...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

مرده...

چهارشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۰، ۰۵:۲۸ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم...

به یاد شهید ایلیا...

نازنین !

فقط به خاطر تو است که من همیشه قبل از آمدن بهار به استقبال بهاران می روم...

اگر می دانستی که بهار هیچ وقت جای تو را پر نخواهد کرد...نمی گذاشتی تا بهارانم بی تو باشد...

اگر می دانستی که شکوفه ها و غنچه ها برایم هیچ عطری ندارند...این لبخند تو است که عطرآگین است...دلت نمی آمد بهارانم عطر و بویی نداشته باشد...

اگر می دانستی که صلابت درختان تازه از خواب بیدار شده...هیچ کدام رعنایی قد و بالای تو را ندارند...من را تکیده و خمیده جا نمی گذاشتی...

اگر می دانستی که آواز چلچله ها و سرود جویبارها هیچ کدام برای من زمزمه های دلنشینت در شبانگاهان نمی شود...من را در شب هایم این چنین بی آهنگ رها نمی کردی...

آوخ...نازنین...اگر می دانستی...

 ........................................................

*.دیشب قبل خواب کلی گریه کردم...پاهام مثل زمان بچگی هام درد می کرد...دلم مامانمو می خواست...تا پیشم باشه...یادش بخیر...داغی و تب درد...داغیه ویکسی که مامانم به پام می زد...داغیه دستای گرمش که به پاهام می کشید تا خوب شه...داغیه پتویی که روم می کشید تا خوابم ببره...لذتی وصف نشدنی بود...من مامانمو می خوام...

 *.یعنی کی من می خوام این بازار شامو (اتاقمو) سر و سامون بدم؟

*.مشروط ۱...مشروط ۲...مشروط ۳...مشروط ۴...تصویب شد...

*.خونه ی حاج خانوم خیلی سرده...دیگه نمی تونم برم...

*.داداشم زنگ زده می گه برو با استادا صحبت کن...می گم نه اصلن نمی تونم...می گه مامان اگه بفهمه سکته می کنه...می گم نه زبونشو دارم نه جرئتشو...

*.صبح با صدای روشن شدن مونیتور بیدار می شم...از خودم می پرسم یعنی کی اومده تو اتاق؟ کی روشنش کرد؟ کمی با ترس سرم رو می گردونم...یه سایه ی سفیدی می بینم...بازم می پرسم یعنی بدون اجازه اومده تو؟ پس حالا که مونیتورو روشن کرده چرا کیسو روشن نمی کنه...نکنه جن باشه...کمی صبر می کنم...بازم با ترس سرم رو بر می گردونم...می بینم که لباس سفیدم رو صندلی باعث شده من فک کنم یه خانوم چادری وایستاده جلوی مونیتور...پس اون صدا چی بود که من شنیدم؟

*.ساعت ۱۶:۴۵ دقیقه است به وقت اصفهان...نماز ظهرم را اقامه می کنم !...

*.سامانه دانشجوییم رو بازم می کنم...می بینم معدلم از ۱۱ شده ۱۰.۵...تو سر خودم می زنم...می گم بدبخت شدم رفت...صفحه نمراتو باز می کنم...یه نفس راحتی می کشم...هنوز اون دو تا درسی که امید دارم به اضافه شدن نمراتشون...ثبت نهایی نشدن...

*.کاش خونه بودم...کاش آبجیمم بود...کاش باهاش می رفتیم بیرون غذا می خوردیم...۴ ماهه ندیدمش...

*.یعنی من تا جمعه که راه بیوفتم...می تونم دووم بیارم؟

*.آخیش...چند روز بود وقتی به آینه نگاه می کردم...از قیافه ام به وحشت می افتادم...

*.بهار زنگ می زنه...چند بار پشت سر هم...اسمسم می ده "نمی خوای زنگ بزنی خونمون بحرفیم"...می گم "من که تلفن ندارم"...می گه "منم ندارم...نمی خوام اصلن"...می گم "بهار فدات شم حالم اصلن خوب نیست یه مدت باهام مدارا کن"...ازم می پرسه "چرا حالت خوب نیست"...هنوز جوابشو ندادم...

*.همیشه تو این موقعیت ها که گیر می کنم...معنی لا یمکن الفرار من حکومتک...رو می فهمم...

یا علی مددی...

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۱۱/۰۵
مانا

نظرات  (۱)

سلام خواهرم!
اگر مایل بودید نظرتان را در بارهی وبلاگم بگویید و مرا با عنوان رزمنده لینک کنید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">