فقیر...
بعد از نماز ِ ظهر با یکی از دوستام قرار دارم...می رم پیشش...مثلـــِ همیشه بحث های داغ...بهم کتابـــِ توحید ِ مفضل رُ هدیه می ده...خیلی خیلی خوشحال می شم...قدم زنان با هم می ریم بیرون از دانشگاه...قراره یه سری به موسسه ی انشاء "اولین موسسه ی روان شناسی بر طبقـــِ اصولـــِ اسلامی" بزنیم...تا از در ِ دانشگاه می ریم بیرون...گوشیمُ برمی دارم تا به یکی از دوستام که قراره از یه شهر ِ دیگه بیاد اسمس بدم ببینم کجاست...می دم ُ می ذارم تو جیبم...تو راه...انقدر سرگرمـــِ حرف زدن می شیم که اصلن سری به گوشیم نمی زنم...یکی دو ساعتی می ریم تو موسسه...وقتی می خوایم بیایم بیرون...هر چی گوشیمُ می گردم پیداش نمی کنم...حدس می زنم که تو راه افتاده باشه...به دوستم می گم بریم از همون جایی که اومدیم برگردیم...شاید تو راه افتاده باشه...دوستم تعجب کرده از این که هل نشدم ُ عینـــِ خیالم نیست...تا دانشگاه خبری نمی شه...به دوستم می گم گم شدنـــِ گوشیم شاید به خاطر ِ اینه که واسه یه مسئله ای امروز تا خرخره گفته بودم "اللهم اخرج حب الدنیا و نفسی من قلبی"...دارم به این فک می کنم که چقدر شماره ی دوستام توش بود...رمم...اطلاعاتم...حالا چطوری دوباره شماره ی دوستامُ که تو شهرای دیگن پیدا کنم...تا بخوام یه گوشیـــِ دیگه بخرم چی کار کنم...از طرح ُ جشنواره ُ همایش ها اگه بهم زنگ بزنن چی؟ می رم مصلا...نماز ِ عصرمُ می خونم...میام بیرون که برم خونه...حالا اگه به خونه خبر بدم...می گن برو دنبالش بگرد...اطلاعیه بده...اما من حس ُ حالـــِ هیچ کدوم از این کارا رُ ندارم...تو موسسه که فهمیده بودم گم شده بود...زنگ زده بودم به خطم...گفته بود در دسترس نیست...حدس زده بودم که حتمن وقتی افتاده باطریش در اومده...چون پین کد هم داشته بوده...پس کسی هم که پیداش می کرده نمی تونسته بهم خبر بده...اما یادم می آد که شماره ی همراهـــِ اولمُ گرفته بودم...در حالی که تو گوشیم سیم کارتــــِ ایرانسلم بود...که پین کد نداشت...فک می کنم که شاید اونی که پیدا کرده...این سیم کارتُ گذاشته توی یه گوشیـــِ دیگه...و منتظره بهش زنگ بزنم...می رم سر ِ خیابون...زنگ می زنم...یه آقایی بر می داره...می گم این گوشی رُ پیدا کردین؟...می گه بله...می گم کجا؟ می گه موسسه ی انشاء !...می رم اون جا...وقتی که به حسابـــِ این که امروز می ری دانشگاه ُ زود برمی گردی خونه کفشـــِ اسپرت نمی پوشی...جخ همون روز پیاده رویـــِ چند کیلومتری رزق ُ روزیت می شه تا پدر ِ پات در بیاد...موسسه ی انشاء طبقه ی سومـــِ...آقائه اونجا نیست...از موسسه زنگ می زنم...می گم کجایید؟ می گه طبقه ی اول...می رم پایین...یک روحانیـــِ محترم گوشیمُ بهم تحویل می ده...یادم می آد که موقعـــِ بیرون رفتن...سر ِ آب سرد کنـــِ طبقه اول وایستاده بودیم ُ من گوشیمُ گذاشته بودم میز ِ کناریـــِ آب سرد کن...کلی خدا رُ شکر می کنم که گوشیم خاموش نشده بوده...و گرنه به این راحتی ها پیدا نمی شد...
ساعت 9 شب می شه ُ می رسم خونه...بابا زنگ می زنه...می پرسه امتحانتُ چطور دادی؟ می گم نصفشُ نوشتم...می گه این ترم چند تا درس داری؟ می گم سه تا...می گه واسه سه تا درس یه ترم الافی...هفت هشت ده تا نداری که بازم نصفه نوشتی...چقدر تو داری ما رُ با این درس خوندنت اذیت می کنی...مگه اون زهرای سابق نیستی...و من سکوت می کنم ُ می گم دیگه این ترم تموم می شه...می گه با این حساب فک نکنم تموم بشه...فشار ِ خونمُ رسوندی به 100...خداحافظ...قطع می کنه ُ من دوباره اسیر ِ پوچی می شم که گرفتارشم...می خوام هر چی این جا نوشتم ُ پاک کنم ُ بزنم زیر ِ گریه...اما انقدر خسته ام که حال ُ حوصله ی گریه رُ هم ندارم...شامم نمی خورم...می رم بخوابم...
*.کسی که آب از سرش گذشته...چه یه وجب چه یه دریا....و باز هم مجبورم بگم...به درکـــِ اسفل السافلین...
کلاس و امتحان و خودمو رسوندم به نمایشگاه برای دیدن دوست مشهدی و برگشتن و همراه شدن با دختر قزوینی ساده دلی که یکه و تنها از قزوین آمده بود تهران بیاید نمایشگاه و گریه هایش و گم شدنش و پول نداشتنش و دلنگرانی من تا به حالا که چه می شود ... کاش ی کار بیشتر از دستم برمیومد الانم ده شب و سردرد از این روز در این شهر دردندشت و پرسپکتیو ها یی که باید بکشم و راندو کنم و دیتیل هایی که منتظرمند ...