...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

یک روز_سفر نامه...

دوشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۱، ۱۱:۵۴ ب.ظ
به نامـــِ که ؟!
سه باره حصارک...این بار به دلم افتاده که ممکنه دیگه نذارن برم داخل...آبجی می آد دمـــِ در...کارتم رُ می دم تا جنابـــِ نگهبان اجازه بده ...می گه: نمی شه...ما نمی تونیم...می گم: سه بار تا حالا اومدم پس چرا گذاشتن؟...می گه: اون ها اشتباه کردن من معذرت می خوام...می گم: این همه راه از تهران اومدم...می گه: نمی شه...زنگ می زنه به یک مسئولی...اون هم نمی ذاره...به جایـــِ من اشک تو چشمای خواهرم جمع شده...ازش خداحافظی می کنم...می رم سوار ِ ماشین شم...یهو به ذهنم می رسه زنگ بزنم رقیه...می گم : اومدم اما نذاشتن بیام داخل...می گه: چرا آخه...الآن خودم بهشون زنگ می زنم...چند دیقه دیگه بهم زنگ می زنه می گه: گوشی رُ بده نگهبانی بگو مسئولـــِ طرح می خواد باهاتون حرف بزنه...گوشی رُ می دم...نگهبان کارتم رُ می گیره و داخل می شم...دستـــِ ما هم این طوری به پارتی بازی آلوده می شه...جلوی دانشکده ی ادبیات پیاده می شم...خواهرم آرام آرام داره می ره داخل...بهش زنگ می زنم...می گم پشتـــِ سرتم...وایمیسته...از اون نگاه های معنا دار می کنه...وقتی بهش می رسم...می گه عجب سیریشی هستی تو زهرا...می خواستم بهت اسمس بدم بگم : الآن در کنار ِ تو مفهومـــِ دست از پا دراز تر رُ فهمیدم...اما باید بگم که کلمه ی سیریش هم واسم معنا شد...
می رم از رقیه تشکر می کنم...برنامه پخشـــِ فیلمـــِ شور ِشیرین بود...خیلی دوستش داشتم...هر چند که بیشتر صحنه های جنگ بود تا نشان دادنـــِ شخصیتـــِ شهید کاوه...با دیدنـــِ صحنه های تلخـــِ فیلم به این نتیجه می رسم که دیگه تا چند وقت نباید فیلم های این جوری ببینم چون واقعن دیگه تحمل ندارم ُ داغون می شم...
بعد از تموم شدنـــِ فیلم...می خوام برگردم...رقیه می گه : بمون...می گم : آخه چطوری؟ نمی ذارن...می گه : اون با من...می ره نهاد...به خوابگاه زنگ می زنن تا اجازه بدن بمونم...وقتی 4000 تومن هزینه ی موندن تو خوابگاه رُ می دم...تو دلم می گم آخه واسه چی موندم...شاید برنامه ی به درد بخوری نباشه...می رم تو مسجد ِ دانشگاه...یاد ِ ماهـــِ مبارکـــِ 89 می افتم...مسجد ِ دانشگاهـــِ فردوسیـــِ مشهد ِ مقدس...نورانیت و صفا و معنویت رُ که بینـــِ دانشجو ها می بینم باعث می شه حسرت بخورم به این که دیگه تو محیطـــِ دانشگاه نیستم و دانشجو نیستم...خوشحال می شم از این که امشب رُ حتا زورکی موندم این جا...اذان می شه ُ بعد ِ نماز ِ جماعت یک کلیپی از حضرتـــِ خدیجه و عظمتـــِ ایشون پخش می شه...یک روحانی سخنرانی می کنن ُ در آخر می گن هر کس زیارتی ، ختمی ، ثوابی تقدیمـــِ حضرتـــِ خدیجه و یا حضرتــــِ ابوطالب بکنه و حاجت روا نشه من رُ بالای این منبر لعنت بکنه...خواهرم می گه :  افتادم تو خطـــِ حضرتــــِ خدیجه...می گم : باهاتم...
بعد از افطار...می ریم تو فضای سبز می شینیم...یک حاج آقایی با خانومش و دو تا از پسرهاش هم در محوطه قدم می زنن...پسر ِ بزرگ فکر کنم هفت یا هشت ساله باشه...حدود ِ 30 کیلو...از عبای بابا گرفته می گه: بغلم کن بغلم کن...بابا هم می فرماید: نمی تونم...بعد ِ اون دیگه می رم تو نخـــِ این پسره...خیلی شلوغه...

