...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

سفرنامه...

جمعه, ۷ بهمن ۱۳۹۰، ۰۸:۱۱ ق.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم...

به یاد شهید ایلیا...

می نویسم اشک و اشک...غرق خواهم شد...

می نویسم دل تنگی...بی قرار خواهم ماند...

می نویسم نیستی...خواهم رفت...

می نویسم بی تو هرگز...خواهم مرد...

........................................................

*.نماز مغرب رو در مسجد می خونم...گوشیم جا مونده...شاید زنگ بزنن نگران بمونن...برمی گردم...برش می دارم...

*.می رسم گلستان شهدا... ۱۹:۳۸...باید سر بزنم مسجد "رکن الملک"...تا مطمئن شم که امشب بازه...همیشه شبای جمعه بازه...

*.الآن هلال ماه خیلی قشنگه...مشتری (شاید) هم کنارشه...

*.چه مسجد قشنگی...مثل مسجد جامع به دل می شینه...قدیمی و روحانی...

*.وای خدای من این جا کاروان سرا بوده و من خبر نداشتم...من عاشق بناهای سنتی و قدیمی ام...

*.موقع برگشت از مسجد...تکیه "جهان گیر خان قشقایی" رو می بینم...تصمیم می گیرم برم اون جا...چند تا آرام گاه از بزرگان هست...آرام گاه جهان گیر خان توی یه مقبره است درش بسته است...دست هامو قفل می کنم به شبکه های پنجره هاش...باهاش حرف می زنم...از دردام می گم...

*.راهمو ادامه می دم تا برسم به گلستان...انتهای یه کوچه می رسه به مزار...اما من الان دلم می خواد از نرده ها رد شم...دلم می خواد مزه ی از نرده رد شدنو بچشم...میان بر می زنم و از یکی از نرده ها که می تونم رد شم می گذرم...چقدر چسبید...

*.حالا دیگه سر زدن به داداشی ها شروع می شه...یکی یکی می رم سر مزارشون...اما این دفعه حس حرف زدن باهاشونو ندارم...انگار این دفعه اومدم فقط با خود خدا حرف بزنم...

*.می رم روی یه نیم کت می شینم...یه نیمکت آشنا...به روبه روم زل می زنم...به اونایی که شاهد بودن...

"آه نوشته" پست دیروزمو بی خبر از دیشب نوشته بودم اما چه خوب تعبیر می شه...

"نسیم که هوای کویت را با خود به همراه می آورد...ساعت ها خیره می شوم به دوردست"

*.اَه...لعنتی...نیم کت دومی یادم نمی آد کدوم بود...نیم کت های دنیا را چه بد چیده اند...

*.مزار شهید افشار شلوغه...نمی شه رفت...می گم فردا صبح می آم...

*.یه سری به مغازه ها می زنم...یه صحیفه سجادیه می خرم...فکر کنم فقط حس خریدن کتاب داشتم که خریدمش...

*.کاش بهار این جا بود...یه بار که با هم رفته بودیم...قبرستون...یه قبر خالی دیدیم...اول اون رفت خوابید...بعد من رفتم...من کامل توش جا نشدم...یه پیر مرده اومد وایستاد کنار قبرا...نشدخیلی از اون موقعیت استفاده کنیم...بلند شدیم رفتیم...کاش بازم بشه بتونم توی یه قبر بخوابم...اگه شبم باشه که عالی می شه...

*.دیگه می رم داخل خیمه...دعا شروع می شه...خواننده ی دعا،دعا رو مثل مناجات های حرم امام رضا می خونه...منم به جای این که واسه خاطر گناهام گریه کنم...با هر کلمه کلمه ی دعا...به یاد سحر های حرم گریه می کنم...

*.تموم می شه...مردد می مونم که برگردم خونه یا برم مسجد...

*.جلوی مسجدم...داخل که می شم...عده ای خوابیدن...عده ای دارن نماز می خونن...عده ای دعا...

*.حس خوبی دارم از این که اومدم...ساعت ۲۳:۵۰ تصمیم می گیرم بخوابم...وای نه...صدای خورو پف...نمی تونم تحمل کنم...خدا رو شکر که ام پی تریم قاط نزده و هنگ نکرده...می تونم تو گوشم بذارم...مداحی سرو صداش زیاده...خوابم نمی بره...موزیک بیکلام مجبورم بذارم...اونم تو مسجد !...هوا سرده...خوابم نمی بره...

