیل بشه...من که به خاطر ِ قرار گرفتن تو فضایـــِ نورانیـــِ بچه ها ناراحتیم از موندن از بین رفته...می رم ببینم چه بحثی قراره انجام بشه...حاج آقا روی صندلی نشسته و صندلی با دیوار ِ جدا ساز ِ قسمتـــِ برادر و خواهر های مسجد بیست سانتی متری فاصله داره...پسره پیداش می شه...به زور هیکلـــِ چاقش رو از بینـــِ صندلی و دیوار رد می کنه و بینـــِ دو صندلیـــِ مامان و باباش می شینه...خودتون می دونید که ! نمی شه بهش چشمک نزد...آخرش هم با کلی شکلت های عجیب ُ غریب ولمون می کنه می ره سراغـــِ لپ تاپـــِ باباش...آخر ِ جلسه خدا رُ شکر می کنم...چون به جوابـــِ یکی از مهم ترین سوالاتم تو این جلسه می رسم...
برای خواب می ریم خوابگاه...تا وارد ِ اتاق می شیم...دوستـــِ خواهر می گه اون سوسک قهوه ای گنده هه پشتـــِ دره که چند روز بود تو اتاق پیداش نمی کردیم...آبجیم می ره می کشدش...بعد هم تو دستش می گیره می ندازه بیرون...همه تو کفـــِ این حرکتـــِ آبجی می مونن...اَ اَ اَ هـــــ....
حالا نوبتـــِ زنبوره...همه به این نتیجه می رسیم که به یمنــــِ ورود ِ من این زبون بسته ها تشریف فرما شدن...
*.تو فضای سبز ِ اون جا...هم خانوما می تونستن بشینن هم آقایون...می گم آبجی...من ندید بدید هستما...از این صحنه ها تو اصفهان عمرن اگه می دیدی...
*.تو اون جایی که نشستیم صدای یه پسری میاد...گوشی رو برمی داره...سلام...شما؟ بفرمایید...شما؟...بعد از چند دقیقه...انگار سال ها ست همدیگر رُ می شناسن...

*.به کاوه می گه نرو...ریسکش بالاست...خطر داره...کاوه می گه هنوز وقتـــِ رفتنـــِ محمود نشده...هر موقع شد...خودم بهت خبر می دم...

*.یه چند تا چیز ِ دیگه هم تو گوشیم اختصارن یادداشت کرده بودم تا این جا بنویسم...اما هرچی فکر کردم ازشون چیزی سر در نیاوردم...عصبانی بکن...سحر...اتاق...بیرون نرفتم عین ندید...

امروز هم با جمله ی بدرقه ی برو دیگه نیایـــِ خواهر، راه می افتیم برمی گردیم منزل !

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۱ ، ۲۳:۵۴
مانا
به نامـــِ که ؟ !

*.دوباره حصارک...این بار...پخشـــِ مستند ِ میراثـــِ آلبرتا با حضور ِ خود ِ آقای شمقدری...مستند ِ قابلـــِ تاملی بود...اما به نظر ِ من تا حدی خام بود و جایـــِ کار ِ زیادی داشت...به خیلی از معضل ها و مسائلـــِ مهم و اساسی که باعثـــِ فرار نخبه ها از کشور می شود ، مثلـــِ ناکار آمدیـــِ دستگاه هایـــِ ذی ربط و یا عدمـــِ توجهـــِ مسئولین به این مسئله، اشاره ی چندانی نشده بود...در واقع تحلیلـــِ تخصصی انجام نشده بود...اما همین طرحـــِ موضوع و جرئت و جسارت برای مطرح کردنـــِ مسئله ی به این مهمی جای تشکر داشت...
*.دکتر کشته ی مرده ی این جوابت شدم...از من چرا می پرسید...برید از خودشون بپرسید...

