...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

فقیر...

شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۹:۵۷ ب.ظ
دیشب زود خوابیده ام...تا سحر زود تر بیدار بشم ُ امتحانـــِ امروزم رُ که درست ُ حسابی نخوندم مرور کنم...طبقـــِ معمول ، فقط آلارمـــِ ساعتـــِ که خاموش می شه...با مختصر مروری در ماشین خودم رُ می رسونم دانشکده...چند تا از بچه ها رُ دمـــِ در می بینم...با رویـــِ خندان بهشون سلام می کنم...یکیشون می گه خبر بهت نرسیده؟ شاید امتحان تشکیل نشه...حدس می زنم که شاید دکتر نصر...اما احتیاطن می پرسم مگه چی شده؟ می گه دیروز دکتر نصر...ماتُ مبهوت به دیوار تکیه می دم...سرطان داشت...استاد ِ چند تا از درسام شده بود...می ریم سر ِ جلسه...استاد ِ هسته ای می گه اگر همه موافق باشن امتحان عقب می افته...چند نفری مخالفن...پس برگزار می شه...نصفه نیمه می نویسم...میام بیرون...قراره تشییع تو دانشگاه باشه و بعدش هم تدفین...می ریم باغــِ رضوان...غسال خانه...نماز ِ میت و بعد هم سر ِ قبر ُ تلقین ُ وداع...لب به دندان می گزم...ئه ئه...یعنی الآن این دکتر نصر بود که زیر ِ این خاکه...و بیشتر هم عیار ِ دلم دستم میاد که چقدر دنیا سیاهش کرده که عینـــِ خیالش نیست که داره با چشمای خودش خاک شدنــــِ یک انسان رُ می بینه ُ انگار نه انگار... (+)

بعد از نماز ِ ظهر با یکی از دوستام قرار دارم...می رم پیشش...مثلـــِ همیشه بحث های داغ...بهم کتابـــِ توحید ِ مفضل رُ هدیه می ده...خیلی خیلی خوشحال می شم...قدم زنان با هم می ریم بیرون از دانشگاه...قراره یه سری به موسسه ی انشاء "اولین موسسه ی روان شناسی بر طبقـــِ اصولـــِ اسلامی" بزنیم...تا از در ِ دانشگاه می ریم بیرون...گوشیمُ برمی دارم تا به یکی از دوستام که قراره از یه شهر ِ دیگه بیاد اسمس بدم ببینم کجاست...می دم ُ می ذارم تو جیبم...تو راه...انقدر سرگرمـــِ حرف زدن می شیم که اصلن سری به گوشیم نمی زنم...یکی دو ساعتی می ریم تو موسسه...وقتی می خوایم بیایم بیرون...هر چی گوشیمُ می گردم پیداش نمی کنم...حدس می زنم که تو راه افتاده باشه...به دوستم می گم بریم از همون جایی که اومدیم برگردیم...شاید تو راه افتاده باشه...دوستم تعجب کرده از این که هل نشدم ُ عینـــِ خیالم نیست...تا دانشگاه خبری نمی شه...به دوستم می گم گم شدنـــِ گوشیم شاید به خاطر ِ اینه که واسه یه مسئله ای امروز تا خرخره گفته بودم "اللهم اخرج حب الدنیا و نفسی من قلبی"...دارم به این فک می کنم که چقدر شماره ی دوستام توش بود...رمم...اطلاعاتم...حالا چطوری دوباره شماره ی دوستامُ که تو شهرای دیگن پیدا کنم...تا بخوام یه گوشیـــِ دیگه بخرم چی کار کنم...از طرح ُ جشنواره ُ همایش ها اگه بهم زنگ بزنن چی؟ می رم مصلا...نماز ِ عصرمُ می خونم...میام بیرون که برم خونه...حالا اگه به خونه خبر بدم...می گن برو دنبالش بگرد...اطلاعیه بده...اما من حس ُ حالـــِ هیچ کدوم از این کارا رُ ندارم...تو موسسه که فهمیده بودم گم شده بود...زنگ زده بودم به خطم...گفته بود در دسترس نیست...حدس زده بودم که حتمن وقتی افتاده باطریش در اومده...چون پین کد هم داشته بوده...پس کسی هم که پیداش می کرده نمی تونسته بهم خبر بده...اما یادم می آد که شماره ی همراهـــِ اولمُ گرفته بودم...در حالی که تو گوشیم سیم کارتــــِ ایرانسلم بود...که پین کد نداشت...فک می کنم که شاید اونی که پیدا کرده...این سیم کارتُ گذاشته توی یه گوشیـــِ دیگه...و منتظره بهش زنگ بزنم...می رم سر ِ خیابون...زنگ می زنم...یه آقایی بر می داره...می گم این گوشی رُ پیدا کردین؟...می گه بله...می گم کجا؟ می گه موسسه ی انشاء !...می رم اون جا...وقتی که به حسابـــِ این که امروز می ری دانشگاه ُ زود برمی گردی خونه کفشـــِ اسپرت نمی پوشی...جخ همون روز پیاده رویـــِ چند کیلومتری رزق ُ روزیت می شه تا پدر ِ پات در بیاد...موسسه ی انشاء طبقه ی سومـــِ...آقائه اونجا نیست...از موسسه زنگ می زنم...می گم کجایید؟ می گه طبقه ی اول...می رم پایین...یک روحانیـــِ محترم گوشیمُ بهم تحویل می ده...یادم می آد که موقعـــِ بیرون رفتن...سر ِ آب سرد کنـــِ طبقه اول وایستاده بودیم ُ من گوشیمُ گذاشته بودم میز ِ کناریـــِ آب سرد کن...کلی خدا رُ شکر می کنم که گوشیم خاموش نشده بوده...و گرنه به این راحتی ها پیدا نمی شد...

