...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

قصه...

جمعه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۳:۱۷ ب.ظ
به نامش...

همیشه حســـِ بدی نسبت به روز ِ مادر داشتم...چون...همیشه...مادر برام کسی بوده که غذا می پخته...لباس می شسته...رفت ُ روب می کرده...وَ همین...هیچ گاه نخواستم چشمام رُ باز کنم...تا حســـِ عاشقانه ای نسبت به "مادر" داشته باشم...برای همین از این که بقیه این همه ارزش برای "مادر" قائل می شدند اما من در دلم ذره ای نه...حرص می خوردم ُ این باعثـــِ نفرتم می شد...حسی که وقتی تصمیم می گرفتم، گوشه از از زحماتـــِ مادرم رُ به چشم ببینم ُ در روز ِ مادر خشک ُ خالی هم که شده تبریک گو باشم و مادر در جوابـــِ تبریکم می گفت تو اگر من رُ اذیت نکنی بهترین تبریک ها رُ برام گفتی؛ عمیق تر می شد...

من...

همیشه حسرتــــِ این رُ داشتم که مادرم بهم بیشتر محبت بکنه ، 

همیشه حسرتـــِ این رُ داشتم که لبخند های بیشتری ازش ببینم ، 

همیشه حسرتـــِ این رُ داشتم که تمامـــِ وجودم نوازش های بیشتری رُ ازش حس بکنه ، 

همیشه حسرتــــِ این رُ داشتم که بیشتر از بقیه مادر ها نگرانم باشه ، 

همیشه حسرتـــِ این رُ داشتم که به خواسته هام اهمیت بده ،

همیشه حسرتـــِ این رُ داشتم که چرا همه مادرشون رُ بیشتر دوست دارند اما من پدرم رو ،

همیشه حسرتـــِ این رُ داشتم که...خیلی چیز های دیگه...

اما هیچ وقت ندیده بودم...

این مادرم بود که پشتـــِ پا به آینده اش زد...فقط برای این که بچه هاش بی مادر نباشن...

این مادرم بود که با تمامـــِ سختی های زندگی که اشتباه بنا شده بود، ساخت...فقط برای این که بچه هاش بی مادر نباشن...

این مادرم بود که تمامـــِ حقارت ها ُ حسرت هاش رُ نادیده گرفت...موند ُ سوخت...فقط برای این که بچه هاش بی مادر نباشن...

این مادرم بود که  شب های تار ِ زیادی رُ در تنهایی ُ ترس صبح کرد...فقط برای این که بچه هاش بی مادر نباشن...

این مادرم بود که چهار دست ُ پا با بیماریش راه می رفت ُ به بچه هاش می رسید...فقط برای این که بچه هاش بی مادر نباشن...

این مادرم بود که دست های نرم ُ لطیفش رُ پینه بسته کرد ُ دست های بچه هاش رُ گرفت...فقط برای این که بچه هاش بی مادر نباشن...

این مادرم بود که بهم نفس داد...زندگی داد...شخصیت داد...

من همه چیزمُ از مادرم دارم وَ هر چیزی که دارم هم از همین از خود گذشتگیـــِ بزرگـــِ مادرمـــِ...

چیزی که تازه فهمیدمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


آرزومـــِ یـــِ روزی برسه منم بتونم اون جوری که داداشم صورتش رُ می ذاره کفـــِ پای مامانم ُ پاشوُ می بوسه...بیوفتم به پایـــِ مادرم...

*.مادر بزرگم دوازده ساله  فوت کرده...سرطان داشت......اواخر ِ عمرش خیلی به نوه هاش اصرار می کرد که برن پیشش بمونن...اما کم تر کسی قبول می کرد...منم یکی مثلـــِ اون ها بودم...هیچ وقت یادم نمی ره...اون روزی رُ که پیشش مونده بودم و از این که مجبور شده بودم توی دستشویی رفتن کمکش کنم چقدر عصبانی بودم...اون موقع ها بچه بودم...بعد ِ ها که ازش واسم گفتن...خیلی خیلی دوستش دارم ُ این حسرت همیشه باهامه...کاش اون روز ها دوباره بر می گشتن ُ جبران می کردم...

*.سه روز ِ پیش مادر بزرگــــِ دوستم فوت کرد...اون خیلی خیلی بیشتر از من حسرت داره..

*.آنتی بیوتیک خوب گفت...شاهین...مادرت به عزات بشینه...اللهم ارزقنا تبری...

*.تا مدتی میرم...شاید تا میلاد ِ حضرتــِ صاحب...شاید هم میلادی دیگر...اما اگر خدا خواست...حتمن با میلاد بر می گردم...

*.راستی...فردا مبارک !


ثبت نوشت : یک روزی چنین وصیت خواهم کرد...پایینـــِ پایـــِ پدر و مادرم خاکم کنید...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۲/۲۲
مانا

نظرات  (۲۱)

سلام وبلاگ خوبی دارین
اگه دوست داشتین به وبلاگ من بیاین
۲۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۵:۲۰ یک قـدم تا خـدا
.

اللًّهُـ‗__‗ـمَ صَّـ‗__‗ـلِ عَـ‗__‗ـلَى فـ‗__‗ـاطمـ‗__ـة وَابیـهــ‗__‗ـا


"میـلاد ِ دردانـهء نبی ، اُم اَبیهـا ، حضـرتِ زهـرا .س. مبـارکــ "


قاصـدکانی باشیم برای تبریک ِ روز مادر ، به مادران شهــدا


.
من که عاشق مامانم م
میدونم هیچ جوری هم نمیتونم جبران کنم حتی ذره ای از زحماتش رو
دِ بیا ... پـَس چرا رفتی ؟؟
.
عیدت مبارک! فردا میلادِ ... پشیمون شدی بیایا. تارف نکنی!! حالا داغ بودی یه چیزی گفتی.
ما به روت نمیاریم.
.
موفق باشی.
سلام روزت مبارک .


