...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

دلم برای مخاطب خاص این وبلاگ تنگ شده...مخاطبی که عجب شور و غوغایی داده بود به حال و هوای سه چهار سال پیش این وبلاگ...یاد آن روزها و لحظه ها بخیر...

*.نمی شود لبانت ترنم شعر دیگری به خود بگیرد؟ دیگر خسته شده ام از شنیدن "گو نام ما ز یاد به عمدا چه می بری خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما"

بیا و جان مولا دمی این بیت را در برابرم زمزمه کن : "هوای کوی تو از سر نمی رود ما را غریب را دل آواره در وطن باشد"

*.وَمَن یُطِعِ اللّهَ وَالرَّسُولَ فَأُوْلَـئِکَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَیْهِم مِّنَ النَّبِیِّینَ وَالصِّدِّیقِینَ وَالشُّهَدَاء وَالصَّالِحِینَ وَحَسُنَ أُولَـئِکَ رَفِیقًا

*.دلم گرفته در این هوای پاییزی و اما برفی...بیا و کمی کنارم باش...

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۲ ، ۱۴:۱۴
مانا

آقا من می خوام برم سینما فیلم تنهای تنهای تنها رو ببینم اما وقت ندارم :((( چی کار باید بکنم؟

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۲ ، ۱۹:۵۷
مانا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ آذر ۹۲ ، ۲۳:۳۵
مانا

.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۲ ، ۱۰:۵۰
مانا

این روزا نفرت خونم رفته بالا...خیلی زود از دست یکی عصبی می شم و کلافه...ممکنه تو ظاهر به روش نیارم...اما باطنم به هم می ریزه...قبلا این طور نبودم...خیلی بی خیال و آروم بودم...

امروز عصری که از ایستگاه مترو اومدم بیرون...هوا رو صاف دیدم و تا حدی حس کردم که با Fresh air سر و کار دارم...خودم رو آماده کردم...تا اومدم یه نفس عمیقی بکشم...دود سیگار مرتیکه ای که جلوم راه می رفت رفت تو حلقم...همیشه همین طوره تا می خوام یه کمی هوا معطر و مطلوب می شه بتونم چند نفسی از هوای همیشه آلوده ی این دور و برها لذت ببرم...دود سیگار آدمای اطرافمه که پشیمونم می کنه...از هر چی سیگاریه متنفرم...به شدت...مخصوصا صبح ها که مجبور می شم به خاطر دود سیگارشون که می دونم چندین برابر بیشتر از خودشون به آدمای اطرافشون ضرر می رسونه بدو بدو کنانٰ دستمال بگیرم جلوی دماغم و دچار تنگی نفس شم و از نفس عمیق کشیدن محروم شم...فقط اینو با خودم می گم که خدایا واقعا نمی تونم حلالش کنم...


*.حالا آب دهن و تف و خلط و این چیزا رو که می بینم نادیده می گیرم...
*.اه اه چه بی ادبی شد...
*.یه عالمه بی فرهنگی هایی که می بینم و اون همه نوبت هایی که ازم می گیرن و چیزی نمی گم رو هم نادیده می گیرم فقط به خاطر این که به بخشش خدا نیاز دارم...
*.رمان همسایه ها رو به مدد اجبار دوره داستان نویسی که خیلی هم توش به خاطر مشغله های زیادم کم کاری کردم خوندم و تمومش کردم...فضای داستان مربوط به دورانیه که صنعت نفت ملی شد...نویسنده بی فرهنگی و فقری که توی جامعه موج می زد رو به زیباییی تمام نشان داده...وقتی بعضی از موارد و مصادیقی که به تصویر کشیده بود رو خوندم با خودم گفتم یعنی توی این بیش از نیم قرن سال نمی بایست یه کمی فرهنگ این مردم تغییر کرده باشه؟ دریغ از یه جو...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۲ ، ۲۰:۴۳
مانا

هی می گیره...هی ول می کنه...هی می گیره...هی ول می کنه...هی می گیره...هی ول می کنه...درد رو می گم...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۲ ، ۲۳:۲۱
مانا

.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۲ ، ۱۶:۰۶
مانا

می خواستم امروز پست بذارم خدایا اگه ما حسین رو نداشتیم چه می کردیم اما اگه روز عاشورا نزدیکای اذان صبح بیدار بشی و زورت بیاد بلند شی و خوابت ببره و  نمازت قضا شه نمی شه چون یعنی این که حسین گفته برو گم شو...چشم حتما الساعه...البته ما که گم بودیم...می ریم گم تر می شیم.


خدایا ممنون که گاهی وقتا برمی گردی و بهم (با لحن محمد رضا گلزار تو فیلم شیش و بش) می گی : بابااااا به ما نمی خوری...


سگ رو اگه به نمک زار راه ندن هیچ امیدی به طهارتش نیست.


امروز هم رفتن به مراسم و شرکت توی عزای امام حسین هیچ فایده ای نداره، بتمرگ سرجات و کارای عقب افتاده اتو انجام بده...امام حسین به گریه ی تو نیاز نداره بدبخت، بشین واسه خودت گریه کن.


وقت خودت نمی خوای و انقدر پستی که حتی ده روز عزاداری و کمک گرفتن از ائمه تاثیری به حالت نمی ذاره تقصیر خدا و پیغنبر چیه !


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۲ ، ۰۷:۳۰
مانا
گوشیمو برمی دارم می بینم دو تا میس کال دارم از بهار ،دوستم.
یه اسمس هم زده گفته باهات کار دارم یا زنگ بزن یا زنگ می زنم.
 پشت گوش می ندازم یادم می ره، دوباره زنگ می زنه می فهمم که کار مهمی داره.بعدش خودم بهش زنگ می زنم. بعد از احوال پرسی و اینا می گه خونه ی خودمون روضه داشتم.
از وقتی مادرش فوت شده  زیاد اون جا نمی ره.
می گه به نیت پدر و مادرم.
می گم خوش به حالت برای منم خیلی دعا کن.
می گه زهرا من پارسال به یک نوحه خونی که روضه می خوند هزار تومان دادم گفتم تو روضه هاتون برای فرج امام زمان عجل الله فرجه الشریف هم دعا کنید. امسال هم برای روضه ام اونو دعوت کردم و بهش دیروز گفتم من این بیست هزار تومن رو اضافه بر پول روضه ها به شما می دم تا از این به بعد تو همه ی روضه ها برای فرج امام زمان علیه السلام دعا کنید. اما اون فکر کرده که من منظورم همین جلسه ی خودم بوده، چون وقتی بعد از روضه ی من رفت روضه ی همسایه، منم اون جا بودم و دیدم که اصلا دعا نکرد. همه اش برای رفع مشکلات مالی و مریضی مردم دعا می کرد.
بهش بگم که من منظورم این بود که تو همه ی روضه ها برای فرج امام زمان دعا کنید؟
 توی دلم بهش غبطه می خورم که انقدر دغدغه داره و می گم آره حتما بگو اما بهتره چند تا حدیث هم بهش بگی و از فلسفه ی نیاز ما به ظهور هر چه سریع تر امام زمان هم بگو، شاید این طوری اثر گذار باشه.
می گه باشه و  ادامه می ده: زهرا این جا اصلا هیچ کس دعا برای امام زمان و فرج امام زمان نمی کنه. روضه خوان ها فوقش بعد از مراسم برای برآورده شدن حاجاتشون دعا می کنند. حتی اگر بگی که من یه حاجت بزرگی دارم که همون ظهور امام زمان هست و بهشون نگی فکر می کنند که مثلا بزرگ ترین حاجتت اینکه زود ازدواج کنی.
می گم کس بهتری نبود دعوت کنی؟ می گه نه این تازه بهترینش بود !
می گم آره متاسفانه مشگین شهر از نظر فرهنگ مذهبی خیلی عقب مونده است. کسی هم نیست به دادش برسه. نه موسسه مذهبی فرهنگی خاصی اون جا فعالیت می کنه، نه مردمش به فکر این هستند که دین جاری بشه توی زندگیشون.خب کسی اگر تبلیغ نکنه از کجا بفهمن که دارن لنگ می زنن.
مذهبی ترینشون فوق فوقش یه چادر سر می کنند و یه روضه ای در سال می گیرند. متاسفانه عمق دین توی این شهر رخنه نکرده.
من خودم وقتی 17 ساله بودم کسی مثل آیت الله بهجت رو نمی شناختم وقتی اومدیم کرج و یک سال این جا درس خوندم از یکی از هم کلاسی هام که خیلی هم مقید نبود شنیدم که یک مردی هست توی قم که از پشت سر هم می بینه و اسمش آیت الله بهجت هست!
بهار هم مثل من مجبور شده غیر حضوری حوزه بخونه می گم نگران نباش ان شاء الله طلبگیتو که تموم کردی خودت یه کاری برای فرهنگ اون جا می کنی کسی که کاری نکرده تا به حال و احتمالن هم نکنن، نیت بکن ان شاء الله خدا کمکت می کنه.
جدیدا خیلی اوضاع مشگین شهر ذهنمو به خودش مشغول کرده، خودمون که از وقتی اومدیم تهران دیگه حاضر نیستیم برگردیم اون جا .بی قید های تهران از مذهبی های اون جا بیشتر اطلاعات دینی دارند.
حتی جو مذهبی خانواده ی خودمون هم از وقتی اومدیم تهران خیلی تغییر کرده.
بعضی از شهرای کوچیک کشور اصلا با مشگین شهر قابل مقایسه نیستند مثلا شهر های استان اصفهان و یزد که چند تاییشونو سر زدم فوق العاده بافت و فرهنگ مذهبی دارند یا هم اتاقی هام از شه های مختلف خودشون که صحبت می کردند به همین نتیجه می رسیدم، اما توی مشگین شهر این طور نیست. مثلا تا به حال نشده یک نماینده ی مجلسی رای آورده باشه که اصلاح طلب نباشه !
اومدنمون به تهران و نموندنمون توی مشگین شهر یکی از بزرگ ترین نعمت های خدا بوده که به ما داده.
نمی دونم آیا من هم به این مسئله باید فکر بکنم یا نه
که : تو هم مسئولیت داری در قبال زادگاهت و نباید بنشینی و منتظر باشی یکی پیدا بشه و بره وضعیت اون جا رو سر و سامون بده.
۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۲ ، ۲۱:۲۹
مانا

حسین دست رد به سینه ی کسی نزده.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۲ ، ۱۵:۰۱
مانا

حسین دست رد به سینه ی کسی نزده.


الهی بالحسین العفو...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۲ ، ۱۹:۵۴
مانا




دوست داشتم بنویسم چرا اما دیگه خیلی بچگونه می شه.
اما اینو می گم.یه چیزی بهم گفت که خیلی قبول دارم.گفت فکر کردی الآن خوشبختی؟پس چرا همش که در حال زجر کشیدنی.مطمئن باش تا آخر عمرت روی خوشبختی رو نخواهی دید.این همه که سر تنبلی هات موهای بابا مامانو سفید کردی ممطئن باش هیچ وقت خوشبخت نمی شی.منم گفتم از کجا معلوم من توبه کردم شاید خدا بخشیده حق نداری بهم زخم زبون بزنی.اما تو دلم مطمئنم اگه خدا منو بخشیده بود الآن وضعم این نبود.بی خیال.

*.یا امام حسین خواهش می کنم به دل بابام بنداز نگه این جاها خطرناکه شبا نرید هیئت تا من این ده شب رو بتونم برم هیئت .اگه  نشه مطمئن می شم که از در خونت منو روندی !