ساعت 9 شب می شه ُ می رسم خونه...بابا زنگ می زنه...می پرسه امتحانتُ چطور دادی؟ می گم نصفشُ نوشتم...می گه این ترم چند تا درس داری؟ می گم سه تا...می گه واسه سه تا درس یه ترم الافی...هفت هشت ده تا نداری که بازم نصفه نوشتی...چقدر تو داری ما رُ با این درس خوندنت اذیت می کنی...مگه اون زهرای سابق نیستی...و من سکوت می کنم ُ می گم دیگه این ترم تموم می شه...می گه با این حساب فک نکنم تموم بشه...فشار ِ خونمُ رسوندی به 100...خداحافظ...قطع می کنه ُ من دوباره اسیر ِ پوچی می شم که گرفتارشم...می خوام هر چی این جا نوشتم ُ پاک کنم ُ بزنم زیر ِ گریه...اما انقدر خسته ام که حال ُ حوصله ی گریه رُ هم ندارم...شامم نمی خورم...می رم بخوابم...

*.کسی که آب از سرش گذشته...چه یه وجب چه یه دریا....و باز هم مجبورم بگم...به درکـــِ اسفل السافلین...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۲/۱۶
مانا

نظرات  (۱۱)

امروز هم برای من روز عجیبی بود
کلاس و امتحان و خودمو رسوندم به نمایشگاه برای دیدن دوست مشهدی و برگشتن و همراه شدن با دختر قزوینی ساده دلی که یکه و تنها از قزوین آمده بود تهران بیاید نمایشگاه و گریه هایش و گم شدنش و پول نداشتنش و دلنگرانی من تا به حالا که چه می شود ... کاش ی کار بیشتر از دستم برمیومد الانم ده شب و سردرد از این روز در این شهر دردندشت و پرسپکتیو ها یی که باید بکشم و راندو کنم و دیتیل هایی که منتظرمند ...
پاسخ:
چه روز ِ خسته کننده ی دوست داشتنی...
سلام زهرای ِ جان ..

خدایش بیامرزد .. چقد اندوهگین شدم .. اگر چه که نمیشناختمشون ..

//

خوندم اگر چه طولانی بود .. چون دوس دارم نوشته هاتو .. خودتو .//. !

انشالا که این ترم این 3تا درس هم تموم میشن و میرن به درک اسفل السافلین !
//


بهار خوبه زهرا ؟!
نمیدونم چرا یهو سر ِ درد ِ دلم باز شد
هچی نگفتم از تو و گوشیتو و امتحان و بابا و ...

