...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

آه...

شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۱۴ ب.ظ
به نامـــِ که ؟ !

*.دوباره حصارک...این بار...پخشـــِ مستند ِ میراثـــِ آلبرتا با حضور ِ خود ِ آقای شمقدری...مستند ِ قابلـــِ تاملی بود...اما به نظر ِ من تا حدی خام بود و جایـــِ کار ِ زیادی داشت...به خیلی از معضل ها و مسائلـــِ مهم و اساسی که باعثـــِ فرار نخبه ها از کشور می شود ، مثلـــِ ناکار آمدیـــِ دستگاه هایـــِ ذی ربط و یا عدمـــِ توجهـــِ مسئولین به این مسئله، اشاره ی چندانی نشده بود...در واقع تحلیلـــِ تخصصی انجام نشده بود...اما همین طرحـــِ موضوع و جرئت و جسارت برای مطرح کردنـــِ مسئله ی به این مهمی جای تشکر داشت...
*.دکتر کشته ی مرده ی این جوابت شدم...از من چرا می پرسید...برید از خودشون بپرسید...

*.قسمتـــِ سوسن خانوم رُ رد می شن ُ پخش نمی کنن...آقای شمقدری می گه...فیلمُ اخته کردن با پخش نکردنـــِ سوسن خانوم...
*.یکی پشتـــِ ماشین نوشته بود بی تو بهتر !
*.وقتی می خوام داخلـــِ آمفی تئاتر شم...یه دختری صدا می زنه زهرا سَن سَن ؟ (زهرا تویی؟) می گم بله منم اما شما؟ می گه منو نمی شناسی؟ می گم نه متاسفانه نمی دونم کی هستید...می گه با هم هم کلاسی بودیم...کوچه اتون هم یادمه...سوپریـــِ سر ِ کوچه...آقا مَمی ! ...بچه بودی مقنعه سفید که سرت می کردی می افتاد رو چشمات...مدرسه ی جامع شهر...خانوم نریمان زاده معلـــِ پرورشی...گروهـــِ فرزانگانـــِ مدرسه...مامانتم می شناسم...یه آبجی کوچیکم داشتی اونم این جاست؟ می گم همه ی اینا درست ! اما من واقعن نمی دونم شما کی هستید...بغلم می کنه می گه من رقیه هستم منُ یادت نیست؟ می گم واقعن شرمنده هستم اصلن یادم نمی آد اما خوشحالم که تو منُ می شناسی و یادته...می گه علوم اجتماعی می خونم و با یکی اهلــِ قم این جا ازدواج کردم...منم می گم چند ساله اومدیم تهران...می گم قیافه ات خیلی آشناست...مخصوصن خنده هات...اما متاسفانه ضربه ی مغزی شدم یا نمی دونم چی شده که یادم نمی آد کی بودی ! می گه واقعن متاسفم شانســـِ ما رُ ببینین بچه ها ! اصلن منُ یادش نیست...می خندم ُ معذرت می خوام ! عضو ِ نهاد ِ رهبریه...درگیر ِ برنامه های طرحـــِ ضیافتـــِ دانشگاه...زود می ره اما می گه فردا حتمن بیا خوابگاه بمون...من که خیلی خوشحال شدم دوستـــِ به این نازنینی پیدا کردم، با کمالـــِ میل قبول می کنم...

*.دنیا چقدر کوچیکه...
*.ای خدا ! کی تو تهران دوستایـــِ به این خوبی پیدا می کنم...
*.دیر...اشتباهی...سبک...روزه...عقل...جوون...انرژی...حیا...خارج...سر...تاسف...سکوت...        ( رمزی بود )

*.ظهری هر چی گشتم کارتـــِ متروم رو پیدا نکردم...شب داداشم کارتمُ میاره می گه بگیر...می گم کجا بود؟ می گه تو یخچال !!!

 *.تو ماهـــِ مبارک...خدا خیلی خیلی زود توبه ها رُ می بخشه...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۵/۰۷
مانا

نظرات  (۷)

سلام !
به امید ِ روز های روشن تر .
عجب اتفاق جالبی!!!!کاش یکیشم واسه ما می افتاد!فعلا که من افتادم دنبال یه نفر که پیداش کنم.دوست سوم ابتداییم.یه ردایی ازش یافتم حالا ببینم چی می شه.فقط کاش حافظه ش مث تو نباشه!!!:دی
نماز روزه هات قبول!
شب قدر از خدا حواس جمع ام بخوا!
پاسخ:
از شمام قبول...
جان خودم این پستت نبودااااااا!! سریه پیش که اومدم سر زدم.
.
.
قسمت آشنایی با رفیقت به نظر من خیلی جالب نوشته شده بود!!
.
واقعا چجوری تو یخچال بود کارت مترو؟؟!!
پاسخ:
بیرون که بودم...بعد از کارت زدن... انداخته بودم تو یه پلاستیک که توش مواد غذایی بود...اومدنی برش نداشته بودم...پلاستیکُ گذاشته بودن تو یخچال...
ببینین جوراب تون روی لای قیدار نذاشتید؟
کوچیک و کوتاه ...
پاسخ:
چی کوچیک و کوتاه؟ !
جوون...انرژی...حیا...خارج...سر...تاسف...سکوت...
(رمزی بود)...
پاسخ:
اهان شناختم عزیزم...آی دیم هک شد...آی دی نازنینم...بعد این همه سال...خیلی دوستش داشتم...
۰۹ مرداد ۹۱ ، ۲۳:۰۳ محمدرضا مهاجر
بسم الله
سلام و ممنون از حضورتان و هم چنین اظهار نظر و دعای خیرتان.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">