...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱
بسم الله الرحمن الرحیم...

به یاد شهید ایلیا...

یادت هست صحن جامع؟...کنار حوض...فواره ها...اشک هایم...چشم هایت...

کو دستانت؟...

........................................................

*.چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم...چای می نوشم ولی از اشک،فنجان پر شده است...

*.خواب و خواب و خواب و باز هم خواب...

*.دوستم اسمس می ده کجایی آنتن نداری؟ جوابشو می دم "نمی دونم قبرستون یا شایدم جهنم" ...

*.خیلی این دنیا پسته...خیلی...خیلی...خیلی...خدایا حق داری...واقعن حق داری به اشد مجازات عذابمون کنی...از این که به این راحتی ولت می کنیم و می چسبیم به دنیا...حالم از خودم به هم می خوره...شدیدن ن ن ن ن ن ن ن ن ن ن ن ن ن ن ن ...

*.خدایا...آخه چرا باید اونی باشم که هستم و اونی نباشم که نیستم...چرا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا...

*.آه ای خدا خسته شدم از توبه های الکی...

*.دیگه از خستگیام خسته شدم...

*.نمی شه مست کرد تا چیزی نفهمید...نه؟ تا درد نکشید...نه؟ تا از یاد برد...نه؟ تا آدم شد...نه؟

*.آخه اینم وقت بی خدایی بود؟ من درس دارم...

*.اینو که خوندم...بیشتر حالم گرفته شد...باز هم باز شدن زخم قدیمی...باز هم مسئله ی عشق و دل...باز هم کربلا و حسین و من و بی کربلایی و بی حسینی...و باز هم خواب...

*.دلم واسه مامان و بابام تنگ شده...خیلی زیاد...خیلی زیاد...اما حیف که نمی تونم برم خونه...دلم می خواد برم تو بغل مامانم زار بزنم...خواسته ای محال...

*.واسم دعا کنید...

*.ح س ی ن ... کاش داشتمت...

*.کاش لحظه ای رهایم کنی...شیطان...

*.خیلی بده که گریه هم آرومت نکنه...

*.کاش بارون می بارید...آسمون این جا چقدر بخیله...

یا علی مددی...

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۰ ، ۱۶:۳۸
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم

به یاد شهید ایلیا...

قمار بازم کرده اند...چشمانت...بس است دیگر...

تمام وجودم را وسط می گذارم تا لحظه ای...دریای آبی چشمانت را طوفانی نبینم...

پاییز تمام شد...فکر دل ما را نکرد...که خو کرده بود...به تماشای آوارگی برگ های خزان در باد...مثل تو...

........................................................

*. وقتی آواره هستی...فقط آوارگی آرامش می دهد...خب !

*.حضرت سلطان چی می شد من الآن تو حرمت بودم...( کسی که خیلی دل تنگه )

*.هویزه ایضن !

*.می خوابم تا فراموشت کنم... و فراموشت می کنم...به همین سادگی...

یا علی مددی...

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۰ ، ۰۶:۴۱
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...

به یاد شهید ایلیا...

چقدر رنگ خرمایی محاسن، زیباترش کرده...آهسته آهسته می آید کنارم می نشیند...دستانم را در دستانش می گیرد...در این سرمای پاییزی دستانش گرم اند...لبخندی می زند...و می گوید...بخوان...زمزمه کن...هر چه که دوست داری...اما ساکت نباش...زهرا...سرم را می اندازم پایین...دستش را زیر چانه ام می برد...سرم را بالا می کند...چشم در چشمانش می دوزم...وجودم آتش می گیرد...می خواهم تمام هستی ام غرق "او" شود...سراسر بودم "او" شود...پاکی او...زلالی او...آرامش او...لبخند او...آه که همین لبخندش مرا می کشد...می گویم... "یا احد " چطور است؟...

........................................................

*.مُحرم آمد...اما...مُحرم دلم کی خواهد آمد؟

*.خدایا چقدر پاییز و زیبا آفریدی...

یا علی مددی...

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۰ ، ۱۸:۰۱
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم

به یاد شهید ایلیا...

مدت هاست رو به رویم ننشسته ای...

مدت هاست نگاهم در نگاهت گره نخورده است...

مدت هاست عطر نفس هایت در عمق جانم نفوذ نکرده است... ای مونس شب های وهم آلود من...ای ماه تاب من...

آه...آه...بیا دمی با من باش...

بس است شب هایی که تیر تیز تنهایی در قلبم فرو می رود و با ناله ی درد غربت به خواب می روم...

بس است بغض های فرو خورده ی لحظه های نبودنت...

آیینه ی دلم چه جلایی پیدا می کند از چشمه سار زلال چشمانت...

همیشه کارهایت از روی حساب اند...وقتی عید قربان می آیی...من باید حدس بزنم که دلم قربانی خواهد شد...

خنجر را خودم برایت آورده ام...لبخند بزن مرد آرام رویاهای من...

........................................................

*.دلم واسه این جا تنگ شده بود...

*.و خدایی که در این نزدیکی هاست...

*.از بعضی چیزا نمی شه گفت...مثل محرم...مثل حسین...مثل عشق...مثل ادب...

*.من باب تبرک بود...

یا علی مددی...

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۰ ، ۲۲:۲۹
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم

به یاد شهید ایلیا...

چرا وقتی آدم می خواد سر به زیر بشه...فقط یه مسئله است که همه چیزو به هم می ریزه...فرقان...این که تو دو راهی های امتحان الهی کدوم راه، حقه...کدوم راه، باطل...

........................................................

*.خسته ام...خسته...از به دوش کشیدن سال ها کوله بار حسرت...

*.میان عاشق و معشوق فرق بسیار است...چو یار ناز نماید شما نیاز کنید...

*.غروری که فاصله را رقم زد...

*.این روز ها به جای قرآن خوندن قصیده آبی خاکستری سیاه آقای مصدق رو مرور می کنم

کودک چشم من از قصه ی چشم تو می خوابد...

قصه ی نغز تو ار غصه تهی ست...

باز هم قصه بگو...

تا به آرامش دل...

سر به دامان تو...

بگذارم و در خواب روم...


یا علی مددی...

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۰ ، ۲۱:۲۱
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم

به یاد شهید ایلیا...

باز هم ماه مهربانی ها...ماه خوبی ها...ماه مبارک رسید...اما من در ماهِ امسال نیستم...امسال در پارسالم...پارسال ماه مبارک که دو سومش در مشهد الرضا گذشت...دل من هر لحظه داره با خاطره های اون لحظات سر می کنه...همین فردا روزی بود...پارسال...یادش به یاد...

خدای من...نمی تونم بی قرار اون لحظات ناب نباشم...نمی تونم...هر لحظه شمیم نسیم حرم آقا مشامم رو نوازش می ده...

ایوان طلای سحرها...صدای چیک چیک آب فواره های صحن جامع...گلدسته های مسجد گوهرشاد...یا علی بن موسی الرضی المرتضی مددی...

دارم از خماری حرمت دیوونه می شم...دریاب...

........................................................

*.ممنون مولا که قبول کردی دلم تو حرمت جا بمونه...

*.به ماه مبارک امسال خوش بینم...

*. می خوام این ماه "عشق" گدایی کنم...یعنی توانشو دارم؟...عاشقی رو می گم...

یا علی مددی...



۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۰ ، ۲۱:۲۱
مانا

بسم الله الرحمن الرحیم


به یاد شهید ایلیا...

روزهای جدیدی رو دارم تجربه می کنم...نمی دونم تا کی ادامه خواهند داشت و چرا هستند؟
صبح ساعت 5/5 با تنی خسته و چشمایی خواب آلود از خواب پا می شی و زود نمازتو می خونی و صبحونه رو به زور می خوری ... از وقتی که بی اشتهایی اومده سراغت یادت نمی آد که آخرین باری که به راحتی غذا خوردی کی بوده...ساعت 6 که می شه می زنی بیرون...یا دانشگاه یا کتابخونه...کلاسای دانشگاه هفت و نیم شروع می شه...به اولین اتوبوس هم برسی بازم به موقع نمی رسی اما بعد یکی دو جلسه استاد خودش هم دیر می آد و خیالت تخته که از مباحث عقب نمی افتی...وای سربالایی های دانشگاه شهید بهشتی...فقط می تونی این سربالایی رو با ذکر القادر المقتدر طی کنی...اگر بطری آب هم همراهت نباشه که حتما هلاک می شی...۵/۷ تا ۵/۱۰ یه کلاس و 11 تا ۵/۱۲ و ۵/۱ تا 3 هم کلاس دیگه...لحظه لحظه ی درس رو می شمری تا ساعت 3 برسه و بری تو نمازخونه با خیال راحت دراز بکشی و بگی اخیش امروزم تموم شد...بعد صلانه صلانه راه بیوفتی بیای ایستگاه بی آر تی به میدون جمهوری ... از اونجا هم تا مترو چیتگر...بعدشم خودتو دوون دوون به اتوبوس برسونی و تو اتوبوس مجبور بشی سر درد ناشی از ضعف و حالت تهوع رو تحمل کنی تا برسی به خونه...تو خونه اولین کاری که می کنی خودتو رو زمین پهن می کنی تا استراحت کنی...کمی که می گذره یادت می آد مامانت رفته مسافرت و باید غذا درست کنی... بعضی وقتا هم خودتو به بی خیالی می زنی و خوابت می بره و داداش غذا درست می کنه و بابا ظرفای تلنبار شده رو می شوره...تا سر می جنبونی شب می شه و چشمات طاقت باز موندن رو ندارن و به زور نمازت رو می خونی و می خوابی...و فردا هم به همین ترتیب روزی جدید با خاطره های تکراری فرا می رسه...در پشت همه ی این خستگی ها اون چیزی که بیشتر ذهن خودتو بهش مشغول می کنه این سوال دو کلمه ایه "که چی؟" وقتی تو مترویی...تو اتوبوسی...داری رفت و آمد مردمو می بینی که همه پی کار خودشون با عجله دارن می رن می آن...این سوالو آروم زمزمه می کنی...وقتی با سنگینی کیف و کتابات سر بالایی دانشگاهو با ذکر یا علی مددی بالا می ری...وقتی داری با بدن خسته غذا درست می کنی...وقتی به زور نمازاتو می خونی...وقتی حال نداری سجاده ات رو جمع کنی...وقتی خونه انقدر ریخت و پاشه که از بازار شام هم وضعش بدتره و مطمئنی که اگه مامان و آبجیت این جا بودن تیکه بزرگه ات گوشت بود...بازم زمزمه می کنی که چی این همه خستگی این همه تلاش و تکاپو و جان کندن؟...عاقبت این کارها چی می شه؟ چی باید بشه؟ ...قبلنا فقط از دور شنیده بودی پوچی رو...اما الان دیگه توشی...داری حسش می کنی...باهاش زندگی می کنی...قبلنا وقتی به مردم خیره می شدی و می گفتی که چی؟ با پوست و گوشتت حسش نکرده بودی...اما الان داری با خستگی تمام می گی که چی؟وقتی با خودت خلوت می کنی...وقتی به فکر فرو می ری...وقتی به تمام تلاش ها و خستگی هات فکر می کنی...فقط به یک جواب می رسی...به این می رسی که اون چیزی که به زندگی نور می ده...رنگ می پاشه ...اون چیزی که واست هدف می سازه...فقط یک چیزه...برق نگاهی که گرفتارت کنه...وقتی طعم لب هاش مستت کنه...دیگه انقدر خماری که هیچ دردی رو حس نمی کنی...

........................................................

*.اللهم ارزقنا عشق...


*.بعضی ها چقدر زیبا زندگی می کنن...


*.چقدر زود گذشتند روزهایی که عینک زیبا بین به چشمم بود...


*.این روزا خیلی مولانا رو دوست دارم...


*.راستی...وقتی اطرافیان آدم دور و برش نباشن...وقتی مامان و آبجیش و باباش مسافرت باشن و داداششم سر کار...اون وقت تو لحظه های تنهایی آدم یاد مرگ می کنه...یاد این که هر لحظه ممکنه جناب عزرائیل ظاهر بشه...وقتی اون لحظه رو آدم تجسم می کنه می بینه هیچه...هیچ...هیچی نداره و بغض گلوشو فشار می ده و از شدت درد نمی دونه چی کار کنه...سر به سجده می گذراره و می گه...انت الهی و سیدی و مولای...مولای یا مولای انت الغنی و انا الفقیر و هل یرحم الفقیر الا الغنی...ارحمنی...ابکی...ابکی...یه سوال مهم و سخت...چطوری آدم بتونه توی جمع هم هر لحظه منتظر اون لحظه باشه...همیشه که آدم خلوت نداره...


*.حس می کنم این حرفهام بی ربط به پست "ظاهرا همه چیز روشن است خیلی صریح" نیست...(لینکشو پیدا نکردم )


*.خیلی وقته یاد شهید ایلیا نیوفتادم...


*.الآن که جوونم اینم پیر بشم چی می شه...


*.آخ جون فردا دوشنبه است و صبح کلاس ندارم...

یا علی مددی...

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۰ ، ۲۳:۴۴
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم

به یاد شهید ایلیا...

می دانستم خنده هایت را جا می گذاری...

........................................................

*.مرحوم "حسین پناهی" گفته بود : قانون را دوست دارم ولی از پاسبانها می ترسم...

اما من می گم

قانون را دوست دارم ولی از پاسبان ها متنفرم...

*.البته دقیق که فکر می کنم می بینم جا داره که از قانون بیشتر متنفر باشم...اون قانونی که به دست همون پاسبانه شکل گرفته...

یا علی مددی...

 

۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۰ ، ۱۷:۲۰
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...

به یاد شهید ایلیا...

در باران آمدی...

در باران هم جا گذاشتی و رفتی...

از پشت سر فریاد نگاهم را نشنیدی؟ ...

ندانستی که ضجه ی دخترک زمین خورده ی سر تا پا در گل فرو رفته التماس آخرین نگاهت بود؟

........................................................

*. سالم باشی...پدر و مادر داشته باشی...گرسنه و تشنه نمانده باشی...کر و کور و چلاق نباشی...جای خواب داشته باشی...اما اگر احمق و کودن و بی عقل و بی شعور و خل و چل باشی...آن ها پشیزی هم نمی ارزند...

*. وقتی عقل نداری دیگه هیچ امیدی تو این دنیا نداری...

*. کاش لحظه ای خودم را دوست می داشتم...

*.حس بدی به هدیه دادن های روز مادر دارم...

