...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

کوله باری از ذوق و حسرت (1)

شنبه, ۸ خرداد ۱۳۸۹، ۱۱:۴۱ ق.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
ب.ی.ش.ا

می دانی؟

برق قطرات لرزان آب که روی شیارهای محاسن خرمایی ات می لغزند چشمانم را گرفته...

وقتی مسیر پر پیچ و خم ناودان های نور را طی می کنند و به آخر می رسند... آرزو می کنم ای کاش این چکه های مقدس روی کویر تشنه ی دلم بنشینند...

                                                                                                   یا علی مددی...

........................................................

*.چند ماه پیش با یکی از دوستام م.ا * داشتیم در مورد فرهنگ غنی سنتمیمون و این که فرهنگ مدرنیته چه بلایی سر اون آورده بود بحث می کردیم... م.ا شروع کرد از شهرش "ابر کوه" و فرهنگ و بافت قدیمی اونجا تعریف کردن و من رو در لذتی ناشی از وجود چنین بینش و معرفتی در نخوه ی زندگی مردمان اون زمان قرار داد...
 ازم خواست یه موقعی برم شهرشون تا از نزدیک برام نشون بده منم از خدا خواسته قبول کردم....
بالاخره چهارشنه روز موعود فرا رسید...
اول که ساعت ۴۵/۱۴ عظم سفر کردیم برای اتوبوس ساعت 15 ... البته این تدبیر م.ا بود من محتاط تر از این حرف ها هستم لا اقل به خاطر بابای نازنینم که همیشه بهم توصیه می کنند" دختر گلم اگه دیر برسی و جا بمونی چی کار می خوای بکنی"

و منم همیشه تو دلم می گم : نگران نباشید هیچ وقت جا نمی مونم...
ساعت 15 رسیدیم ترمینال...اتوبوسی که همیشه همین ساعت حرکت می کرد این دفعه خراب شده بود و بایستی تا ساعت ۳۰/۱۶ صبر می کردیم تا اگر اتوبوس جا داشت راهی بشیم...من از ناراحت شدم که چرا قراره۵/۱ساعت از وقت گران بهام هدر بره (نیست خیلی دقیق قدر لحظه لحظه ی وقتم رو می دونم ) به خودم گفتم

- ببین! زهرا سفر تو از ساعت ۴۵/۱۴ دقیقه شروع شده و ممکنه چندین شبانه روز هم طول بکشه ! تو آگاهانه این همه وقت صرف سفرت کردی پس لزومی نداره برای خودت لحظاتت رو تلخ بکنی و الان که بیکاری کلی کار می تونی بکنی ... مثلا کتاب بخونی...قرآن...ذکر بگی...تفکر کنی...سخنرانی گوش بدی...آهنگ...

 جالب این بود که تونستم همه ی این کار ها رو در این مدت نسبتا کم انجام بدم که مطمئنم اگر خوابگاه بودم وقتم این همه برکت نداشت...
فکر می کردم راه نزدیکه و دو ساعته می رسیم اما کاشف به عمل اومد ظاهرا سفری چهار ساعته در پیش هست... با این حساب نماز اول وقت هم از دست می رفت... که رفت...
خلاصه سوار اتوبوس بنز شدیم ...برام جالب بود که صندلی هاش راحت تر از اتوبوسای ولوو بود...تنها عیبش برای بقیه این بود که کولر نداشت و گرم بود...اما من که گرمایی نیستم اتفاقا از گرما لذت هم می برم !...
در قسمت عقب اتوبوس گروهی مختلط از بانوان و آقایان محترمی بودند که می زدند و می رقصیدند... الحمدلله رب العالمین در این مواقع سخنرانی های پرمغز حاج آقا پناهیانه که من رو از سر و صدای بیرون در امان نگه می داره.. .م.ا هم داشت کتاب "طوفان دیگری در راه است" "سید مهدی شجاعی" رو می خوند...انقدر در عمق کتاب فرو رفته بود که در طول این چهار ساعت فقط تنها جملاتی که بین ما رد و بدل شد مربوط به لحظه ای بود که از یک پیچ جاده رد می شدیم و قلعه ای قدیمی رو نشونم داد...
تمام سخنرانی ها و دعاها و هر چی که فکرشو می کردم می تونه گوش منو حفظ بکنه ته کشید اما هنوز صدای ساز و دهل! به گوش می رسید...
فکر کنم بهترین راه حل این باشه که روی تمرکز خودم کار کنم و بتونم اون جایی که خودم می خوام ببرمش...
ساعت 21 است ...رسیدیم... م.ا از قبل بهم اطلاع داد که خواهرزاده اشم می آد که خیلی زیاد به اون وابسته است و اصلا ازش جدا نمی شه...توصیه های اکید کرد که بهش رو ندم وگر نه در دامش گیر خواهم افتاد ! ..پیش خودم گفتم نه بابا کی حوصله ی بچه رو داره...
اصلا فکر نمی کردم خواهرزاده اش "امیرحسین" به این شیطونی باشه بیچاره م.ا رو چسبیده بود و ول نمی کرد و همه اشم منو سوال پیچ می کرد...