مامانم که باید شام آماده کنه حتما نمی آد باهام.با خواهرم هم دعوا کردم اونم نمی آد.داداش هم که نداریم تو خونه.پس ولش کن اصلا نمی شه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۲ ، ۱۵:۰۵
مانا

چشم امیدم به محرم است...حسین دست رد به سینه ی کسی نزده.




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۲ ، ۱۲:۳۸
مانا

بعضی وقت ها احساس پوچی شدیدی می کنم...

مثلا وقتی که ساعت پنج و سی بیدار می شم و نماز می خونم و وسایل و بار و بندیلم رو آماده می کنم و ساعت هفت صبحونه می خورم و ساعت هفت و بیست دقیقه با عجله از خونه می زنم بیرون تا به اتوبوس ساعت هفت و سی برسم و خدا خدا می کنم تا ترافیک انقدر شدید نباشه تا متروی ساعت هشت و بیست و پنج رو از دست ندم و بتونم به سرویس ساعت هشت و پنجاه دانشگاه برسم تا راس ساعت نه که کلاسم شروع می شه سر کلاس باشم ! با خودم مدام می گم که چی؟

دلم می خواد مفید باشم برای اطرافیانم، برای دیگران، برای اجتماعم...وقتی به لحظات گذشته ی زندگیم، به عمر بیست و چهار ساله ی خودم نگاه می کنم می بینم هیچ کاری تا به حال انجام ندادم که مفید برای بقیه بوده باشه...تغییری در وضعیت بقیه ایجاد کرده باشه...کار حسنه و نیکی برای خودم بوده باشه...

نه در انجمنی، محفلی، خیریه ای، جای خاصی، عضو بوده ام تا فعالیتی کرده باشم و به یک دردی خورده باشه و نه روابط عمومی بالایی داشته ام تا لا اقل صحبت ام، هم دردی ام،هم فکری ام به درد بخور بوده باشه...

شدیدن احساس پوچی می کنم و نمی دونم چی کار باید بکنم تا از این احساس دربیام و مفید واقع بشم.همین.


*.کِچی در زبان آذری یعنی بـــُز !

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۲۰
مانا




*.از فیس بوک...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۲ ، ۱۱:۴۸
مانا

-دولت بودجه ی هوافضا را کاهش داد.
-در عید سعید قربان شماری از کارکنان هوافضا اخراج و تعدیل شدند.
-فرمانده هوافضای سپاه پاسداران اعلام کرد: دیگر سیساخت موشک های با برد بیشتر از 2000 کیلومتر از سیاست ما 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۲ ، ۱۳:۰۹
مانا

داخل دانشگاهمون ( دانشگاه مالک اشتر ) روی یه برد یک جمله ای از حضرت آقا نوشتند و اون این هست : "من به این دانشگاه چشم امید دارم"

بر هیچ کسی پوشیده نیست هر کی که می خواد بیوفته تو حیطه ی جهاد علمی، همین جمله براش کافیه...

چند وقت پیش بود  در درد دلی با امام رضا علیه السلام با حضرت حرف می زدم که آقا هر شخص عالمی رو که می شناسم علمش رو از شما گرفته ، چی می شد به من هم این لیاقت رو پیدا بکنم تا به منم از این علم ها عطا بکنید، همون شب بود که خواب دیدم حرم حضرت امام رضا رو زیارت می کنم، در حالی که حضرت آقا هم کنارم هستند و دارن زیارت می کنن...اون موقع متوجه این خواب نشدم...تا این که این جمله رو بعد خواب، تو محوطه دانشگاه دیدم...این طور پیش خودم برداشت کردم که اگر علم می خوای برو بشو مرید سید علی...

اما وقتی پیش خودم فکر می کنم می بینم مثلا وقتی استادمون در مورد مدارهای ماهواره صحبت می کنه و این که یکی از ماهواره هایی که پرتاب کردیم مدارش در شعاع خیلی پایینی بود و کم کم شعاع مدارش کم شد و به جو برخورد کرد و منهدم شد و ما فعلا توانایی این رو نداریم که ماهواره هامون رو در مدارهایی به شعاع 300 الی 400 کیلومتری زمین بفرستیم تا دائما در حال گردش باشند،  هیچ انگیزه ای ندارم برای این که تمام تلاشم رو  روی این زمینه متمرکز بکنم که تحقیقم و تز پایان نامم مثلا در مورد این مشکل باشه تا در صورت موفقیت بلکه یک دردی از این مملکت دوا بشه...

شاید هم علتش این باشه که انتخاب رشته ی هوافضا برای کارشناسی ارشدم یک تاکتیک بود...یک تاکتیک دو ساله صرفا برای این که دهن دیگران رو ببندم و گند دوره ی فیزیکم فراموش بشه و مهم تر از همه اعتماد به نفس پیدا بکنم...

بر انگیزاننده ی اصلی خانواده علیه من و تفکراتم که وقتی من می گفتم روح من با دین و فلسفه و هنر توامان با هم، گره خورده می گفت تو منحرف و متعصبی، یعنی خواهرم، الان خودش زیست می خونه و به این نتیجه رسیده که باید بره سراغ رشته ای که به دردش بخوره، مثلا علوم تربیتی...رشته های علوم پایه برای کسایی مناسبه که می خوان دانشمند بشن و خدمتی به این سرزمین بکنند و گرنه این که بدونم اسم فلان سلول در فلان گل چیه و چی کار می کنه به چه درد من می خوره...

خلاصه من به خاطر جبهه گیری های زیاد جرئت نکردم حرف دلم رو بزنم...البته خیلی ها می گفتن مقاومت کن و برو سراغ خواسته ی دلت...همون طور که نظر خواهرم الان نسبت به خیلی چیزها عوض شده، منم اگر مقاومت می کردم نظر اون ها هم در طول زمان عوض می شد...اما از نظر اعتماد به نفس اصلا این به نفعم نبود که یکی دو سال دیگه تو خونه بشینم و درس بخونم تا بتونم از رشته ی مورد علاقه ی خودم انتخاب بشم، برای همین این راهکار رو انتخاب کردم...

نمی گم که رشته ای که الآن دارم می خونم رو دوست ندارم و خدای نکرده قراره بلای دوران فیزیکم سرش بیاد، نه خیلی هم دوستش دارم، مباحثش هم جز اون مباحثی هست که من بهش علاقه مندم اما چون رشته ای نیست که خواسته ی دل و درونم رو ارضاء بکنه، حرف آقا مشتعلم نمی کنه تا همه ی فکر و ذکر و زندگیم رو صرف پژوهش و تحقیق سفت و سنگین تو این زمینه بکنم و احیانا موفقیت هایی رو هم به دست بیارم...

در این حد می تونم درس بخونم که ان شاء الله نمرات خوبی کسب کنم، یک پایان نامه ای بنویسم و بعدش ان شاء الله به لطف خدا با داشتن یک مدرک کارشناسی ارشد، دیگه برم سراغ دل خودم...

علی ای حال خیلی خیلی خدا رو شاکرم که به صورت معجزه آسایی بهم لطف کرد و دوباره دانشجو شدم...


نیت الهی هم این وسط کشک !

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۲ ، ۱۵:۲۰
مانا

اصلن وقت ندارم...درسای دانشگاه...حوزه...کلاس زبان...کارگاه داستان نویسی...کارای هویه و چند تا چیز دیگه...


آدم برای فراموش کردن بعضی دردا مثل درد تنهایی باید خودشو تا خرخره مشغول بکنه...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۲ ، ۱۴:۰۹
مانا
عشق سوزان است بسم الله الرحمن الرحیم
هرکه خواهان است بسم الله الرحمن الرحیم

دل اگر تاریک اگر خاموش بسم الله نور
گر چراغان است بسم الله الرحمن الرحیم

نامه ای را هُد هُد آورده ست آغازش تویی
از سلیمان است بسم الله الرحمن الرحیم

سوره ی والیل من برخیز و والفجری بخوان
دل شبستان است بسم الله الرحمن الرحیم

قل هو الله احد قل عشق الله الصمد
راز پنهان است بسم الله الرحمن الرحیم

گیسویت را بازکن انا فتحنایی بگو
دل پریشان است بسم الله الرحمن الرحیم

ای لبانت محیی الاموات لبخندی بزن
مردن آسان است بسم الله الرحمن الرحیم

میزبان عشق است و وای از عشق! غوغا می کند
هر که مهمان است بسم الله الرحمن الرحیم

مهدی جهاندار
گاد بلیس یو
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۲ ، ۲۱:۲۳
مانا

هر بار که بغض راه گلومو می بنده با خودم می گم :  تو که زندگیت خوبه  هیچ مشکلی هم خدا رو شکر نداری پدر و مادر خوب  سقف بالای سر خانواده ی خوب دانشجو هم که هستی تا به حالم که پات نرسیده به بیمارستان و بی پول و گرسنه هم نموندی  پس چرا دنیا برات تنگ و تیره و تاره و اسیر بغضی؟ حرفام که تموم می شه راه گلوم باز می شه و منتظر می شم تا یک راه بندون دیگه شروع بشه و این حرفا رو با باز خودم بزنم تا دوباره یه کمی آروم شم.


خدایا من از تو و دنیا و عقبات و ما فیهما هیچی نمی خوام نه خوشبختی نه زندگی نه پول جز یه مختصر آرامشی که بتونم درسمو بخونم  فقط همین  خواهش می کنم.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۲ ، ۱۵:۰۱
مانا
دوست دارم قدم بزنم...با سرعت یک قدم بر ثانیه  سلانه سلانه و آروم آروم  راه برم و راه برم...اما مسیرم تا اون لحظه ای که عمرم به آخرش می رسه تموم نشه...به هیچ ایستگاه و توقف گاهی هم نرسم و هیشکی جلومو نگیره...از گرسنگی و تشنگی و خستگی هم خبری نباشه تا مجبور نشم وایستم...
با راه رفتن طوری توی دردای خودم حل می شم که حسشون نمی کنم...

مثل فضاپیمای وویجر1 که استاد دینامیک و کنترل پرواز فضاپیمامون گفت تازه از منظومه ی شمسی خارج شده و چندین هزار سال طول می کشه تا از جاذبه ی خورشید رها بشه و وارد فضای بین ستاره ای بشه...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۲ ، ۱۵:۳۰
مانا

نه وقت دارم بنویسم، نه تمرکز دارم بنویسم و نه حوصله دارم بنویسم و نه این که دوست دارم این جا بدون پست جدید باشه...حال پیدا کنید پرتغال فروش را !