*.بعضی چیزا رو وقتی آدم از بقیه کم داره اصلا مهم نیست...اما بعضی چیزا رو اگه کم داشته باشه خیلی بده...

*.مادر یعنی فانی...فقط همین را می دانم...

*.چرا نمی شه تو وبلاگا نظر بذارم؟ عددی که باید وارد بشه نمی آد...

یا علی مددی...

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۰:۳۰
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم

به یاد شهید ایلیا...

همین پارسال بود...نه ببخشید پیارسال...بهمن ۸۸...

زیر پتو...با چشمانی ورم کرده و سرخ شده از گریه های گاه و بی گاه...از تلاطم ها و التهاب های مبهم...سر درد های کلافه کننده...احساس خفگی می کردم...گلویم را چنگ می زدم و در سکوت زار می زدم...نمی دانم از چه بود...چه دردی بود که این چنین گرفتارم کرده بود...نه...عشق نبود...شاید بی عشقی بود...نمی دانم...غلتی خوردم...کاغذهای چرک نویس و جزوه ها و کتاب ها زیر پایم که چند روزی بود حوصله نداشتم جمعشان کنم و هر شب رویشان می خوابیدم تکانی خوردند...یکی هم زیر دستم بود...برداشتمش...زیر نور چراغ مطالعه خواندم...

از ایلیا بود...نشریه ای درون دانشگاهی...کمی از زندگی نامه اش را نوشته بود...

وقتی که تمامش کردم...اشک هایم را پاک کردم...کاغذ را به سینه ام چسباندم و با آرامشی وصف ناپذیر خوابیدم...

فردا شب در راه شلمچه بودم...همان جا که مشهد ایلیاست...در آستانه ی سفرم به شملچه او خودش آمده بود تا به میهمانی اش دعوتم کند...

تسبیح به دست ذکرم شده بود اسم ایلیا... و یادم یاد ایلیا...

لحظه به لحظه داستان تولدش...مسلمان شدنش در جمکران در شب قدر ...بیماری هایش...عشقش به حضرت حجه...عشقش به حضرت علی اعلی...سفر کربلایش...ماجرای مکه اش...به کما رفتنش و پرواز روحش در کما به نجف اشرف...ارتباطاتش با دوستانش...روز آخرش در بهشت زهرا...موسسه ی اعتقادی که راه انداخته بود...همه و همه و پر پر شدنش در جمکران در شب قدر... از یادم نمی رفت و نخواهد رفت...

شهید ایلیا...کسی بود که خودش خواست بیاید...برق امید و ایمان را در دلم روشن کند و بماند... و خواهد ماند...

 

........................................................

*.ایلیا جان ببخش که نتونستم خوب معرفیت کنم...

*.هیچ وقت حرف هایی که برام با حافظ زدی رو فراموش نمی کنم...وقتی اولین حرفت با من شد این بیت... نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار...چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم...حضرت حافظ خوب رابطی بین من و تو هست...

*.تو زنده ای...خیلی خیلی خیلی زنده...

*.لینک وبلاگ ایلیا که در موردش خیلی چیز ها نوشته... لوح دل

*.شاید تا ۱۴ ماه دیگر...شاید...

یا علی مددی...

 

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۹:۱۶
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم

به یاد شهید ایلیا....

خسته شدم...از همه چی...قلبم خیلی کوچیک تر از اینکه دردهای بزرگی رو در خودش جا بده...نمی تونم تحمل کنم...دلم می خواد فرار کنم...برم جایی که هیچ اسمی از به اصطلاح جمهوری اسلامی نشنوم...تازه دارم ذره ای  از درد و رنج های جوانان انقلابی زمان انقلاب رو درک می کنم...ای وایِ من... تحملش رو ندارم...سال ها در بی خبری و بی دردی...در محیطی که بوی بی دینی و بی ایمانی و بی اسلامی نشنیدم زندگی کردم و اما حالا...رفتار ها... گفتار ها... سیاست هایی که کاملا در تضاد هستند با اون چیزی که بهشون اعتقاد دارم به سمتم حمله ور شدند...الآن که دارم این پست رو می نویسم...نمی تونم نفس بکشم...دارم خفه می شم...انگار که کم کم دارم می فهمم غریبی یعنی چی...مظلومیت یعنی چی...یعنی چی که آسید مرتضی آوینی گفتند در این کشور حزب اللهی ها غریب اند...حضرت آقا حق داشتند که مرگ خودشون رو از خدا می خواستند...ام ابیها حق داشت که مرگ خودش رو زود خواست....مدتی بود دیگه نمی خواستم منتظر باشم...انتظار برام واژه ای بی معنا بود...چون خودم رو در حد انتظار نمی دونستم...چون ایمانم رو در اون حدی نمی دونم که منتظر باشم...منتظر ثمره ی تاریخ...اما نمی شه...گویا درد و انتظار با هم عجین اند و از هم جدا نشدنی...

جرقه هاش : http://rajanews.com/detail.asp?id=87611

http://goldencity.blogfa.com/post-107.aspx

http://mashreghnews.ir/NSite/FullStory/News/?Id=44099

و خیلی چیزهای دیگه...

........................................................

*. با رویی سیاه و قلبی سیاه تر ... العجل آقا...العجل...

*.شرح صدر  می خواد تا آدم خیلی چیزها رو ببینه و بفهمه و بچشه و اما جا نزنه...

*.این حرف ها هیچ ربطی به قضیه ی اخیر دولت نداره...

اینو گوش بدید بد نیست...سخنرانی حاج آقا نبویان در مورد اقای مشایی 

یا علی مددی...

 

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۱:۴۶
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...

به یاد شهید ایلیا...

از جلسه ی امتحان خارج می شم...نسبتا امتحان خوبی بود...می رم حرم الشهدای دانشگاه...می شینم...حدیث کسایی زمزه می کنم...هر از چند گاهی صدای غرش آسمان به گوشم می رسه...با این که هوا آفتابیه...بعد از تموم شدن...بلند می شم تا برم خوابگاه...وارد محوطه می شم...هوا خیلی بهاریه...تصمیم می گیرم کمی بشینم تا از این هوا لذات ببرم...نم نم بارون شروع می کنه به باریدن...کم کم شدت می گیره...بچه ها دارن بدو بدو رد می شن تا خیس نشن...اما من نشستم...تصمیم گرفتم که خیس شدن رو در این بارون زیبا تجربه کنم...هر کسی رد می شه می گه خیس شدی برو تو...تو دلم می گم مگه می شه از این بارون دل کند...لحظه به لحظه به شدت اعتراضات افزوده می شه! تصمیم می گیرم قدم بزنم و از دیدشون خارج بشم...تقریبا دیگه خیس خیس شدم...سلانه سلانه و آروم آروم راه می رم و به نگاه های پرسش گری که انگار صحنه ی عجیبی رو دارن می بینن اهمیتی نمی دم...

........................................................

*.لرزی که بعد از خیس شدن لباس ها داشتم من رو متوجه علت اعتراض های دیگران  کرد...اما اصلا مهم نیست... عشق و حال اینجوری رو عشقه...

*.الآن که دارم این پستو می ذارم داره تگرگ می باره ! 

*.با این پست زیاد حال نکردم...چرا؟ 

یا علی مددی...

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۷:۴۸
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم

به یاد شهید ایلیا...

چقدر دل تنگ حال و هوای این شعرم...

تو را دوست دارم
در این باران
می‌خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران می‌خواستم
می‌خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم…

احمدرضا احمدی بیرجندی

........................................................

*.از تهی سرشارم...

یا علی مددی...

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۰ ، ۱۰:۰۲
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم

به یاد شهید ایلیا...

دست گره کرده به دور زانو تکیه داده ام به قاب عکس یکی از شهدای ردیف پشت سرم و زل زده ام به قاب عکس ردیف جلویی ام..

و "تو" نشسته ای کنار مزار شهیدی سمت راستم...پیراهن مشکی به تن داری...می دانم به خاطر مادرت است...قطره های اشک تند و تند از گونه هایم می لغزند...می گویم بخند...من محتاج لبخند هایت هستم...حتی همین الان که عزاداری...برای مادر...می گویم کمی بیشتر بمان...بگذار همه ی حرف هایی که در گلویم گیر کرده اند و دارند خفه ام می کنند را بگویم...می گویم نمی توانم که بغلت کنم...نمی توانم که سرم را روی سینه ات بگذارم و زار بزنم...لا اقل دمی بیشتر بمان...و تو می خندی...دستت را گذاشته ای روی سنگ قبر شهید...حرارت نگاهت ذوبم می کند...مات مشکی پیراهنت می شوم...انگار که تمام دردهایم را فراموش کرده باشم...می دانم...کار خودت است...می دانم آمده ای که بگویی مادر...مادر یادت نرود...مادر...و می روی...

 ........................................................

*.این پست شاید به سفارش شهید ایلیا بود...برای شادی روحش صلوات

*.برای فاطمیه باید سیاه پوش شد...

*.نمی توانم بگویم که دوستت ندارم...

*.محتاج دعایم شدیدن...

یا علی مددی...

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۰ ، ۱۸:۳۰
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم
به یاد شهید ایلیا...

به خدا سوگند اینکه می گویم بازی نیست...جدی و حقیقت است...دروغ نیست و آن چیزی جز مرگ نیست*

از برنامه خارج می شم و گوشی رو می ذارم تو جیبم...سرعتم رو زیاد می کنم تا به بچه ها برسم...آبجیم و داداشم و دو تا از دختر خاله هام هستن...

ساعت یازده و سی دقیقه شب است به اصرار آبجیم اومدیم بیرون تا در این هوای بهاری قدم بزنیم...

اما راهمونو کج می کنیم به سمت پارک...دختر خاله ام سیده زهرا دو سالشه...می خوایم اونو ببریم تا بازی بکنه...انقدر ناز و مامانه که من بهش می گم زخلا...یه خواهر دوقلو هم داره...سیده فاطمه...قبلنا اسمشونو لاکی و قوری گذاشته بودیم...البته اگه سیده نبودند بیشتر سر به سرشون می ذاشتیم...

کسی تو پارک نیست...جز نسیم بهاری...چند تا تاب خالی و سرسره...می رم سوار یکی از تاب ها می شم...به یاد دوران کودکی...بچه ها هم هیجان زده سراغ یه وسیله ای می رن...

همون طور که دارم تاب می خورم از بوی عطر بنفشه هایی که تو باغچه های پارک کاشته شدن و همه جا پخشه لذت می برم...این فضا و این هوا من رو یاد خونه امون تو شهرستان می اندازه...با باغچه هایی پر از درخت که وقتی نسیم بهاری از لا به لای شاخه هاشون رد می شد عطر شکوفه های بهاری رو در حیاط پخش می کرد...

همون طور که دارم تاب می خورم آخرین جملاتی رو که خوندم رو مرور می کنم...

کم کم پارک داره شلوغ می شه...بچه ها با غوغا  وسرو صدا با یه وسیله ای سرگرم شدن...منم تخت تاثیر اون فضا قرار می گیرم...سرعت تاب خوردنم رو زیاد می کنم...بعد چند دقیقه از بس تاب خوردم خسته می شم می آم پایین...یه جایی وای میستم و بقیه رو نگاه می کنم...

داداشم داره دخترخاله امو بازی می ده...از سرسره خوشش اومده...می ذاردش بالای سرسره سر می خوره میاد پایین می گه بازم...می ذاردش بالای سرسره سر می خوره میاد پایین دوباره می گه بازم...

سعی می کنم از این دور تکرار یک نتیجه ی عقلانی و فلسفی بگیرم...چه نتیجه ای می شه گرفت؟

یه نگاه 360 درجه ای به کل محوطه که پرشده از بچه ها می ندازم...یاد مجازآباد دنیا می افتم...یاد اینکه همه امون مثل همین بچه هاییم...

اولش یه اسباب بازی جذبمون می کنه...همه ی هم و غممون می شه بازی کردن باهاش...بعد از یه مدت ازش خسته می شیم...دلمون می گیره...نمی خوایم بفهمیم که خسته شدیم...که سرخودمون کلاه گذاشتیم...که هیچی عایدمون نشده...می گردیم و یه بازی دیگه پیدا می کنیم...

 ........................................................

*.خطبه ی ۱۳۲ نهج البلاغه

*.خواستم ازشون عکسی بذارم اما نتونستم...

*.سیده فاطمه تو ماسه ها بازی می کرد...دستش کثیف شد...بردم بشورمش...تا آب رو دید...دستشو می زد به آب...داخل دهنش می برد می گفت آب...آب...تشنه اش بود... سلام بر تو ای شش ماهه ی حضرت ارباب...

*.بچه چقدر آدمو  بزرگ می کنه ...

یا علی مددی...

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۰ ، ۱۳:۲۹
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم
به یاد شهید ایلیا...
از شدت تلالو نور وجودت چشمان دلم کور شده اند...ندیدمت...

........................................................


*.دانشجو یعنی خلوص...یعنی سادگی...یعنی صفا...یعنی صمیمیت...یعنی نشاط...یعنی توپ...یعنی با حال....یعنی...یعنی این که حالا می فهمم چرا حضرت آقا اینقدر به دانشجو ارزش و اهمیت می دن...


*.این دومین باری بود که با کاروان غیر دانشجویی و مردمی می رفتم جنوب...اما...
هیچ مجلس روضه ای..هیچ مراسمی..هیچ سفری...برام حس و حال مراسمات بروبچه های دانشجو رو نداشته و می دانم که نخواهد داشت...
دعا کردم...خدایا هیچ وقت من رو از بودن با جمع دانشجوها محروم نکن هیچ وقت...


هویزه ===> باغی از باغ های بهشت...
طلائیه ===> اینقدر برام عظیم و سنگینه که تا حالا نتونستم باهاش ارتباط برقرا کنم...سیم قطع بود...
اروند کنار ===> شهدا بدرقه ام کردند...دیدم که کنار ساحل وایستاده بودند و برام دست تکون می دادند...
شلمچه ===> ابکی...ابکی..لخروجی من قبری عریانا ذلیلا...
پادگان شهید زین الدین ===> ای نسیم سحر آرامگه یارکجاست...منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست...
فکه ===> درد دلی ساده و بچه محله ای با شهدا...
دوکوهه ===> عشق من دوکوهه...
شوش دانیال نبی علیه السلام ===> من زار اخی دانیال کمن زارنی حضرت علی صلواه الله علیه...

یا علی مددی...

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۰ ، ۱۰:۵۵
مانا

بسم الله الرحمن الرحیم
به یاد شهید ایلیا...

