...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۲ ثبت شده است

می دانی ؟
به هیچ کجایِ دنیا بر نمی خورد اگر
ما
زودتر از این ها به وصالِ هم می رسیدیم
اما
آسان اگر می آمدی
به یک دعا و چند قطره اشک اگر
راهِ جاده کوتاه تر می شد
و تو به من می رسیدی
هیچ گاه معنیِ رسیدن را نمی فهمیدیم
معنیِ دست ها و معنیِ نگاه هایمان را
اگر تو زودتر از این ها می آمدی
و در گوشم زمزمه ی
دوستت دارم ها را سر می دادی
قلبم پر نمی کشید تا خدا برایت
اینکه حالا هرکجا که باشم
هر عاشقانه ای را که ببینم
چشمانم را آرام می بندم
و با فکرِ روزهایِ نیامده مان
لبخند می زنم و در دل
برایت ذوق می کنم
این ها یعنی
من قدرِ بودنت را خواهم دانست
حالا اگر روزهایی تلخ شویم
اگر روزهایی کم باشیم
اگر روزهایی گم باشیم در روزمرگی ها
می دانم
که دلمان بی تاب و توان است
برایِ آغوش هایِ دوباره مان
می دانی ؟
آن تنهاییِ طولانی
می ارزید
به تمامِ عاشقانه هایِ آرامی که
از زبانِ تو خواهم شنید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۲ ، ۲۰:۰۰
مانا

پرواز را از تو آموخته ام از وقتی که دلم برایت پر می زند...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۲ ، ۱۹:۱۲
مانا

هر موقعی که از جلوی غرفه ذرت مکزیکی مترو چیتگر رد می شدم دلم می خواست یه لیوان بخرم و بخورم اما منصرف می شدم...تا این که امروز دیگه رفتم و خریدم...از داخل ایستگاه که اومدم بیرون...رفتم روی یکی از نیمکت هایی که به سمت غروب آفتاب بود نشستم و شروع کردم به خوردنش...اصلا هم به این فکر نکردم که می شد یک نفر دیگه هم سمت راستم نشسته باشه و با هم منظره ی زیبای غروب آفتاب رو تماشا کنیم...هوا هم خیلی سرد بود از اون هواهایی که من خیلی دوستش دارم...با این که از سرما بیزارم و همیشه صبح ها که تو ایستگاه منتظر مترو ام و می لرزم به هوای سرد لعنت می فرستم...اما سردی هوای دم غروب و سر شب رو خیلی دوست دارم...شاید به خاطر اینه که به دلایل مازوخیستی قبلن ها توی هوای خیلی سرد تصمیم می گرفتم قدم بزنم و فکر کنم قدم بزنم و فکر کنم و از این کارم لذت می بردم...خاطره های خوب زیادی از هوای سرد دم غروب دارم...بگذریم...خلاصه این که می شه گفت گور بابای هوای دونفره و از تنهایی لذت برد...


*.چون جوگیر شده بودم و لیوان بزرگی خریده بودم دیگه آخراشو به زور خوردم...
*.تو راه سطل آشغال نبود لیوانشو گذاشتم تو کیفم...آبجیم دیده می گه ذرت مکزیکی خوردی؟کجا؟ جلوی مردم؟تو طرح ضیافت اندیشه یه روحانی بهمون گفته بود حدیث داریم هرکی غذایی رو جلوی مردم بخوره که نتونه بهشون تعارف بکنه درد بی درمون می گیره...منم انقد مغزم از این حرف هنگ کرد که دیگه نتونستم به این فک بکنم که آیا باید از کاری که کردم پشیمون می شدم یا می ذاشتم حال خوبی که داشتم تو خاطرم خوب بمونه...


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۲ ، ۲۰:۵۶
مانا

دلم برای مخاطب خاص این وبلاگ تنگ شده...مخاطبی که عجب شور و غوغایی داده بود به حال و هوای سه چهار سال پیش این وبلاگ...یاد آن روزها و لحظه ها بخیر...

*.نمی شود لبانت ترنم شعر دیگری به خود بگیرد؟ دیگر خسته شده ام از شنیدن "گو نام ما ز یاد به عمدا چه می بری خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما"

بیا و جان مولا دمی این بیت را در برابرم زمزمه کن : "هوای کوی تو از سر نمی رود ما را غریب را دل آواره در وطن باشد"

*.وَمَن یُطِعِ اللّهَ وَالرَّسُولَ فَأُوْلَـئِکَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَیْهِم مِّنَ النَّبِیِّینَ وَالصِّدِّیقِینَ وَالشُّهَدَاء وَالصَّالِحِینَ وَحَسُنَ أُولَـئِکَ رَفِیقًا

*.دلم گرفته در این هوای پاییزی و اما برفی...بیا و کمی کنارم باش...

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۲ ، ۱۴:۱۴
مانا

آقا من می خوام برم سینما فیلم تنهای تنهای تنها رو ببینم اما وقت ندارم :((( چی کار باید بکنم؟

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۲ ، ۱۹:۵۷
مانا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ آذر ۹۲ ، ۲۳:۳۵
مانا

.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۲ ، ۱۰:۵۰
مانا

این روزا نفرت خونم رفته بالا...خیلی زود از دست یکی عصبی می شم و کلافه...ممکنه تو ظاهر به روش نیارم...اما باطنم به هم می ریزه...قبلا این طور نبودم...خیلی بی خیال و آروم بودم...

امروز عصری که از ایستگاه مترو اومدم بیرون...هوا رو صاف دیدم و تا حدی حس کردم که با Fresh air سر و کار دارم...خودم رو آماده کردم...تا اومدم یه نفس عمیقی بکشم...دود سیگار مرتیکه ای که جلوم راه می رفت رفت تو حلقم...همیشه همین طوره تا می خوام یه کمی هوا معطر و مطلوب می شه بتونم چند نفسی از هوای همیشه آلوده ی این دور و برها لذت ببرم...دود سیگار آدمای اطرافمه که پشیمونم می کنه...از هر چی سیگاریه متنفرم...به شدت...مخصوصا صبح ها که مجبور می شم به خاطر دود سیگارشون که می دونم چندین برابر بیشتر از خودشون به آدمای اطرافشون ضرر می رسونه بدو بدو کنانٰ دستمال بگیرم جلوی دماغم و دچار تنگی نفس شم و از نفس عمیق کشیدن محروم شم...فقط اینو با خودم می گم که خدایا واقعا نمی تونم حلالش کنم...


*.حالا آب دهن و تف و خلط و این چیزا رو که می بینم نادیده می گیرم...
*.اه اه چه بی ادبی شد...
*.یه عالمه بی فرهنگی هایی که می بینم و اون همه نوبت هایی که ازم می گیرن و چیزی نمی گم رو هم نادیده می گیرم فقط به خاطر این که به بخشش خدا نیاز دارم...
*.رمان همسایه ها رو به مدد اجبار دوره داستان نویسی که خیلی هم توش به خاطر مشغله های زیادم کم کاری کردم خوندم و تمومش کردم...فضای داستان مربوط به دورانیه که صنعت نفت ملی شد...نویسنده بی فرهنگی و فقری که توی جامعه موج می زد رو به زیباییی تمام نشان داده...وقتی بعضی از موارد و مصادیقی که به تصویر کشیده بود رو خوندم با خودم گفتم یعنی توی این بیش از نیم قرن سال نمی بایست یه کمی فرهنگ این مردم تغییر کرده باشه؟ دریغ از یه جو...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۲ ، ۲۰:۴۳
مانا