من از همون اول بهش رو ندادم حساب کار دستش اومد...
بعد از استراحت و نماز و شام... که بیکار شدیم امیر حسین داشت یکی از کارتون های مزخرف و بی خود خارجی رو نگاه می کرد منم که داشتم می دیدم حرص می خوردم و به م.ا می گفتم می بینی دارن چه بلایی سر بچه ها می آرن؟ ...
بعد از کلی بحث کردن به این نتیچه رسیدیم که تخیل گرایی که در این نوع کارتون ها به صورت وحشتناک زیادی وجود داره کودک رو اسیر دنیای خیالات و اوهام می کنه...خیالاتی که تازه یک عارف بعد از کلی جون کندن! و رسیدن به مقام برزخی با اون ها مواجه می شه و باید پشت سرشون بذاره...

بحث که تموم شد...وقت خواب رسید...به به این پشه های نازنین من رو یاد چهار پنج سال پیش انداختند که هر شب قبل از خواب داداشم با مهارت خاصی مراسم پشه کشون رو اجرا می کرد !...
و چه زود صبح شد ! ...
بعد از نماز صبح م.ا برنامه اشو گفت
-ببین زهراجون دو حالت داره می خوای بخوابیم و یکی دو ساعت دیگه راه بیوفتیم یا این که الان راه بیوفتیم البته این دو حالت مثل همه فقط تفاوتشون اینکه اگه بخوابیم امیر حسین بیدار می شه و باهامون می آد...
منم به سرعت گفتم که زود بریم بهتره...
-ایول می دونستم که از بچه خوشت نمی آد
راه افتادیم...اولش برام سخت بود...فکر می کردم سفر بی خودی رو امدم و داشتم به خودم تلقین مثبت می دادم
-زهرا ببین این تویی که می تونی این سفرو برای خودت شیرین یا تلخ کنی پس با ذهنیت مثبت جلو برو...قطعا زیبایی های پیام خداوند رو در این سفر درک خواهی کرد...
در همین فکرا بودم که یهو م.ا بهم گفت
-اینم سرو 5 هزار ساله ی ما

سرو ابرکوه


من دهنم باز موند (واکنشی که موقع تعجب کردن بهم دست می ده )
خیلی ذوق زده شدم...
چقدر درخت با ابهتی بود
واقعا حس می کردم که موجودی جان دار و با روح در برابرمه...
داشتن بهش آب می دادن و دورش برکه ای از آب رو احاطه کرده بود...نتونستم برم کنارش و دستی بکشم به تنه ی درخت و بگم : بابا ! ایول...دست مریزاد به خدای تو...
م.ا می گفت تا 8000 سال هم عمرشو تخمین می زنن و گفته می شه که حضرت نوح سلام الله علیه یا پسرشون این درخت رو کاشته..
دوست داشتم بشینم مقابلش و باهاش حرف بزنم...
بهش به دید جلوه ی اسم حی خدا نگاه کنم...یا حی...
چقدر نگاه های مهربان و با تمانینه ی خاصش رو حس می کردم
گفتم: م.ا ! به این می گن درخت...
گفت: فکرشو بکن چقدر موجود دارن ازش روزی می خورن...
دیگه اون روحیه ی نا امیدی و بی ذوقی از وجودم رخت بسته بود...
و می رفت که بقیه ی ماجرا ها اتفاق بیوفته...

*.فکر کردم دوستم شاید راضی نباشه اسمشو ببرم بهش تخفیف دادم...

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۰۳/۰۸
مانا

نظرات  (۴)

۰۹ خرداد ۸۹ ، ۱۰:۴۶ ایرانی آرام
اولین باری که رفتم کنار این سرو فکر میکردم خیلی باید بزگتر از این حرفها باشد.

از شهر من تا ابر کوه دو سه ساعت راه بیشتر نیست.
شادم از داشتن خیالت........
اخرش این قضیه ب.ی.ش.ا رو نگفتیاااا
سلام... چهارشنبه 1:38 بامداد پست های ابرکوه رو خوندم. دستت درد نکنه...
خیلی خوشحالم که رفتی ... یه وقت فکر نکنی ابرکوه رو میگم ها... میگم رفتی اونجایی که میگفتی...البته هنوز نرسیدی ولی خب سرعت خوبی داری... ولی ازت ناراحتم چون... .... رفتی...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">