...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

به نامش...

همیشه حســـِ بدی نسبت به روز ِ مادر داشتم...چون...همیشه...مادر برام کسی بوده که غذا می پخته...لباس می شسته...رفت ُ روب می کرده...وَ همین...هیچ گاه نخواستم چشمام رُ باز کنم...تا حســـِ عاشقانه ای نسبت به "مادر" داشته باشم...برای همین از این که بقیه این همه ارزش برای "مادر" قائل می شدند اما من در دلم ذره ای نه...حرص می خوردم ُ این باعثـــِ نفرتم می شد...حسی که وقتی تصمیم می گرفتم، گوشه از از زحماتـــِ مادرم رُ به چشم ببینم ُ در روز ِ مادر خشک ُ خالی هم که شده تبریک گو باشم و مادر در جوابـــِ تبریکم می گفت تو اگر من رُ اذیت نکنی بهترین تبریک ها رُ برام گفتی؛ عمیق تر می شد...

من...

همیشه حسرتــــِ این رُ داشتم که مادرم بهم بیشتر محبت بکنه ، 

همیشه حسرتـــِ این رُ داشتم که لبخند های بیشتری ازش ببینم ، 

همیشه حسرتـــِ این رُ داشتم که تمامـــِ وجودم نوازش های بیشتری رُ ازش حس بکنه ، 

همیشه حسرتــــِ این رُ داشتم که بیشتر از بقیه مادر ها نگرانم باشه ، 

همیشه حسرتـــِ این رُ داشتم که به خواسته هام اهمیت بده ،

همیشه حسرتـــِ این رُ داشتم که چرا همه مادرشون رُ بیشتر دوست دارند اما من پدرم رو ،

همیشه حسرتـــِ این رُ داشتم که...خیلی چیز های دیگه...

اما هیچ وقت ندیده بودم...

این مادرم بود که پشتـــِ پا به آینده اش زد...فقط برای این که بچه هاش بی مادر نباشن...

این مادرم بود که با تمامـــِ سختی های زندگی که اشتباه بنا شده بود، ساخت...فقط برای این که بچه هاش بی مادر نباشن...

این مادرم بود که تمامـــِ حقارت ها ُ حسرت هاش رُ نادیده گرفت...موند ُ سوخت...فقط برای این که بچه هاش بی مادر نباشن...

این مادرم بود که  شب های تار ِ زیادی رُ در تنهایی ُ ترس صبح کرد...فقط برای این که بچه هاش بی مادر نباشن...

این مادرم بود که چهار دست ُ پا با بیماریش راه می رفت ُ به بچه هاش می رسید...فقط برای این که بچه هاش بی مادر نباشن...

این مادرم بود که دست های نرم ُ لطیفش رُ پینه بسته کرد ُ دست های بچه هاش رُ گرفت...فقط برای این که بچه هاش بی مادر نباشن...

این مادرم بود که بهم نفس داد...زندگی داد...شخصیت داد...

من همه چیزمُ از مادرم دارم وَ هر چیزی که دارم هم از همین از خود گذشتگیـــِ بزرگـــِ مادرمـــِ...

چیزی که تازه فهمیدمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


آرزومـــِ یـــِ روزی برسه منم بتونم اون جوری که داداشم صورتش رُ می ذاره کفـــِ پای مامانم ُ پاشوُ می بوسه...بیوفتم به پایـــِ مادرم...

*.مادر بزرگم دوازده ساله  فوت کرده...سرطان داشت......اواخر ِ عمرش خیلی به نوه هاش اصرار می کرد که برن پیشش بمونن...اما کم تر کسی قبول می کرد...منم یکی مثلـــِ اون ها بودم...هیچ وقت یادم نمی ره...اون روزی رُ که پیشش مونده بودم و از این که مجبور شده بودم توی دستشویی رفتن کمکش کنم چقدر عصبانی بودم...اون موقع ها بچه بودم...بعد ِ ها که ازش واسم گفتن...خیلی خیلی دوستش دارم ُ این حسرت همیشه باهامه...کاش اون روز ها دوباره بر می گشتن ُ جبران می کردم...

*.سه روز ِ پیش مادر بزرگــــِ دوستم فوت کرد...اون خیلی خیلی بیشتر از من حسرت داره..

*.آنتی بیوتیک خوب گفت...شاهین...مادرت به عزات بشینه...اللهم ارزقنا تبری...

*.تا مدتی میرم...شاید تا میلاد ِ حضرتــِ صاحب...شاید هم میلادی دیگر...اما اگر خدا خواست...حتمن با میلاد بر می گردم...