سه شنبه شب می رسم خانه...مادر و خواهر رفته اند جنوب...پدر به خاطر وضعیت آماده باش در اداره است...برادر زود غذایی حاضری درست می کند و با هم می خوردیم...
امروز صبح بعد از نماز می روم سراغ کامپیوتر و مشغول دانلود کردن سوالات درسی می شوم...پدر می آید...ساعت کامپیوتر 12 را نشان می دهد...می روم آشپزخانه...تا فکری برای نهار بکنم...از برادر می پرسم...چه درست کنم...می گوید من تصمیم گرفته ام چیزی نگویم...ببینم خودت می توانی یا نه...می گویم...بگو...می گوید سیب زمینی آماده هست...با گوشت چرخ کرده...یک چیزی درست کن...متوجه می شوم ساتع ماپیوتر یک ساعت جلو بوده است...انگار دنیا را به من داده باشند...دوباره می آیم سراغ کارم...تا این که اذان می شود...افسوس می خورم که نمی شود بروم مسجد...شروع می کنم به سرخ کردن سیب زمینی...شعله را کم می کنم...می آیم نمازم را می خوانم...پدر خوابیده است...گوشت را هم می گذارم خوب بپزد...دقیقا همین الآن یادم افتاد که از پیاز استفاده نکرده ام...برادر با دوستش قرار دارد...عجله ای تخم مرغ می پزد می خورد و می رود...پدر بیدار می شود...غذا را می کشم و سفره می اندازم و می برم جلوی پدر می گذارم...خودم میل ندارم...می روم اتاق و مشغول کار با کامپیوتر می شوم...حواسم به پدر هست...غذا را نمی خورد...مثل اینکه یک مشکلی دارد...بله...حدس می زنم که سیب زمینی هایش نپخته است...صدای روشن شدن اجاق گاز را می شنوم...پدر غذا را گذاشته است تا بپزد...عکس العملی نشان نمی دهم...چون بنا به مسائلی با هم قهر هستیم...قهر که نه...دلشان از من شکسته است...و من هم روی این را ندارم که ارتباط برقرار کنم...پدر که غذا خوردن را تمام می کند...می روم و من هم در آشپرخانه مشغول خوردن می شوم...حدسم درست بوده است...سیب زمینی ها خام بوده اند...مادر زنگ می زند...سفارش می کند که برای شب شام خوبی تهیه کنم...باز هم کارم با کامپیوتر تمام نشده است...چای گیاهی گذاشته ام تا دم بکشد و بخورم...بعد از نیم ساعت یادم می آید...سروقتش که می روم در حال سوختن است...دوباره رویش آب می ریزم و برمی گردم سراغ کارم...ساعت 6 است...نماز عصرم را می خوانم...کسی در خانه نیست...پدر هم رفته است بیرون...تصمیم نداشته ام غذا درست کنم...با این فکر که من که تا به حال غذا درست نکرده ام...اما می گویم زشت است...برنج را می گذارم خیس بخورد...گوشت را از یخچال تازه بر می دارم...آنقدر یخ زده است که انگار در قطب به سر می برده است...برای آب شدن یخش در آب جوش قرارش می دهم...تصمیم دارم گوشت را بخار پز کنم به این شکل که درون قابلمه پیاز خورد می کنم ادویه می زنم و گوشت را می ریزم و شعله را خیلی کم می کنم تا با بخار بپزد...با این روش خوشمزه تر و ترد تر می شود...ساعت هفت و نیم می شود...می بینم که گوشت نپخته است...از این روش منصرف می شوم...آب می ریزم و زیرش را زیاد می کنم...آب برنج را گذاشته ام تا بجوشد...برنج را می ریزم...بعد از این که آماده ی آبکشی شد به برادر می گویم من زورم نمی رسد بیا این را خالی کن...می گوید خودت باید این کار را انجام دهی...انجام می دهم...درون قابلمه که خالی شده روغن می ریزم و نان می گذارم و برنج را می ریزم...به برادر می گویم من یادم نمی آید آیا باید روی برنج آب یا روغن بریزم یا نه؟ می گوید نمی گویم و من هم نه آب می ریزم و نه روغن...آب گوشت تمام شده است...دوباره آب می ریزم ساعت 8 شده است...احتمال می دهم تا یک ساعت دیگر بپزد...شروع می کنم به سرخ کردن پیاز...الحمدلله از عهده ی این خوب بر می آیم...ساعت 9 است...برادر سری می زند می بیند که نپخته است...و من هم خسته شده ام از بس در قابلمه را باز کرده ام و یک تکه از گوشت را برداشته و در بشقاب گذاشته و با قاشق تکان داده ام تا ببینم پخته است یا نه و یا اینکه آبش تمام شده است و آب ریخته ام...برادر می گوید با این وضعیت امشب از شام خبری نیست...می گویم خب من فکر می کردم گوشت زود می پزد...از کجا می دانستم که گوشت دیر می پزد...می گوید از آنجایی که من می دانم...از من می پرسد چه آبی در قابلمه می ریزی؟ می گویم آب سرد...می گوید خاموش کن و بینداز دور...این گوشت دیگر خوردنی نمی شود...باید آب جوش بریزی...می گویم به این دلیل آب سرد می ریختم چون فکر می کردم آب سرد انرژی و حرارت می گیرد و باعث می شود گوشت زود تر بپزد...استدلال فیزیکی نا مناسبی انجام می دهم...ساعت نه و سی دقیقه است...نا امید می شوم...می آیم اتاق و دراز می کشم...برادر دست به کار می شود...می گوید نمی خواستم دخالت کنم...اما حالا که می بینم بدون شام می مانم...وارد میدان می شوم...وقتی می بینم که قابلمه را روی شعله ی بزرگ اجاق گذاشته است و حرارتش را تا آخر داده است خنده ام می گیرد...این قضیه باعث می شود پدر هم با من صحبت کند چند کلمه ای...مثلا می گوید چه پخته ای...از قبل باید برنامه ریزی می کردی...خورشتی وجود ندارد...نه قیمه است...نه قورمه سبزی...پدر می گوید سیب زمینی سرخ کن...این بار مواظبم که مثل ظهر نشود...برادر می گوید وظیفه ی اخلاقی من این است که قضیه را چند برابر کرده به مادر شرح دهم...می خندم...می گویم...خب بار اولم هست...نباید انتظار یک کدبانو را از من داشته باشید...ساعت ده و پانزده دقیقه است...با عنایات ویژه ی برادر غذا آماده می شود...سر سفره وقتی می بینم که پدر و برادر به زور گوشت ها را خورد می کنند...خنده ام می گیرد...زود غذا را تمام می کنم و می آیم تا این سوژه را ثبت کنم...در حال نوشتن هستم که برادر صدایم می زند...می گوید...پیاز و سیب زمینی را خوب سرخ کرده بودی...در برنج پختن ایراد داری...و اما در خورشت اصلا در گود نیستی...برگه ات سفید سفید است...برایم طرز درست کردن خورشت را توضیح می دهد...می خندم و بر می گردم سراغ ادامه ی تایپ کردنم...خب چه کار کنم...هم علاقه ی زیادی به آشپزی ندارم...هم همیشه در خوابگاه برای خودم آشپزی کرده ام...چیزی در مایه های من در آوردی...هم این سبک آشپزی را درست نمی دانم...من فقط آشپزی به سبک طب سنتی و اسلامی را دوست دارم...و دلم رضا نمی دهد غذاهایی را درست کنم که می دانم چقدر مضر هستند... اما یک مشکلی وجود دارد...دیگران که سبک آشپزی من را نمی پسندند...با آنان چه کنم؟باید فکری برای حل این مشکل کرد...چون من آدمی نیستم که بتوانم با موضوعی که قبولش ندارم کنار بیایم...رب قو علی خدمتک جوارحی...منتظر هستم تا شب مادر برسد...ببینم برادر چه خواهد گفت...و مادر و خواهر چه خواهند کرد...انگار که کوهی را کنده باشم...خیلی خسته شده ام...

........................................................

*.می روم تا پیدایت کنم...

*.برایم ثابت شد که ظهور نزدیک است و جنگی در راه... (۱ دی ماه ۹۰ خط خورد !)

*.هنر و استعداد می خواهد تا هنرمندانه نوشته شود...

*.برای آشنایی با سبک آشپزی و تغذیه سالم به این سایت مراجعه کنید... www.ravazadeh.com

یا علی مددی...

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۸۹ ، ۲۳:۱۵
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم

به یاد شهید ایلیا...

این جا قبل از اینکه زمستان تمام شود...زمستان تمام شده است...

این جا بهار آمده...هیچ زمانی مثل بهار دلم را هوایی ات نمی کند نازنین...

این جا چلچله ها بازگشته اند...خوب گوش کن...مدهوش سرودنشان می شوی...

این جا بوی عطر سبزه فضا را پر کرده است و نسیم دست و دل بازانه این عطر دل انگیز را در همه جا می پراکند...

این جا درخت ها شادمان اند از زود رسیدن بهار...رضایت را می توانی در وجودشان حس کنی...با رضایتی آکنده از غرور لبخند بر لب دارند....گویی آغوششان را باز کرده اند تا به گرمی در آغوششان جای گیری و در شادی شان سهیم شوی...

این جا می توانی مسحور موسیقی دلنواز آب که رقص کنان از جویبار ها رد می شود شوی...

آه...آه...این جا بهار است نازنین...خبر داری؟

باید قاصدکی بیابم...باید در گوش هایش آواز چلچله ها و آهنگ و رقص جویبار ها و شادی درخت ها را بسپارم تا خبرت کنند...

این جا دلی فقط به شوق دل بهاری تو از بهار ذوق زده می شود...نازنین...

این جا...دلی فقط با یاد گلبرگ های غنچه ی لب هایت ساعت ها چشم می دوزد به رقص گلبرگ شقایقی در باد...

آه نازنین...این جا دلی دیوانه وار دیوانه ی بهار وجودت شده است...برگرد...

........................................................

*.دست خودم نیست...بهار دیوانه ام می کند...هیچ وقت برایم تکراری نمی شود...

*.زیبا ترین بهار عمرم را دارم درک می کنم...الحمدلله...

*.I was in Love

*.ان شاء الله شهدا لطف کردند منت نهادند بر سر ما و طلبیدند...۲۷ ام راهی جنوب ام...قابل باشم دعا گو خواهم بود...

*.هویزه...لحظه شماری می کنم برای دیدنت...

*.وقتی غرق در آبی بی کران افق نیلگون می شوم...وقتی در اوج لذت از زیبایی طبیعت سحرانگیز هستم...نمی توانم با خودم زمزمه نکنم که ... یا ابوتراب...وا اسفا بر این دنیا...وای بر زیبایی های این دنیا...وقتی که پابرجاست و چون تویی را در خاکش جای داده است...

*. به یاد رمضان المبارک امسال در مشهد مقدس

با اشک بر فاطمه شد افطار مولا مبارک

در دل چنین مژده دارد دیدار زهرا مبارک

امشب که نان و نمک خورد بر زخم دل ها نمک زد

سیلی به رخسار دنیا با یاد زخم فدک زد

باید سر راه مولا خون ریزد از دیدگانم

ای کوفه آخر مگر من کم تر ز مرغابیانم

قلاب در ناله سر کن عشاق او را خبر کن

ای دل بیا شام آخر با او به مسجد سفر کن

مولا علی جان...علی جان...مولا علی جان...علی جان

یا علی مددی...

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۸۹ ، ۲۳:۰۶
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم

به یاد شهید ایلیا...

هوا تاریکه و مه آلود...کنار جاده روی سبزه های خیس از بارون دستامو گره کردم دور زانوهامو نشستم...بوی خاک بارون خورده هوا رو پر کرده...فانوس به دست سلانه سلانه داری می آی به سمتم...فانوسو جلوی چشمات نگه داشتی...نور فانوس صورتت رو روشن کرده...صورتت شده مثل ماه شب چهارده که در هوای ابری نور افشانی می کنه...مثل همیشه لبخند هم به لب داری...لب هات رو مثل غنچه ی نرم و لطیفی که به آرومی شکفته می شه باز می کنی...و لبخند می زنی...باور کن عطر لبخندت رو می شنوم...عطر گل های سرخی رو می ده که روشون شبنم نشسته باشه...منتظرم که برسی...از جام بلند می شم...تو داری می آی به سمتم...بوی عطر لبخندت غلیظ تر می شه...داری می آی...خودم دارم راه رفتنت رو می بینم...اما فاصله ات باهام کم تر نمی شه...انگار به همون اندازه ای که داری بهم نزدیک می شی من دارم ازت دور می شم...بوی عطر لبخندت مستم کرده...ملتهبم کرده...شروع می کنم به دویدن...هر چی به سمتت می دوم باز فاصله کم تر نمی شه...باز بهت نزدیک تر نمی شم...بوی عطرت بی قرارم کرده...چرا؟چرا؟ نمی رسم به تو...چرا؟چرا؟ نمی رسی به من؟

........................................................

*.یک سال گذشت از آشنایی من با شهید ایلیا...

*.امشب بچه های دانشگاه راهی اردوی جنوب شدن...من چون با خودم عهد کردم که کلاسامو غیبت نکنم...نشد باهاشون برم...اما اگه عیدو نطلبن واقعا دلم می شکنه...

{البته امیدوارم مثل دفعات قبل مشمول آیه الذین ینقضون عهد الله من بعد میثاقهم نشم...}

دل من در شلمچه ماند با تو...هزاران بیت غربت خواند با تو...

*.دارم یه پا مرد می شم...۸ صبح می زنیم بیرون ۸ شب برمی گردیم خوابگاه...

*.از وقتی کتاب مکتب های ادبی رو شروع کردم به خوندن حسرت می خوردم که چرا فرانسه بلد نیستم تا بتونم کتابای مکتب کلاسیک فرانسوی رو بخونم

" کسی که در نوشتن فقط به ذوق عصر خود توجه دارد، بیشتر از نوشته های خود به فکر خویشتن است.پیوسته باید به سوی کمال رفت.در آن صورت حکم شایسته ای را که معاصران درباره ی ما نداده اند آیندگان خواهند داد. "

{

صفحه ی ۷۰ همین کتاب

از منش ها  Les Caracteres

اثر لابرویر La Bruyere

}

*.سندس جان چون احتمال دادم پستم رو بخونی برات می نویسم که نظر وبلاگتو بستی ایمیلم ازت ندارم هیچ جوری نمی شه باهات در ارتباط بود...به یادتم...التماس دعا...

