...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

کوله باری از ذوق و حسرت (2)

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۸۹، ۰۲:۱۹ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم
ب.ی.ش.ا
بعضی وقت ها دوست دارم دوست داشته باشم تا این که عاشقت باشم...


نقل قول :
بیمارستان امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه)...بخش بستری کودکان...
چشمان نگران معصومی که خیره مانده اند به چهره های پر از دلهره و اضطراب مادرانشان...
چند نفر مسئول وارد بخش می شوند...دست هاشان پر از کارتونهایی است از هدایایی جهت نشاندن خنده بر لب های  فرشته ها...
کارتون ها جهت پخش تحویل پرستاران داده می شوند...
ساعتی بعد...
چشمانی که منتظر مانده اند... و پرستارانی که با دستانی پر به خانه برمی گردند...*

........................................................
*.هر کاری کردم نتونستم نفرینشون نکنم

*.بعد از کمی چرخ خوردن دور درخت حرکت کردیم سمت محله ی خانه های قدیمی...
خیابانی خلوت...درخت های  اکالیپتوس...حیف که نشد...بماند...
کوچه باغ ها کم کم داشتن پیدا می شدن...
شاخه های درخت انار که از دیوار ها به سمت کوچه آویخته بودند...
چشم نواز بود...
رسیدیم به محله
و من با چشمانی سرشار از اشتیاق و التماس نگاهشون می کردم
چشمام شوق داشتند که دارن خونه هایی رو می بینن که دل می دونه چه خبره تووشون...و التماس می کردند که این دل تشنه است...تشنه ی صفایی که در این خانه هاست...
خدا رو شکر که م.ا همراهم بود...بهترین راهنمایی که می تونست کنارم باشه چون او هم درد داشت...درد اسیر بودن و غوطه خوردن در مدرنیته...درد  عطش...
و چه خوب برام داشت این درد رو شرح می داد...
سعی می کردم جوری نگاهشون کنم که تا مدت ها در ذهنم ماندگار باشن...
واااای خدای من درهای قدیمی با کلون مردانه و زنانه...انقدر ذوق زده شدم که جلوی هر خونه ای که می رسیدیم و کلون مردانه و زنانه داشت من به صدا در می آوردم...اول کلون مرادنه...بعد کلون زنانه...
رفتیم داخل یکی از خونه ها من عاشق هشتی و اندرونی ورودی خونه های قدیمی ام...اون جا که یه دالان دراز شروع می شه و ختم می شه به حیاط...حیاطی که دور تا دورشو اتاق هایی با در و پنجره های معرق کاری شده گرفتند...
چند چیز توجه منو به خودشون جلب کرد...
بادگیر هایی که خونه های اعیون نشین داشتند حتی یکیش بادگیر دو طبقه داشت...تنها بادگیری در جهان که به صورت دو طبقه ساخته شده...


بادگیر در ساختمان ها برای این بوده که بادی که تقریبا دائما در منطقه جریان داره به صورتی منتقل می کرده به داخل ساختمان که هوا رو خنک می کرده مخصوصا وقتی رفتیم ایستادیم زیر دریچه های بادگیر...
اگر فیزیکو درست و حسابی خونده بودم می تونستم ته و توی عملکرد این بادگیرا رو دربیارم...
مسئله ی دیگه که متوجه شدیم این بود اگرشخص غریبه ای وارد خونه می شد قطعا گم می شد مخصوصا اگر از پشت بام می خواست این کارو بکنه...این خونه هایی که دیدیم مربوط به عصر قاجار بوده...نمی دونم در عصر صفویه که من عاشقشم و بناهاش رو کاملا قبول دارم و معتقدم روح معنوی و الهی و فسلفه ی خاصی در نحوه ی ساختمان عمارات وجود داشته هم این طوری بوده یا این خان های مربوط به عصر قاجار که اکثرا ظالم بودند و سر و سری داشتند خانه ها رو این طور ساختند...
مسئله ی دیگه وجود اتاق ها و گوشه های خلوتی در کنار اتاق های خانه بود...چه قدر مناسب بود برای کسانی که تشنه ی پیدا کردن کنج خلوتی برای تفکر و عبادت و ... هستند...
موضوع دیگه مسئله ی پله ها بودند...حتی باغچه ها هم پله داشتند...
اتاق های بالایی با پله هایی که پیچ داشتند به حیاط راه داشتند... م.ا می گفت: به نظر من وجود پیچ در پله ها موقع بالا رفتن به دلیل وجود غیرتی بود که داشتند چون اگر کسی از پله ها بره بالا بعد از چندین پله می پیچه و از دید شخصی که از دور داره نگاه می کنه پنهان می شه...
نکته ی دیگه ای که کشف شد البته با دادن خسارت این بود که وقتی از پله ها بالا می رفتیم در محل پیچ سقف پله ها پایین می آمد و باید سر رو خم می کردیم...من چند باری سرم رو خم نکردم و سرم به شدت به طاق خورد طوری که تکون جمجمه خودم رو حس کردم...ازاون به بعد هر جا که وارد راه پله ی می شدیم می گفتم خم شدن یادت نرده...جالب این بود که موقع بالا رفتن خم شدن لازم بود اما موقع پایین اومدن نیازی به خم شدن نبود...
و این من رو به این نکته متذکر شد که با خم شدن به درگاه خدا و فقیر درگاه حق بودن می شه متعالی شد...که مطمئنم فلسفه ی این نوع ساختن هم همین بوده...
در بعضی  پیچ و خم های خانه، اتاق های تنگ و تاریکی بود که وحشت آورد بود حتی بعضی هاش سقفش بسیار کوتاه یا بسیار بلند بود...
اما من که در اثر جو گرفتگی شجاعتی پیدا کرده بودم با شوق و ذوق به بررسی و کندو کاو معماری این اتاق ها می پرداختم و م.ا هم از اشاره ی نکات پر بهای من در مورد سکونت اجنه در این مکان های تنگ و تاریک در امان نبود...
کم کم بازدیدمون تموم شد... و نصیب من کلی ذوق از دیدن محل هایی که من رو یاد زلالی و صفای زندگی معنوی گذشته انداخت... و کلی حسرت از شرایط امروزه ی زندگی...زندگی که روحش سرشار از روح تمدن کفر آمیز و ظلمانی و تاریک مدرنیته شده...

                                                                                                        یا علی مددی...


 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۰۳/۱۰
مانا

نظرات  (۳)

گوشم شنید قصه این خانه مست شد
کو قسم چشم؟
جالب بود و ملموس
موفق باشی یا علی
آخ گفتی... دلم می خواد اون کسایی رو که آپارتمان سازی رو تو شهرمون رواج دادن خفه کنم.... حالم از این زندگی مدرن و صفر و یکی به هم می خوره....
سلام... چهارشنبه 1:38 بامداد پست های ابرکوه رو خوندم. دستت درد نکنه...
خیلی خوشحالم که رفتی ... یه وقت فکر نکنی ابرکوه رو میگم ها... میگم رفتی اونجایی که میگفتی...البته هنوز نرسیدی ولی خب سرعت خوبی داری... ولی ازت ناراحتم چون... .... رفتی...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">