...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

نفس بریده...

شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۰، ۰۶:۵۰ ب.ظ
ترم جدیدم امروز شروع شد...با سه درس سه واحدی...یک آزمایشگاه و یک کارگاه...

استادا با جدیت تمام درسا رو شروع کردن...

از دیروز سبزی خریدم هنوز پاکش نکردم...

تمرینایی که به استاد قول داده بودم رو می برم بهش می دم...بار سنگینی از روی دوشم برداشته می شه...

استاد برگه ها رو به خودم پس می ده می گه پیش خودت باشه...حس بدی بهم دست می ده...

حس مثل خورد شدن...هر چه که انسان می کشه از دست خودشه....

√    همه اشو ننوشته بودم...گفتم آزمون ارشد داشتم...

خیلی از زندگی عقبم...خدایا کِی خودم رو به زندگیم خواهم رسوند ؟

هنوزم که هنوزه حس می کنم در ۱۷ سالگیم مونده ام...رشد نکردم...همون ۱۷ سالگی که یکی دو سال زود تر از بقیه وارد دانشگاه شدم...همون ۱۷ سالگی که زود تر از بقیه خیلی چیزا رو یاد گرفتم...همون ۱۷ سالگی که زود تر از بقیه خیلی چیزا رو فهمیدم...اما هنوز ازش گذر نکرده ام...

یه چیزی رو تو درونم کم دارم...نمی دونم چیه...اما هر چیزی که هست...من رو راکد نگه داشته...اجازه ی رشد بهم نمی ده...از همون ۱۷سالگی...

خیلی وقت ها به دیگران حسرت می خورم...به قوی بودنشون...به آزاد بودنشون...به داشتن اعتماد به نفسشون...به موفقیتشون...

همیشه بزرگ فکر کردم...اما بزرگ عمل نکردم...

همیشه هدفمو دست بالا گرفتم...اما خودم رو دست کم...

الآن که دارم اینا رو می نویسم...بغض گلومو فشار می ده...

خدایا کی می رسه که دیگه تلخ ننویسم...

همیشه که نباید شانه ای داشت...گاهی باید شانه ای بود برای غم های کس دیگری...آیا من هستم ؟

زهرا...کم کم داره وقتش می رسه که خیلی چیزها رو به خاطرات بسپاری...

سرم داره درد می کنه...آه کجایی...

چشام سفید شد...از بس زل زدم به کنتور...

خوشحالم که از حال و روزم خبر داره...اما من حتی نمی دونم که حالش چطوره...قلبش...

فقط به خاطر اون می نویسم...اگه بدونم که دیگه نمی خونه...دیگه نمی نویسم...

زهرا هنوزم داغی...آره ؟...هنوزم نمی فهمی که چه غلطی کردی...چه گُهی خوردی و اون روز جوابشو ندادی ؟ امروز دو هفته گذشت...دستت چلاق بشه...

وقتی بی قرار می شم...و ما ادراک...می خونم...مثل آبی می مونه که بریزن رو آتیش...

زهرا...تو می تونی...به این باور داشته باش...باور کن که می تونی...خدا خیلی بهت نشون داده...خودت هم می دونی...به خاطر قلبی که قلبت به یادش می تپه باور داشته باش...

به امید فردایی بهتر...

یا علی مددی...

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۱۱/۱۵
مانا

نظرات  (۳)

۱۵ بهمن ۹۰ ، ۲۰:۰۰ شاخه نبات بانو
منم رمز میخام خو ..
۱۵ بهمن ۹۰ ، ۲۰:۰۶ سپیده ( ღ عروسکِ صورتی )
سلام عزیزم
ممنونم از حرفای دل نشینت
آره واقعیت همین ِ که نزدیکی ِ آدما باعث ِ خیلی از محسوسات ِ عجیب میشه...
۱۵ بهمن ۹۰ ، ۲۳:۰۷ ɀᾴяӌ . šɧᶒ îᶑд
+ :[]:

+ مـِرسی کـِ اومـَدی :* :[]:

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">