عَجَب !
چهارشنبه راه می افتم...بهار قراره فردا صبح برسه...شب رُ تو حرم هستم...خسته امُ خوابم میاد...خوابیدن در حرم ممنوعه...و کسی هم که بخوابه بیدارش می کنن...شب با گشتن تو صحن ها ُ رواق ها ُ حرف زدن با بانو و حالـــِ مناجات نداشتن به خاطر ِ خستگی ُ خوابیدن تو سجده می گذره...
صبح قراره ساعتـــِ 6 بهار برسه...خواب از سرم پریده...منتظرشم...به این هم دارم فک می کنم که تا به حال لحظه ای اینطوری منتظر ِ اونی که باید باشم نبوده ام...خب معلومه دیگه چرا...قراره تو شبستان همُ ببینیم...عمومی بودنـــِ شبستان مانع از این نمی شه که هر چند دیقه یه بار دوستی رُ که دو سالــــِ ندیدی در آغوش نکشی...همیشه آرزو داشت با هم بیایم قم و حالا آرزوش برآورده شده بود...چشم در چشمـــِ هم دوختن ُ اشک ریختن ُ حرف زدن ُ آروم کردن ُشدن... همه ی این ها حالا دیگه برآوره شد...و این دفعه من بودم که آرزو مند شدم که هرجای خوبی که رفتم بهار هم باهام باشه...وقتی که بهم گفت تا حالا این قدر بهم خوش نگذشته بود...نفســـِ راحتی کشیدم ُ خدا رُ شکر کردم...و خوشحال از این که اومدم پیشش...
شب شده...بعد از یه روز ِ خسته کننده که من فقط دو ساعت تونستم تو مسجد ِ جمکران بخوابم...با یکی از دوستانـــِ گلم تو حرم قرار دارم...با کلی مکافات همدیگرُ پیدا می کنیم...و باز هم خوشحال می شم از این که دوستــــِ به این نازنینی دارم...
شب کلی می خندیم...به خودمون به مسافرا...به خدام...مسافرینـــِ خسته ی بیچاره تا دراز می کشیدن که بخوابن خادمین می اومدن ُ می گفتن که باید نشسته بخوابید...و ما هم که دیدیم هر دفعه می خوابیم می آن بلندمون می کنن...رفتیم یه جایی رُ پیدا کردیم که شکر ِ خدا کسی تا اذانـــِ صبح کاری باهامون نداشت...البته من خیلی به تولیت فحش دادم...و بعدش فهمیدم که با این کارم بی احترامی به بانو کردم ! ...آخه بعضی از مسافرا مجبور شدن برن تو سالنـــِ ورودیـــِ سرویســـِ بهداشتی بخوابن وَ از این بی احترامی به زائرایـــِ بانو خیلی ناراحت شده بودم...نماز ِ صبح رُ فقط منتظرم تا هر چه زود تر بخونه ُ من باز بخوابم...
چشمام به زور بازن ! بعد ِ نماز صبح می خوابم دوساعت بعدش چشمام باز می شن...دعای ندبه خونده می شه مداح چنان می گه یا صاحب الزمان که سیخ می شینم...ُ لرزه می افته به تمامــِ بدنم...روضه ی حضرتـــِ یاس رُ می خونه...بهارم بیدار شده...خوشحال می شیم که لا اقل روضه اشُ از دست ندادیم...بهار می ره تا امتحانشُ بده...منم اتفاقی یکی از دوستانـــِ قدیمیمُ می بینم...انگار این سفر فقط برای ملاقاتـــِ با دوستان بود ُ و لاغیر...
ظهر بر می گردم تهران...انقدر عجله دارم که بنده خدا بهار نماز جمعه رُ از دست می ده...تو اتوبوس خوابم...نمی فهمم کی می رسم تهران...ایستگاهـــِ شهید نواب پدر منتظره...خونه که می رسم...پدر می گه بخواب ُ استراحت کن...اما من که آبجی رُ دیدم ُ خواب از سرم پریده می گم خوابم نمی آد...شب 9 که می شه به یک باره جنابـــِ خواب حمله ور می شه و من پشیمون از این که چرا پیشنهاد ِ بابارُ قبول نکردم...مامان می گه بیا شام...می گم موقعـــِ رفتن می خورم...الآن فقط می خوام بخوابم...
شب ساعتـــِ 12 برمی گردم اصفهان...تو راه خوابم...باز هم نمی فهمم کی می رسم اصفهان...فقط بیدار شدنم تو ترمینال رُ امر ِ خدا می دونم که بیدارم کرده تا نرم اون یکی ترمینال...
شنبه صبح سر ِ کلاسم...شکر ِ خدا کلاس یک ساعتیه و من لحظه شماری می کنم که زود تموم بشه...آخرای کلاس دیگه سرم می ره از خواب...و چشمام بسته می شه...صدای استاد ُ می شنوم...اما تحیلاتـــِ خودم در خواب های چند ثانیه ای رُ تو جزوه می نویسم...
مثلن : باید دو زمان با هم تطابق داشته باشند به این معنی که ممکن است من میلیون ها هدیه از هم زمانی ام درفتم اما کسانی مثلـــِ !!!
ساعت که 9 می شه تا 11 کلاســـِ بعدیم فرصت دارم دو ساعت بخوابم...می رم نماز خونه...سرده اما خواب آلودگی انقدر قوی تره که حسش نمی کنم...
ساعتـــِ 3 می رسم خونه...ساعت 4 که می شه دوباره خوابم می آد...می گم یه 2 ساعتی بخوابم بعدش بیدار بشم ُ به کارام برسم...
می خوابم...وقتی بیدار می شم می بینم ساعت 4 صبحه !!!!! یعنی من 12 ساعت خواب بوده بودم !
و این چنین پرونده ی این سفرم تموم می شه !
*.تو این 12 ساعت یه بار هم بیدار نشدم که لا اقل نماز ِ مغرب عشامُ بخونم... :(((
*.فکر نمی کردم بی خوابی انقدر نظم ُ سیستمـــِ بدنیـــِ آدمُ (من رُ) به هم بریزه... و می مونم تو اعجاز ِ کار ِ شهدا...
فاطمیه شعر داغ لاله است قصه ی زهرای ۱۸ ساله ست
فاطمیه شرح دیوار و در است دفتر در مقام سخت زینب پرور است
سلام.
کد برای فاطمیه