*.قسمتـــِ سوسن خانوم رُ رد می شن ُ پخش نمی کنن...آقای شمقدری می گه...فیلمُ اخته کردن با پخش نکردنـــِ سوسن خانوم...
*.یکی پشتـــِ ماشین نوشته بود بی تو بهتر !
*.وقتی می خوام داخلـــِ آمفی تئاتر شم...یه دختری صدا می زنه زهرا سَن سَن ؟ (زهرا تویی؟) می گم بله منم اما شما؟ می گه منو نمی شناسی؟ می گم نه متاسفانه نمی دونم کی هستید...می گه با هم هم کلاسی بودیم...کوچه اتون هم یادمه...سوپریـــِ سر ِ کوچه...آقا مَمی ! ...بچه بودی مقنعه سفید که سرت می کردی می افتاد رو چشمات...مدرسه ی جامع شهر...خانوم نریمان زاده معلـــِ پرورشی...گروهـــِ فرزانگانـــِ مدرسه...مامانتم می شناسم...یه آبجی کوچیکم داشتی اونم این جاست؟ می گم همه ی اینا درست ! اما من واقعن نمی دونم شما کی هستید...بغلم می کنه می گه من رقیه هستم منُ یادت نیست؟ می گم واقعن شرمنده هستم اصلن یادم نمی آد اما خوشحالم که تو منُ می شناسی و یادته...می گه علوم اجتماعی می خونم و با یکی اهلــِ قم این جا ازدواج کردم...منم می گم چند ساله اومدیم تهران...می گم قیافه ات خیلی آشناست...مخصوصن خنده هات...اما متاسفانه ضربه ی مغزی شدم یا نمی دونم چی شده که یادم نمی آد کی بودی ! می گه واقعن متاسفم شانســـِ ما رُ ببینین بچه ها ! اصلن منُ یادش نیست...می خندم ُ معذرت می خوام ! عضو ِ نهاد ِ رهبریه...درگیر ِ برنامه های طرحـــِ ضیافتـــِ دانشگاه...زود می ره اما می گه فردا حتمن بیا خوابگاه بمون...من که خیلی خوشحال شدم دوستـــِ به این نازنینی پیدا کردم، با کمالـــِ میل قبول می کنم...

*.دنیا چقدر کوچیکه...
*.ای خدا ! کی تو تهران دوستایـــِ به این خوبی پیدا می کنم...
*.دیر...اشتباهی...سبک...روزه...عقل...جوون...انرژی...حیا...خارج...سر...تاسف...سکوت...        ( رمزی بود )

*.ظهری هر چی گشتم کارتـــِ متروم رو پیدا نکردم...شب داداشم کارتمُ میاره می گه بگیر...می گم کجا بود؟ می گه تو یخچال !!!

 *.تو ماهـــِ مبارک...خدا خیلی خیلی زود توبه ها رُ می بخشه...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۱ ، ۲۲:۱۴
مانا

به نامـــِ که ؟ !

می دوزم نقشـــِ علی را با ذکر ِ یا زهرا...روی (سجاده ای که همیشه هم راهش بود*)...شاید که حرمـــِ رضا پهن شود...


ساعت 12:30 دقیقه است...راه می افتم تا اذانـــِ ظهر را ایستگاهـــِ مترو برسم...و بعد به سمتـــِ حصارک حرکت کنم...ساعتـــِ 14 باید آن جا باشم...

ساعت 14:15 دقیقه است جلویـــِ در ِ دانشگاه ام...کارتـــِ ملی ام را می دهم نگهبانــــِ دمـــِ در...می گویم : می خواهم بروم پیشـــِ خواهرم...می گوید : به خواهرتان بگویید برود سرپرستی...می گویم متوجه نمی شوم چه کار بکنم؟ می گوید : به خواهرتان بگویید برود سرپرستی...می گویم : کارتم را ببرم سرپرستی؟ می گوید : به خواهرتان بگویید برود سرپرستی...بی سابقه بود این همه دیر لود شدن ! ...می گویم : خواهرم خوابگاه نیست...می گوید : برود سرپرستی...می گویم : من همیشه کارت می گذاشتم و داخل می شدم...می گوید : این دفعه نمی گذارند...به خواهرم زنگ می زنم...ساعت 14:30، قرار است فیلمـــِ روزهای زندگی شروع شود... من که زمانـــِ اکرانـــِ فیلم را از دست داده بودم از تهران کوبیده ام آمده ام دانشگاهـــِ حصارک تا فیلم را ببینم...می گویم : می گوید باید بروی سرپرستی...می رود بعد از چند دقیقه تماس می گیرد که سرپرستی گفته است به ما مربوط نمی شود...می گویم : بیا این جا...چند دقیقه ای منتظر می مانم...می رسد...پیاده این همه راه را با زبانــــِ روزه آمده...به نگهبانی می گوید : خواهرم که نمی خواهد برود خوابگاه و به من می گوید : چرا خودت این را نگفتی این همه راه آمدم...ساعت 15 است کارتم را می دهم راه می افتیم...با خودم فکر می کنم اگر همان اول می گفتم که نمی خواهم بروم خوابگاه اجازه ی ورودم را می داد...