باباها خیلی ماهن ولی یه موقع هایی اون موقع که نباید ... یه موقع هایی ها

جای تو بودم دوست داشتم کله اون چندنفر که مخالفت کردن رو بکنم .. والا ..
پاسخ:
با کدوم چند نفر؟
پس چرا از قبل تر ها نخوندید؟ یعنی ایییییییییییییییییییینقد سخت بود؟ یا طبق معمول از

اون درساییبوده که برای دنیا و آخرت انسان هییییییچ دردی نمی خوره؟ به هر حال دیگه

تمام شده باید برای پایان ترم بخونید
خدا بیامرزتش! سنی هم نداشته بنده خدا!!
.
.
خداروشکر گوشیت پیدا شده.
.
منم اون موقه که درس میخوندم انقدر حرفای شبیه این شنیدم. همه بابا مامانا میزنن.
بیخیالی طی کن! تو ،این ترم درست رو میخونی و تموم میشه. مطمئن باش.
.
تموم میشه و مث همیشه به مشکلاتت که تموم شدن میخندی، به این یکی هم میخندی!
باور کن دخترم.
بابا چه داغون
چه خبر ه؟
بی خیال
خدا که هست
پاسخ:
وقتی رضایتـــِ امامـــِ زمان ، در رضایتـــِ مادر ِ...آره بی خیال...چرا این قدر بلند پروازی...
می دونم الان اصلن حوصله نصیحت شنیدن نداری.اونم از یه کوچیک تر!ولی خب یه ذره فکرتو جمع و جور کن.یه ذره خودتو و کاراتو برنامه هاتو جمع و جور کن و این ترم جدی بخون درسا رو!حتی اگه رشتتو دوست نداری یا با خوندن درسات حال نمی کنی.حالا به هر دلیلی.ولی الان محض رضای خدا اینقد این ور اون ور نرو و درستو بخون!محض رضای خدا رو برای این گفتم که رضای خدا به رضایت پدر مادر گره خورده.وقتی بابای آدم از دستش حرص بخوره هزاری ام که دنبال این کتاب و اون کتاب و این استاد و اون موسسه باشه به جایی نمی رسه.این ثابت شده بهم.
درک می کنم حال و هوای گریه دار بعد از همچین روز پر تلاطمی رو.برا همینم امیدوارم الان خواب باشی و فردا که بهتر شدی افاضات منو بخونی!
پاسخ:
خواب بودم...ُ خدا رُ شکر هم که چه زود خوابم برد...
خدای‌ش بیامرزاد.
.

به درک!
.
دی‌شب بود فکر کنم. داشتیم با پسرخاله مصاحبه‌ی هم‌شهری جوان را با مادرِ دخترِ 17ساله‌ای که خودروی پورشه برنده شده بود رو می‌خوندیم. فک کنم دویست میلیون تومانی قیمت‌ش بود. مادره می‌گفت به دخترم گفتم که زنده‌گی هیچ تغییری نکرده و هوا برت نداره. کماکان باید درس بخونی و تو کنکور رتبه‌ی خوب بیاری. فتأمل...
پاسخ:
کاش مشکل فقط درس خوندن بود...اون وقت من از صبح تا شب...سرم ُ از درس ُ کتاب بر نمی داشتم ُ فلسفه ُ هستی شناسی ُ نقد ِ ادبی ُ تعلیم تربیت ُاز این قسم دروس می خوندم...
توکل و توسل ...
۱۷ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۲:۳۲ زهره سعادتمند
ای وای..چقد بده مرگ استاد. خدا بیامرزدش.


کاش یکی هم پیدا می شد به من غر بزنه واسه این طرز درس خوندنم که من یذره آدم شم!
کیست کبد ؟!

خیلی بده !؟

از دوستم می پرسم .. دکی جون .. !

دعا از دستم برمیاد .. دریغ نمی کنم .. !
پاسخ:
راستش نمی دونم چقدر بده...باشه منتظرم که بپرسی...عزیزممممممم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">