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۳۵
مانا
چند روزی است که نتایج نهایی جامعة الزهرا آمده است...از دوره ی غیر حضوری هفت ساله اش به لطف خدا قبول شده ام اما اسم درس خواند در دوره ی غیر حضوری جامعة الزهرا را نمی توان طلبگی گذاشت...
می توان طلبه بود و طلبه نبود و نیز می توان طلبه نبود و طلبه بود...
این را از روی تفاوت رفتاری و شخصیتی که بین خودم و خواهرم دیده ام، کشف کرده ام...
همین یکی دو هفته ی پیش بود که وقتی مادر یکی از بهترین دوستانم فوت کرد...از ترس رویارویی اش فرار کردم و به یک مسافرت یک روزه رفتم...اما این خواهرم بود که پیگیری کرد تا دوستم در قبر مادرش تربت کربلاء دعای معراج و چندین دعای دیگری را که بهتر است میت همراهش داشته باشد بگذارد...این خواهرم بود که با تماس های پی در پی اش نحوه ی تلقین کردن مرده را به او می گفت و او در گوش مادرش می خواند...
یا همین چند روز پیش یکی از دوستان دوران کودکی ام را از نزدیک دیدم...خیلی اهل تقید نیست...باردار است و در ماه هفتم حاملگی...وقتی پرسیدیم می خواهی اسم پسرت را چه بگذاری می گفت هنوز انتخاب نکرده ایم یک اسم ترکی اصیل شاید ارشام شاید آی نور شاید...این خواهرم بود که گفت چرا اسم مذهبی نمی گذاری چه اسمی قشنگ تر از امیر علی...امیر حسین و...اما من در این گونه مواقع وقتی کسی با عقاید غیر مذهبی با من برخورد داشته باشد هیچ وقت هیچ اسمی از مذهب نمی برم و سعی می کنم درحال و هوا و فاز روحیه ی او برخورد کنم...به من بود هیچ وقت به دوستم پیشنهاد نمی دادم که چطور است اسم مذهبی برای پسرت انتخاب کنی...و می دانم اگر روحیه ی خواهرم را داشتم...آن قدر این دوستم به من احترام قائل است و علاقه مند است که مطمئنم تا به حال نماز خوانش کرده بودم...
یا همیشه این خواهرم است که مسئول یاد دادن قرآن و دعا و این مسائل به مادرم در خانه است...کاری که اعصاب من اصلا تحملش را ندارد...
یا همین چند وقت پیش بود که در سایت کلوب با دلایل عقلی و نقلی سعی در اثبات مسئله ای داشت که دیگران اشتباه فکر می کردند...وقتی پشت سر هم می نوشت و بحث می کرد...این اعصاب من بود که خورد شده بود و می گفتم لطفا هر چه زود تر تمامش کن...حوصله و تحمل شنیدن حرف های مزخرف آن ها و سعی و تلاش تو را برای قانع کردن آن ها ندارم...
یا همیشه این خواهرم است که وقتی رفتار اشتباهی از آشنایان نزدیکان یا دوستان می بیند تذکر می دهد و راه نشانشان می دهد اما من همیشه بی خیال و بی تفاوت از رفتارهایی که می بینم می گذرم و در دلم یک به من چه ای هم با خودم نجوا می کنم...
هیچ وقت اعصاب و توان بحث کردن و مقاومت کردن بر سر مسائلی که به آن ها اعتقاد دارم  را ندارم و نمی دانم این مسئله ممکن است ریشه در کدام مشکل روحی روانی در درونم داشته باشد...

حتی اگر این هفت سال هم بگذرد و من سطح دو طلبگی را تمام کنم هم مطمئنم که خواهرم از من طلبه تر است...
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۲۹
مانا

.

.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۴۷
مانا

پریروز رفته بودیم خونه ی خودمون...خونه ای که تا 16 سالگی اون جا زندگی کرده بودم...و حالا خالی از مستاجر بود...این عکس درخت گردوئیه که یادمه بابام نهالش رو گرفته بود و زمین رو کنده بود و از من خواسته بود نهال رو با دستم نگه دارم تا چاله رو با خاک پر بکنه و حالا تا این حد به حمدلله قد کشیده...

همون روز هم مادر یکی ازدوستای صمیمیم که با هم عقد اخوت هم بستیم، زیر عمل قلب توی تبریز به رحمت خدا رفت...دیروز جسد رو از تبریز آوردند مشکین و ظهر هم تشییع جنازه بود...اما برای من حضور در این جور مواقع پیش اون کسی که داغ دیده برام خیلی سخته...بیشتر به خاطر این که دل داری دادن بلد نیستم...یا شاید هم در اون موقع حضور یک کسی که باید دل داری بده رو بی معنی می دونم...شاید هم می ترسیدم توی این حالی که داشت باهاش رو در رو شم...برای همین دیروز صبح با خالم اینا به بهانه ی یک کاری رفتیم تبریز و شب ساعت ده برگشتیم...البته یکی از دوستای نتیم رو هم اون جا دیدم...باهاش قرار داشتم که هر موقع مسیرم به تبریز افتاد همدیگرو ببینیم...خیلی لحظات خوبیو باهاش داشتم...یه کم عذاب وجدان گرفتم که چرا در سخت ترین شرایط پیش دوستم نموندم و فرار کردم...

امروز از صبح توی مراسم سوم مادرش پیشش بودم...آدم هایی رو توی مراسم می دیدم که می تونستند توی این چندین سال که خانواده ی دوستم شرایط اقتصادی بدی رو به خاطر نبود سرپرست داشتن، بهشون کمک بکنند و دستشون رو بگیرند و حتی با کمک اون ها شرایط قلب مادرش به این وضعیت بحرانی نمی رسید که زیر عمل از دست بره...می اومدند و تسلیت می گفتند و گریه می کردند و می رفتند...احتمالا خیلی هم با شوق و خوشحالی، خرج مراسم ختم مرحومه رو هم تقبل بکنند...مثل هر سال که توی ده محل تولدشون توی عاشورا کلی خرج می کنند برای دادن نذری، اما دریغ از کمک مالی به خانواده ی این دوستم...کلا آدمای مرده پرستی هستیم ما...

دوستم یه کار خوبی که کرده بود این بود، که این جا رسم نیست نوحه خوان بیاد توی مراسم ختم...نوحه خوان خانوم توی مجلس زنانه دعوت کرده بود...قبل از ظهر تونست مجلس رو خوب اداره بکنه...بعد از ظهری هم یک نوحه خوان دیگه اومد...اما متاسفانه قرآن که می خوند انگار حس می کردیم بلانسبت داره هایده قرآن می خونه...دوستم هم بهش تذکر داد چند باری، اما باز هم اون طوری خوند...توی دلم گفتم خوشم نیومد...چرا این طوریه...نوحه هاش رو هم نمی فهمیدم...نا مفهوم می خوند...کلا دیگه نخواستم باهاش ارتباط برقرار کنم...به نوحه هاش هم گوش ندادم...آخر مراسم یکی کنارم نشسته بود...گفت این نوحه خوانه هم کلاسی من بود تو بچه گی خیلی تنبل بود...انقد اعصابم خورد شد...خواستم بگم خب حتما بعدش زرنگ شده که تونسته نوحه خوان بشه...تا شریک غیبتی که کرده نشم...اما روم نشد بگم...خلاصه این که گفتم زهرا خاک تو سرت انقد می گفتی نوحه خوانه چرا این طوریه آخرش هم خدا یه کاری کرد...با شنیدن غیبتش بر فرض محال اگه ثوابی هم داشتی بره تو پرونده ی اون و هرچی هم که اون گناه داشته بیاد به پرونده ی تو...کلا حال کردم با این همه دقت عمل خدا...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۰۵
مانا

تو راه اردبیلیم...یه جایی برای نهار وای میستیم...از دور درختی خیلی توجهمو به خودش جلب می کنه...به خیالم شبیه یک آدمی می آد که سر و یک دستش رو به سمت آسمان گرفته...با داداشم و آبجیم می ریم سمتش...یه عالمه عکس می ندازیم و مسخره بازی درمیاریم...آبجیم می گه یادمون باشه اگه گذرمون به سمت برج ایفل و آثار تاریخی جهان افتاد یه ساعت بیشتر وقت نذاریم واسه عکس گرفتن ازشون...داداشم که می خواد ازش بره بالا...می گم مواظب باش این اثر هنری نشکنه...می گه دست شما درد نکنه نگران درخته ای؟ نمی گی مواظب باش خودت از رو درخت نیوفتی زمین !








۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۴۸
مانا

بسم الله الرحمن الرحیم...
این رو برای خودم نوشتم و طولانیه لزومی نداره که بخونیدش...هیچ قاعده ی ادبی رعایت نشده و فقط صرفا جهت به یاد ماندگی نوشته شده !
خیلی به صورت اتفاقی قرار شد که دوشنبه شب حرکت کنم به سمت اصفهان...برای گرفتن مدرک باصطلاح لیسانسم...یک سال بود که امروز فردا می کردم...چون اصلا دلم نمی خواست دوباره پام رو بذارم تو اون دانشگاه...بالاخره سه شنبه ساعت 6 صبح رسیدم اصفهان...باید اول وقت توی دانشگاه می بودم تا کارهای تسویه حسابم به تاخیر نیوفته...وقتی نزدیکی های دانشگاه رسیدم...در واقع میدان آزادی...گرسنه بودم...صبحانه نخورده بودم...از کنار کله پزی که یک بار قبل هم وقتی اصفهان بودم و دقیقا یادمه که چهار بعد از ظهر از کنارش رد می شدم و یک دفعه به سرم زده بود که برم داخل و شکم گرسنه و دل ضعف رفته ام رو سروسامان بدم...با خودم گفتم احتمالا امروز کارم زیاد باشه با کیک و ساندیس هم نمی شه شکمم رو سیر بکنم بهتره همین اول صبحی برم تو کله پزی و رفتم...قسمت خانوادگی نشستم که یک خانوم و آقایی هم با بچه هاشون بودن...دو تا پاچه سفارش دادم و خوردم و اومدم بیرون...ساعت نزدیک های هشت بود که سوار تاکسی شدم و رسیدم دانشکده...سوت و کور بود...اتاق کارشناس گروه که رفتم و کارت دانشجوییم رو تحویل دادم بهم یک برگه ای رو داد که لیست 16 مسئول مربوطه بود برای امضا گرفتن...نگاه نا امیدانه ای به این لیست انداختم و ساک سنگینم رو که سه تا کتاب سنگین ترمودینامیکی بود که از شخصی از اصفهان امانمت گرفته بودم و باید پس می دادم گذاشتم دفتر گروه فیزیک...از گروه مرگ بار فیزیک خارج شدم...راه دلنشین و آشنا و سر به زیر کتابخانه ی مرکزی رو که همیشه برام آرام بخش بود رو طی کردم تا به کتابخانه رسیدم امضای متصدی اون جا رو گرفتم...با پای پیاده چند ایستگاه  رو  و دیگه رو هم گز کردم تا رسیدم به موسسه ی مالی دانشگاه و اداره ی تغذیه از اون جا هم باید امضا می گرفتم...بعد از اون بود که گفتند باید بری خوابگاه...حس بدی نسبت به رفتم به فضای خوابگاه داشتم اما مجبور بودم برای گرفتم ودیعه ی خوابگاه به بخش اداری خوابگاه هم سر بزنم...اصلا مجال پیاده روی اون همه مسافت طولانی و رو به بالای خوابگاه رو نداشتم...ناچارا رفتم بیرون دانشگاه و سوار ماشین شدم و جلوی خوابگاه پیاده شدم...وقتی وارد خوابگاه شدم...داخل انتظامات خوابگاه یکی از بهترین دوست هام رو دیدم...چند دیقه ای داخل انتظامات شدم و با هم صحبت کردیم وقتی بهش گفتم که صبحی رفتم و کله زدم گفت ایول چقدر مستقلی که حاضر شدی در شهر اصفهان با چادر و حجاب پاشی بری کله پزی غذا بخوری منم گفتم من خیلی وقت ها به عکس العمل بقیه اصلا توجهی نمی کنم رفتم سرمو انداختم پایین غذام رو خوردم اومدم بیرون اصلا هم نفهمیدم کسی چه عکس العملی نشون داد... خیلی نگران این بودم که وقت اداری تمام بشه و کار من نیمه تمام بمونه خداحافظی کردم و ودیعه ی خوابگاه رو گرفتم...کلی امضای مسئولین گروه فیزیک مونده بود...پیاده رفتم سمت گروه فیزیک ما بین خوابگاه و گوره فیزیک مزار شهدای دانشگاه هست ...خیلی خاطره ها برام زنده شد...خاطره ی اولین روز تشییع پیکر..خاطره های دعاهی ندبه ای که هر جمعه صبح از خوابگاها بلند می شدم می اومدم کنار مزارشون و می خوندم اما الآن چند سالی بود که سراغ دعای ندبه رفته ام...خاطره توسل هایی که موقع امتحانا بهشون می کردم...خاطره ی مراسم هایی که کنار مزارشون دانشگاه می گرفت و شرکت می کردم...شاید برای آخرین بار زیارتی کردم و خداحافظ کنان دور شدم...باید امضای تک تک مسئولین آزمایشگاه های مختلفی که در طول سالیان متمادی تحصیلم پاس کرده بودم رو می گرفتم