فیلم بیست دقیقه ای است شروع شده...جایی که سرباز ها تشنه هستند و ریخته اند دور  ِ یک گالنـــِ آب و آب می خورندمی رسیدم سالن...از همان لحظاتـــِ اول میخ کوبـــِ فیلم شده ام...سر تا سر ِ فیلم فقط یک چیز را نشانم می دهد...تلاش برای نجاتـــِ جان آدم ها تحتـــِ هر شرایطی...برای منی که به خاطر ِ دیدن و شنیدنـــِ خبار و صحنه های این همه کشت و کشتار و جنگ و خون ریزی و ریختن خونـــِ آدمی زاد ها به راحتیـــِ راحت تر از آب خوردن در طولـــِ تاریخ، نجاتـــِ جانـــِ یک انسان قضیه ای لوث شده می ماند...خیلی عجیب است...ذهنم در تمامـــِ فیلم فقط پر است از علامتـــِ سوالی مربوط به این سوال که این همه تلاش برای چه...این همه نجاتـــِ زخمی ها...جراحی زیر ِ سقفـــِ در حالـــِ ریزش...مداوا در پناهگاه...به خطر انداختنـــِ جان ها برای نجاتـــِ جانـــِ یک انسان...این همه جنگیدن برای زنده نگه داشت...دوست ندارم از بُعد ِ دیگری در مورد ِ این فیلم حرف بزنم...از مقاومتی که کردند...از ایمانی که برای جنگیدن و دفاع داشتند...از سختی های جنگ...حتا از هق هقـــِ گریه هایم وقتی لیلا فریاد می زد انا المسلم...انت المسلم...این ها لا اقل برای من کلیشه ایست...اما آن چیزی که در این فیلم برایم نو و تازه بود...برجسته کردنــــِ تلاش ها برای نجاتـــِ جان انسان ها بود... آن هم زیر ِ توپ و تانک و خمپاره که هم زمان با نجات دادن ، جان های زیادی را هم می گرفت...هنوز مبهوتم...با تمام شدنـــِ فیلم...نه به شادیـــِ آن لحظه ای که ایرانی ها رسیدند و دریچه ی پناه گاه را باز کردند ، بل به آیه ی ومَنْ اَحْیاها کانّما اَحْیا الناسَ جمیعا...می اندیشیدم...


*.جمله ای از نوشته های سابقـــِ جنابـــِ امین مجد...

*.جایـــِ میان مار...فلسطین...عراق...بحرین...پاکستان...و هزاران نقطه از این دنیای تیره و تاریک در نوشته ام کجاست؟ !

 *.دلم سکوت می خواد...

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۱ ، ۲۱:۱۲
مانا

 به نامـــِ که ؟ !

ندیده عاشقت شدم، نمی دونم چی می شه !

می خوام یه بار ببینمت، بهم می گی نمی شه !

ندیدمـــت، این غصه کم نیست آقــا !

دوسـِت دارم، دستـــِ خودم نیست آقــا !

غم گین تر از آه بی کس تر از باد !

دور از تو دارم هر لحظه فریاد !

شب تا سحر پشتـــِ در ِ می خونه اَتَم به ملا

حرفـــِ حساب یــِک کلومه دیوونه اتم به مولا

دیوونگی انگار بدم نیست آقــا !

دوسـِت دارم، دستـــِ خودم نیست آقــا !

ندیدمـــت، این غصه کم نیست آقــا !

دوسـِت دارم، دستـــِ خودم نیست آقــا !