                                                                                                  یا علی مددی...

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۸۹ ، ۲۱:۱۷
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...

به یاد شهید ایلیا...

نازنینم...

یادت هست برایت از بهار نوشته بودم...

اما الآن زمستان است...امروز بعد از سال ها برف بارید...همه جا از سرما می لرزید...

مثل دل من...

که هر لحظه می لرزد...اما نه از سرما...

........................................................

*.تنها بنایی که اگر بلرزد ، محکمتر می شود ، دل است...

{رمان منِ او از رضا امیرخانی}

*.{سلام هیچ چیزی برام مهم تر از لبخند بچه هام نیست پس لبخند بزن و قوی باش خدا خیلی مهربانه امیدت به خدا باشه و آرامشت را حفظ کن}

فهمیدم که چرا خداوند بلافاصله بعد از نام خودش در قرآن والدین را آورده...

*.دلم هوای دریا کرده...

*.یکی به ما بگه بیرون چه خبره؟ ! تو این چهار ماهه که ما تو خوابگاه بودیم و از هیچی این دنیا خبر نداشتیم چه اتفاقایی افتاده و چی به چی شده؟

یا علی مددی...

 

۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۸۹ ، ۲۱:۰۹
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...

 به یاد شهید ایلیا...

دلم عطش دارد...

عطش جرعه ای از نوش لب هایت...

فقط جرعه ای...

..............................

*.محرم برایم در حاشیه ماند...

 یا علی مددی...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۸۹ ، ۱۳:۲۹
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم

به یاد شهید ایلیا...

هیچ حرفی در دل ندارم برای محرم و آمدنش بزنم...هیچ حرفی...اصلا من وقتی در دلم خبری نباشه...چیزی واسه گفتن ندارم...حتی از "او"...

........................................................

*.هم اتاقیم رفته بود کربلا...کیفم رو دادم بهش چون براش مناسب بود...همراهش بود...نجف...کربلا...کاظمین...تو حرم امام حسین سلام الله علیه هم موقعی که داشتن گوشه ای از حرم رو می کندن تا ازش خاک بردارن...خاک تربت توش ریخته بود...حس خوبی دارم....

*.الهی بالحسین...بالحسین...بالحسین...

یا علی مددی ...

                        

 

۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۸۹ ، ۲۲:۰۸
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم

تا به حال هیچ شعری جز این شعر نتوانسته حس کرنش در برابر عظمت "علی اعلی" را در درونم شعله ور سازد...طوری که بگویم حاضرم خدای خود بخوانمت یا علی...

"خجسته باد نام خداوند، نیکوترین آفریدگاران

که تو را آفرید.

از تو در شگفت هم نمی توانم بود

که دیدن بزرگیت را، چشم کوچک من بسنده نیست:

مور، چه می داند که بر دیواره ی اهرام می گذرد

یا بر خشتی خام.

تو، آن بلندترین هرمی که فرعونِ تخیّل می تواند ساخت

و من، آن کوچکترین مور، که بلندای تو را در چشم نمی تواند داشت

 

***

پایی را به فراغت بر مریّخ، هِشته ای

و زلالِ چشمان را با خون آفتاب، آغشته

ستارگان را با سرانگشتان، از سرِ طیبَت، می شکنی

و در جیب جبریل می نهی

و یا به فرشتگان دیگر می دهی

به همان آسودگی که نان توشه ی جوین افطار را به سحر می شکستی

یا، در آوردگاه،

به شکستن بندگان بت، کمر می بستی

***

چگونه این چنین که بلند بر زَبَرِ ما سوا ایستاده ای

در کنار تنور پیرزنی جای می گیری،

و زیر مهمیز کودکانه بچّگکان یتیم،

و در بازارِ تنگِ کوفه...؟

***

پیش از تو، هیچ اقیانوس را نمی شناختم

که عمود بر زمین بایستد...

پیش از تو، هیچ خدایی را ندیده بودم

که پای افزاری وصله دار به پا کند،

و مَشکی کهنه بر دوش کشد

و بردگان را برادر باشد.

آه ای خدای نیمه شبهای کوفه ی تنگ.

ای روشن ِ خدا

در شبهای پیوسته ی تاریخ

ای روح لیلة القدر

حتّی اذا مَطلعِ الفجر

اگر تو نه از خدایی

چرا نسل خدایی حجاز «فیصله» یافته است...؟

نه، بذرِ تو، از تبار مغیلان نیست...

***

خدا را، اگر از شمشیرت هنوز خون منافق می چکد،

با گریه ی یتیمکان کوفه، همنوا مباش!

شگرفیِ تو، عقل را دیوانه می کند

و منطق را به خود سوزی وا می دارد

***

خِرَد به قبضه ی شمشیرت بوسه می زند

و دل در سرشک تو، زنگارِ خویش، می شوید

اما:

چون از این آمیزه ی خون و اشک

جامی به هر سیاه مست دهند،

قالب تهی خواهد کرد.

***

شب از چشم تو، آرامش را به وام دارد

و توفان، از خشم تو، خروش را.

کلام تو، گیاه را بارور می کند

و از نـَفـَست گل می روید

چاه، از آن زمان که تو در آن گریستی، جوشان است.

سحر از سپیده ی چشمان تو، می شکوفد

و شب در سیاهیِ آن، به نماز می ایستد.

هیچ ستاره نیست که وامدارِ نگاه تو نیست

لبخند تو، اجازه ی زندگی است

هیچ شکوفه نیست کز تبار گلخند تو نیست

***

زمان، در خشم تو، از بیم سِترون می شود

شمشیرت به قاطعیّتِ «سِجیّل» می شکافد

و به روانی خون، از رگها می گذرد

و به رسایی شعر، در مغز می نشیند

و چون فرود آید، جز با جان بر نخواهد خاست

***

چشمی که تو را دیده است، چشم خداست.

ای دیدنی تر

گیرم به چشمخانه ی عَمّار

یا در کاسه ی سر بوذر

***

هلا، ای رهگذاران دارالخلافه!

ای خرما فروشان کوفه!

ای ساربانان ساده ی روستا!

تمام بصیرتم برخی چشم شمایان باد

اگر به نیمروز، چون از کوچه های کوفه می گذشته اید:

از دیدگان، معبری برای علی ساخته باشید

گیرم، که هیچ او را نشناخته باشید.

***

چگونه شمشیری زهراگین

پیشانی بلند تو، این کتاب خداوند را، از هم می گشاید

چگونه می توان به شمشیری، دریایی را شکافت!

***

به پای تو می گریم

با اندوهی، والاتر از غمگزایی عشق

و دیرینگی غم

برای تو با چشمِ همه ی محرومان می گریم

با چشمانی: یتیم ِ ندیدنت

گریه ام، شعر شبانه ی غم توست...

***

هنگام که به همراه آفتاب

به خانه ی یتیمکان بیوه زنی تابیدی

وصَولتِ حیدری را

دستمایه ی شادی کودکانه شان کردی

و بر آن شانه، که پیامبر پای ننهاد

کودکان را نشاندی

و از آن دهان که هَرّای شیر می خروشید

کلمات کودکانه تراوید،

آیا تاریخ، به تحیّر، بر دَرِ سرای، خشک و لرزان نمانده بود؟

در اُحُد

که گلبوسه ی زخم ها، تنت را دشتِ شقایق کرده بود،

مگر از کدام باده ی مهر، مست بودی

که با تازیانه ی هشتاد زخم، برخود حدّ زدی؟

***

کدام وامدار ترید؟

دین به تو، یا تو بدان؟

هیچ دینی نیست که وامدار تو نیست

***

دری که به باغ ِ بینش ما گشوده ای

هزار بار خیبری تر است

مرحبا به بازوان اندیشه و کردار تو

شعر سپید من، رو سیاه ماند

که در فضای تو، به بی وزنی افتاد

هر چند، کلام از تو وزن می گیرد

وسعت تو را، چگونه در سخنِ تنگمایه، گنجانم؟

تو را در کدام نقطه باید بپایان برد؟

تو را که چون معنی نقطه مطلقی.

الله اکبر

آیا خدا نیز در تو به شگفتی در نمی نگرد؟

فتبارک الله، تبارک الله

تبارک الله احسن الخالقین

خجسته باد نام خداوند

که نیکوترین آفریدگاران است

و نام تو

که نیکوترین آفریدگانی "

از شاعر بزرگ جناب آقای موسوی گرمارودی

منبع شعر

........................................................

* به یاد شهید ایلیا ننوشتم...چون یاد ایلیا یاد "علی اعلی" بود...

*.الحمدلله الذی جعلنا من المتسکین بولایه امیرالمومنین و الائمه المعصومین صلوات الله علیهم اجمعین

*.خب غدیر که می شود...به یاد سقیفه...به یاد فدک...به یاد عاشورا...به یاد غیبت...زار می زنم...خب دست خودم نیست خب...

*.وقتی صحبت از علی اعلی باشد...این جا نوبت به "تو" می رسد...دوستت دارم...همین...

                                                                                                                 یا علی مددی...

 

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۸۹ ، ۱۰:۳۳
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم

 به یاد شهید ایلیا

بهشت بود...خود بهشت...شرهانی را می گویم...

و حال دوباره از سرگیری زندگی در تل جهنمی از آه ها...اندوه ها...حسرت ها...گذشته ها و آینده ها...

 به قول آقای سید یاسر حقیقت زندگی همان خاک های شرهانی بود...

 یا علی مددی...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۸۹ ، ۰۹:۲۰
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم

به یاد شهید ایلیا...

 تو باش آن دور دست ها و ستاره های چشمانت هر نیمه شبان نور بپاشند به ظلمات آسمانی که چشم می دوزی اش و زمزمه می کنی...یا نورالمستوحشین فی الظلم...

 تو باش آن در دست ها و هر روز لطافت دستانت را هدیه بده به گل هایی که صبح گاهان نوازششان می کنی...

تو باش آن دور دست ها وعطر لبخندت را بسپار به دست نسیم تا دور شهر بگردد و برساندش به مشام آن پیرمرد رفتگر...برساند به مشام آن کودک گل فروش...برساند به مشام آن جوان دست فروش...برساند...

و من اینجا...

و من اینجا...

و من اینجا...

........................................................

*.السلام علیک یا باقر علم الاولین و الاخرین...

*.چهل روز، روزی صد مرتبه... رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّیَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْیُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِینَ إِمَاماً ...

*.اینم یه خط ابداعی که هیشکی ازش سر در نیاره...

 

                                                                                                          یا علی مددی...

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۸۹ ، ۰۵:۳۵
مانا
نمی دانم تا به حال از زبان نسیمی که...از آه دل سوخته ی من...سر به بیابان ها گذاشته و با آوارگی پیدایت کرده و دارد... مژه هایت را ...که روزگاری از دیدنش ...در خمره چشمان خمارت... مست می شدم...نوازش می کند....شنیده ای حال و روز این عاشق زار را؟

........................................................

( زینب ) : اتاق که جای درس خوندن نیست باید بریم کتابخونه...کتابخونه اقتصاد تا ساعت یازده شب بازه...البته با لحاظ پاره ای مقررات !
1-هر کس که تو کتابخونه است باید راس ساعت ۳۰/۲۰ بیاد خوابگاه و برگه ی خروج بگیره و  دوباره برگرده کتابخونه
2-باید انتظامات خوابگاه ساعت خروج از خوابگاه رو در برگه ی مربوطه بنویسه و امضا کنه
3-باید انتظامات کتابخونه ساعت ورود به کتابخونه رو در برگه ی مربوطه بنویسه و امضا کنه
4-باید انتظامات کتابخونه ساعت خروج از کتابخونه رو در برگه ی مربوطه بنویسه و امضا کنه
5-باید انتظامات خوابگاه ساعت ورود به خوابگاه رو در برگه ی مربوطه بنویسه و امضا کنه
( زهرا ) : سازمان سیا هم اینقدر گرفت و گیر نداره که دانشگاه اصفهان داره...

*.یه شب رفتم واسه هفت پشتم بسه...

*.اینم یه جور تنوعه دیگه...

*.دست خودم نیست اینقدر پست ها طولانی می شن...

یا علی مددی...        

 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۸۹ ، ۱۹:۵۶
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم

به یاد شهید ایلیا...

آرزو به دلم مانده که یک بار دیگر تو کنارم به نماز بایستی و معراج من شروع شود...

........................................................

*.سالروز پیوند ماه و ستاره مبارک باد...تنها به خاطر دل حضرت رسول...

*. (بابا) : اگه آماده ی کلاس رفتنی تک بزن...

(داداش) : اگه بیدار شدی تک بزن...

(مامان) : امروز کلاس رفتی؟

(آبجی) : اگه بفهمم نرفتی بهشون می گماا...

                                                  به این می گن بسیج عمومی برای دانشجو کردن یک دانشجو نما

                                                                                                            یا علی مددی...

 

                                                                                                           

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۸۹ ، ۰۹:۱۳
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم

به یاد شهید ایلیا...

باز هم می رم...

شاید برگردم و شاید نه...

تا "او" چه خواهد...

دلم برای همه ی کسانی که وبلاگشونو می دیدم و  می خوندم و نسخه های وبلاگشون الان تو گوشیم هم هست و  هر وقت دلتنگشون می شم می خونم...تنگ می شه... و در دعاهام باز هم یادشون خواهم بود...

خیلی خیلی محتاج دعایتان هستم...

                                                                                                یا علی مددی...

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۸۹ ، ۱۶:۰۶
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم
ب.ی.ش.ا
حرفهای رحیم مشائیی در مورد مکتب ایرانی...اجازه دادن انگلیسی ها برای رونمایی منشور کوروش کبیر در ایران...قرآن سوزی در آمریکا...

همه ی این ها توطئه ای است از طرف اشرار غربی برای  این که نماینده ی مردم ایران اسلامی در سازمان ملل بیشتر توجه خود را صرف معرفی فرهنگ ایرانی بکند و آن ها از این فرصت استفاده کرده و این طور سیاه نمایی کنند که ببینید ما قرآن را سوزاندیم آن ها که ادعا می کردند نماینده ی اسلام ناب محمدی  صلوات الله علیه هستند هیچ حرفی از اسلام نزدند و فقط تعصبات ملی خود را رو کردند...
امیدواریم که مسئولان متوجه این توطئه ی ننگین بشوند و نخواهند که تن به این توطئه بدهند...

........................................................