جواب این پستت :
تا وقتی که هستم ندانی کیستم
وقتی به سراغم آیی که نیستم
امیدوارم واسه هیچ کدوم ما حالت ندامت و پشیمانی پیش نیاد .اگرم خواستیم پشیمون شیم دیر نشده باشه
شکر خدا که سایه ی تو بر سر من است
چادر حجاب نیست فقط، یادگار توست..
ــ فاطمه نوری ــ
میلاد مبارک
بوی نمناک اسارت .
میدونی واژه اسارت نو یاد 12308 روز غفلت میندازه.
تعداد روزهایی که از امام موسی صدر بی خبریم.
البته همین واژه اسارت دیروز باعث شد تا حتی اون رو به امید هم تعبیر کنم.رفته بودم خونه یه شهید برای مصاحبه. 8 سال چشم انتظار فرزندی بودن که می دونستن در عملیات کربلای 5 به شهادت رسیده اما مادر شهید احساس می کرد که شاید با اسرا برگرده .
برو به سلامت . . . !

علی علی . . .
جنگ سایبری علیه هتاکان به امام هادی نقی (ع)
یک یا علی نیاز داریم تا از دست نرویم!
مراجعه فوری به:
http://mosaaferenoor.blogfa.com
سلام . جهت محکوم کردن رژه هم جنس بازان در باکو مطالب تو وبلاگ رو از طریق کپی پیست گستزش دهیم . تو رتبه بندی گوگل مهمه .
اجرتون با خانم فاطمه زهرا س
گمنام
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی

الامامِ التّقی ٍ النّقی و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ

و مَن تَحتَ الثـَــری

الصّدّیق ِ الشَّهید

صَــلَوةَ کثیــرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَـــواتِـــرَةً مُتَــــرادِفَــــه

کِـــاَفْضَل ِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ...


+ صرفا جهتِ یادآوری... :)
راستش خیلی عجیبه برام این حرفات!یعنی اصلا نمی تونم حس قبلیت نسبت مامانتو بفهمم!و البته خدا رو شکر که چیزی رو که باید می فهمیدی فهمیدی....ولی واقعا برام عجیبه!منی که خودم همیشه نفسم به نفسم مامانم بسته است واقعا نمی تونم بفهمم اون نکاه قبلیتو به مامانت!
دومین چیز عجیب تو نوشتت سختیاییه که مادرت کشیدن.چرا آخه؟مگه چه شرایطی بوده مامانت به اینده شون پشت پا زدن؟چرا زندگیشون اشتباه بنا شده بوده آخه؟حقارت و حسرت و سوختن و ترس و تنهایی و...بیماری و...می شه یه کم بیشتر توضیح بدی؟
کنجکاو شدم!می گی برا داستان چیه؟
می گم حالا می خوای تا یه میلادی آپ نکنی حرفی نیس.ولی سهم الکامنت ما فراموش نشه!
سلام . هی میگم خدایا این ارم وبلاگ برام اشناست کجا دیدم ؟؟.
اما فقط یه نوشته اینجا بود .
تازه از فهرست کنار وبلاگت یادم اومد که چند روز پیش چند شعر از یه وبلاگ به این اسم خوندم .
حماسی بود و زیبا .
ممنون که امده بودی و واسم نظر گذاشتی . و ببخش که دیر اومدم جواب دادم .
برات ارزوی موفقیت میکنم .
وبلاگ «سگ لرزه های یک شک»
با یک شعر یک بیتی
1- و لا توجوجوا...!
2- جواب مسابقه ی عکس پست قبل
3- لینک به شعری منتشرنشده
خبر انتشار فصلنامه ی ادبی کولاژ
و دکلمه ی شعر «پری»
4- یک شعر جدید
با عشق و نکبت به روز شد.

منتظرتان هستم...
سـلآم. آدرس میخوآستی ببخشیـد دیر شد : )
۰۳ خرداد ۹۱ ، ۰۴:۵۹ عروسک کوکی
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی

الامامِ التّقی ٍ النّقی و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ

و مَن تَحتَ الثـَــری

الصّدّیق ِ الشَّهید

صَــلَوةَ کثیــرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَـــواتِـــرَةً مُتَــــرادِفَــــه

کِـــاَفْضَل ِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ...


+ صرفا جهتِ یادآوری... :)
بسم الله
وبلاگ خوبی داری
به روزم و منتظر نظرات شما
زودتر برگردی انشالله
۰۸ خرداد ۹۱ ، ۱۱:۴۸ امید اقدمی
سیمای زنی دردور دست...
وبلاگم به روزه
با دوتا شعر
و کمی حرف
تقدیم به یه نفر...
دعوتید به نگاه
۱۰ خرداد ۹۱ ، ۰۳:۴۵ عروسک کوکی
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی

الامامِ التّقی ٍ النّقی و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ

و مَن تَحتَ الثـَــری

الصّدّیق ِ الشَّهید

صَــلَوةَ کثیــرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَـــواتِـــرَةً مُتَــــرادِفَــــه

کِـــاَفْضَل ِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ...


+ صرفا جهتِ یادآوری... :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">