خوش بود تر از یـــاس...زیبا تر از گـــُل

چشمات به چشمـــِ زیبایـــِ عباس

به کوچه باغـــِ قلبم چرا یه شب نمی آی

خودت منو صدا زدی حالا می گی نمی خوای

نگـــو دلم برات حرم نیست آقا !

دوسـِت دارم، دستـــِ خودم نیست آقــا !

ندیدمـــت، این غصه کم نیست آقــا !

دوسـِت دارم، دستـــِ خودم نیست آقــا !

ای حـُسنــِ یوسُف ای پیر ِ موســا !

تنها ترینـــِ تنهایـــِ صحرا !

بذار که نوکرت بشم که نوکراتــُ عشقه

تمامـــِ آرزوم اینه کربوبلاتـــُ عشقه

سایه ی سر غیر ِ عَلَم نیست آقا !

دوسـِت دارم، دستـــِ خودم نیست آقــا !

ندیدمـــت، این غصه کم نیست آقــا !

دوسـِت دارم، دستـــِ خودم نیست آقــا !


*.عادت ندارم کَپی پــِیست کنم...دوست دارم هرچیزی که این جا می نویسم از خودم باشه...که مثلـــِ این که آرزوی دست نیافتنی یـــِ  !

اما این شعر ُ نتونستم ننویسم...

از مداحی های حاج محمود بود !

 *.می دونم...بالاخره یه روزی می رسه که از جنون سر به صحرا بذارم...همون جا منتظرمی...مگه نه ؟ !

*.اللهم الرزُقنا مُحَبّتَ الحُجة !

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۱ ، ۱۵:۲۹
مانا

به نامـــِ که؟ !

از وقتی که رفتی...دوست داشتن هم از دلم پر کشید و رفت...مگر در خواب...همین دیشب بود...به خوابم آمدی...نزدیک و نزدیک تر می شدی...وجودم ذوب می شد از گرمای دوست داشتنت...با هم خندیدیم...زیبا بودی...تا به حال این قدر عاشق نشده بودم...با بیداری دوباره رفتی...دوباره سنگ شدم...باز هم بیا...به خوابم...


رفته پیشـــِ حاج آقا...گفته اگه یه دختری پسری رُ دوست داشته باشه...متوجه نگاه ها ُ اشارت های پنهانیـــِ پسره هم شده باشه که اونو دوست داره...حاج آقا حرفشُ قطع کرده و گفته : یه بارکی بگو اون دختر خودمم دیگه...خندیده  ُ یخش باز شده...گفته حاج آقا طوری نشه آبروم بره...حاج آقا گفته نترس بابا ما خودمون این کاره ایم...انقد از حاج آقا تعریف کرده که بهش گفتم ببین دختر از طرفـــِ من حاجی رُ ببوس !

یه دوستی دارم...اند ِ حقیقت جویی و دقت در رعایتـــِ تقوا...بهم اسمس داده زهرا فک می کنم داریم اشتباه می کنیم می پرسم چیو؟ می گه در اون حدی که باید ، دقیق نیستیم. تنها عکس العملم این بود که مغزم سووووت کشید.

آبجیم رفته طرحــِ ضیافت...حتمن تو کلاسی جایی شنیده که واسم اسمس می فرسته درمانــــِ مکر ُ حیله : افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد همینُ واسه من بلغور می کردی؟...کلی می خندم تو دلم می گم پ ن پ می ذاشتم دمار از روزگارم در بیاری !

انقدر خسته شدم از عجله کردن توی هر کاری...که حتا حرکاتـــِ عادیــــِ خودمم slow-motion انجام می دم تا کمی آرامشـــِ عاریتی بگیرم...

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۱ ، ۲۱:۲۴
مانا

به نامش...

