...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

دلهره...

شنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۰، ۰۷:۲۰ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم...

|ـــــ این قسمت تا اطلاع ثانوی تعطیل است ـــــ|

........................................................

*.فردا...۷ صبح...به سمت قم...بعد هم تهران...

*.بعد دو روز...سر درد، دیگه مجبورم می کنه یه چیزی بخورم...می رم مغازه غذای آماده بگیرم...نداره...مجبور می شم خودم درست کنم...

*.شارژرم خراب شده...گوشیم خاموشه...می خوام به داداشم پیام بذارم که نگران نمونن...پشت کوهه...به تلفن که دسترسی ندارم...نوشته دوستا تا ۲۰ روز دیگه که امتحان ارشدمه خداحافظ...نمی آم...می گم ای بابا...

*.سال سوم دانشگاه بودم که از دانشگاه قبول شد...حالا داریم با هم تموم می کنیم...

*.یادم باشه...برای فاطمه دوستم کتابای تست کنکور بیارم...فاطمه هم جز اون دوستایی هست که خدا به صورت ویژه سر راهم قرار داد...هیچ وقت اون روز بارونی از یادم نمی ره...نمی دونم چی شد که به صورت اتفاقی با هم، هم قدم شدیم...از دانشکده تا خابگاه زیر بارون خیس شده بودیم...ولی با حرارت داشتیم با هم حرف می زدیم...چون خیلی هم دیگه رو نزدیک به هم پیدا کرده بودیم...خیلی دوستش دارم...اما مثل بقیه ی دوستای خوبم که ازشون دورم...از اونم دورم...توی یه شهر دیگه است...ان شاء الله که سال دیگه تهران قبول بشه...دوباره با هم باشیم...

*.انقدر ذهنم درگیر بود... هنوز جواب نامه ای که واسم فرستاده بود و ندادم...چند تا عکس هم از شهر تاریخیشون گرفته بود و واسم چاپ کرده بود...

*.خدایا چه لحظات شیرینی رو باهاش داشتم...برنامه های استخر...پیاده روی های صبح گاهی...بحث هایی که همیشه با هم می کردیم...

*.قرار بود پارسال برم پیشش...اما همه اش برنامه پیش اومد...اما یه دفعه باید برم...شایدم این دفعه رفتم و خودم کتابا رو واسش بردم...

*.فاطمه هر کتابی که ادم فکرشو بکنه خونده...مخیه واسه خودش...اما دانشگاه اصفهان قدرشو ندونست...استادا می دونستن که این چقدر فیزیک حالیشه...همیشه می رفت باهاشون بحث می کرد...اما چون توی برگه اون طوری که اونا می خواستن نمی نوشت...نمره نمی گرفت...مجبور شد به فوق دیپلم قناعت کنه و بره...خیلی تلخ بود...

*.خیلی دلم می خواد یه پست مخصوص بهش بنویسم...یه پستی که عالی باشه...اما قلمشو ندارم...

*.وای...قرار بود یه چیزی رو از یه جایی بگیرم...بعدن یعنی برم بگیرم؟ اره مجبورم دیگه...

*.همه اش دلم می سوزه که حاج خانومه تنهاست...اما حیف که نمی تونم برم پیشش...کاش خونه اش این قده سرد نبود...تمرکزم واسه درس از بین می ره...

*.استادی که امروز رفتم بهش گفتم بهم نیم نمره اضافه تر بده...عزیزم...دیدم نمره امو کرده ۱۷.۵ دستش درد نکنه...حتمن ایمیلمو خونده که ۱۷.۵ بهم داده...وای خجالت کشیدم...خیلی چیزا تو ایمیلم نوشته بودم...امروزم که رفتم دیدمش...خدا رو شکر که دیگه باهاش درس ندارم...

*.خدایا حق داری منو به اشد مجازات عذاب کنی...حق داری آینده امو ازم بگیری...آخه بابام واسم اسمس داده : تبریک می گم از خدا در دیگر کارها هم برات در خواست موفقیت و پیروزی دارم

*به التماس شارژرم شارژ می کنه...اما گوشیم از دستم می افته...سیمش از بیخ کنده می شه...

یا علی مددی...

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۱۱/۰۸
مانا

نظرات  (۳)

سلام

خوشا به سعادتتون رفید اونجا ما رو هم دعا کنید.

بگید ما رو شفاعتی کنند و یه نیم نگاهی هم به ما بندازند دلم خیلی

واسشون تنگ شده تابستون رفتم ولی نرسیدم زیارت کنم بگید یه باردیگه منو

بطلبند.
۰۹ بهمن ۹۰ ، ۰۱:۴۴ سندس در جست و جوی حقیقت
...گاهی دوس دارم اینجور که نوشتی من هم بنویسم...احساس میکنم آدم سبک میشه وقتی اینطوری مینویسه...
قم...التماس دعا.
شارژر و گوشی ما کمپلت با هم خرابند...
۰۹ بهمن ۹۰ ، ۰۸:۳۱ شاخه نبات بانو
سلام عزیزم ..

چقدر روان می نویسی بانو ..

پیش ما هم می آیی ایا !؟.. یا من بیام خدمت شما !؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">