ساعتـــِ 22:30 تا 24 قراره حلقه ی معرفت با حضور ِ همین حاج آقا و هم سرش تشکیل بشه...من که به خاطر ِ قرار گرفتن تو فضایـــِ نورانیـــِ بچه ها ناراحتیم از موندن از بین رفته...می رم ببینم چه بحثی قراره انجام بشه...حاج آقا روی صندلی نشسته و صندلی با دیوار ِ جدا ساز ِ قسمتـــِ برادر و خواهر های مسجد بیست سانتی متری فاصله داره...پسره پیداش می شه...به زور هیکلـــِ چاقش رو از بینـــِ صندلی و دیوار رد می کنه و بینـــِ دو صندلیـــِ مامان و باباش می شینه...خودتون می دونید که ! نمی شه بهش چشمک نزد...آخرش هم با کلی شکلت های عجیب ُ غریب ولمون می کنه می ره سراغـــِ لپ تاپـــِ باباش...آخر ِ جلسه خدا رُ شکر می کنم...چون به جوابـــِ یکی از مهم ترین سوالاتم تو این جلسه می رسم...
برای خواب می ریم خوابگاه...تا وارد ِ اتاق می شیم...دوستـــِ خواهر می گه اون سوسک قهوه ای گنده هه پشتـــِ دره که چند روز بود تو اتاق پیداش نمی کردیم...آبجیم می ره می کشدش...بعد هم تو دستش می گیره می ندازه بیرون...همه تو کفـــِ این حرکتـــِ آبجی می مونن...اَ اَ اَ هـــــ....
حالا نوبتـــِ زنبوره...همه به این نتیجه می رسیم که به یمنــــِ ورود ِ من این زبون بسته ها تشریف فرما شدن...
*.تو فضای سبز ِ اون جا...هم خانوما می تونستن بشینن هم آقایون...می گم آبجی...من ندید بدید هستما...از این صحنه ها تو اصفهان عمرن اگه می دیدی...
*.تو اون جایی که نشستیم صدای یه پسری میاد...گوشی رو برمی داره...سلام...شما؟ بفرمایید...شما؟...بعد از چند دقیقه...انگار سال ها ست همدیگر رُ می شناسن...

*.به کاوه می گه نرو...ریسکش بالاست...خطر داره...کاوه می گه هنوز وقتـــِ رفتنـــِ محمود نشده...هر موقع شد...خودم بهت خبر می دم...

*.یه چند تا چیز ِ دیگه هم تو گوشیم اختصارن یادداشت کرده بودم تا این جا بنویسم...اما هرچی فکر کردم ازشون چیزی سر در نیاوردم...عصبانی بکن...سحر...اتاق...بیرون نرفتم عین ندید...

امروز هم با جمله ی بدرقه ی برو دیگه نیایـــِ خواهر، راه می افتیم برمی گردیم منزل !

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۵/۰۹
مانا

نظرات  (۸)

سلام...
شور شیرین؟؟زندگینامه شهید کاوه؟...عجب
....
خدارو شکر با وجود پسربچهه به جواب سوالت رسیدی..!!
سلام
این حصارک که می گی کجاست؟
داره کم کم نوشتنت مث قبلنا می شه خدا رو شکر!می شه سر در اورد ازش!:دی
ضمنا الان یه کار خوب ازت یاد گرفتم!این که نکات مهمو خلاصه تو گوشیم بنویسم و بعدا سر حوصله شرحشو بنویسم....خیلی کار خوبیه!
پاسخ:
پس خوشحالم که دارم مثل آدمیزاد می نویسم...
لحظه کشتن سوسک توسط خواهر و جیغ زدن های آدم های اون اطراف و دور شدن از صحنه جنایت و بعدش بردن اون سوسکه توسط دست و تصور کردم ...عالی بود.
یه جورایی مثل بعضی صحنه هایی تو فیلم شور شیرین که وقتی تو سینما نشستی میخوای از روی صندلی بلند بشی و دهنت وا بمونه...
پاسخ:
تازه من جیغ های بچه ها و دور شدنم با سرعت نور از صحنه رو ننوشتم !!
حالا به جمله ی آخر توجه می کنید یا نه ... ؟
پاسخ:
تا اطلاعـــِ ثانویه...اگر خبری نباشه...بعله !!
سلام خوبی .
پس گرفتی یوزر ، پستو
پاسخ:
نه بی خیالش شدم...
با عرض پوزش!!
فقط چند ستاره آخر پست خوانده شد.
.
.
در ضمن منم بعضی وقتها یادم نمیاد چیزایی که تو گوشیم یادداشت کردم تا تو وبلاگم بیارم ، چی بوده!!
چرا اصل ِ قضیه رو ننوشتی؟
منظورم همون جیغ‌های بچه‌ها و دور شدنت با سرعت نور بود
باید جالب بوده باشه
سعی میکنم پیداش کنم . یا آِی دی رو یا باعث و بانی شو

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">