دو هفته ای رفته بودم مسافرت...در طولـــِ سفر گاهی گوشه ای خلوت می کردم تا خاطراتی رُ بتونم مکتوب کنم...اما هر چقدر به خودم فشار می آوردم نمی تونستم با قلم بنویسم...متوجه شده بودم که از اثراتـــِ پشتـــِ پی سی نوشتنـــِ...سوژه های زیادی رُ به خاطر ِ این ضعفـــِ پیش آمده از دست دادم...حالا هم که برگشته ام ُ می خوام  گرد ُ غبار ِ نشسته به وبلاگم رُ بروبم...نمی تونم پشتـــِ پی سی بنشینم ُ بنویسم...قبل تر ها یک فایلـــِ تکستی رُ باز می کردم ُ تند تند می نوشتم اما الآن حتمن باید فایلش ورد باشه...فونتش هم تاهوما...از قلم زنی رونده...از تایپ کردن مونده شدم...البته سیستمـــِ درِ پیت ُ اسکاتـــِ از ویروس پکیده ی اعصاب خورد کن هم ممکنه دلیلی بر پی سی گریزی ام شده باشه...

روز ِ اولـــِ ماهـــِ مبارک رُ گذروندم در حالی که برنامه ریخته بودم این دفعه هر طوری که شده روزی یک جز قرآن بخونم تا از دِینـــِ  شش ختمـــِ عقب افتاده ای که در طولـــِ سالیانی چند به گردن گرفته بودم ُ هر بار هم بعد از خوندنــــِ چند جز ولش کرده بودم ، خارج شم...اما باز هم نتونستم...یک جز رُ تقلیل دادم به یک صفحه در روز ! اما با خودم فک کردم که با این حساب دو سال طول می کشه تا این خَواتیم ! تموم بشه...پس باید دو صفحه در روز بشه تا سر ِ یک سال تموم کنم...اما باز وسوسه شدم ُ با خودم گفتم تو هر وعده ی نماز یک صفحه بخونم بد نیست...روزی می شه پنج صفحه...اما من که خودم رُ می شناسم...اگه پنج صفحه بشه...به سرنوشتـــِ یک جز دچار خواهد شد...بالاخره خودم رُ قانع کردم که کم خوندن بهتر از هرگز نخوندنه...همون یک صفحه باشه...هم خیالم راحته که بالاخره خواهم خوند ُ یک روزی تموم خواهد شد...هم عملی مداوم محسوب خواهد شد...بگذریم...خدا اون روز رُ نیاره که همین یک صفحه خوندن هم واسه آدم بشه عذاب !

نمی دونم آرش سالاری ماهـــِ مبارکـــِ پارسال نوشته بود یا پیارسال ! در مورد ِ ابوحمزه ثمالی ! سرعتـــِ نتم هم اجازه نمی ده برم وبلاگش رُ بگردم ببینم کی نوشته بود...شاید هم تویـــِ اون وبلاگی نوشته بود که فیلتر شد و بسته شد...یادم هم نمی آد چی نوشته بود...اما به زیبایی توصیه کرده بود به خوندنـــِ این دعا...بنابه تجاربـــِ شخصیـــِ زیاد...هر کسی تا عملی رُ خودش انجام نداده باشه...توصیه کردنـــِ اون عمل به دیگران ، در اون ها ذره ای اثر نخواهد گذاشت...من هم قصدم توصیه کردنـــِ چیزی نیست...فقط برام خیلی جالب ُ خوشاینده که هنوز هم توصیه ی ابوحمزه خوانیــــِ سالاریـــِ عزیز توی گوشمه !

اصلن دوست ندارم بشینم شروع کنم به حرف زدن با خدا...به زبونـــِ خودم...به دعا کردن...

قبل تر ها وقتی ماهـــِ مبارک می رسید...یک حســـِ زیبا...یک بویـــِ دل انگیز...یک موسیقیـــِ خاصی رُ حس می کردم که روز هایـــِ این ماه رُ برام عزیز می کرد...قبل تر ها که می گم منظورم هفت هشت سال قبل ، به قبلـــِ...

امسال تصمیم گرفتم روز ها بخوابم...شب ها بیدار باشم...حتا اگر این بیداری با پشتـــِ پی سی نشستن بگذره...یا درس خوندن...یا کتاب خوندن...یا نوشتن...یا هر چیزی جز دعا ُ راز ُ نیاز ُ مناجات...مخصوصن این که دو هفته ی اول رُ خواهرم خونه نیست که بگه چراغُ خاموش کن...صدای پی سی هم اذیتم می کنه حق نداری روشنش کنی...حتا اگر خواب باشم...چون از صداش بیدار می شم...