*. در دلم احساس ترس و نگرانی کردم وقتی صحبت های رئیس جمهور ایران عزیزم را شنیدم که تاکید می کرد می خواهد فرهنگ مردم ایران را جایگزین فرهنگ سوخته ی آمریکایی بکند...از این ترسیدم که نکند اسلام مهجور بماند...ایران هرچه دارد از اسلام دارد...

                                                                                                         یا علی مددی...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۸۹ ، ۲۳:۱۹
مانا

بسم الله الرحمن الرحیم...
ب.ی.ش.ا
قرآن سوزی...
نمی دونم چرا وقتی که شنیدم برام چیز تازه ای نبود...
یک اتفاق کاملا عادی...
و حتی واکنش هایی که نشان از این می داد  خلق الله فکرکردن عمل کاملا نویی انجام شده باعث تعجبم شد...
(خودم هم که معلوم الحالم و اندک ناراحت شدنم صرفا به خاطر اینه که اصلا نمی دونم قرآن چیه و چه جایگاهی در دلم داره...به قولا عبدالله عاشم عزیز که خیلی دوستش دارم من هم جزئی از این سیستم هستم دیگه...)
احساس حقارت می کنم از این که در برابر هجمه ای تاریخی که پیشینه اش به زمان حضرت موسی (ع) و فرعونیان و بل به درازای تاریخ می رسد... واکنش من مسلمانی که سرتاپای زندگی ام طبق نظرات لابی های صهیونیستی و شیطان پرستی -که عمل شنیع قرآن سوزی رو هم برای انجام مناسک شیطان پرستیشون انجام دادند*-برنامه ریزی شده، فقط شده یک تظاهراتی که بعد از چندین روز  فروکش خواهد کرد...
حالا رسانه ای کردنش هم دلایل خاص خودش رو داره برای زود تر رسیدن به مقاصدی که در ذهن شوم و پلیدشون دارن...
هر وقت هم می خوام بگم آجرک الله بقیه الله... آجرک الله ای سلاله ی پاک رسول... آجرک الله ای قرآن ناطق... یاد تمام ظلم ها و ننگ ها و اهانت ها و مصیبت ها و داغ هایی تاریخی و لحظه به لحظه در سرتاسر عالم می افتم که این عمل شنیع در برابر آنها قطره ای در برابر اقیانوسی عظیم است...اما باز هم نمی توان داغی عظیم را که بر دل مبارک حضرت حجت نشسته است نادیده گرفت...

آجرک  الله نازنین فاطمه...
حالا اسمش رو می خواید بد بینی بذارید یا هرچیز دیگه ای...مادامی که ما همگی تحت اختیار خفی و آشکار اشرار شیطان پرست هستیم و حتی خودمون هم خبر از این ماجرا نداریم و هیچ سعی و تلاشی در جهت رسیدن به هدف اصلی آفرینش خودمون نمی کنیم  نظری غیر از این ندارم... و این چنین اعتراضات رو تنها مسکن می دونم که البته دشمن احمق الحمدلله از این هم به شدت ترسان هست و هر عملی که باعث ضعف و ترس دشمن بشه و در دلش لرزه بندازه قابل تکریم و احترام هست... و باید انجام بگیره...در نتیجه این اعتراض هم جزئی از سلاح های مبارزه با دشمن خواهد بود...به شرطی که این مسکن به عنوان درمان تلقی نشه

...........................................................


*.حذف شد...

*.من هم فقط برای این که از قافله عقب نمونم خواستم چیزایی که این روزها از دلم گذشتن رو بنویسم...
*.وقتی در حدی رنجیده خاطر نشدم که به خودم زحمت بدم و دلم به درد بیاد... نمی تونم به دروغ بگم که اعلام انزجار می کنم...خب چه کنم...
*.برای آشنایی با تفکراتی که ازش حرف زدم می تونید به وبلاگ www.bidari-andishe.blogfa.com سر بزنید و مستند ظهور رو ببینید...
*.باز هم حرفی تکراری که در دل خودم در حد حرف باقی می ماند و فراتر نمی رود...باید تلاش کرد...باید مبارزه کرد...باید افشا کرد...باید جنایت شیطان پرستان صهیونیسم نما را به گوش آزادگان رسانید...باید بقیه اللهی شد...مولای من...من را در این رسالت عظیم راه بدار...

                                                                                                     یا علی مددی...

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۸۹ ، ۱۴:۰۴
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم
ب.ی.ش.ا
ماه رجب و ماه شعبان رو به بطالت می گذرونی...
حتی توفیق یک روز روزه رو هم پیدا نمی کنی...
نمازهات رو همه اشو با عجله می خونی ...بدون هیچ دعا و راز و نیازی فقط برای این که عذاب وجدان نداشته باشی...
دل دوست صمیمیتو می شکونی...
اصلا ککت هم نمی گزه که نمازهای صبحت قضا می شه یا در ثانیه های آخر می رسی که بخونیش...

فقط به فکر خودتی...اجابت خواسته های دیگران زهر تلخیه برات...
اصلا دیگه فراموشت شده که می خواستی عبد باشی برای خودش نه برای بهشتش نه برای جهنمش...
و هزاران هزار دیگر...
نا امید نا امیدی...هی تصمیم می گیری بری پیشش...اما می گی چه فایده...
دیگه مناجات شعبانیه نمی خونی که برسی به انی احبک یا انی احبک در دلت نیست که مناجات شعبانیه بخونی...
دیگه یادش هم نمی افتی...
همه ی اون قرار و مدار ها از یادت رفته...همه ی عشق بازی ها...همه ی لذت ها...

بعضی وقتا هم که از این اوضاع می ری تو فکر...می گی خب هر چی هست از اونه...خودش خواسته بهت نده و ازت بگیره...اما بغض گلوتو می گیره که آخه او که بی بهانه می بخشه  خاک تو سرت که با این وجود هم  لیاقت کرامتشو نداری...
ماه کریم داره می رسه...
ماتت برده...
از این که بی هوا داری می ری توش...
بعضی وقتا انقدر دلت آشوب می شه که دعا می کنی کاش ماه مبارک نرسه...
تازه یادت هم می افته که امسال ماه مبارک مهمونی...مهمون رئوفۀ الرضا...اول قند تو دلت آب می شه...بعدش می گی وای...یعنی چی می شه...
نمی دونم...
اگه خدا بخواد دارم می رم...
اما رو سیاه رو سیاه...
رو سیاهی که همیشه هست ...اما باید بدونی که رو سیاهی...بچشی که رو سیاهی...وقتی از باب الجواد وارد می شی...نتونی سرتو بالا بگیری و اذن دخول بخونی...و فقط اشکات جاری بشه  و دلت بلرزه...
ممنونم سلطان الرئوف...ممنونم رضا المرتضی...
امید دارم به دربارت آقا جان...

........................................................

*.شاید باز هم یه چله ی دیگه لازم باشه...

                                                                                                       یا علی مددی...

 

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۸۹ ، ۱۶:۲۹
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...
ب.ی.ش.ا

چهل روز فرصت...
چهل روز پاک سازی...
چهل روز صاف شدن...
چهل روز دل کندن...
چهل روز چله...
چهل روز خدانگهدار...

تا یاد بگیرم...

برای خدا بنویسم...
برای خدا نظر بخونم...
برای خدا نظر بدم...
برای خدا وبلاگ بخونم...
برای خدا بیام نت...

نه برای دل خودم...
نه برای دل دیگران...
نه برای هوس خودم...

سپاس از همه...
التماس دعای زیاد از همه...
مطمئن باشید همه ی اونایی که می شناسم در نت رو به اسم* و تک تک دعا خواهم کرد...بدون استثناء...اگر لایق باشم...

........................................................

*.البته با اسم وبلاگ ! ...

                                                                                                    یا علی مددی...

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۸۹ ، ۱۳:۵۵
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم
ب.ی.ش.ا
مثل خیلی وقت پیش در عاشقی این دل تخته شده...بازم منتظر یه انفجاره ...

........................................................

*.میلاد تقی نهم امام است امروز...در کشور جود بار عام است امروز...
تبریک فرشتگاه به درگاه رضا...هر دم صلوات است و سلام است امروز...


*.تعطیلات تابستانی با برنامه ریزی خاصی از طرف پدر  از امروز شروع شد ! ...


*.حس عجیبی دارم واسه اعتکاف...اگه خدا بخواد اولین بارمه که دارم شرکت می کنم...می ترسم نتونم حقشو ادا کنم...


*.بعضی وقتا شرم می کنم از اینکه با بعضی ها در خیابون هم قدم بشم...خودمم جز همون بعضی ها هستم...چون اونی نیستم که یه بچه مذهبی باید باشه...و از این شرمسارم که هر رفتاری که اطرافیان از من می بینن...می ذارن پای اسلام...


                                                                                                             یا علی مددی...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۸۹ ، ۱۰:۵۶
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم
ب.ی.ش.ا
خسران بزرگی است که در ماه رجب قلب را نسبت به این ماه متذکر نکنیم . در مورد ماه رجب روایت مشهوری از کتاب المراقبات مرحوم آیت الله ملکی تبریزی (ره) خدمت تان نقل می کنیم...


رُوِیَ عَن النبی (صلوات الله علیه و آله ) :اَنَّ اللهَ تَعالی نَصَبَ فِی السَّماءِ السابِعَه مَلِکاٌ یُقالُ لَهُ الداعی
"خدا یک ملکی در آسمان هفتم دارد که اسم این ملک در آن آسمان « داعی » است ( اول یادتان باشد چرا آسمان هفتم ؟ آسمان هفتم مقام حقیقت محمدی(صلوات الله علیه وآله)است یعنی این روایت منطبق است بر مقام پیامبر آخرالزمان (صلوات الله علیه و آله )"


فَاِذا دَخَلَ شَهرُ رَجَب،یُنادی ذلِکَ المَلک کُلَّ لَیلَهِ مِنه اِلی الصّباح

"از سر شب تا صبح این ملک ندا می کند  یعنی غیب هفتم عالم بر غیب جان شما ندا می کند. آری خداوند یک ملک را مأمور کرده است که در این یک ماه با جان ما این حرف ها را بزند"


طُوبی لِلذاکِرین ، طُوبی لِلذاکِرین


"یعنی ملک می گوید ، خوشا به حال آنهایی که اهل ذکر حق هستند ، خوشا به حال آنهایی که اهل اطاعت هستند ، ملک می گوید:ای ذاکران ! مطیعان ! مستغفران ! مژده ،مژده ، بشارت ، بشارت"


یقُول الله تعالی : اَنَا جَلیسُ مَن جالَسَنی


"خدای تعالی می فرماید : کسی که با من بنشیند ، من با او می نشینم"


وَ مُطیعُ مَن اَطاعَنی


"خداوند می فرماید : در این ماه بدانید که من پیروی می کنم از کسی که از من پیروی کرد . ببینید مشکل چقدر حل می شود . مگر ما گاهی نمی خواهیم از شرّ یک مشکل راحت شویم . از یک فساد اخلاقی ، از وسوسه های آزاردهنده راحت شویم ؟ می فرماید : این ماه آن ماهی است که اگر از من اطاعت کنی ، آن وقت هر چه بخواهی ، من از تو اطاعت می کنم و هر چه بخواهی به تو می دهم . یعنی از دریچة رجبی شدن ، می شود حوائجی را که خداوند حاضر است به ما بدهد ، به ما بدهد . یعنی بندة رجبی ، بنده ای است که می تواند کاری کند که حکم خدا با حکم خود آن بنده متحد شود ."


غافِرُ مَنِ استَغفرنی


"در ادامة روایت هست که آن ملک می فرماید من بخشندة آنم که از من بخشش خواهد "


اَلشَّهرُ شَهری


"ماه ، ماه من است"


وَالعَبدُ عَبدی


"بنده هم بندة من است"


والرََحمَهُ رَحمَتی


"یعنی رحمت در این ماه همة رحمت است، آن هم رحمت من است"


فَمَن دَعانی فی هَذاشهر اَجِبتُه


"هرکس مرا در این ماه بخواند اجابتش می کنم و جوابش را می دهم
این یک نوع استجابت خاص است . یعنی تو در این ماه در هر شرایطی هستی که هرچه بگویی به سرعت اجابت می شود، در شرایط دیگر این جور نیست"


وَ مَن سَألَنی اَعطَیتُهُ وَ مَنِ استَهدانی هَدَیتُهُ


"می فرمایند : اگر از من چیزی بخواهید به تو می دهم ، پس چرا نمی خواهید ؟ و اگر از من طلب هدایت و راه جویی کنی تو را هدایت می کنیم . بله حرف یاد ما دادند که ما در این ماه از خدا بخواهیم که خدایا ما را هدایت کن"


وَ جَعَلتُ هذَالشَهرَ حَبلاً بَینی وَ بَینَ عِبادی


"این ماه را چون یک ریسمان قرار دادم بین خود و بندگانم"


فَمَنِ اعتَصَمَ بِه وَصَلَ اِلَیَّ


"کسی که به ریسمان ماه رجب چنگ بزند به من وصل می شود"


ماه رجب ماه امیرالمؤمنین (علیه السلام) است ، یعنی ماه ولایت جنبه های غیر الهی از دل و یک به خود آمدن ، دلی که ولایی شد این دل غیرِ حق را نمی خواهد ، آن وقت این دل عشق به نبی - که مظهر نمایش صفات حق است - می رسد و برایش پیدا می کند . ماه رمضان می شود شَهرُ الله، می شود ماه ملاقات با خدا . یعنی خودت را برای من در این ماه خالص کن تا بتوانی ولایت و نبوت را بفهمی و از
خدا شروع کن - در ماه رجب - و به خدا ختم کن - در ماه رمضان - .پس یک خلوص اولیه داریم با ماه رجب ، روزه و استغفار ماه رجب از این کارها می تواند بکند .

آدم روزه که بگیرد و ان شاء الله دعاهای ماه رجب را هم بخواند و دقت کتد ،به قول بزرگان می گویند : "دعاهای ماه رجب عجیب است این قدر عجیب است که عده ای ادعا می کنند که بعضی از این دعاها در ماه رمضان هم پیدا نمی شود" و انصافاً هم از جهت توحید و ولایت یک مراتب خاصی در دعاهای ماه رجب هست ، خدا توفیق مان بدهد که هم درس بگیریم و هم به کمک آن ادعیه با خدا مناجات کنیم .
تأکیداتی داریم تا ان شاء الله همه مان نتیجه بگیریم.