وقتی دم در هر کدومشون رفتم و دیدم در ها بسته است نگران شدم تا این که متوجه شدم امضا ها اینترنتی و اتوماسیونی است و هر بار که به اتوماسیون مربوط به خودشون سر بزنن الکترونیکی امضائش می کنند...خیالم راحت شد و باز هم پیادکه راهی رو که اول صبح به سمت پایین دانشگاه رفته بودم رو با عجله طی کردم...در اداره رفاه باید هزینه ی چند ترم زندگی در خوابگاه رو که پرداخت نکرده بودم رو واریز می کردم...من همیشه وقتی وارد فضای اداری می شم از همون اول می گم زهرا حتما آرامش خودت روحفظ کن با این وجود اما بعضی وقت ها دیدن سهل انگاری و تنبلی مسئولین آدم رو خیلی عصبی می کنه...مخصوصا این که مسئولی با بغل دستیش حرف بزنه یا با تلفن و از این قبیل کارها و اصلا براش مهم نباشه که وقت ارباب رجوع داره تلف می شه و یا خیلی  عجله داره که کارش تموم بشه...به هر حال فیش های واریزی رو گرفتم و باید می بردم بانک...توی مسیرم گفتم برم قسمت اداره ی شهریه و امضای جریمه ی تاخیر تسویه حسابم رو هم بگیرم...اما اون جا گفتند که اول باید تسویه حساب خوابگاه انجام بشه...ما هم هلک هلک مسیر رفته رو هلک هلک برگشتیم به سمت بانک و بعد واریز دوباره برگشتم اداره ی رفاه و بعد از اون دوباره اداره ی شهریه و بعد دوباره بانک و دوباره اداره ی شهریه که الحمدلله کار تسویه حساب انجام شد و دنبال گرفتن مدرک موقت بودم که گفتند ببعد از چندین روز به صورت پستی ارسال می شه...خیلی زیاد خسته شده بدم با این همه پیاده راه رفتن...یک دفعه یادم افتاد که کتابه ای امانتی رو دانشکده فیزیک جا گذاشتم دوباره به خاطر نبودن سرویس ها داخل دانشگاه در فصل تابستان...رفتم بیرون و دوباره سوار تاکسی شدم و رفتم دانشکده و بعد از اون دوباره خوابگاه و پیش دوستم که یکی از

انتظامات خوابگاه هست...با هم در حال صحبت بودیم و نهار می خوردیم که دیدم از شیشه ی انتظامات یکی داره نگاه می کنه تا سرم رو برگردوندم یکی دیگه از بهترین دوست هام رو دیدم...چون به صورت اتفاقی رفته بودم اصفهان برنامه نریخته بودم که بهشون خبر بدم...من که دیدمش کلی ذوق کردم و بشقاب نهارم رو برداشتم و با هم رفتیم اتاقش...با هم که داشتیم صحبت می کردیم و اون هم عجله داشت با این که هر دومون شدیدا دلمون برای هم تنگ شده بود و می خواستیم بیشتر با هم باشیم اما اون باید  آخر هفته رو می رفت خونه اشون...لپ تاپش رو که روشن کرد یک دفعه به ذهنم رسید که یک سری به سایت سازمان سنجش بزنم چون صبح از کارشناس گروه شنیده بودم که نتایج قراره از ششم بیاد رو سایت اما اون روز پنجم بود وقتی رفتم تو سایت دیدم نتیجه اومده...دوستم هم پیشم نشسته بود یا زهرا گویان مشخصاتم رو که وارد کردم دیدم از یکی از دانشگاه های تهران قبول شدم...برام جالب بود با این که خیلی برام این مهمی قبول بود اما در اون اندازه ای که دوستم خوشحالی و ذوق نشون داد خودم نشون ندادم...برام خوشایند بود که پیش اون نتیجه ی ارشدم رو دیدم بعدش با یکی دیگه از دوستهای دیگم گلستان شهدا قرار داشتم...از اون رفقایی هست که
وقتی همدیگرو می بینیم یک عالمه حرف برای گفتن داریم...دو سه ساعتی توی مزار نشسته بودیم و با هم حرف می زدیم تا این که اون باید می رفت و رفت من تنها موندم...منتظر بودم تا صاحب کتاب هایی که امانت گرفته بودم سر برسه تا از دست بسته ی سنگینی که واقعا اسیرم کرده بود راحت بشم...به گذشته ی خودم فکر می کردم که چقدر با ولع و با عطش وصف ناپذیری می اومدم گلستان با شهدا حرف می زدم ازشون کمک می خواستم درد هام رو بهشون می گفتم
باهاشون روضه ی اهل بیت گوش می دادم بهشون قول می دادم باهاشون برنامه ریزی می کردم...وقتم رو فقط و فقط با اون ها تو گلستان پر می کردم...یکی یکی و به ترتیب سر مزار شهدایی که به مرور زمان باهاشون آشنا شده بودم می رفتم...اما این دفعه اصلا چنین حسی رو نداشتم...هیچ کدوم از شهدایی که بهشون سر می زدم من رو نطلبیدن تا برم سر مزارشون...شهید محسن موسوی که مثل همیشه پشت گلدان درختچه ی مزارش از دیدم مخفی بود...روم نشد نگاه

بکنم به عکس شهید نیلفروش زاده...اصلا سمت شهید محسن موسوی دهاقانی...شهید تورجی زاده و سه چهار تا شهید محسن دیگه که همیشه بهشون سر می زدم نرفتم...فقط سر مزار شهید خرازی رفتم و شهید شاه زیدی که یادش بخیر چه دورانی باهاش داشتم...قرار بود برم دهاقان خونه ی دوستم که اومده بود مزار اما یکی دیگه از دوستام که خونه اشون تو اصفهان بود دعوتم کرد منم از خدا خواسته قبول کردم و بهش گفتم واقعا نمی تونم لحظه ای تو محیط خوابگاه
باشم...موقع رفتن به خونه اشون می خواستم یک چیزی بخرم...چون اهل مراعات طب سنتی بود شیرینی و کیک نخریدم...رفتم از میوه فروشی و یکی دو کیلو انگور سیاه و زرد گرفتم...راه افتادم به سمت خونشون...خیلی خوشحال بودم که شب رو قراره پیشش باشم...چون همیشه از هم صحبتی باهاش لذت می برم...خلاصه با کلی صحبت های خیلی خیلی مفید و موثر شب رو صبح کردیم...نیم ساعت بعد از اذان صبح من و ایشون و یکی از دوستانش رفتیم کوه صفه برای
پاده روی صبح گاهی...یاد دورانی افتادم که خودم به تنهایی از خوابگاه راه می افتادم به سمت کوه صفه و در هوای با طراوت بهاری بهترین لحظات صبحگاهیم رو اون جا می گذروندم و برمی گشتم خوابگاه...قرار بود امروز سری به اداره
کل آموزش بزنم تا ببینم مدرک موقتم رو آمده می کنند تا می مونه برای چند روز دیگه...و بعدش چند جا باید سر می زدم و می رفتم پیش یکی از دوستام و بعد هم برگشت به تهران...که باز هم دوستم گفت که اگر برنامه ات فشرده است
امشب رو هم پیش من بمون و فردا برگرد...منم چون خیلی دوست داشتم باز هم باهاش حرف بزنم و ازش استفاده بکنم قبول کردم...روز بسیار خسته کننده ای بود...بعد از رفتن به دانشگاه و بانک ...تصمیم داشتم برم شهرضا مزار شهید همت اما نطلبیدند و من بعد از شش سال زندگی در اصفهان توفیق پیدا نکردم زیارتش کنم...اما زیارت علامه مجلسی رو باید می رفتم...که خدا رو شکر قسمت شد...از دیروز که وارد شهر شده بودم و بیلبورد های تتبلیغاتی نمایشگاه با 40

درصد تخفیف کتاب رو دیده بودم حتما می خواستم یک سری هم به اون جا بزنم...خیلی گرسنه و تشنه بودم...خودم رو رسوندم به پارک نزدیک نمایشگاه و از غذای حاضری که دوستم برام گذاشته بود و قرار بود تو راه برگشت بخورم اما برگشتم کنسل شده بود خوردم و کلی دعاش کردم که خدا از گرسنگی و تشنگی برزخ و قیامت نجاتش بده...متاسفانه نمایشگاه چندان به درد بخور نبود و غرفه های کمی هم داشت...خیلی خسته بودم وسایل سنگینی هم مثل همیشه دستم
بود...کلا عادت دارم به حمل کردن بارهای خیلی سنگین و البته نه چندان لازم...اما باید به دیدن یکی از دوستان دیگه ام توی خوابگاه می رفتم...وقتی دیشبش زنگ زده بود تا بهم تولدم رو تبریک بگه بهش گفته بودم که اصفهانم و از
کنکور قبول شدم...گفته بود حتما باید بیای ببینمت و شیرینی هم باید بیاری...موقع رفتن به خوابگاه یک بستنی کیلویی می گیرم و راهم رو به سختی همراه با پا درد و کمردرد ناشی از خیلی سر پا ایستاده بودن ادامه می دم...دوست داشتم
امشب رو زود تر پیش دوستم برم اما باز هم دیر می شه و ساعت نه می رسم خونه اشون...امشب انقدر صحبت هامون حساس و مهم می شه که با این که صبح زود باید می رفت کوه و من هم می رفتم ترمینال ادامه می دیم و دیر وقت می خوابیم...از هول این که به خاطر حرف های من خوابش دیر شده بود و ممکن بود نماز صبحش رو اول وقت نخونه چند باری رو شب از خواب بیدار می شم اما به لطف خدا این طور نمی شه و به موقع بیدار می شه...لطف می کنه و من رو می رسونه ترمینال و خودش و دوستش با هم می رن کوه...خیلی خدا رو شکر کردم که این دفعه اصفهان رو با خاطره های خوبی ترک کردم...این دو روز با این که از اول تا آخرش سر پا بودم و فقط راه می رفتم و راه می رفتم و راه اما جز بهترین روزهای زندگیم بود...همیشه از این که مستقل زندگی بکنم خیلی لذت می برم...چون هیچ وقت داخل محیط خانه شرایط این که خاطره هایی به این شکل برای من پیش بیاد وجود نداره...
از خدا به خاطر نعمت قبولی در ارشد تشکر می کنم و ازش صبر می خوام تا بهم این صبر رو بده که در برابر فشار های روحی و روانی که از همین امروز شروع شده مبنی بر این که نباید مثل دورانی که تو اصفهان بودم درس بخونم...نباید اصلا دست به کامپیوتر بزنم ...باید به سمت اینترنت برم...نباید هیچ کاری علاوه بر درس خوندن انجام بدم...و هزار تا نباید های دیگه که منو یاد دوران سختی که تو دانشگاه اصفهان داشتم می ندازه و عصبیم می کنه محکم و قوی باشم...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۵۴
مانا

ای خدایی که بنی اسرائیل گناه کار  رو بخشیدی و حضرت موسی رو زودتر براشون فرستادی...گناهان من رو هم ببخش و رحمتت رو زودتر از موعدش به من بفرست...


