...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

آشوب...

چهارشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۰، ۱۱:۲۸ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

|ـــــ این قسمت تا اطلاع ثانوی تعطیل است ـــــ|

........................................................

*.آن که بر ظلم شب حمله ور شد ای خمینی تو بودی تو بودی...

*.یه اتاق دو در سه بود...پر بود از کتاب های دو سه هزار جلدی بابام...هر سال دهه ی فجر...با داداش و آبجی تزیینش می کردیم...

*.از پنجره بیرونو نگاه می کنم...داره برف می باره...چقدر عجله دارن برای رسیدن به زمین...چقدر هم سرگردانند...انگار فقط جاذبه ی زمین هست که اون ها رو مجبور به افتادن روی زمین می کنه...چشمامو می بندم...می رم به اون شب رویایی...از پشت پنجره حیاط خونه رو نگاه می کنم...برف ها دارن با ملودی آرومی رقص کنان روی زمین می شینن...درخت ها هم...زیر لالایی گرم ! این رقص آهنگین به خواب رفته ان...روشنایی تیر چراغ برق گوشه ای از حیاط رو روشن کرده...دونه های برف زیر این روشنایی می درخشن...

*.باید با آبجی برم کرج...برای کارهای دانشگاهش...بهش گفته بودیم همون اردبیل جات راحته...پنج دیقه ای می رسی دانشگاه...آخرای هفته هم می ری ولایت...خونه ی دایی...خاله...پیش لاکی و قوری...همه چیز واست راحته...اما قبول نکرد...گفت دانشگاهای تهران بهتره...امروز که راه افتادیمو بعد دو ساعت رسیدیم اونجا...و این قدر معطلی تو ایستگاههای اتوبوس و مترو داشتیم...چشاش پر اشک می شه...می گه زهرا این جا دیگه کدوم خرابه ایه...این همه راه...تازه هر روز...دل داریش می دم...می گم عادت می کنه...چیزی نیست...امروز اولشه...نمی شناختیم...طولانی به نظر رسید...تازه شاید خوابگاه هم بتونی بگیری...بمیرم براش...

*.آبجی می گه مثلن ما الآن اومدیم یه استان دیگه...نه !...می گم گومان ! (به زبان ترکی خوانده شود ! )

*.می ریم اداره امور خوابگاه...برای درخواست خوابگاه...می گه واسه تهران نمی دیم...آبجی می گه راهش دوره...مرده می گه اگه دوره چرا اومدی این خراب شده...من اگه جای آبجی بودم می زدم زیر گریه...

*. دارم فک می کنم...به این که من خودم الان چقدر دارم به خاطر اسم و رسم و خیلی از چیزای دیگه که اهمیتی واقعی ندارند خودم رو به دردسر می اندازم و به خودم سختی می دم...یا تو آینده قراره چقدر خودم رو اسیر کنم...اسیر توهمات...به قول استاد طاهرزاده...ماهیت ها...نه وجود ها...آیا قراره به خاطر داشتن خونه در فلان جا خودمو هلاک کنم...یا فلان ماشین و فلان لباس...

*.بسه دیگه زهرا...چقدر حرف...اه...یکی نیست بزنه تو دهنت بگه...خفه شو...دیدم چقدر اهل عمل به حرفات بودی...

*.یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُونَ  - کَبُرَ مَقْتًا عِندَ اللَّهِ أَن تَقُولُوا مَا لَا تَفْعَلُونَ

*.دوست دارم یه پسر رعنا و رشید داشته باشم...مثل علی اکبر...پر پر بشه...برای حسین...داغش به دلم بمونه...مثل لیلا...علی اکبر برا تو...ناله ی لیلا برا من...

*.چه نزدیکیم و چه دوریم از هم...

*.جلسه ی سه نفره تشکیل دادیم...من و داداش و آبجی...همیشه وقتی بعد از مدت ها همدیگرو می بینیم...این طوری میشینیم و از چیزایی که یاد گرفتیم به همدیگه می گیم...همیشه هم ختم می شه به حرف زدن در مورد فضایل اهل بیت...ولایت فقیه...سیاست و از این چیزا...آبجی که از آقای رائفی پور و دکتر عباسی می گه...داداش از استدلال هایی که به چند نفر در مورد آقا کرده و اونا رو قانعشون کرده می گه...منم دارم با حسرت نگاهش می کنم...حَفَظَه الله...

*.مامان وسط صحبت هامون می یاد پیشمون...می گه یعنی کی شما سه تا درستون تموم می شه دیگه برمی گردید خونه...

*.من چی کار کنم که این همه زیتون دوست دارم...می شینم...می خورم...همه اشو...تموم می شه...

*.امشب باید برگردم...

یا علی مددی...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۱۱/۱۲
مانا

نظرات  (۱)

۱۲ بهمن ۹۰ ، ۱۲:۱۴ شاخه نبات بانو

سلام عزیزم !

گومان یعنی چی !؟

چقدر آروم میشم با خوندنت زهرا ..

چقدر دوستت دارم من ..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">