یکی ایجاد زمینة نورانیت فکری ای است به کمک دعاها و تأمل در محتوا و فرهنگ دعاها ، که عامل زمینة نورانیت فکری است ، و حیف است که این دعاها را از دست بدهید . یکی هم ایجاد زمینة همت عملی است با روزه .
ماه رجب ماهی است که ما باید دنبال کشف یک کمالی بگردیم و مرتب خودمان را آماده و آماده کنیم تا کمالی در ما پیدا شود که وقتی ندا می کنند اَینَ الرَجَبیون ان شاء الله ما جذب می شویم...


بر گرفته از کتابچه ماه رجب استاد طاهرزاده...

                                                                                                     یا علی مددی...

 

۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۸۹ ، ۲۰:۵۶
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم
ب.ی.ش.ا
توی ایستگاه اتوبوس نشسته پاهاشو داره تکون می ده، ناخناشو می کنه...انگشتاشو می شکونه...یهویی به خودش می گه : همه ی این حرکاتی که داری انجام می دی به خاطر خداست؟
حالا دیگه آروم نشسته...تسبیحی دستشه و داره ذکر می گه...

........................................................

*.جام جهانی نوزدهم فوتبال به دور از هیایوی حصر غزه...فقر آفریقا...کشت و کشتارها...نابودی بشریت شروع شد... و تلویزیون ایران (نمی گم جمهوری اسلامی) چه حریصانه و مشتاقانه این فاجعه ی انسانی رو پوشش می ده...

                                                                                            یا علی مددی...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۸۹ ، ۰۹:۴۳
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم
ب.ی.ش.ا
خواستم این قسمتو خالی بذارم...اما...
پیام "او"ست به من
دنیا طلبان ز حرص مستند همه
موسی کش و فرعون پرستند همه
هر عهد که با خدای بستند همه
از دوستی حرص شکستند همه
                                                                                  (ابوسعید ابوالخیر رحمه الله علیه)

........................................................
اصولا شده روال کار من...روزهای عید و جمعه ها...نماز صبح به قضا می رود...
چون دیگه بس بود ول گشتن های من و طول و عرض خونه رو وجب کردن...برادر به فریاد رسید...
_از این به بعد پیش خودم می شینی...درم قفل می کنم...طبق برنامه باید درستو بخونی و بعد بهت اجازه می دم بری استراحت کنی...
ساعت 9 صبح است درس خواندن(جنگیدن هم اکبر هم اصفر) شروع می شود...از همان لحظات اولیه لحظه شماری می کنم برای زمان استراحت...چند ثانیه مانده به آغاز زمان استراحت...مثل بچه هایی که مشقشونو نوشتن و زود می خوان برن سراغ بازی... از برادر می پرسم وقت استراحتم رسید؟ می گوید: آره ! ساعت 10:30 برگرد...می گویم : 10:15 برمی گردم...
می روم سراغ نت..چک میل و چک بلاگ...یکی را می خوانم...حض می کنم...برادر می آید می گوید زمانت دارد تمام می شود...تشویش دارم..یاد یکی از جمله های حاج آقا پناهیان می افتم...خیلی از کارا رو که انجام می دیم و آخرش عذاب وجدان داریم یا حس ناخوشایندی که داریم به خاطر اینه که غیر شرعی اند و به خاطر خدا نیستند...
با ذهنی خسته می رو سراغ درس...برادر می گوید 1 ساعت بخوانی 45 دقیقه استراحت خواهی دااشت...انگار دنیا را به من داده اند...خیلی وقت است که درس خواندن به عنوان عبادت از دلم (نه از ذهنم ) رخت بر بسته است...و من به خاطر آن 45 دقیقه شیرین شروع می کنم...
این دفعه زود تمام می شود چون مباحث آسان بودند...
برادر شعری می خواند و تحلیلم را می خواهد ! شعر را نمی فهمم بیشتر به فکر اینم که این 45 دقیقه را بگذرانم پای پست نوشتن (چه پستی !!) زنگ در زده می شود وااای پدر است...یادم می افتند که قول داده ام ورزش کنم...می روم سراغ دستگاه پیاده روی تا اگر پدر پرسید ورزش کردی یا نه...بگویم آره ! اما پدر جزئی تر از این حرفهاست...احتمالا خواهد پرسید چقدر رفتی...خدا را شکر نمی پرسد...
پدر خرید کرده است...چهار بسته ی ابزار آلات...
می گوید : فروشنده گفت یک بسته 10 تومان...گفتم نه...فروشنده گفت دو بسته 10 تومان...گفتم نه...فروشنده گفت سه بسته 10 تومان...گفتم نه...فروشنده گفت چهار بسته ده تومان...گفتم باشه...
زیر لب می گویم بیچاره فروشنده...هیچ وقت دلم نمی خواهد چانه بزنم...
لحظه به لحظه دارد به ساعت 12 نزدیک می شود...
برادر می گوید در این سه دقیقه کاری نمی توانی کنی...می گویم چرا...فقط می خواهم پست بگذارم...دیر می کنم...و قرار می شود جریمه ی دقایق از دست رفته دوبل حساب شود...
و چه خالی است جای خدا در این لحظات...

                                                                                                               یا علی مددی....

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۸۹ ، ۱۲:۰۲
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...
ب.ی.ش.ا
این روز ها خودم را گم کرده ام... تنها ولم کردی و گذاشتی ام به امان خودم ! ...

........................................................

اول شخص : نمی دونی چه حالی پیدا کردم؟ وقتی بهم گفت عصرا این جا خلوته می تونی بیای همین جا درس بخونی...دست و پام داشت می لرزید...
دوم شخص : باورم نمی شه...آخه نمی دونی چطور باهامون برخورد کرد...سرشم بالا نیاورد...انقدر با حجب و حیا بود فکر کردیم حالو جلومون نشسته...

*.سوم شخص غائب : یکی از اعضای کمیته انضباطی دانشگاه اصفهان...

*.سمتشو نمی گم چون ممکنه این ماجرا فقط ۱ درصد اشتباه باشه و خدای نکرده آبروی کسی ضایع بشه !

*.حالو: مزارش در تخت فولاده اصفهانه...از دوستان ! امام زمان (سلام الله علیه) بودند...

                                                                                                            یا علی مددی...

 

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۸۹ ، ۱۴:۲۲
مانا

بسم الله الرحمن الرحیم...
ب.ی.ش.ا
دیدی که چقدر چشم به راه دوختم و اشک ریختم تا بیایی و دستانم را بگیری و مرا که ماتم زده است با خودت بکشی و ببری...اما نیامدی...

........................................................


*.بی عشق خمینی نتوان عاشق مهدی شد...السلام علیک یا روح الله ایها العبد الصالح...


*.امام خامنه ای خمینی دیگر است...ولایتش ولایت حیدر است...


*.خدایا شکرت...دوستی که می خواستم رو برام رسوندی...و چه غیر منتظره رسوندی...

*.خوشم اومد...کیف کردم...مردم ما حضرت امام سلام الله علیه رو برای خدا می خواهند...نواده ی او را همین طور...اگر در راه خدا نباشد...طردش می کنند...مثل امروز...


*.خدا هیچ مومنی رو این طور خار و ذلیل نکنه...


                                                                                           یا علی مددی...

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۸۹ ، ۱۹:۲۸
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم
ب.ی.ش.ا
دیگر عادت کرده ام به دست درازی....به حرمت شکنی...خب چه کنم مادر یاس ها ! ... مهر بی کران شما این جسارت را به من داده...که همیشه آغوش شما را برای خود باز می بینم...که هر وقت دل شما را می شکنم جایی جز آغوشتان نمی یابم تا زار بزنم...که کسی جز شما را نمی شناسم که قدر اشک هایم را بداند...مادر یاس ها...
امام صادق (سلام الله علیه ) می فرمایند : مَن اَدرکَ فاطمهَ حَقَّ مَعرِفَتِها فَقَد اَدرَکَ لَیلَه القَدر...
شب قدر یک مقام است نه یک شب تقویمی...در آن شب ملائکه و روح نازل می شوند و کسی که مفتخر به نزول ملائکه روح بر قلبش شد دیگر زمینی نیست و جنبه های معنوی وجودش با حقایق عالیه ی هستی ارتباط پیدا کرده است...پس همه ی آن برکاتی که در شب قدر برای روح انسان به وجود می آید و به اندازه ی یک عمر او را متعالی می کند با درک و شناخت فاطمه زهرا سلام الله علیها به دست می آید...


(به نقل از کتاب مقام لیله القدری فاطمه سلام الله علیها از استاد اصغر طاهرزاده )

........................................................

*.دلم فاطمیه را فراموش نکرده است

                                                                          یا علی مددی...

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۸۹ ، ۱۵:۲۸
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم

ب.ی.ش.ا


-الو...
-کدوم گوری هستی؟...این گوشی لامصبو واسه چی خریدی؟هیچو وقت جواب نمی دی...بی شعور!
-من حوصله ی خودمم ندارم چه برسه به این که به فکر یکی دیگه باشم...
-زهرا! دارم دیوونه می شم...چی کار کنم؟ چرا قبول نشدم؟ (با گریه)
-خب چرا می خواستی قبول بشی؟ (با خونسردی)
-چون خیلی خونده بودم...من از این زندگی خسته شدم...اگه قبول می شدم آدم می شدم...
-تو بهتر صلاحتو می دونی یا خدا؟
-بازم حرف صلاحو پیش آوردی؟ چرا همیشه خدا صلاحاشو می کوبه تو سر من؟ ! من می خواستم آدم بشم که دیگه نمی شه...
-آدم بشی؟ بری علم رو علم جمع کنی که آدم بشی؟ تو الآن داری به مادرت خدمت می کنی...به اون چیزایی که می دونی عمل کن !...ببین الان نمی تونم حرف بزنم بعدا سر فرصت بهت زنگ  می زنم...
-سر فرصت؟ تو هیچ وقت برای من فرصت نداشتی...همیشه برام وقت تعیین کردی...تا التماست نکردم بهم زنگ نزدی...تا تو اصفهانی می گی برم خونه حتما باهات حرف می زنم...الآنم که خونه ای گشت و گذاراتو می کنی به من که می رسه وقت نداری...باشه برو...هیچ وقت دوستم نداشتی و برام ارزش قائل نبودی...
-نمی تونم...باور کن نمی تونم...
-خداحافظ...

........................................................
*.می دونم...خیلی بی رحمم...
*.هنوز اون فرصت دست نداده که بهش زنگ بزنم...
*.دیگه می خوام تمومش کنم...بهش می خوام بگم من اونی که تو می خوای نیستم...تو دنبال یه آدم دل سوز و مهربون و با محبت می گردی که تمام محبت هاشو به پات بریزه... من اهلش نیستم... من یه آدم خودخواهم که به کسی جز خودش فکر نمی کنه...
*.خیلی دوست دارم که تو دردانه های تسبیح سهیم باشم...تا چه بطلبند...
*.روز مادر همیشه برام جز تلخ ترین روزها بوده !

                                                                                                         یا علی مددی...


 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۸۹ ، ۱۲:۰۷
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...
ب.ی.ش.ا

خیلی دلتنگتم....

........................................................

*.به قول دوستان وبلاگ نویس
پیش نوشت: به نظر بنده هر کسی حق داره نظر خودش رو در مورد فیلمی که براش وقت صرف کرده بگه...
همیشه دنبال یک فیلم یا کتابی بودم و هستم که به من اون صحنه هایی از زندگی رو که دنبالشون می گردم نشون بدن اما تا به حال موفق نشدم پیدا کنم...

به این امید به دیدن فیلم طلا و مس رفتم اما باز هم یافت می نشد...

و اینم گوشه ای از نکات و سوالاتی که در ذهنم حلاجی کردم...
چرا دوست سید که علاقه ی چندانی به طلبگی هم نداشت و به خاطر پدرش طلبه شده بود و از سر عشق نیومده بود طلبه ی خوش مشرب و خوش برخورد بود؟ اما خود سید شخصیتی دست و پا چلفتی و منزوی و شخلته ای داشت...
زندگی طلبگی که به تصویر کشیده بود فکر می کنم مال زندگی متداول بین طلاب در چندین سال پیش بوده باشه...در واقع من خودم ذهنیتی که از زندگی طلبه ها دارم به این صورت نیست...حتی طلبه هایی که باهاشون سر و کار داشتم و دارم و تعدادشون هم کم نیست به این صورت نبوده...
آرزو کردم کاش سید وقتی که خانم پرستار اومد خونه اش این حکم شرع رو که جایز نیست دو نا محرم تنها در یک مکان باشند رو به زیبایی انجام می داد نه به اون صورتی که در فیلم به تصویر کشیده شد...
از اون صحنه ای که پرده ها کشیده شدند تا برای امیر علی آهنگ پخش بشه و نی نای نای ! بکنن...احساس بدی پیدا کردم...من رو یاد اشخاص ریا کار و روحانی نماهایی که زیر زمینی هر کاری که دلشون می خواد انجام می دهند انداخت...البته شخصیت سید خیلی پاک تر از این تصوری بود که من به ذهنم راه دادم...
برام جالب و خوشایند بود وقتی که سید می خواست لباس امیرعلی رو عوض کنه عاطفه رفت و گفت مامانم گفته وقتی لباسش عوض می شه من نباشم...دستوری که به فراموشی سپرده شده و خیلی هم اهمیت داره...
وقتی دوست سید به سید گفت (مضمونا) تا تو تو ماشینی مشتری گیر ما نمی آد از خودم پرسیدم دیگه چرا طلبه ها هم خودشونو قبول ندارن...
با وجود فداکاری هایی که سید در خانواده انجام داد اما به نظر بنده رابطه ی بین سید و زهرا سادات انقدر پخته شده نشون داده نشده بود که بتونم از پرستار انتظار داشته باشم که تحت تاثیر این رابطه قرار گرفته باشه...
و در آخر اگر صحبت های آخر استاد اخلاق پخش نمی شد به این نتیجه می رسیدم که هیچ درسی از فیلم نگرفتم

در واقع این صحبت ها مثل یک رشته ای بود که رفتارهای سید رو برام دانه دانه در کنار هم قرار داد و تونستم ازشون به این نتیجه برسم که اتفاقاتی که برای سید افتاد باعث شد سید به این سمت برده بشه که

بشوی اوراق اگر هم درس مایی

که علم عشق در دفتر نباشد


در آخر هم متاسفم که نتونستم زیبایی هایی که می بایستی از این فیلم بگیرم رو نگرفتم...

*.راستی ! سید که داشت تو خیابون با تلفن کارتی حرف می زد...یادش رفته بود با خودش کارت اعتباری ببره !!!

