...
به خیالـــِ خودم می خواهم برایت پُست بنویسم...تو تمامـــِ نانوشته ها را نوشته ای...تو تمامـــِ ناگفته ها را گفته ای...تو تمامـــِ ناکرده ها را کرده ای...با همان صورتـــِ کبود...با همان بازوانـــِ ورم کرده...با همان پهلویـــِ شکسته...با همان قامتـــِ خمیده...بار ِ تاریخ را بر دوش کشیده ای بانو...بار ِ مظلومیتـــِ علی را...و حتی بار ِ گناهانــــِ شیعیانت را... (+)
اومدم تهـــِ اتوبوس...خلوت بود...همه جلویـــِ در جمع شده بودن...چشمم بهش افتاد...آرامشی که داشت یه جورایی مستم کرده بود...نه حرکتـــِ اضافی...نه نگاهـــِ اضافی...نه دلهره ُ اضطرابی...لبخند ِِملیحی هم رو صورتش بود...با مهربانیـــِ خاصی جوابـــِ اونی که ازش سوال پرسیدُ داد...چشم ازش برنمی داشتم...یاد ِ دوتای قبلی افتادم...از دستشون داده بودم...چون نتونسته بودم برم جلو ُ حرفـــِ دلمُ بزنم...یکیشون تو دروازه دولت پیاده شده بود...یکیشونم تو مشهد...جلوی دانشگاهـــِ فردوسی...پارکـــِ ملت...تصمیم گرفتم هر طوری شده این یکی رُ از دست ندم...حتی اگه دور تر از اون ایستگاهی که می خواستم پیاده شم هم...پیاده می شد می رفتم دنبالش...تا باهاش حرف بزنم...دو سه ایستگاه زود تر پیاده شد...منم دنبالش پیاده شدم...تند تند رفت ُ بهش نرسیدم...پشتـــِ سرش رفتم تو کوچه...اما از ترســـِ این که بفهمه دارم تعقیبش می کنم برگشتم...سر ِ کوچه وایستادم...مسیرش رُ انقدر نگاه کردم که تو پیچـــِ کوچه گم شد...این سومیش بود که از دست داده بودم...
و برای سومین بار زیر ِ لب زمزمه کردم : در رفتنـــِ جان از بدن گویند هر نوعی سخن...من خود به چشمـــِ خویشتن دیدم که جانم می رود...
*. رو به روی کلانتریـــِ ۱۴ پیاده شد !
*.دلم می خواست نقاشیم خوب بود...تا می تونستم یه عالمه چشم بکشم که به یه نقطه ای خیره شدن...
*.امروز مراسمـــِ تشییع پیکر ِ دو شهید تو دانشگاهمون بود...
*.التماســـِ دعا...
به ما نیومده درس خوندن...بعد ِ مدت ها که می خوای واسه امتحانـــِ هفته ی بعدی درس بخونی...چنان اعصابتُ در حد ِ بمبـــِ اتم می ترکونن که دیگه نایـــِ خوندن واست نمی مونه...
البته فکر کنم هیچ وقت پا پیش نذارید
ولی اگه اون بیاد جلو خیلی راحت حرف بزنید
این طوری حس می کنم!