*.یادش بخیر...پارسال رفته بودم جنوب...توی اولین شب اسکانمون...که خواستیم بخوابیم...همه ی پیرزن ها بلا استثناء خورو پف می کردن...منم صدای ام پی تریمو تا آخر داده بودم...هم داشتم کر می شدم...هم زیر پتو خفه شده بودم...هم این که صداشون بازم می اومد...آخرش مجبور شدم گریه کنم...یکی دو ساعت مونده یه اذان خوابم برد...

*.ساعت ۳:۲۸ با صدای مناجات بیدار می شم...وای خدای من فکر نمی کردم این جا این طوری باشه...چه خوب که موندم...

*.می رم وضو بگیرم...دستم جایی گیر می کنه...گوشتش کنده می شه...محکم فشارش می دم که خون نیاد...وضو می گیرم...تا دوساعت فشار داده بودم...دیگه به هم چسبید و هیچی خون نیومد...

*.ناقص شدن خیلی سخته...تازه من با یه انگشتم انگشت دیگه امو گرفته بودم...نمی تونستم راحت اون کاری که می خواستمو انجام بدم...دیگه چه برسه به بد تر از این هاش...خدا یا شکرت که سالم آفریدیمون...

*.دعای کمیل شروع می شه !...تا اذان صبح ادامه داره...خدایا...باورم نمی شه منو تو خوب هات راه دادی...چقدر حس خوبی بود...انقدر لذت داره که آدم اصلن یاد دنیا نمی افته...دوست داره همه چیزشو بده همیشه تو این حال بمونه...

*.نماز صبح و بعدش آخ جون صبحونه...عدسی...من که این قدر شکمو نبودم...

*.یه هم اتاقی داشتم که هر موقع غذا می خورد و تموم می شد...می گفت خدایا شکرت که سیرمون کردی...همه ی گرسنه ها رو سیر کن...

*.راه می افتم می یام بیرون...پیاده روی در این هوای صبح گاهی زیبا به سمت ایستگاه اتوبوس...دیگه نمی شه از اصفهان دل کند...

*.از کنار قبر ها می گذرم...صدای گریه و ناله ی بلند یه مردی می آد...گوش می دم تا بفهمم چی می گه...واضح نیست...فقط یا...یا...گفتنش رو می فهمم...هر چی نگاه می کنم...هیچ مردی رو نمی بینم که رو زمین پخش شده باشه...یا شونه هاش از گریه تکون بخوره...فقط یه مرده که وایستاده کنار یه قبری...عجیب بود...

*.یادش بخیر...یه سالی می خواستم موقع تحویل سال مزار شهدا باشم...بابام گفت بهتره پیش بابا بزرگ اینا باشیم...اون جا بودیم...بعد تحویل سال و تبریک من و خواهرم زود اومدیم بیرون تا بریم مزار...یه ماشین وایستاد...بهش گفتم...در بست قبرستون...بیچاره راننده کپ کرده بود که من این موقع تحویل سال قبرستون می خوام چرا برم...چقدر خندیدیم تو ماشین...اما به شخصه تجربه کردم...آدم لحظه تحویل سالشو هر جوری شروع کنه...تا آخر سال اون طوری پیش می ره...

*.می رم مزار شهید افشار...ازش تشکر می کنم که اجازه داد بیام سر مزارش...

*.سر راهم نون می گیرم...خب انسان به امید زنده است دیگه...

*.و باز هم طلبق معمول...خبری نیست از مهدی فاطمه...نه در این نوشته ها...نه در دل ها...نه در دنیا...

یا علی مددی...

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۱۱/۰۷
مانا

نظرات  (۲)

۰۷ بهمن ۹۰ ، ۰۸:۲۳ الفا سلیمانی
ابرر بازنده به دریا می گفت من نبارم تو کجا دریای؟

در دلش خنده کنان دریا گفت ای ابر بازنده تو خود از مائی
با سلام خدمت شما دوست گرامی
وب جالبی دارید از خوندنش لذت بردم
امیدوارم در نوشتن ادامه این وب موفق باشید
اگر وقت کردید به من هم سر بزنید خوش حال میشوم
با ارزوی موفقیت روز افزون برای شما
۰۷ بهمن ۹۰ ، ۰۸:۲۶ شاخه نبات بانو
سلام عزیزم ..

چقدر برنامه ی دعای کمیل عجیب بود و جالب !..

کاش یادت بوده باشد و دعایی برای دل ِ بی قرار ِ ما هم کرده باشی ..

چقدر نوشته ی این پستت را دوست می داشتم ..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">