...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

شنا...

پنجشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۱:۴۶ ق.ظ
به نامش...

دانشکده ی فیزیک بالای دانشگاهـــِ و دانشکده ی علوم پایین...کتابخانه ی ادبیات در همین دانشکده است...بعد از کلاســـِ فیزیکـــِ هسته ای سوار ِ اتوبوس می شم...به سمتـــِ پایین...کتابخانه ای که حتا اگر کتابی هم نخوام بخونم...گاهی اوقات باید برم بهش سر بزنم...چون حتا فقط دیدنـــِ کتاب هاش برام لذت بخشه...قفسه ها رُ می گردم تا شاید کتابی که لحظاتم رُ مدتی پر بکنه پیدا بکنم...چشمم به "باز آفرینیـــِ واقعیت" می افته...کتابی کوچک اما کمی چاق ! 15 داستانـــِ کوتاه به انتخابـــِ محمد علی سپانلو...چاپـــِ سومـــِ 1352...داستانـــِ اول جشنـــِ فرخنده ی جلال آلـــِ احمد...چقدر زیاد ، قلمـــِ امیرخانی رُ متاثر از این نویسنده می یابم...اما داستانی که وقتی خوندمش من رُ خیلی در فکر فرو برد...از بهرام صادقی هست...داستانـــِ سومـــِ کتاب..."سراسر حادثه"...سپانلو قبل از داستان در مورد ِ صادقی این طور گفته : بهرام صادقی فراموش نشدنی است.

خانواده ای چهار نفری بدونـــِ پدر...که موجر ِ سه خانواده ی مستاجر هستند...در شبی یلدا دور ِ هم جمع می شن...اوایلـــِ داستان به صورتـــِ ساده ای قصه وار پیش می ره...اما وقتی که مردانـــِ این جمع دور ِ هم جمع می شن ُ صحبت ها رُ شروع می کنند...تمامـــِ دغدغه های نویسنده برملا می شه...و این دغدغه ها وقتی به اوجـــِ خودش می رسه که مردانـــِ شراب خورده و مست کرده...درونیاتــــِ خودشون رُ بیرون می ریزن...درونیاتی که متاثر از خیلی چیزهاست...اما بیشتر بعد ِ روان شناختی...ایدئولوژی و جامعه شناختیـــِ اون مشهوده...هر چند که به نظر ِ من...این ابعاد خیلی در داستان بولد نشده...شاید به این دلیل که نویسنده می خواسته تمامـــِ حرف هاش رُ از زبانـــِ شخصیت هاش در داستانــــِ کوتاهـــِ بدونـــِ حادثه بزنه...شاید دیدگاه هایـــِ نویسنده رُ با این داستانــــِ جمع ُ جور نتونستم متوجه بشم...اما اون چیزی که از عظمتــــِ نویسندگی عایدم شد این بود که...یک نویسنده...قبل از این که یک نویسنده باشه...باید کسی باشه که آگاهی ُ درکـــِ مناسب...روشن و کافی از مجموعه عواملـــِ موثر بر مخاطبینش رُ داشته باشه...تا بتونه در راستای محوری کردن یا به چالش کشیدنــــِ این مجموعه و این عوامل قلم به دست بگیره...


کم کم وقتـــِ حضورم در کتابخونه تموم می شه...باید خودم رُ برسونم به سلف...وقتی از کتابخونه می آم بیرون...یکی از دوستامُ می بینم...فوقـــِ لیسانســـِ میکروبیولوژی می خونه...عرب زبان...از دوستانی هست برام که صمیمیت ُ محبتمون کم کم و به تدریج ایجاد شده...کمی اون قدم جلو گذاشته و کمی من در پاسخ به قدم هاش جلو رفتم...در امور فرهنگی کار داره...دستمُ می گیره...بیا ببینم این جا...باهات کار دارم...دنبالش می رم...جلوی اتاقـــِ امور فرهنگی...یک عالمه کاغذ ِ باطله ریخته شده...احتمالن اتاق تکانی کردن ُ هر چیزی که به درد نمی خورده رُ گذاشتن بیرون برای بازیافت...از اون جایی که من سابقه ی طولانی رُ در خوابگاه در کندنــــِ کاغذ های تبلیغاتــــِ پشت سفید ِ تاریخ گذشته داشتم...به یاد ِ اون دوران سری به این کاغذ باطله ها می زنم...یادم می آد که کاغذهای چرک نویسم تموم شده...دست می کنم تو کاغذ ها ُ به میزانی که تا پایانـــِ ترمم کافی باشه برمی دارم...حرکتـــِ تازه ای برای دوستم نیست...