خواستم بنویسم "وقتی مردم می خوام وصیت کنم رو سنگ قبرم بنویسن خسته از این دنیا رفت" اما دیدم ناشکریه...


خسته رفتن برا تو...این همه خسته برا من...زبان حال حضرت زینب خطاب به امام حسین...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۲ ، ۱۶:۱۱
مانا

بابام می آد تو اتاق می گه : دستگاه کوهنوردی رو از بالکن آوردم تو خونه ، تو و خواهرت پاشید یه کم ورزش بکنید ببینم، آبجیم یه کم غر می زنه می گه نه ، منم تو دلم می گم اهههــ اما برای این که حرفشو زمین نندازم پا می شم می رم.

بابا هم دنبالم می آد می گه اگه 200 تا بری هزار تومن داری و من یاد تشویق های به این سبکش می افتم که تو بچگی برامون انجام می داد.

همیشه می گفت هرکی موقع اذان بیاد بگه بابا دارن اذان می گن پنجاه تومن پیش من داره.

یا وقتی اذیت می کردیم و می خواست دعوامون کنه می گفت هر کسی فرار کنه و بره تو کنج دیوار اتاق وایسته دیگه تنبیهش نمی کنیم.

ما هم با خنده و خوشحالی شلوغی هامونو می کردیم و زود می دویدیم تو کنج دیوار بابا هم می گفت دیگه کاریتون ندارم اما حیف که بابا در طول ماه دو هفته ای پیشمون بود و بقیه روزها رو برای کار می اومد تهران.

کمی حساب کتاب که می کنم می بینم هزار تومن خیلی زیاده واسه 200 تا تند تند انجام می دم و تموم می کنم.

بابام همیشه خیلی روی جزئیات و حال و احوالمون حساسه، برای همین از این نظر خیلی لوس بار اومدیم مخصوصا من.

بعد این که تموم می کنم، می گه برای این که زانوهات درد نداشته باشه پماد پیروکسی کام بزن بعدش هم چند تا طناب بزن. می گم وای نه سخته.

بابام شروع می کنه به حرف زدن می گه جیران بالام (دختر خوشگلم) دانشمند ها ثابت کردند که توی این دنیا تا به حال 1300 میلیارد کهکشان کشف شده توی هر کهکشان هم میلیارد ها ستاره و تا حدی هزار میلیارد ستاره وجود داره نزدیک ترین ستاره به ما 4000 سال نوری فاصله داره ممکنه وسعت عالم بیشتر از این هم باشه که قطعا هست، حالا خدایی که صاحب این همه بزرگی و وسعت هست، می خواد انسان هایی مثل ماها رو خلیفه ی خودش در این دنیا بکنه، دنیایی که لذت هاش یک صدم لذت هایی هست که توی بهشت انتظار بهشتیان رو می کشه، دنیایی که خدا به هیچ کسی بدون تلاش روزی نمی رسونه، دنیایی که در برابر این همه وسعت کوچیکه و از بین رفتنیه اما اون دنیات با همین دنیای کوچیک این جا ساخته می شه، تو آیا تو این دنیای به این کوچیکی ذره ای تلاش برای موفقیتت انجام دادی؟ منم می خندم می گم نه. می گه ورزش کردن که کار شاقی نیست پس پاشو برو یه کم طناب برو برای سلامتیت ضروریه و حتما سر حال می شی.

همیشه وقتی پدرم برامون در باره ی اعتقادات و خدا و ائمه و قوی بودن در برابر مصائب و مشکلات حرف می زنه یا وقتی همگی توی خونه مشغول نماز خوندن و ذکر گفتن هستیم یا وقتی همگی داریم توی یه کار خیری با اشتیاق و ذوق و شوق شرکت می کنیم یا وقتی همگی هیچ نظر سیاسی به جز ولایت مطلقه فقیه نداریم، نگاهی به چهره ی پدر و مادرم می کنم و خدا رو شکر می کنم به خاطر داشتنشون و به خاطر این که محیط خونمون رو با پاکی و از خودگذشتگی که دارن، سالم نگه داشتند و توی دلم می گم خدایا یعنی من هم روزی این قدر ایمان و صفای باطن خواهم داشت که بچه هام رو این طوری یا حتی بهتر تربیت بکنم و محیطی که برای زندگیشون قراره فراهم بکنم در حد محیط خونمون سالم خواهد بود؟

آیا من و همسرم مثل پدرم در برابر مشکلاتی که خیلی خیلی سخت هستند لبخند خواهیم زد و به بچه هامون با آرامش خواهیم گفت که این دنیای فانی ارزش غم و غصه خوردن رو نداره.

پدرم ادامه می ده و می گه این چیزی که می گم خیلی عجیبه من چند جای موثق این رو خوندم که خداوند متعال تو روز قیامت از هیچ کسی عذر خواهی نمی کنه حتی از پیامبران اولوالعزم تنها از بندگان شیعه ی فقیرش عذرخواهی می کنه، می گه یکی از آقایونی که تو محل کار با ما بود همیشه با پرادو می اومد سرکار و می رفت خیلی ها بودند که حسرتش رو می خوردند، احتمالا هم هر کسی می دیدش می گفت کاش ما هم وضعیتمون این طوری بود، ماه هاست درگیر بیمارستانه و چندین عمل کرده احتمالا آرزوش اینه که کاش همه چیزش رو بده تا سلامتیشو دوباره داشته باشه حتی الآن کار اداری و مالی من هم به خاطر بستری شدن اون لنگ مونده، اما من خدا رو شکر سالمم حتی اگر مثل اون وضعیت مالی خوبی نداشته باشم.

اگه احیانا گاه گاهی مشکلات اقتصادی بهمون فشار بیاره، وقتی پدرم با لبخند و آرامش و لحن مهربون و چشمای مهربونش بهمون این حدیث رو مکررا یاد آوری می کنه، وقتی می گه که فقر بالاترین درجه ایه که خدا می تونه به بنده ای که دوستش داره بده، وقتی می گه این دنیا فانی و زودگذره و ارزش حسرت خوردن رو نداره، خدا رو بارها و بارها به خاطر داشتن پدری که به حمدلله این طور در برابر سختی ها قویه شکر می کنم و دعا می کنم که من هم برای بچه هام در برابر سختی ها و مشکلات این چهره ی آرام و خندون رو از خودم نشون بدم

الهی آمین

قابل ذکره که ورزش خیلی بهم چسبید و با نشاط شدم.

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۳۷
مانا

.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۱۷
مانا
دلم گرفته...انقدر که می خوام یک گوشه ای کز کنم و انقدر گریه کنم و با خدا حرف بزنم تا حال و هوای دلم عوض بشه...اما با خودم می گم خدایا اگه الآن ماه مبارک بود بهت احساس نزدیکی بیشتری می کردم و خیلی تحویلم می گرفتی مگه نه؟
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۲ ، ۱۲:۵۹
مانا

هیچ وقت تا به حل تو زندگیم حس نکردم که عید فطر عیده فکر می کنم  شاید به خاطر همین مسئله است که تا به حال جز یکی دو بار نماز عید فطر رو نخوندم  احتمالا  فقط  معدود افرادی که بهره ی کافی و وافی ! رو از این ماه بردند  می تونند چنین حس عمیقی رو نسبت بهعید بودن عید سعید فطر داشته باشن.
خودم به شخصه جدای از خسران دائمی مخصوص به این ماه تنها شاه کاری که در ماه مبارک امسال انجام دادم این بود که خدا توفیق داد و توی عمرم یک بار قرآن رو کامل ختم کردم فکرش رو نمی کردم نمی دونم چطور شد که  شد. قبلا ها روز اول جز اول رو می خوندم روز دوم ساعت دوازده شب جز دوم رو و از روز سوم کلا بی خیالش می شدم اما امسال به نیت ختم های مختلفی که برداشته بودم و انجامشون نداده بودم ختم کردم...ختم برای عموی مرحومم که مادربزرگم چند سال پیش گفته بود و نصفه رها کرده بودم ختمی که دوستم بهم داده بود و قبول کرده بودم و انجام نداده بودم ختمی که تو مشهد از یک خانومی گرفتم و نصفه رهاش کرده بودم ختمی که برای مادربزرگم می خواستم بخونم و ختمی که برای یه سایتی برداشته بودم و نصفه مونده بود و احتمالا چند تا ختم دیگه هم بوده که یادم نمی آد
 باشد که مورد قبول واقع شود و یکی هم خوندن  یک صفحه از دعای ابوحمزه  بعد از نماز های یومیه بود که بعد از 24 روز تموم شد تا  بالاخره ما تو عمرمون بفهمیم اصلا این دعایی که واقعا حسب حال گناه کارای بیچاره ای مثل منه  چی چی توش داره سال های قبل شروع می کردم و نصفه نیمه ولش می کردم

یک چیزی که برام جالبه این بود که سال های قبلی که این تصمیم ها رو می خواستم انجام بدم کاملا وقت داشتم بی کار بودم اما انجام نمی دادم اما امسال با وجود فشردگی وقت و رفت و آمد هر روزه ام به تهران و  آخر روز برگشتن به خونه تونستم شکر خدا به چنین موفقیت عظیمی ! دست پیدا کنم...ختم نهج البلاغه رو  هم به نیت شهید علم الهدی  شروع کرده بودم که این رو دیگه واقعا کم آوردم و نصفه رها شد.
یادمه  دو سه سال پیش تصمیم گرفته بودم هر روز بعد از نماز های یومیه یک صفحه از  قرآن کریم رو با معنیش و  با تدبر بخونم یعنی هر روزی اون صفحه پنج بار مرور می شد روز اول از سوره ی ممتحنه شروع کردم اما متاسفانه از روز دوم ولش کردم هنوز هم که هنوزه با این که دیگه معنی اون سوره رو دیگه نخوندم اما معنی اون صفحه یادمه و می دونم در مورد چی بود امیدوارم خدا کمک بکنه و بتونم این تصمیم رو عملیش بکنم شاید کمی ارتباط پیدا کردیم با قرآن !


یکی از دوستان بهم گفت عید رو بهت تبریک می گم انشاء الله سال دیگه همسرت فطریه ات رو بده...یعنی جز قشنگ ترین دعاهایی بود که واسم کرده بودناااا !
داداشم فردا انشاء الله می ره مشهد...هعییییییییییی...می خوام یه نامه برای امام رضا بنویسم تا لطف کنه و بندازه داخل ضریح...شاید فقط یک کلمه نوشتم...بفاطمة...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۲ ، ۲۱:۴۱
مانا

باز هم این سه شب تمام شد...سه شبی که حیاتی ترین شب های زندگی هر کسی است، اما هیچ شخصی از اتفاقات و تقدیرات رقم خورده در دل این شب ها خبر ندارد و فقط می تواند به رحمت واسعه ی خداوندی که گناه گناه کاران را می خرد و رحمت می فروشد امیدوار باشد...