می ترسم از این که به خودم تذکر بدم...به چند صفحه قرآن ُ دعا خوندن نیست که به چیزایـــِ دیگه اس...چون اگه به اون چیزا فک کنم...مطمئنم پاک از خودم نا امید می شم...چه ایرادی داره من هم این دفعه بی خیالـــِ اون چیزا بشم ُ بچسبم به سطح ! به قولـــِ والتر بنیامین که تو داستانـــِ همشهری دیدم : از عمق و عمیق نگریستن خسته ام.مرا به سطح ببر ، به آن لایه ی رویینـــِ دوست داشتنی

جایی که زندگی می کنیم...پشتـــِ کوهه...(جدن هم از یک طرف مشرف به تپه های بلندیه ! )...فیبر ِ نوری نداره...پس نمی شه صاحابـــِ اِی دی اِس اِل شد...به خیالـــِ خودم اینترنتـــِ نامحدود ِ ایرانسل خریدم تا کمی از فشار ِ سر ُ سلوکم در راستایـــِ افزایشـــِ صبر کم کنم...اما صد رحمت به دیال آپـــِ خودمون !

الآن هم باد ِ شدیدی می وزه...ِ آنتنـــِ جی پی آر اِس کلن رفته...این جا همیشه باد می وزه...همیشه که یعنی بعضی از روزهای تابستون و همه ی اسفند ماه...بدم می آد از زوزه ی باد...به شدت !

دارم به کنکورم فکر می کنم...به این که کمی دیر شده...توی هفت ماهـــِ مونده به کنکور باید چهارده کتاب رُ مسلط بشم...کارِ سختیه...مخصوصن این که دو تا سفر ِ دو هفته ای هم ان شاء الله در  پیش دارم...

هیچ وقت از تابستان خوشم نیومده...مخصوصن از وقتی که آمدیم تهران...مسافرت های تابستانی به شهر ِ محلـــِ زندگی...مانعـــِ این شدن که بتونم توی برنامه های دلخواهم شرکت کنم...و حالا هم برنامه ریزی برای کنکور نخواهد گذاشت...برام سوالـــِ بزرگیه اونایی که خیلی درس می خونن...چطور می تونن به همه ی برنامه هاشون برسن...من حتا اگر روزی 12 ساعت هم بخوام درس بخونم بعید می دونم بتونم به موقع تموم کنم...علم رزقه...برکتش رُ هم باید خدا بده...

قیدار رُ خوندم...یک ماهی میشه...باید دوباره بخونمش...دلم می خواد در موردش یک چیزی بنویسم...همیشه این جور مواقع...بعد از خوندن...نظرم رُ اسمس می دم به آقای امیرخانی...هیچ وقت هم جوابی داده نمی شه...خب طبیعی هست...این دفعه روز ِ نیمه ی شعبان نظرم رُ فرستادم...

یک نظر ِ دمــِ دستی...

وقتی روایت " اگر شیعه ای از شیعیانـــِ ما به دیوار ِ دشمنـــِ ما تکیه بده و سایه بشه برای یک شیعه ی دیگه ای به اندازه اون سایه ما مدیونـــِ دشمنمون می شیم"  رُ شنیدم یادِ قیدار افتادم اسکلـتـــِ قیدار لرزیدنی نیست مثلـــِ خودِ قیدار عید مبارک...

بعد از فرستادن...تازه متوجه شدم...بدونـــِ ویرایش فرستادم ُ چقدر جنابـــِ امیرخانی به ویراستاری حساس هستند...

اما بعد از یکی دو دیقه جواب رسید که عید ِ شما هم مبارک...تحلیلـــِ من از جواب دادنـــِ این دفعه ی آقای امیرخانی این بود که نخواست ناقضـــِ نوشته هاش در کتابـــِ قیدار بشه !

فعلن واسه بعد از مدت ها نوشتن...همین کافیه...


*. راستی یادم رفت بگم...دلم برای روزایی که یـــِ دردی مثلـــِ خوره به جونم افتاده بود ُ روز ُ شبم این شده بود که از شرش خلاص شم...تنگ شده...برای گریه های گاه ِ بی گاه...برای بغض های خیلی درد ناک تر از هر دردی...

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۱ ، ۰۰:۳۹
مانا