خونه که می رسم  کاغذ ها رُ پخش می کنم زمین...تا اون هایی که پشتـــِ سفید ُ قابل استفاده ای دارن رُ جدا کنم...با نهایتـــِ تاسف می بینم...کاغذها...تبلیغاتــــِ رنگی و حتا گلاسه های با ابعاد ِ بزرگی هست که بیش از میزانـــِ نیاز چاپ شدن ُ دور انداخته شدن...از کپی کارت های دانشجویی گرفته تا شماره تلفن های دانشجو ها که در طرح های مختلف اسمهاشون رُ نوشتن تا صورت جلساتـــِ فرهنگیـــِ معاونین فرهنگی...همه چیز توش پیدا می شه...به درد نخور ها رُ جدا کردم و موقع رفتن به دانشگاه...سر ِ راهم دادم به مرکز ِ بازیافت...اما خیلی افسوس خوردم از این همه اسراف ُ ریخت ُ پاش ُ بی دقتی...

بعد ـ شش ماه خاک خوردن...رمانـــِ نا-تنی رُ خوندم...نمی تونم غرض ورزی های نویسنده (م.ه.د.ی خ.ل.ج.ی ) رُ نادیده بگیرم...اما کاملن مسحور ِ قلمـــِ نویسنده شدم...


چرا من همیشه اتاقم ُ اول گردگیری می کنم بعد جارو می زنم ؟ :|


بعدن نوشت: (19:00)

آبجی : قیدار ُ از نمایشگاه گرفتیم...دلت بسوزه متنوع بود امسال.

اما من باور نمی کنم تا دلم نسوزه !

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۲/۲۱
مانا

نظرات  (۵)

الان دقیقا منظورت از این پست چی بود؟؟؟!!!!!؟؟؟!!!؟؟!!؟!؟!؟!؟!؟
.
این همه خوندیم در مورد این نویسنده و اون نویسنده!
.
آخرش گفتی: چرا من همیشه اول گردگیری می کنم بعد جارو می زنم ؟ :|
.
الان ما رو اسگل کردی داری بهمون میخندی؟
اگه نگفته بودی اتاقم ! من فک میکردم رفتی به خاطر خرج تحصیلت خونه ی این و اون نظاقت!! :دی
.
الان ماشاا... به ذهن من یا خودت؟
سلام عزیزم ..


اسم این پستت شنا بود ..


هی من گشتم دنبال اینکه رفته باشی استخر !
نه خب
این الان تو همون دسته همین جوری نوشتن قرار نمیگیره که
دو تا نویسنده اسم بردید
از جناب جلال هم یه داستان به اون خوبی معرفی شده
همین ها تبلیغ میشه برای یه داستان نویس به خوبی آل احمد یا امیر خانی
اگه چهار تا جوون برن بخونن از این چیزا کلی رشد میکنن
آره خلاصه
نوشته همین که نوشته میشه و همین که یکی جرات میکنه عمومی ش کنه
حتی یه روز نوشت ساده اگه باشه
یه حرفی توش داره
الان به خاطر این حرفا بی خیال نوشتن روز نوشت این چنینی نشید!!
پاسخ:
چشمـــــــ... :) :) :)
حاجی یه سوال فنی!
شما دانشجوی کدوم دانشگاهی الآن..؟!!!
پاسخ:
اصفهان !

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">