سال گذشته در این شب های عزیز در پناه حرم حضرت رضا بودم. اما امسال بعد از این که دو شب اول را سعی کردم در خانه احیا بگیرم، غصه دار از این بودم که کاش در جمع کسانی حاضر می شدم که حتی اگر یک نفرشان دل شکسته می شد خداوند به همه ی آن جمع با رحمت نگاه می کرد...بوی سحر حرم اما رضا را در خیال خودم می شنیدم و آه حسرتم بیشتر می شد...با خودم زمزمه می کردم خدایا با وجود تمام گناه کاریم و گناه های بی شمار و بی شرمانه ای که به درگاهت عصیان کرده و انجام داده ام حتما به خاطر پناه بردن به بارگاه وجود نازنین امام رضا بود که یک سال هم کم و بیش در خط مستقیم تو باقی ماندیم و از راه تو منحرف نشدیم اما امسال چه؟ به آبروی کدام آبرومندی به درگاهت امیدوار باشم تا این که باز هم امام رضا عنایت کردند و در شب آخر ما را مهمان حرم خواهر کریمه اشان فرمودند...الهی شکر...هرچند که همه ی این ها ظاهر قضیه است ولی ما فقیران درگاه تو به همین گوشه ی چشم ظاهری هم دل خوش کرده ایم یا رب.


*.آیا سال دیگه این موقع رو درک خواهم کرد؟

*.آیا سال دیگه این موقع در راه مستقیم خدا خواهم بود؟

*.آیا سال دیگه این موقع به آرزوها و دعاهایی که این شب ها از خدا خواستم خواهم رسید؟


*.سخت ترین لحظات در دنیا لحظات انتظاره...انتظار برای برآورده شدن یک خواسته...انتظار برای شنیدن یک خبر...انتظار برای دیدن یک شخص...انتظار برای...و کاش لحظاتی سختی انتظار ظهور مهدی فاطمه رو هم درک می کردیم...


*....بماند...


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۲ ، ۱۴:۲۵
مانا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۱۱
مانا

دوست داشتم در روز شهادت امیرالمومنین عشق ناب و ابدی شهید ایلیا پستم رو متبرک کنم هم به نام حضرت امیر و هم به یاد شهید ایلیا


از بلاگ http://ermiya.parsiblog.com  یار همیشگی ایلیا

شنبه 7 آبان 1384

سلام علیکم

شنیدن خبر بد همیشه سخته ولی سخت تر از اون دادن خبر بده.

بدتر و سخت تر از همه ی اینا بی خبریه. بی خبری از احوال یه دوست، یه عزیز، یه داداش!

همین باعث شد که من الان با این حال خرابم بنشینم و اینا رو تایپ کنم.

آروم باش ارمیا! نگران نشو! حال ایلیا خوبه. بهتر از همیشه.

بعد از ظهر شنبه ی هفته ی گذشته بود. تو موسسه بودیم.

ـ ایلیااااا! کلی کار داریم اونوقت تو نشستی پشت کامپیوتر و...!؟
ـ الان کار من مهمتره.
ـ بفرمایید حضرت استاد چی کار دارن؟
ـ میخوام با داداشم حرف بزنم. کار مهمی باهاش دارم.
ـ ایلیا داری حس حسادت منو تحریک میکنیا! اگه یه وقت دیدی من داداشتو ترور کردم نگی چرا! سند شیش دنگ خونه ی دلتو زدی به نامش! بابا ما هم دل داریم!
ـ بدجنس نشو حامد! شیطونو لعنت کن پسر! برو... برو به کارت برس... چند دقیقه بیشتر طول نکشید. پا شد که بره بیرون
ـ کجا میری؟
ـ دارم میرم دستور ارمیا رو اجرا کنم! مانع نشو که به نفعت نیست!
ـ برو تنبل خان!
ـ تا من نیومدم نریااا. بمون باهات کار دارم.

تقریبا نیم ساعت بعد برگشت

ـ بیا بگیر! این مال شماست.
ـ چی هست؟
ـ میبینی که! یه هدیه.
ـ میدونم ولی به چه مناسبت؟
ـ به مناسبت مزدوج شدن جنابعالی!
ـ ولی تو که...
ـ این از طرف ارمیاست. بازش کن!.... صبر کن! قبلش باید یه قولی بهم بدی!
ـ چه قولی؟
ـ اینکه مطالبشو خوب بخونی و خوب عمل کنی. باشه؟
ـ چشم! (راستی بابت هدیه ی ارزشمندتون ممنونم.)
ـ خب! تو دیگه برو خونه.
ـ مگه تو نمیای؟
ـ منم یه خورده اینجارو مرتب کنم میرم.
ـ میمونم با هم بریم.
ـ نمیخواد! نزدیک اذونه. تو روزه بودی.
ـ مگه تو نبودی؟
ـ چرا ولی... د اینقدر با من کل کل نکن پسر. برو...
ـ پس خدافظ
ـ کجااااااااا!؟ خداحافظی نمیکنی؟
ـ من که گفتم خداحافظ!
ـ خداحافظی درست و حسابی! مث اینکه فردا دارم میرم تهران ها!
ـ آهااا

.....

ایلیا هر ساله، شب بیست و یکم ماه رمضون میرفت جمکران؛ آخه شش سال پیش، شب بیست و یکم، تو مسجد جمکران، ایلیا مسلمان شده بود.

یکشنبه شب خوابشو دیدم. خیلی نگرانش شدم. صبح بلافاصله بعد اذون زنگ زدم خونشون. مادرش گفت رفته بهشت زهرا (س).

همراهش تا بعد از اذون ظهر خاموش بود.

ـ جانم حامد جان!
ـ سلام.
ـ سلام به روی ماهت!
ـ حالت خوبه؟
ـ الحمدلله.
ـ اون که البته ولی جواب سوال من این نیست. پرسیدم حالت خوبه؟
ـ کم نه!
ـ مگه گیرت نیارم!
ـ چی شده باز!؟
ـ چرا گوشیتو خاموش میکنی؟
ـ برای اینکه نخواستم کسی خلوتمو به هم بزنه!
ـ ایلـ...
ـ حامد امروز خودم دیدیم، شنیدم و به یقین رسیدم که شهدا زنده ان و حرف میزنن! نه فقط شهدا بلکه تموم اون کسانی که ظاهرا مردن ولی تو قلب ما حی و حاضرن!
ـ نوربالا میزنی رفیق! خبریه؟
ـ لیلة القدر و شب راز و نیاز است امشب*روی کن بر در محبوب که باز است امشب*عاشقا گر به سرت عشق لقای یار است*باخبر باش که او بر سر ساز است امشب*دردهای دل خود فاش بگو بهر حبیب*جدّ و جهدی که شب عجز و نیاز است امشب*ای که عمری ز خدا خلد برین می طلبی*مژده بادت شب اعطای جواز است امشب.
ـ ایلیا!
ـ جون دلم
ـ بعد از ظهر که میری قم خیلی مواظب باش. شش دنگ حواست به جاده باشه....
ـ تو به رانندگی من شک داری حامد؟
ـ من به جاده و رانندگی دیگران شک دارم ایلیا.
ـ خیالی نیست! هر چه پیش آید خوش آید.
ـ زهرمار!
ـ عصبانی نشو فدات شم. چشم مواظبم.
ـ ما رو هم دعا کن.... کاری نداری؟
ـ نه.
ـ سفر به سلامت.
ـ یا علی مدد.

کاشکی بهش میگفتم فردا که برمیگردی مواظب خودت باش. کاشکی سفارش میکردم وقتی که برمیگردی شش دنگ حواست به جاده باشه. کاش اصلا بهش میگفتم نرو . التماسش میکردم...

آروم باش ارمیا! نگران نشو! حال ایلیا خوبه. بهتر از همیشه.

نماز خوندن ایلیا رو ندیدی. نمیدونی چقققققددددددددددررر نمازاش خوشگل و عاشقونه بود. نمیدونم چه بر ایلیا میگذشت، نمیدونم چی بینشون رد و بدل میشد. نمیدونم وقتی تو قنوتش زل میزد به دُرّ نجفی که تو انگشتش بود، چی میدید که اشکش سرازیر میشد. نمیدونم رفته بودیم نجف چه قول و قراری با آقا گذاشته بود نمیدونم شب قدر از خدا چی خواسته بود که سه شنبه، روز شهادت مولا، ایلیا هم...

(توضیح: به قول خود ایلیا، ایلیا کلکسیون درده! بهتر بگم ایلیا کلکسیون درد بود. چند وقت پیش برای یک عمل جراحی بسیار دشوار عازم آلمان شد. - حامد جان یادته مأمور شده بودی منو از حال و روز ایلیا باخبر کنی؟- بعد از عمل بهوش نیومد. دو سه روزی تو کما بود. حامد جان تو خودت می گفتی، وقتی داشت میرفت آلمان گفته بود: «می خوام چند روزی چشمم رو به دنیا و هرچی دنیاییه ببندم!» همین هم شد. توی اون دو سه روز هممون کلافه شده بودیم. وقتی برگشت ازش پرسیدم: «حضرت آقا اون دو سه روزی که چشمشون رو به دنیا و هرچی دنیاییه بسته بودن، کجا تشریف داشتن!؟» گفت: «دفعه ی پیش که رفته بودیم کربلا، قسمتمون شد شب جمعه ای رو نجف باشیم. تو صحن مرقد امیرالمؤمنین نشسته بودیم. از بلند گوها دعای کمیل پخش میشد. صداش خیلی سوز داشت. من دعا رو سریع خوندم و رفتم نشستم جلوی ایوون طلا و زل زدم به گنبد. توی اون دو سه روزی که بیهوش بودم همش اون صحنه ها رو میدیدم و اون صداها تو گوشم بود»!)

آروم باش ارمیا! نگران نشو! حال ایلیا خوبه. بهتر از همیشه

اون چهار بیتی رو که تو  پست آخر وبلاگش نوشته بود دیدی؟

بسوزان هر طـــریقی می پسندی
کــه آتش از تو و خاکــــستر از من

بکش چون صید و در خونم بغلطان
تـــــماشا کـــردن از تــو پرپر از من

ندارم چون مطاعی دیگر ای عشق
بگیــــر انگشت و این انگشتر از من

مـــرا کـــن زائــــر بـــابای زیـــــنب
که خـون ســر از او چـشم تر از من

بکش چون صید و در خونم بغلطان....! هادی میگفت دقیقا همینجوری پر زد .... غرق در خون. تو یه تصادف....

ایلیا رفته تو آسمونا. پیش خدا. شد زائر بابای زینب (س)

آروم باش ارمیا! نگران نشو! حال ایلیا خوبه. بهتر از همیشه. بهتر از من. بهتر از شما.

ایلیا خوبه. خییییییییییییللللللللللللللللیییییییییییییییییییی خوب.

چهارشنبه تولدشه. به آقای مهندس چی کادو میدی!؟

چی بهش میگی؟

حواست باشه یه وقت نگی الهی 120 ساله بشی ...... آخه اگه مامان و باباش بشنون خیلی غصه میخورن...


***

چهارشنبه 11 آبان 1384

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق       ثـبـت است بر جریده ی عالم دوام مـا

سلام داداشی. اون شب جمعه ای رو که هنوز تو کما بودی یادته؟ خیلی گریه می کردم. یادته بهت گفتم چشمم به دیوان حافظ افتاد، خواستم تفألی بزنم بلکه دلم باز بشه، اما نتونستم حتی بازش کنم؟ یادته می گفتی صبح جمعه دکتر به دختر داییت که پرستار همون بیمارستان بود گفته بود: «اگر امروز به هوش نیاد مرگ مغزیشو اعلام میکنم.»؟ یادته؟ خودت میگفتی اونم ناراحت میشه. میره خونه. چشمش به حافظ میوفته. باز می کنه و این دو بیت میاد:

ســــاقی به نور باده بر افروز جام ما       مطرب بگو که کـار جهان شد به کام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق       ثـبـت است بر جریده ی عالم دوام مـا

یادته بعد از ظهر همون روز به هوش اومدی؟ وقتی حامد بهم خبر داد خیلی خوشحال شدم. شب رفتم سراغ حافظ و دقیقا همین دو بیت اومد؟ یادته داداش؟؟؟ می خوام اینو بگم: اون روز دیگه خیالم راحت شد. فکر کردم دیگه خوب میشی. فکر میکردم دیگه از تو دور نمیشم. خیال میکردم دیگه نمی میری. دیدی حافظ راست گفت؟ آره! تو نمردی. تو زنده ای! مطمئنم. تو از ما هم زنده تری. فقط کشته شدی.