*.راستی...فردا مبارک !


ثبت نوشت : یک روزی چنین وصیت خواهم کرد...پایینـــِ پایـــِ پدر و مادرم خاکم کنید...
۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۵:۱۷
مانا
به نامش...

دانشکده ی فیزیک بالای دانشگاهـــِ و دانشکده ی علوم پایین...کتابخانه ی ادبیات در همین دانشکده است...بعد از کلاســـِ فیزیکـــِ هسته ای سوار ِ اتوبوس می شم...به سمتـــِ پایین...کتابخانه ای که حتا اگر کتابی هم نخوام بخونم...گاهی اوقات باید برم بهش سر بزنم...چون حتا فقط دیدنـــِ کتاب هاش برام لذت بخشه...قفسه ها رُ می گردم تا شاید کتابی که لحظاتم رُ مدتی پر بکنه پیدا بکنم...چشمم به "باز آفرینیـــِ واقعیت" می افته...کتابی کوچک اما کمی چاق ! 15 داستانـــِ کوتاه به انتخابـــِ محمد علی سپانلو...چاپـــِ سومـــِ 1352...داستانـــِ اول جشنـــِ فرخنده ی جلال آلـــِ احمد...چقدر زیاد ، قلمـــِ امیرخانی رُ متاثر از این نویسنده می یابم...اما داستانی که وقتی خوندمش من رُ خیلی در فکر فرو برد...از بهرام صادقی هست...داستانـــِ سومـــِ کتاب..."سراسر حادثه"...سپانلو قبل از داستان در مورد ِ صادقی این طور گفته : بهرام صادقی فراموش نشدنی است.

خانواده ای چهار نفری بدونـــِ پدر...که موجر ِ سه خانواده ی مستاجر هستند...در شبی یلدا دور ِ هم جمع می شن...اوایلـــِ داستان به صورتـــِ ساده ای قصه وار پیش می ره...اما وقتی که مردانـــِ این جمع دور ِ هم جمع می شن ُ صحبت ها رُ شروع می کنند...تمامـــِ دغدغه های نویسنده برملا می شه...و این دغدغه ها وقتی به اوجـــِ خودش می رسه که مردانـــِ شراب خورده و مست کرده...درونیاتــــِ خودشون رُ بیرون می ریزن...درونیاتی که متاثر از خیلی چیزهاست...اما بیشتر بعد ِ روان شناختی...ایدئولوژی و جامعه شناختیـــِ اون مشهوده...هر چند که به نظر ِ من...این ابعاد خیلی در داستان بولد نشده...شاید به این دلیل که نویسنده می خواسته تمامـــِ حرف هاش رُ از زبانـــِ شخصیت هاش در داستانــــِ کوتاهـــِ بدونـــِ حادثه بزنه...شاید دیدگاه هایـــِ نویسنده رُ با این داستانــــِ جمع ُ جور نتونستم متوجه بشم...اما اون چیزی که از عظمتــــِ نویسندگی عایدم شد این بود که...یک نویسنده...قبل از این که یک نویسنده باشه...باید کسی باشه که آگاهی ُ درکـــِ مناسب...روشن و کافی از مجموعه عواملـــِ موثر بر مخاطبینش رُ داشته باشه...تا بتونه در راستای محوری کردن یا به چالش کشیدنــــِ این مجموعه و این عوامل قلم به دست بگیره...


کم کم وقتـــِ حضورم در کتابخونه تموم می شه...باید خودم رُ برسونم به سلف...وقتی از کتابخونه می آم بیرون...یکی از دوستامُ می بینم...فوقـــِ لیسانســـِ میکروبیولوژی می خونه...عرب زبان...از دوستانی هست برام که صمیمیت ُ محبتمون کم کم و به تدریج ایجاد شده...کمی اون قدم جلو گذاشته و کمی من در پاسخ به قدم هاش جلو رفتم...در امور فرهنگی کار داره...دستمُ می گیره...بیا ببینم این جا...باهات کار دارم...دنبالش می رم...جلوی اتاقـــِ امور فرهنگی...یک عالمه کاغذ ِ باطله ریخته شده...احتمالن اتاق تکانی کردن ُ هر چیزی که به درد نمی خورده رُ گذاشتن بیرون برای بازیافت...از اون جایی که من سابقه ی طولانی رُ در خوابگاه در کندنــــِ کاغذ های تبلیغاتــــِ پشت سفید ِ تاریخ گذشته داشتم...به یاد ِ اون دوران سری به این کاغذ باطله ها می زنم...یادم می آد که کاغذهای چرک نویسم تموم شده...دست می کنم تو کاغذ ها ُ به میزانی که تا پایانـــِ ترمم کافی باشه برمی دارم...حرکتـــِ تازه ای برای دوستم نیست...