اصلاحیه :
دلم سوخت...برای پاکی و زلالی و صفای سید...برای نگاه های معنادارش که انگار دنبال یک چیز غریب می گشتند...گریه ام گرفت و پشیمان از این که این چنین بیرحمانه تونستم به سید و قصه اش نگاه کنم...ازش ممنونم که من رو لحظاتی به حال و هوای پاک چشمانش برد...

حالا فهمیدم که این جمله یعنی چی...

"آن روز که فیلم عاشقانه را از دید یک منتقد بررسی کردم و بجای اشک ریختن برای دختر ِ انتظارش از گره گشایی داستان و بازی نچسب ِ نقش سوم مردش اشکال گرفتم رفتی"

به نقل از وبلاگ مسیح کوچک

                                                                                                       یا علی مددی...

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۸۹ ، ۱۶:۵۲
مانا

بسم الله الرحمن الرحیم
ب.ی.ش.ا
بعضی وقت ها دوست دارم دوست داشته باشم تا این که عاشقت باشم...


نقل قول :
بیمارستان امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه)...بخش بستری کودکان...
چشمان نگران معصومی که خیره مانده اند به چهره های پر از دلهره و اضطراب مادرانشان...
چند نفر مسئول وارد بخش می شوند...دست هاشان پر از کارتونهایی است از هدایایی جهت نشاندن خنده بر لب های  فرشته ها...
کارتون ها جهت پخش تحویل پرستاران داده می شوند...
ساعتی بعد...
چشمانی که منتظر مانده اند... و پرستارانی که با دستانی پر به خانه برمی گردند...*

........................................................
*.هر کاری کردم نتونستم نفرینشون نکنم

*.بعد از کمی چرخ خوردن دور درخت حرکت کردیم سمت محله ی خانه های قدیمی...
خیابانی خلوت...درخت های  اکالیپتوس...حیف که نشد...بماند...
کوچه باغ ها کم کم داشتن پیدا می شدن...
شاخه های درخت انار که از دیوار ها به سمت کوچه آویخته بودند...
چشم نواز بود...
رسیدیم به محله
و من با چشمانی سرشار از اشتیاق و التماس نگاهشون می کردم
چشمام شوق داشتند که دارن خونه هایی رو می بینن که دل می دونه چه خبره تووشون...و التماس می کردند که این دل تشنه است...تشنه ی صفایی که در این خانه هاست...
خدا رو شکر که م.ا همراهم بود...بهترین راهنمایی که می تونست کنارم باشه چون او هم درد داشت...درد اسیر بودن و غوطه خوردن در مدرنیته...درد  عطش...
و چه خوب برام داشت این درد رو شرح می داد...
سعی می کردم جوری نگاهشون کنم که تا مدت ها در ذهنم ماندگار باشن...
واااای خدای من درهای قدیمی با کلون مردانه و زنانه...انقدر ذوق زده شدم که جلوی هر خونه ای که می رسیدیم و کلون مردانه و زنانه داشت من به صدا در می آوردم...اول کلون مرادنه...بعد کلون زنانه...
رفتیم داخل یکی از خونه ها من عاشق هشتی و اندرونی ورودی خونه های قدیمی ام...اون جا که یه دالان دراز شروع می شه و ختم می شه به حیاط...حیاطی که دور تا دورشو اتاق هایی با در و پنجره های معرق کاری شده گرفتند...
چند چیز توجه منو به خودشون جلب کرد...
بادگیر هایی که خونه های اعیون نشین داشتند حتی یکیش بادگیر دو طبقه داشت...تنها بادگیری در جهان که به صورت دو طبقه ساخته شده...


بادگیر در ساختمان ها برای این بوده که بادی که تقریبا دائما در منطقه جریان داره به صورتی منتقل می کرده به داخل ساختمان که هوا رو خنک می کرده مخصوصا وقتی رفتیم ایستادیم زیر دریچه های بادگیر...
اگر فیزیکو درست و حسابی خونده بودم می تونستم ته و توی عملکرد این بادگیرا رو دربیارم...
مسئله ی دیگه که متوجه شدیم این بود اگرشخص غریبه ای وارد خونه می شد قطعا گم می شد مخصوصا اگر از پشت بام می خواست این کارو بکنه...این خونه هایی که دیدیم مربوط به عصر قاجار بوده...نمی دونم در عصر صفویه که من عاشقشم و بناهاش رو کاملا قبول دارم و معتقدم روح معنوی و الهی و فسلفه ی خاصی در نحوه ی ساختمان عمارات وجود داشته هم این طوری بوده یا این خان های مربوط به عصر قاجار که اکثرا ظالم بودند و سر و سری داشتند خانه ها رو این طور ساختند...
مسئله ی دیگه وجود اتاق ها و گوشه های خلوتی در کنار اتاق های خانه بود...چه قدر مناسب بود برای کسانی که تشنه ی پیدا کردن کنج خلوتی برای تفکر و عبادت و ... هستند...
موضوع دیگه مسئله ی پله ها بودند...حتی باغچه ها هم پله داشتند...
اتاق های بالایی با پله هایی که پیچ داشتند به حیاط راه داشتند... م.ا می گفت: به نظر من وجود پیچ در پله ها موقع بالا رفتن به دلیل وجود غیرتی بود که داشتند چون اگر کسی از پله ها بره بالا بعد از چندین پله می پیچه و از دید شخصی که از دور داره نگاه می کنه پنهان می شه...
نکته ی دیگه ای که کشف شد البته با دادن خسارت این بود که وقتی از پله ها بالا می رفتیم در محل پیچ سقف پله ها پایین می آمد و باید سر رو خم می کردیم...من چند باری سرم رو خم نکردم و سرم به شدت به طاق خورد طوری که تکون جمجمه خودم رو حس کردم...ازاون به بعد هر جا که وارد راه پله ی می شدیم می گفتم خم شدن یادت نرده...جالب این بود که موقع بالا رفتن خم شدن لازم بود اما موقع پایین اومدن نیازی به خم شدن نبود...
و این من رو به این نکته متذکر شد که با خم شدن به درگاه خدا و فقیر درگاه حق بودن می شه متعالی شد...که مطمئنم فلسفه ی این نوع ساختن هم همین بوده...
در بعضی  پیچ و خم های خانه، اتاق های تنگ و تاریکی بود که وحشت آورد بود حتی بعضی هاش سقفش بسیار کوتاه یا بسیار بلند بود...
اما من که در اثر جو گرفتگی شجاعتی پیدا کرده بودم با شوق و ذوق به بررسی و کندو کاو معماری این اتاق ها می پرداختم و م.ا هم از اشاره ی نکات پر بهای من در مورد سکونت اجنه در این مکان های تنگ و تاریک در امان نبود...
کم کم بازدیدمون تموم شد... و نصیب من کلی ذوق از دیدن محل هایی که من رو یاد زلالی و صفای زندگی معنوی گذشته انداخت... و کلی حسرت از شرایط امروزه ی زندگی...زندگی که روحش سرشار از روح تمدن کفر آمیز و ظلمانی و تاریک مدرنیته شده...

                                                                                                        یا علی مددی...


 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۸۹ ، ۱۴:۱۹
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم
ب.ی.ش.ا

می دانی؟

برق قطرات لرزان آب که روی شیارهای محاسن خرمایی ات می لغزند چشمانم را گرفته...

وقتی مسیر پر پیچ و خم ناودان های نور را طی می کنند و به آخر می رسند... آرزو می کنم ای کاش این چکه های مقدس روی کویر تشنه ی دلم بنشینند...

                                                                                                   یا علی مددی...

........................................................

*.چند ماه پیش با یکی از دوستام م.ا * داشتیم در مورد فرهنگ غنی سنتمیمون و این که فرهنگ مدرنیته چه بلایی سر اون آورده بود بحث می کردیم... م.ا شروع کرد از شهرش "ابر کوه" و فرهنگ و بافت قدیمی اونجا تعریف کردن و من رو در لذتی ناشی از وجود چنین بینش و معرفتی در نخوه ی زندگی مردمان اون زمان قرار داد...
 ازم خواست یه موقعی برم شهرشون تا از نزدیک برام نشون بده منم از خدا خواسته قبول کردم....
بالاخره چهارشنه روز موعود فرا رسید...
اول که ساعت ۴۵/۱۴ عظم سفر کردیم برای اتوبوس ساعت 15 ... البته این تدبیر م.ا بود من محتاط تر از این حرف ها هستم لا اقل به خاطر بابای نازنینم که همیشه بهم توصیه می کنند" دختر گلم اگه دیر برسی و جا بمونی چی کار می خوای بکنی"

و منم همیشه تو دلم می گم : نگران نباشید هیچ وقت جا نمی مونم...
ساعت 15 رسیدیم ترمینال...اتوبوسی که همیشه همین ساعت حرکت می کرد این دفعه خراب شده بود و بایستی تا ساعت ۳۰/۱۶ صبر می کردیم تا اگر اتوبوس جا داشت راهی بشیم...من از ناراحت شدم که چرا قراره۵/۱ساعت از وقت گران بهام هدر بره (نیست خیلی دقیق قدر لحظه لحظه ی وقتم رو می دونم ) به خودم گفتم

- ببین! زهرا سفر تو از ساعت ۴۵/۱۴ دقیقه شروع شده و ممکنه چندین شبانه روز هم طول بکشه ! تو آگاهانه این همه وقت صرف سفرت کردی پس لزومی نداره برای خودت لحظاتت رو تلخ بکنی و الان که بیکاری کلی کار می تونی بکنی ... مثلا کتاب بخونی...قرآن...ذکر بگی...تفکر کنی...سخنرانی گوش بدی...آهنگ...

 جالب این بود که تونستم همه ی این کار ها رو در این مدت نسبتا کم انجام بدم که مطمئنم اگر خوابگاه بودم وقتم این همه برکت نداشت...
فکر می کردم راه نزدیکه و دو ساعته می رسیم اما کاشف به عمل اومد ظاهرا سفری چهار ساعته در پیش هست... با این حساب نماز اول وقت هم از دست می رفت... که رفت...
خلاصه سوار اتوبوس بنز شدیم ...برام جالب بود که صندلی هاش راحت تر از اتوبوسای ولوو بود...تنها عیبش برای بقیه این بود که کولر نداشت و گرم بود...اما من که گرمایی نیستم اتفاقا از گرما لذت هم می برم !...
در قسمت عقب اتوبوس گروهی مختلط از بانوان و آقایان محترمی بودند که می زدند و می رقصیدند... الحمدلله رب العالمین در این مواقع سخنرانی های پرمغز حاج آقا پناهیانه که من رو از سر و صدای بیرون در امان نگه می داره.. .م.ا هم داشت کتاب "طوفان دیگری در راه است" "سید مهدی شجاعی" رو می خوند...انقدر در عمق کتاب فرو رفته بود که در طول این چهار ساعت فقط تنها جملاتی که بین ما رد و بدل شد مربوط به لحظه ای بود که از یک پیچ جاده رد می شدیم و قلعه ای قدیمی رو نشونم داد...
تمام سخنرانی ها و دعاها و هر چی که فکرشو می کردم می تونه گوش منو حفظ بکنه ته کشید اما هنوز صدای ساز و دهل! به گوش می رسید...
فکر کنم بهترین راه حل این باشه که روی تمرکز خودم کار کنم و بتونم اون جایی که خودم می خوام ببرمش...
ساعت 21 است ...رسیدیم... م.ا از قبل بهم اطلاع داد که خواهرزاده اشم می آد که خیلی زیاد به اون وابسته است و اصلا ازش جدا نمی شه...توصیه های اکید کرد که بهش رو ندم وگر نه در دامش گیر خواهم افتاد ! ..پیش خودم گفتم نه بابا کی حوصله ی بچه رو داره...
اصلا فکر نمی کردم خواهرزاده اش "امیرحسین" به این شیطونی باشه بیچاره م.ا رو چسبیده بود و ول نمی کرد و همه اشم منو سوال پیچ می کرد...

من از همون اول بهش رو ندادم حساب کار دستش اومد...
بعد از استراحت و نماز و شام... که بیکار شدیم امیر حسین داشت یکی از کارتون های مزخرف و بی خود خارجی رو نگاه می کرد منم که داشتم می دیدم حرص می خوردم و به م.ا می گفتم می بینی دارن چه بلایی سر بچه ها می آرن؟ ...
بعد از کلی بحث کردن به این نتیچه رسیدیم که تخیل گرایی که در این نوع کارتون ها به صورت وحشتناک زیادی وجود داره کودک رو اسیر دنیای خیالات و اوهام می کنه...خیالاتی که تازه یک عارف بعد از کلی جون کندن! و رسیدن به مقام برزخی با اون ها مواجه می شه و باید پشت سرشون بذاره...

بحث که تموم شد...وقت خواب رسید...به به این پشه های نازنین من رو یاد چهار پنج سال پیش انداختند که هر شب قبل از خواب داداشم با مهارت خاصی مراسم پشه کشون رو اجرا می کرد !...
و چه زود صبح شد ! ...
بعد از نماز صبح م.ا برنامه اشو گفت
-ببین زهراجون دو حالت داره می خوای بخوابیم و یکی دو ساعت دیگه راه بیوفتیم یا این که الان راه بیوفتیم البته این دو حالت مثل همه فقط تفاوتشون اینکه اگه بخوابیم امیر حسین بیدار می شه و باهامون می آد...
منم به سرعت گفتم که زود بریم بهتره...
-ایول می دونستم که از بچه خوشت نمی آد
راه افتادیم...اولش برام سخت بود...فکر می کردم سفر بی خودی رو امدم و داشتم به خودم تلقین مثبت می دادم
-زهرا ببین این تویی که می تونی این سفرو برای خودت شیرین یا تلخ کنی پس با ذهنیت مثبت جلو برو...قطعا زیبایی های پیام خداوند رو در این سفر درک خواهی کرد...
در همین فکرا بودم که یهو م.ا بهم گفت
-اینم سرو 5 هزار ساله ی ما

سرو ابرکوه


من دهنم باز موند (واکنشی که موقع تعجب کردن بهم دست می ده )
خیلی ذوق زده شدم...
چقدر درخت با ابهتی بود
واقعا حس می کردم که موجودی جان دار و با روح در برابرمه...
داشتن بهش آب می دادن و دورش برکه ای از آب رو احاطه کرده بود...نتونستم برم کنارش و دستی بکشم به تنه ی درخت و بگم : بابا ! ایول...دست مریزاد به خدای تو...
م.ا می گفت تا 8000 سال هم عمرشو تخمین می زنن و گفته می شه که حضرت نوح سلام الله علیه یا پسرشون این درخت رو کاشته..
دوست داشتم بشینم مقابلش و باهاش حرف بزنم...
بهش به دید جلوه ی اسم حی خدا نگاه کنم...یا حی...
چقدر نگاه های مهربان و با تمانینه ی خاصش رو حس می کردم
گفتم: م.ا ! به این می گن درخت...
گفت: فکرشو بکن چقدر موجود دارن ازش روزی می خورن...
دیگه اون روحیه ی نا امیدی و بی ذوقی از وجودم رخت بسته بود...
و می رفت که بقیه ی ماجرا ها اتفاق بیوفته...