مَنْ عـَشَّـقَ فـَعـَفَّ

ثـُمَّ ماتَ

ماتَ شـَـهیدا

ایلیا جون! ... داداشی! ...

یادته یه روز گفتی خواب هردومون رو دیدی. خوابت این بود؛ از زبون خودت میگم:

«رفته بودیم کوهنوردی. تو راهنما بودی، پیشتاز.
حالا اینجارو داشته باش:
سر یه دو راهی گیر کردیم. تو میگفتی باید از اینور بریم. تاکید میکردی که عاقلانه اینه. ولی من میگفتم نه راه اینور بهتره. بابا من تجربه کردم. هر جمعه میرم کوهنوردی، تو بیا اگه بلایی سرت اومد با من.
ولی اونقدر یه دنده بودی که قبول نکردی. رفتیم ..........
میون راه «خدایا عاشقان را..... » رو میخوندی. صدات چه سوزی داشت. یاد قرض و قوله هام افتادم! آتیش زدی به جونم!
خلاصه...... اون اتفاقی که نباید افتاد.»
  
...

دیدی داداش؟ دیدی خوابت تعبیر شد!؟ دیدی آخر خدا منو با غم عشقت آشنا کرد؟؟؟؟؟؟؟

ایلیییییییییییییییییییییااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.... پاشو داداشی! پاشو ببین این تویی که آتیش زدی به جونم. پاشو ببین چکار کردی با دل من! پاشو ببین حامد دیگه تنها شده! هادی ... بابا ... مامان ... 

«خدایا هرچی میدی شکرت، هرچی هم میگیری شکرت!»

چند روزیه احساس میکنم قلبم نمیزنه. احساس میکنم اصلا قلبی تو سینم نیست. احساس میکنم قلبم رفته زیر خاک. خاک شلمچه ...


نه ... بزار بگم! ... بزار بگم تا همه ی عالم بدونن. ... آخه قربونت برم. مصیبت جوون کم مصیبتی نییییییییییییییست. دیگه چرا وصیت کردی تو شلمچه دفنت کنن؟؟؟؟؟؟؟ به فکر ما نیستی به فکر پدر مادرت باش. داغ فاطیما براشون کم نبود؟؟؟؟؟؟؟ تو هم ...بالاخره به آرزوت رسیدی. رفتی پیش فاطیما.

ایلیا... ایلیا ی عزیز ... داداش خوبم.

با مرام! ... لوطی! ... با معرفت! ... پهلوون! ... یادته همیشه میگفتی «وصال مدفن عشقه!»؟ به خاطر همین قرار گذاشتیم نه تلفنی با هم تماس داشته باشم نه حضوری. بابات میگفت این جمله رو با اون خط قشنگت نوشتی، قاب کردی و زدی تو اتاقت. میگفت: «ایلیا هم کشته منو با این شعارش!» آقای پطروسیان خدا صبرتون بده. والله قسم به ایمان شما غبطه میخورم. صبر بر مصیبت نشانه ی ایمانه. داشتم برای یه عزیزی داستان ایلیا رو تعریف میکردم. گفت وقتی کسی پیمانش پر بشه، خدا سریع میبردش. ایلیا هم به کمال خودش رسید و رفت. ای کاش میدونستم اون شب توی بهشت زهرا (س) چی دید و چی شنید که به یقین رسید. ای کاش میدونستم اون شب قدر ....

لیلة القدر و شب راز و نیاز است امشب*روی کن بر در محبوب که باز است امشب
عاشقا گر به سرت عشق لقای یار است*باخبر باش که او بر سر ساز است امشب
دردهای دل خود فاش بگو بهر حبیب*جدّ و جهدی که شب عجز و نیاز است امشب
ای که عمری ز خدا خلد برین می طلبی*مژده بادت شب اعطای جواز است امشب.

lya_petrosyan (23/07/1384 08:13:16 ب.ظ): هنر آنست که خود بمیری پیش از آنکه بمیرانندت، و مبدأ و منشأ همه هنرها آنانند که اینگونه مرده اند. سید مرتضی آوینی

ایلیا جان ... ایلیای خوبم ... عزیز برادرم. نمی دونم اون انگشتر دُرّ چی شد. امیدوارم از بین نرفته باشه. ای کاش....

 

داشت یادم میرفت. آقای مهندس تولدتون مبارک! عیدتون هم مبارک! دعا می کنم علی الدوام محضر آقا و مولایت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام باشی و از دست خود حضرتش روزی بگیری. یادته روزای اول آشناییمون بهت گفتم از اسمت معلومه که انتخاب شده ای!؟ دیدی راست گفتم!؟ تو ایلیایی، همنام علی و غلام علی (علیه السلام). ... و تو مصطفایی... برگزیده و انتخاب شده ای، مصطفای ارمیا.

داداش وصال مدفن عشقه! ... درست! ... اما خودت بعدش گفتی به جز عشق های آسمانی و الهی! عمر آشناییمون خیلی کوتاه بود. به سال نکشید. اما می خوام تا آخر باهات دوست باشم. دعا کن تا آخر عمر به یادت باشم. بهم سر بزن. میگن همیشه اولین دیدار به یاد ماندنی ترین دیداره. پس دیدار به قیامت برادر!

***

دوشنبه 3 بهمن 84

سلام

دیشب خوابشو دیدم.
تو حرم امام رضا (ع) بودیم.
داشتیم از جلوی پنجره فولاد رد می شدیم.
بهش گفتم ایلیا بیا ببندمت به پنجره فولاد بلکه شفا بگیری
گفت: من خیلی وقته شفا گرفتم. شما برو دلتو گره بزن ....
.
.
.
چند روز قبل از اینکه بره آلمان، یه روز با هم زدیم بیرون. از شهر خارج شدیم. به منطقه ای رسیدیم که همش مزرعه ی آفتابگردون بود. ایلیا با دیدن این صحنه ها کلی ذوق زده شد. ماشینو کنار یکی از مزارع نگه داشت و پیاده شد و شروع به نماز خوندن کرد. نمازش که تموم شد، وقتی نگاه کنجکاو منو دید گفت:
« بی انصافیه اگه بعد از دیدن این مناظر نماز شکر نخونی! »
بعد همونجا کنار مرزعه نشست و خیره شد به گلهای آفتابگردون.
گفت: « ببین حامد! این گلا تا وقتی که کوچیک هستن و نیاز به رشد و تکامل دارن به سمت خورشید میگردن و نگاهشون همیشه به خورشیده؛ اما همین که بزرگ میشن، سرشونو به سمت خودشون خم می کنن و فقط خودشونو می بینن! دیگه به خورشید نگاه نمی کنن. با این حال خورشید هیچ وقت ازشون رو برنمی گردونه و همیشه هواشونو داره! حکایت این گلها، حکایت ما آدماست! »
بعد از چند لحظه به گلهایی اشاره کرد که علی رغم اینکه خیلی بزرگ بودن و سنگین، اما باز هم  به سمت خورشید برگشته بودن. گفت:
« استثنا هم وجود داره. اینا با اینکه بزرگ شدن ولی بازم نگاهشون به سمت خورشیده. ازش مدد می خوان و پرستشش می کنن. می دونن اگه خورشید نباشه از بین میرن حتی اگه خیلی هم بزرگ و قدَر باشن. کاش ما هم بتونیم از جنس این گلا  باشیم! »

یا علی مدد

یکی از نامه های مرحوم حامد امجد (مورخ 20 آبان 84) که بدون دخل و تصرف در نوشتار آن خدمتتان عرضه شد.

هم او که در ایام اربعین شهید ایلیا پطروسیان همراه با همسر جوانش که تازه ازدواج کرده بودند به دیار باقی و دیدار خانواده ی شهیدش و صمیمی ترین دوستش (شهید ایلیا) شتافت!

شادی روحشان صلوات با یک فاتحه




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۲۲
مانا
مولا جان...کاش که لحظه ای فرض می کردی من هم همان شامی بدبخت مفلوک نادان بی دین و ایمانی هستم که نیازمند سفره ی اطعام خوان کریمانه ات دانستی ام...محتاجم باور کن...
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۰۳
مانا

هر چقدر می خوام به روی خودم نیارم...خودم رو به اون راه بزنم و بگم آره خدا رحمتش بیشتر از غضبشه امیدوار باش به رحمت و بخشندگیش و هزار تا جمله مثل این اما نمی شه و آخرش می رسم به این نتیجه که امید خالی آخرش می رسه به نا امیدی...نا امیدی که آخرش مجبور می شی خدا رو متهم قررا بدی و بگی چرا آدمای نکبتی مثل من و امثال من رو آفریدی؟ چرا و آخه چرا...ما قراره توی لجنزار برزخ و قعر دوزخ چه جمالی از تو و خلیفه هات ببینیم که دلیلت برای خلق کردن آدم هایی که جز گند گناه و بی سرانجامی و بی هودگی ندارن این شده...به خودت قسم هیچ ایرادی در آفرینشت ایجاد نمی شد اگر فقط آدم های خوب رو خلق می کردی و به هزار تا امتحان و آزمایش مبتلاشون می کردی و اون ها هم به اختیار خودشون خوب می شدن و به بهشت می رفتن و هیچ وقت ذره ای نکبت تو صفحه ی روحشون نمی نشست و بی خیال آدم های بد قصه می شدی...به خودت قسم این طوری کسی هیچ ایرادی بهت وارد نمی کرد...

پشیمان نوشت : با صد امید و...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۳۴
مانا

در کل آدم حسودی هستم...

کسی رو هم که با زبونش اذیتم می کنه و بهم زخم زبون می زنه به روی خودش نمی آرم اما نمی تونم ببخشمش...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۲ ، ۲۰:۳۰
مانا

همسایه ی طبقه ی پایینیمون این عکس رو زده کنار در ورودیشون...