خونه که می رسم  کاغذ ها رُ پخش می کنم زمین...تا اون هایی که پشتـــِ سفید ُ قابل استفاده ای دارن رُ جدا کنم...با نهایتـــِ تاسف می بینم...کاغذها...تبلیغاتــــِ رنگی و حتا گلاسه های با ابعاد ِ بزرگی هست که بیش از میزانـــِ نیاز چاپ شدن ُ دور انداخته شدن...از کپی کارت های دانشجویی گرفته تا شماره تلفن های دانشجو ها که در طرح های مختلف اسمهاشون رُ نوشتن تا صورت جلساتـــِ فرهنگیـــِ معاونین فرهنگی...همه چیز توش پیدا می شه...به درد نخور ها رُ جدا کردم و موقع رفتن به دانشگاه...سر ِ راهم دادم به مرکز ِ بازیافت...اما خیلی افسوس خوردم از این همه اسراف ُ ریخت ُ پاش ُ بی دقتی...

بعد ـ شش ماه خاک خوردن...رمانـــِ نا-تنی رُ خوندم...نمی تونم غرض ورزی های نویسنده (م.ه.د.ی خ.ل.ج.ی ) رُ نادیده بگیرم...اما کاملن مسحور ِ قلمـــِ نویسنده شدم...


چرا من همیشه اتاقم ُ اول گردگیری می کنم بعد جارو می زنم ؟ :|


بعدن نوشت: (19:00)

آبجی : قیدار ُ از نمایشگاه گرفتیم...دلت بسوزه متنوع بود امسال.

اما من باور نمی کنم تا دلم نسوزه !

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۱:۴۶
مانا
به نامش...

بارانــــِ سنگ می بارد...از دیواره های دلم...نگاهت چه کرده ؟


می خواستم این هفته برم خونه...اما بعد ِ گند زدنـــِ امتحان ُ حرفای اون شبـــِ بابام...قید ِ خونه رفتنُ زدم...حتا قید ِ نمایشگاهـــِ کتاب رفتنُ...حتاتـــر قید ِساعتـــِ 4 تا 6 ِ چهارشنبه غرفه ی نشر ِ افق و حتاتـــر تـــر قید ِ شرحـــِ اسم وَ قیدار...

بعضی وقتا موقعـــِ خواب که کم کم داره خوابم می بره...صحنه های تخیلی ُ واقعیـــِ جالبی رُ می بینم که می تونه سوژه ی خوبی واسه داستان باشه...با خودم می گم چه موضوعـــِ خوبیـــِ واسه نوشتن ُ خوابم می بره...اما بعدش که بیدار می شم...می بینم هیچی از اون صحنه ها یادم نمونده...تا حالا دو مورد ِ تــُپــُلُ از دست دادم !

*.حتا اگه نمایشگاهم می رفتم...به خاطر ِ پاره ای از تحریمات ! ممنوع الخرید الکتاب بودم...

*.امروز کارتـــِ کتابمُ پست می کنم تا تو خونه ازش استفاده کنن...چه استفاده کردنی !

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۶:۴۸
مانا
به نامش...

ادامه ی طولانی...


۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۱:۵۷
مانا
به نامش...

مدتی است...جمعه هایم آمده در پنج شنبه هایم...دل گرفتگی اش را می گویم...


آدم های زیادی بودند که دل بسته شان شده بود...از شمار ِ انگشتانــــِ دست هم بیش تر...وابسته می شد...وَ به سختی قطعش می کرد یا می کردند...روحش معتاد شده بود...معتاد ِ لحظه های دوست داشتن ُ دوست داشته شدن...عادت کرده بود...اما می دانست که هر کسی هم که آمده روزی خواهد رفت...برای همین، کم کم دوست داشتن در قلبش کم رنگ ُ کم رنگ تر شد...مثلـــِ یک عملی که اوایل برای لذتــــِ خماری می کشد اما اواخر برای فرار از درد...او هم لذتــــِ دوست داشتن را از یاد برده بود ُ فقط برای در امان ماندن از درد ِ تن هایی دروازه ی قلبش را باز گذاشته بود...یعنی زورش نرسیده بود که بسته نگهش دارد...همه آمده بودند ُ رفته بودند...حالا نوبتـــِ کسی بود که می خواست همیشه با او باشد...شرطی شده بود...نمی توانست دوستش داشته باشد...*


*.الهام گرفته از چند درد ِ دلـــِ تلخ...