*.فکر کردم دوستم شاید راضی نباشه اسمشو ببرم بهش تخفیف دادم...

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۸۹ ، ۱۱:۴۱
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم

ب.ی.ش.ا

"تو" به من بگو...

چه کنم؟...

وقتی نگاهم می کنی و می خندی...

هر بار که غنچه های لبخند لبانت می شکفند...

بقیه اشو نمی تونم بنویسم...

خودتم می دونی چرا...

                                                                                                یا علی مددی...

........................................................

*.این پست حق داشت ناتموم بمونه...

 

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۱:۴۳
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم

ب.ی.ش.ا

صرفا به حکم ادب می نویسم...

خواهد آمد مرهم زخم علی مرتضی (سلام الله علیه) در کوچه ها...

........................................................

*.اگر یکی توی یه آزمونی شرکت کرده باشه و بخواد از کامپیوتر کارت ورود به جلسه رو بگیره... اما کامپیوتر براش بنویسه

داوطلبی با این مشخصات پیدا نشد!
 
چه حالی داشته باشه خوبه؟
 
هیچ حالی...چون حکما حکمتی درش هست...
 
                                                                                     یا علی مددی ( من باب ب.ی.ش.ا)

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۴:۲۳
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم...

ب.ی.ش.ا

"تو" مرا عاشق بهار کرده ای و بهار مرا عاشق "تو"...

این روز ها نجواهای عاشقانه ات را در صدای چلچله ها و مرغانی جستجو می کنم که صدایشان از همان لحظات آغازین سپیده دم تا لحظات آخرین غروب در گوشم می پیچد...

این روز ها وقتی گل سرخی را می بویم که باران بهار گلبرگ های سرخ و لطیفش را با شبنم بوسه باران کرده است...عطر گونه های "تو" را می چشم...

این روزها دریای نگاهت را در آسمانی آبی و صاف و زلال به تماشا می نشینم...

این روز ها وقتی از سر احترام برگ های سبز و لطیف درخت سر راه دانشکده را که خم شده است می بوسم و از زیرش رد می شوم...برایم حکم لطافت انگشتان "تو" را دارند که غرق در بوسه می شوند...

این روزها هوای بهاری را با عمق جان تنفس می کنم چرا که بوی باران و خاک خیس و سبزه مرا یاد نفس کشیدن در آغوش "تو" می اندازد...

این روز ها سلامم را می بخشم به گل هایی که از هر گوشه و کنار سر بر آورده اند و زیبایی "تو" را به رخم می کشند...

این روز ها بهار است و دل من نیز بهاری*...

........................................................

*.ناگفته نماند که هوای بهاری رعد و برق و تگرگ هم داره...

*.یه دوست خیلی خیلی نازنین و مامان دارم که عاشق طبیعته و همیشه شاداب و سرزنده است...هر لحظه که باهاش بودم برام پیامی از طرف خدا داشت و هیچ وقت، وقتم با بودن در کنارش هدر نشد...صد حیف که از هم جدا شدیم...وقتی با هم راه می افتادیم به گشت و گذار همیشه چشماش در جستجوی چیزی بودند و چیزهایی رو می دیدند که من نمی دیدم و همیشه هم من تعجب می کردم و می گفتم : فاطمه جون چطور اینا رو تو می تونی ببینی اما من نمی بینمشون...حالا می فهمم که چطور می دید و چی باعث می شدکه چشمانش همیشه دنبال اون چیزایی باشن که به دنبالشون بود تا زود بقاپند و نشونش بدن...فاطمه جان همیشه در قلب من خواهی بود...

*.داشتم از سر کلاس بر می گشتم رو زمین یه پروانه ی خیلی خیلی خوشگلو دیدم که مرده بود...برش داشتم...نمی دونم چی کارش کنم که همیشه داشته باشمش...

                                                                                 یا علی مددی (صرفا من باب ب.ی.ش.ا)

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۸۹ ، ۱۵:۱۰
مانا

بسم الله الرحمن الرحیم
ب.ی.ش.ا

حالا دیگه زمزمه هام با "تو" شده حال و روز این شعر...


دوست داشتم ...اما نه اونقدر که باید...
نه اونقدر که پیرم کنه رفتن تو...
نه اونقدر که چشمام به راهت بمونه...
یا از عشق سیرم کنه رفتن تو...
دوست داشتم ...اما مثل یه مسافر...
که هر لحظه...امکان برگشتنش هست...
تو برگشتی و بایدم برمی گشتی...
همون بهتر عاشق شدی... رفتی از دست...
همون بهتر عاشق شدی... پر کشیدی ...
پرنده نمی تونه یک جا بمونه...
من از روزگار تو سرگیجه دارم...
نمی خوام غمی این وسط جا بمونه...
تو فکر کن...بریدم...
تو فکر کن ...شکستم...
تو فکر کن...نبودت کار داده دستم...
خیال کن...خیالت هنوزم باهامه...
خیال کن...هنوزم به راهت نشستم...
تو رفتی... که یه اتفاقی بیوفته...
ولی من فقط ...یاد تو بردم از یاد...
نه عمر ترانه به آخر رسید و نه بازار مهتاب از سکه افتاد...
تو رفتی که این قصه داغش بمونه...
روی سینه ی زخمی هر دوتامون ...
نموندی ته داستانو ببینی...
 که از هم جدا شد فقط دستهامون...
 فقط دست هامون...

(با دکلمه ی پویا بیاتی)

 ........................................................

*.از همون اول مردد بودم که وبلاگ بزنم یا نه...چون مطمئن بودم برای اونی که باید براش بنویسم نمی نویسم...اما هوس خیلی قوی تر از کلنجار  خودم بود...الان هم نمی دونم واسه چی می نویسم و برای چی باید بنویسم...و اصلا این سیاهه ها یی که نوشتم به چه دردی خوردند...نمی دونم...اما یه چیزی رو خوب یاد گرفتم...این که برای نویسنده بودن باید دل داشت...درد داشت...فکر داشت...دغدغه داشت...هدف داشت...باید بزرگ بود تا بزرگ نوشت...فهمیدم که نوشتن خیلی با ارزشه...چون این دله که قلم به دست می گیره و می نویسه...


*.تو زندگیم تا به حال دو  تا لحظه است که خیلی بیشتر از لحظه های حسرت بار دیگه ام حسرتشو می خورم و خیلی ازش پشیمونم...
یکیش اینکه...یکی دو سال پیش با خانواده رفته بودیم خرید...موقع برگشت بابام به خاطر من ماشینو نگه داشت...رفت از صندوق عقب یه بطری آب آورد و با اون چند تا از هویجایی که خریده بودیم رو شست و به من تعارف کرد...اما من دستاشو رد کردم...دستایی که ازش خیلی مهربونی باریده...دل نازنینشو شکستم...به این بهانه که خوب شسته نشدن...فکر کنم همه ی کارایی که کردم و دل بابا شکسته یه طرف و این دل شکستگی یه طرف... هیچ وقت به خاطر اون لحظه خودم رو نخواهم بخشید...
دومیش هم مال چند وقته پیشه...یه حرفی رو به یه دوستی زدم که نباید می زدم ( ح ق د ا ر ی د )...هیچ وقت به خاطر اون لحظه خودم رو نخواهم بخشید...
                                                                                                                    ی.ع.م

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۸۹ ، ۱۳:۵۶
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم

ب.ی.ش.ا

"تو" خورشیدی و "من" تکه یخی منجمد و آرزویش ذوب شدن در گرمای وجودت...

........................................................

*.در سال جدید آرزوی غربت می کنم برای خودم...آرزوی لحظاتی پر از تنهایی...می خوام در لحظه لحظه ی سال جدیدم قلبم از غم فشرده بشه...بغض گلومو بگیره...بغز نترکیده...درد می خوام..حسرت داشتن شانه ای برای هق هق کردن...نمی خوام هیچ دلخوشی داشته باشم...همه ی دل خوشی های من رفتند سفر...منو تنها گذاشتند و رفتند...دارم با خیالشون زندگی می کنم...می خوام که تو سال جدید عزم سفر بکنم...برم به سوی دل خوشی هام...با کوله باری که اونا واسم جا گذاشتن...


*.این پست با بقیه ی پست ها فرق می کنه...یه چیزی کم داره...فکر نمی کردم اولین پستم تو سال جدید اون چیزو کم داشته باشه...همون طور که اولین روزم تو سال جدید خیلی چیزا رو کم داشت...

                                                                                                                            ی.ع.م    

 

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۸۹ ، ۱۶:۰۳
مانا
نتونستم تاب بیارم...باید اینو می نوشتم...

تنهایم...تنهای تنهای تنها...تنهایی بهتر از هرکس دیگر مرا می شناسد!!

والسلام...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۸۸ ، ۱۶:۰۱
مانا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

ب.ی.ش.ا

از زمینیان خسته ام...تنها آسمانی من "تو"هستی...مرا نیز آسمانی کن...

........................................................

*.خدایا شکرت که منو تو موقعیتی قرار دادی که به این نتیجه برسم که...نمی صرفه...به دردسر هاش نمی ارزه...ازدواج رو می گم...

*. به امید خدا از این به بعد سلسله مقالاتی در این جا قرار داده می شه  که خانم "ریحانه حسینی"نوشتند...

تا حالا خیلی شنیدیم:"من عرف نفسه فقد عرف ربه" .آما آیا تا حالا تونستیم این حدیثو پیش خودمون بشکافیم و به یه نتیجه ای ازش برسیم؟ شاید چند کلامی که گفته می شه بتونه ما رو بیشتر با این حدیث مانوس کنه.تا حالا فکر کردید خودتون کی هستید؟ خودتون آیا جسمتونید؟ یعنی با همین چشمتون می بینید؟ و با همین گوشتون می شنوید؟ اگه این طوره؟ پس چرا وقتی خوابیدین و چشمتون بسته است و تنتون هم که تو رختخوابه؟ چرا خواب می بینید؟ مثلا چرا خواب می بینید که دارید توی یه خیابونی راه می رید مگه جسمتون تو رختخواب نیست؟ پس اونی که داره راه می ره کیه؟ اونی که داره تو خواب می شنوه کیه؟ یا به این مثلا توجه کنید. سر کلاس نشستید و استادتون داره حرف می زنه، یهو به فکر فرو می رید و یه خاطره ای رو مرور می کنید یه دفعه می بینید همه دارن می خندن و شما نشنیدید که استاد چی گفته که بقیه خندیدن.چرا؟ مگه گوشتون اونجا نبود؟ مگه صوت استاد به گوشتون برخورد نکرده بود و از نظر فیزیولوژی مگه پرده ی گوشتون رو مرتعش نکرده بود؟ چرا نشنیدین؟ به نظرتون از اینسوالا چه جوابی رو می شه نتیجه گرفت؟ می شه این طور برداشت کرد که منی که هستم غیر از تنم هستم.منی که دارم می بینم این منم که دارم می بینم نه چشمم.این منم که دارم می شنوم نه گوشم.چون اگر چشمم می دید وقتی خوابم چشمام که بسته است پس چطور اون موقع عمل دیدن انجام می شه؟ پس تو عالم رویا و خواب که بالاتر از عالم ماده است خودم می بینم خودم حس می کنم خودم می شنوم اما تا از خواب بیدار می شم و دوباره وارد عالم ماده می شم این روحم (یعنی خودم) هست که به وسیله ی چشمم می بینه به وسیله ی گوشم می شنوه.پس چشم و گوش و تن ابزار هایی هستند برای روحمون که تو عالم ماده بتونه توسط اونها ادراکاتش رو انجام بده و اگر عالم ماده نباشه روح همچنان هست و می بینه و می شنوه و حس می کنه. یه نکته ی جالب دیگه می شه از این بحث های خیلی خیلی ساده که هیچ نیازی به استدلال های آنچنانی نداره به دست آورد و اون اینکه آدم می بینه که می میره. مرگ هم در واقع یه جور خوابه همون خوابی که چشماتون بسته است تنتون تو رختخوابه اما روحتون در عالم رویا داره سیر می کنه.یا با مرگ هم مثل خواب روحتون می ره یه عالمی.اما اون عالمی که انسان با مرگ وارد اون می شه دیگه عالم رویا نیست عالمی با مرتبه ی بالاتره یعنی عالم برزخ همون طوری که می خوابیم همون طوری هم می میریم.یه فرق کوچیک اما قابل توجه دیگه که داره اینکه در خواب روحمون داره بدنمون رو تدبیر می کنه یعنی بدن هنوز زنده است اما با مرگ تعلق روح به بدن از بین می ره.تدبیر کردن بدن توسط روح هم نکته های بسیار شیرین و لطیف و زیبایی داره که ان شاء الله در فرصت های بعدی بهش می پردازیم.می بینید عزیزان؟این مباحث ساده شما رو با خودتون آشنا کرد در واقع علم حضوری بهتون داد نه علم حصولی.یعنی چی؟ یعنی این که شما توی این لحظات با خودتون بودید.داشتید به تجاربی که خودتون کسب کرده بودید و چشیده بودید ارتباط برقرار می کردید نه این که فقط یک چیزی رو خونده باشید و رد کرده باشید مثل تری آب.اگه به شما بگن یک اقیانوس آب داریم شما چقدر تریش رو حس می کنید؟ هیچی.اما اگه یک قطره آب در دستان شما باشه صد در صد تری اون رو درک می کنید.به این نوع درک کردن که با شهود و یقین همراهه علم حضوری گفته می شه.در ادامه خواهیم دید که چطور شناخت خود و ارتباط برقرار کردن با خود واقعی ما رو چگونه به ارتباط برقرار کردن با خدا خواهد رسوند یعنی دقیقا همون چیزی که حدیث من عرف نفسه فقد عرف ربه می گه... زیاد حرف زدم تا بعد...

                                                                                                           ی.ع.م                                                                              

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۸۸ ، ۱۴:۲۱
مانا