...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

فاین تذهبون...

جمعه, ۷ بهمن ۱۳۹۰، ۰۳:۵۰ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم...

به یاد شهدا...

تکیه دادی به درخت بید مجنون...باد شاخه هاشو می لرزونه...می آن صورتتو می پوشونن و رد می شن...دوباره بر می گردن...نشستم روی تخته سنگی...بهت نگاه می کنم...بهم نگاه می کنی...مسابقه است...هر کی پلک بزنه می بازه...

........................................................

*.زینب زنگ می زنه...می گه و می گه و می گه...مثل همیشه حرفهاش عالیه و منو به فکر فرو می بره...می گه از غریبی آقا...از این که اونایی که اطرافشن یا تفریط می کنن...یا افراط...می گه زهرا...به این نتیجه رسیدم این دنیا هیچه...هیچ...می گه زهرا...ما کسی نیستیم...فقط خدا ما رو آورده...تا برنامه هاشو از طریق ما عملی کنه...ما نباید جا بزنیم...می گه زهرا بی خود نیست بعضی از حرفا رو خدا بهمون زده...برنامه هایی داره واسمون...فقط دعا کن...فقط تضرع کن...تا جا نزنیم...می گه زهرا...خدا خیلی به ماها استعداد داده...فقط به خاطر این که...دلش می خواد ما هم سهمی تو اجرای برنامه هاش داشته باشیم...می گه زهرا...هر چه بیشتر می رم جلو متوجه می شم...شهدا چی کار کردن...چه معامله ای کردن...اون موقعی که همه به فکر مطامع نفسانیه خودشون بودن...اونا فهمیدن که بندگی فقط در اطاعت از ولیه زمانه...می گه زهرا...ما زهیریم باور کن...امام حسین خودش اومده دست گذاشته رو ما...چرا خودمونو دست کم گرفتیم...می گه زهرا...فردای قیامت مسئولیم...هر چی فکر می کنم تو حیرت می مونم که اونایی که بزرگن چطوری بزرگ شدن...می گه زهرا باید ضجه بزنیم...باید بمیریم...از این که این قدر ضعیفیم...که تو امتحانای به این آبکی رد می شیم...جهاد علمی که بماند...

*.از نمره ها می پرسه...می گه فردا که رفتی پیش استادا اگه لازم بود بهم بگو...منم باهاشون حرف بزنم...می گه اسپکتروسکوپی رو سفید تحویل دادم...دکتر  که خوب نمره می ده...رفتم باهاش صحبت کردم...شفاهی ازم یه چیزایی پرسید...واسم ده رد کرد...می گه بهش گفتم که دیگه بریدم...دیگه خسته ام...استاد یه کاری کن دیگه تموم شه...می گه استادی که باهاش یه درسی داشتم هیچی نخونده بودم...یعنی نمی تونستم بخونم...وقت داشتم...اما نمی تونستم...رفتم امتحان بدم...گفته ئه من که یادم نبود سوال طرح کنم...هر چی بلدی بنویس...نوشتم...گفت اینا چیه که نوشتی...گفتم استاد ماشینو دیدی که وقتی از کار می افته اون آخراش دیگه ددت...ددت..ددت...زورکی راه می ره...منم مثل اونم...ده می ده ردم می کنه...می گم احتمالن چون تو دلم گفتم عمرن من اگه برم جلوی بقیه ی بچه ها از استاد نمره بخوام...خدا می خواد که برم همین کارو بکنم...باشه دیگه چاره ای نیست...باید برم...می گه زهرا تو که باز می خوای تو حیطه ی فیزیک کار کنی خوب فکرا تو کردی؟ می گم وای نه الان فعلن وقتش نیست به این مسئله فکر کنم...می گه من که وارد علوم انسانی شدم تازه می فهمم چه اشتباهی قبلن کردم...می گم نه زینب من خیلی عقلانی ام...حتی تو بدیهیات هم شک می کنم و یه جورایی دنبال برهان و دلیل واسه اثبات بدیهیات می گردم...وقتی تابستون داشتم واسه فلسفه هنر می خوندم...هر چی از نیچه و هیوم و کانت می خوندم می دونستم که از یه جهتی بی خود می گن...اما نتونستم ادامه بدم...نمی تونستم چیزایی رو بخونم که می دونستم اشتباهن...باید خودمو قوی کنم...تا وقتی می خونمشون واسه سطر به سطرشون استدلال داشته باشم...می گه زهرا مواظب باش...همه چیز تفکر و استدلال نیست...باید لطافت قلبی داشته باشی تا به تعادل برسی...می گم می دونم...بزرگترین مانعم رو همین می دونم...

*.قطع می کنه و منم به کارهام فکر می کنم...به فکرام...به ضعف هام...همیشه زینب برام پیام آوره...پیام های واضحی از طرف خدا...

*.این مکالمه رو نوشتم تا ثبت بشه...خیلی مربوط به وبلاگ نبود...

*.من و زینب همیشه حرفهای همدیگرو می فهمیم...خیلی عالی و خیلی قشنگ...اما حرفای ما رو کسی متوجه نمی شه...خیلی شبیه همیم...در حین این که خیلی با هم فرق داریم......اه...باز هم باید جدا بشم...از دوستی که خیلی بیشتر از یک دوسته واسم...خیلی...

*.همیشه حرف های استاد سرجلسات به طرز کاملن روشنی تکلیف آدمو با همه چیز روشن می کنه...از هیوم گفتند...از تفکر غالب در جهان...از سابجکتیویته...وای...بعد جلسه تا چند دیقه داشتم با خودم می گفتم...عجب...عجب...عجب...عجب...عجب...

*.قبلن از استاد یه سوالی پرسیدم...در رابطه با متوجه نشدن بعضی مباحث جلسات...بهم جواب دادن که " این جلسات پیش نیاز معرفت نفس و برهان صدیقین و نیاز داره"...من برهانو نصفه کار کردم...امروز سر جلسه می گن...یکی از آقایون! تو سایت ازم پرسیده که "من از این چیزی که می گی سر درنمی آرم...یعنی چی که می گی این لیوان، نیست...این که هست"...همه می خندن...بعد استاد می گه...تو از اول نباید می اومدی سر جلسه...بدون پیش نیاز خب متوجه نمی شی...و منم می خندم...می خندم...می خندم...تو دلم می گم فدات استاد...

یا علی مددی

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۱۱/۰۷
مانا

نظرات  (۱)

سلام

حضرت محمد(ص)...

مودب راه می رفت

مودب می نشست

مودب سخن می گفت

همیشه متبسم بود چنان که او را ضحوک (بسیار خنده رو) می گفتند

کلام او شیرین، فصیح و لطیف بود

هرگز دل کسی را آزرده نکرد

تا توان داشت با دیگران با لطف و مهربانی رفتار می نمود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">