*.اعجاز ِ چشم هایت در راه است...

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۰:۳۷
مانا
به نامش...

قد ِ یـــِ دنیا ! حرف دارم واسه نوشتن...اما نه وقتش رُ دارم ُ نه تمرکزش رُ...


*.و َ حرف رُ اگـــِ به موقعش ُ تو حسش نزنی...بیات می شه...دیگه نمی شه زد...بیشتر ِ وقتام که فراموش می شه...

*.خوش حالم که امروز به دو تا از خاله هام ُ یه عموم که معلم هستن  زنگ زدم ُ واسه اولین بار تبریک گفتم...

*.از همه ی کسانی که تویـــِ فضای سایبری ازشون "یاد" گرفتم...حتا کلمه ای...متشکرم و تبریک گوی...

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۹:۵۳
مانا
به نامش...

به خیالـــِ خودم می خواهم برایت پُست بنویسم...تو تمامـــِ نانوشته ها را نوشته ای...تو تمامـــِ ناگفته ها را گفته ای...تو تمامـــِ ناکرده ها را کرده ای...با همان صورتـــِ کبود...با همان بازوانـــِ ورم کرده...با همان پهلویـــِ شکسته...با همان قامتـــِ خمیده...بار ِ تاریخ را بر دوش کشیده ای بانو...بار ِ مظلومیتـــِ علی را...و حتی بار ِ گناهانــــِ شیعیانت را... (+)


اومدم تهـــِ اتوبوس...خلوت بود...همه جلویـــِ در جمع شده بودن...چشمم بهش افتاد...آرامشی که داشت یه جورایی مستم کرده بود...نه حرکتـــِ اضافی...نه نگاهـــِ اضافی...نه دلهره ُ اضطرابی...لبخند ِِملیحی هم رو صورتش بود...با مهربانیـــِ خاصی جوابـــِ اونی که ازش سوال پرسیدُ داد...چشم ازش برنمی داشتم...یاد ِ دوتای قبلی افتادم...از دستشون داده بودم...چون نتونسته بودم برم جلو ُ حرفـــِ دلمُ بزنم...یکیشون تو دروازه دولت پیاده شده بود...یکیشونم تو مشهد...جلوی دانشگاهـــِ فردوسی...پارکـــِ ملت...تصمیم گرفتم هر طوری شده این یکی رُ از دست ندم...حتی اگه دور تر از اون ایستگاهی که می خواستم پیاده شم هم...پیاده می شد می رفتم دنبالش...تا باهاش حرف بزنم...دو سه ایستگاه زود تر پیاده شد...منم دنبالش پیاده شدم...تند تند رفت ُ بهش نرسیدم...پشتـــِ سرش رفتم تو کوچه...اما از ترســـِ این که بفهمه دارم تعقیبش می کنم برگشتم...سر ِ کوچه وایستادم...مسیرش رُ انقدر نگاه کردم که تو پیچـــِ کوچه گم شد...این سومیش بود که از دست داده بودم...

و برای سومین بار زیر ِ لب زمزمه کردم : در رفتنـــِ جان از بدن گویند هر نوعی سخن...من خود به چشمـــِ خویشتن دیدم که جانم می رود...


*. رو به روی کلانتریـــِ ۱۴ پیاده شد !

*.دلم می خواست نقاشیم خوب بود...تا می تونستم یه عالمه چشم بکشم که به یه نقطه ای خیره شدن...

*.امروز مراسمـــِ تشییع پیکر ِ دو شهید تو دانشگاهمون بود...

*.التماســـِ دعا...


به ما نیومده درس خوندن...بعد ِ مدت ها که می خوای واسه امتحانـــِ هفته ی بعدی درس بخونی...چنان اعصابتُ در حد ِ بمبـــِ اتم می ترکونن که دیگه نایـــِ خوندن واست نمی مونه...

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۹:۵۳
مانا
به نامش...

یک سفر نوشتــــِ طولانی با طعمـــِ خواب...


به خاطر ِ رعایتـــِ حالـــِ چشمانــــِ خوانندگانــــِ محترمـــِ وبلاگ...قالب تغییریــد ! 


۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۴:۵۵
مانا