هر موقع می رم بیرون موقع برگشتن که چشمم می افته بهش و دلم می لرزه دوست دارم زیر لبم زمزمه کنم

صلی الله علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۲ ، ۲۰:۲۷
مانا
از وقتی دارم می رم برای آموزش یک کاری تهران سرم خیلی گرم شده...مجبورم هر روز صبح شش و نیم هفت صبح پاشم یا خودم برم و یا بابا لطف کنه و من رو برسونه...روزهای زوج چون ساعت سه بعد از ظهر کلاس زبان دارم مجبورم کلاس توی تهرانم رو نصفه نیمه ساعت یک ظهر رها کنم تا به کلاس زبانم برسم اما روزهای فرد تا عصر می تونم تهران باشم بعدش خسته و کوفته میام خونه و به زور تا ساعت 12 دووم میارم و نماز عشام رو در حالت خواب آلودگی می خونم و می خوابم و به همین منوال روزها پیش می رن...امروز وقتی داشتم از ماشین بابا پیاده می شدم بابام لطف کرد و دستش رو توی جیبش کرد و من هم فکر کردم مثل روزهای قبل می خواد پول زیادی بهم بده اما وقتی دیدم که فقط هزار تومانی داد توی دلم گفتم فقط همین؟ بعدش ناراحت و پشیمون شدم و خدا رو شکر کردم و با خودم گفتم خدا قطعا یه جایی بهت ثابت خواهد کرد که هزار تومان هم رزق خداست و تو بهش محتاجی...سوار مترو شدم و طبق معمول فروشنده های داخل مترو وسوسه کنان ظاهر شدند دو تا جنسی رو خریدم که ده هزار تومان شد کیفم رو که گشتم دیدم فقط نه تومان دارم...به فروشنده گفتم هزار تومان تخفیف بدید گفت نمی شه گفتم من فقط نه هزار تومان دارم اگر قبول می کنید که دو تا رو بردارم اگر هم نه که یکی رو برمی دارم که گفت ایرادی نداره بردار اما اگر من رو دوباره تو مترو دیدی بهم هزار تومان رو بده اما اگر هم ندیدی که حلاله...جیبم خالی خالی شد با خودم گفتم یادم باشه واسه برگشتن از عابر بانک پول بردارم...کارم تا ساعت شیش طول کشید خسته و کوفته اومدم ایستگاه مترو میدان آزادی و از اون جا هم سوار اتوبوس های کرج شدم...چند دیقه بعد از راه افتادنش یهویی یادم افتاد که من که پول ندارم...یه دفعه انگار یه سطل آب سرد ریختن رو سرم...با خودم گفتم خدا بزرگه شاید مسافر ها زیاد بودن موقع پیاده شدن زودی پیاده می شم تا راننده نفهمه و بعدا می آم کرایه ی 700 تومانیش رو می دم...اما دیدم در عقب رو موقع پیاده شدن باز نمی کنه...گفتم یا چهارده معصوم شما خودتون یه کاریش بکنید یه دفعه به ذهنم رسید که زنگ بزنم به داداشم بگم بیاد همون ایستگاهی که من پیاده می شم و پولم رو حساب بکنه که خدا رو شکر همین کارو کردم و داداش قبول کرد و راه افتاد که بیاد...پشت تلفن می گفت زهرا اگه بابا بفهمه که بدون پول موندی بیرون خیلی عصبانی می شه این چه وضعشه چند بار این اتفاق واست تکرار شده و چرا اهمیت نمی دی منم گفتم تو رو خدا دیگه به بابا نگو...رسیدم به اون ایستگاهی که باید پیاده بشم اومدم پایین دیدم داداشم نیست چند نفر مسافر هم کرایه اشون رو دادند و پیاده شدند و منم که گوشی چینی در پیتم خاموش شده بود و نمی تونستم زنگ بزنم به دادشم و بپرسم کجایی یه کم رفتم جلوتر تا ببینم داداشم کجاس که راننده گفت کجا خانوم به تته پته افتاده بودم اتوبوس معطل وایستاده بود و منم عذاب وجدان گرفته بودم که دارم وقت مسافرا رو می گیرم و این حق الناسه...گوشیم روشن شد و زنگ زدم به داداشم دیدم جلوتر وایستاده دویید اومد و خدا رو شکر کرایه ام رو حساب کرد...و این چنین خدا بعد از معجزه های زیادی که من باب رزق و روزی دادن بهم نشون داده بود باز هم بهم اثبات کرد که هر چیزی از طرف من بهت به عنوان نعمت می رسه شکرش رو به جا بیار و هیچ وقت اعتراض نکن بهش...
محل کاری که می رم جاییه که تقریبا اون هایی که اون جا هستند و همچنین صاحب کاره اصلا اهل نماز و روزه نیستند ماه مبارک راحت نهار درست می کنند می خورند منم برام سخته و اذیت می شم می دونن که من مسافرم و روزه نمی گیرم برای همین نهار رو باید با اون ها بخورم وگرنه زشت می شه از طرفی هم دوست ندارم همراه باشم با کسایی که به خاطر بی اعتقادی نهار می خورن ...خلاصه از این جهت وضعیت سختیه... اما با توجه به عقل خودم به این نتیجه رسیدم که باید برم و اون کار رو یاد بگیرم چون ممکنه انشاء الله به دردم بخوره و منبع درآمد بدون ارتباط با نامحرم و محیط بیرون خوبی می تونه باشه...اما این که اصلا مقید نیستند موقع اذان صدای ضبط ترانه بازه مخصوصا ترانه خوان زن که واقعا رو اعصابمه هر چقدر هم ذکر می گم و سعی می کنم ذهنم رو جایی ببرم که نشنوم نمی شه از طرفی هم این کار باعث شده تا روزه های ماه مبارک رو از دست بدم این هم خودش یک حسرت بزرگیه یا این که شاید اشتباه باشه کار یاد گرفتن توی اون محیط و از غذای اون جا خوردن...نمی دونم...در هر صورت امیدوارم تصمیمی که گرفتم تصمیمی اشتباهی نباشه...اصلا از وقتی رفتم سراغ این کار و کلاس زبان انگار چشم و گوشم باز شده ! چیزهایی رو می بینم و می شنوم که قبلا اصلا تو محیط الحمدالله پاک خانواده و فامیل هام بهش برخورد نکرده بودم...این که مثلا سرکارم مرد که می آد داخل اکثرا بدون حجاب با اون مرده حرف می زنند یا مرده از تو کوچه می آد صاحب ماشینو که بد پارک کرده رو صدا می زنه طرف با همون حجاب لختی می ره دم در...یا در مورد فیلم های شبکه های فارسی ماهواره که صحبت می کنند و خیلی راحت صحنه های از نظر من مشکل دار رو به هم تعریف می کنند...یا توی کلاس زبان سر یه بحثی استادمون ازمون پرسید هیجان انگیز ترین اتفاقی که براتون افتاده بود چی بود ...یکی از دخترا پاشد مثلا به زبان انگلیسی گفت درینکینگ الکحل...من که شنیدم دیگه ماتم برد اصلا تا آخر کلاس نمی فهمیدم استاد چی می گفت صفحه ی اشتباه کتاب رو باز کرده بودم خیره شده بودم به صفحه...خیلی بده آدم با آدم  های  بد (البته ظاهرا )همنشینی کنه چون این طوری هم قبح رفتارهای بد اون ها براش ریخته می شه و هم خودش رو بهتر می دونه و دیگه به فکر اصلاح خودش نمی افته...
ضمنا انشاء الله فردا امتحان میان ترم زبان دارم و صبح هم سرکار آموزشی ام و هنوز نخوندمش!
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۲ ، ۲۲:۰۹
مانا

_امروز صبح رفتم تهران قرار بود برم خونه ای و تا بعد از ظهر هم کارم طول می کشید.تشنه ام بود سر کوچه که رسیدم سریع بطری آب رو سر کشیدم بعدش رفتم زنگ در رو که زدم نبودن ! از این غصه ام نشد که چرا این همه راه رو رفتم و نبودن از این ناراحت شدم که چرا روزه ام از دست رفت اگه آب نمی خوردم برمی گشتم و قبل ظهر رسیده بودم خونه و روزه امو می گرفتم...بعد که فکر کردم دیدم غصه خوردن نداره خدا با آدم ها بر حسب نیت هاشون برخورد می کنه من دوست نداشتم روزه بگیرم و نگرفتم همین !

_ماه رمضان برای داداشم خیلی سخت می گذره و بی حال می افته تو خونه.اذان رو گفتن و افطار کرده و خیلی بی حاله دراز کشیده و همه اش پای مامانم رو می بوسه و می گه من که حال ندارم پاشم نماز بخونم پس این عبادت رو انجام می دم.

_آبجی و داداشم بعضی وقت ها نماز جماعت با هم می خونن اما من هیچ وقت نمی تونم باهاشون نماز بخونم چون تا داداشم نیت می کنه مدام خنده ام می گیره شدید و بند هم نمی آد !

_یه دفعه ای یاد دوران بچگیم افتادم. این یادم افتاد که وقتی بچه بودیم کار بابام تهران بود و ما شهرستان زندگی می کردیم دو هفته تهران بود و یه هفته خونه امون همیشه سحر ها می رسید خونه و با سر و صدای بسته و کیسه هایی که دستش بود از خواب بیدار می شدیم و زود می رفتیم بسته ها رو نگاه می کردیم ببینیم بابا کتاب جدید واسمون چی گرفته.بابام همیشه یه عالمه برامون کتاب داستان می گرفت و ما با خوندن اون ها بزرگ می شدیم. هیچ وقت هم از خوندن تکراری داستان هاش خسته نمی شدم از بس جذاب و خوب بودن. حتی یادمه تا چند وقت پیش ها هم می شستم و می خوندمشون و حتی تو عالم بچگی یه مدت اسم کتاب ها رو لیست کرده بودم و پشتشون رو شماره زده بودم و دفتر امانت درست کرده بودم و به بچه های توی کوچه امون امانت می دادم یادش بخیر...

_زندگی بدون شیطان چه راحته !

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۲ ، ۰۰:۳۹
مانا

دریغ از حتی یک مناجات شعبانیه !

حال و روزم در ماه معظم شعبان

جانی هم باقی نمونده برای روزه گرفتن در ماه مبارک.

ان شاء الله برای کاری روزها مجبورم برم تهران تا حدی خوشحالم که روزه نمی گیرم چون انقدر ضعیف شدم که دیگه بدنم ذخیره ای برای مصرف اضافی در طول روزه نداره.

همیشه ناراحت می شدم از این که ماه مبارک می رسه و من نمی تونستم استفاده ی خوبی ازش ببرم و حسرت می خوردم اما امسال این حس رو ندارم شاید چون این دفعه فرصتی نداشتم که از فضیلت این ماه به گوشم بخوره و من رو دچار حسرت و ناراحتی بکنه

اما همچنان بسیار خوش بینم به رحمت ارحم الراحمین


*.چه شب ها که تا صبح این دل برات تپیده...
*.این دعا را خواهم خواند به نیت حضرت حجت و عزیزی...
اللَّهُمَّ أَدْخِلْ عَلَى أَهْلِ الْقُبُورِ السُّرُورَ اللَّهُمَّ أَغْنِ کُلَّ فَقِیرٍ اللَّهُمَّ أَشْبِعْ کُلَّ جَائِعٍ اللَّهُمَّ اکْسُ کُلَّ عُرْیَانٍ اللَّهُمَّ اقْضِ دَیْنَ کُلِّ مَدِینٍ اللَّهُمَّ فَرِّجْ عَنْ کُلِّ مَکْرُوبٍ اللَّهُمَّ رُدَّ کُلَّ غَرِیبٍ اللَّهُمَّ فُکَّ کُلَّ أَسِیرٍ اللَّهُمَّ أَصْلِحْ کُلَّ فَاسِدٍ مِنْ أُمُورِ الْمُسْلِمِینَ اللَّهُمَّ اشْفِ کُلَّ مَرِیضٍ اللَّهُمَّ سُدَّ فَقْرَنَا بِغِنَاکَ اللَّهُمَّ غَیِّرْ سُوءَ حَالِنَا بِحُسْنِ حَالِکَ اللَّهُمَّ اقْضِ عَنَّا الدَّیْنَ وَ أَغْنِنَا مِنَ الْفَقْرِ إِنَّکَ عَلَى کُلِّ شَیْ‏ءٍ قَدِیرٌ
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۲ ، ۲۲:۱۶
مانا

مپرس از من چرا در پیله ی مهر تو محبوسم

که عشق از پیله های مرده هم پروانه می سازد*


با قلب من، ای عشق ! کاری کن که باید

کاری که دل بردارم از اما و شاید*


پایان ماجرای دل و عشق روشن است

ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی*


خاکیان بالاتر از افلاکیان می ایستند

عشق از انسان چه موجود عجیبی ساخته است*


*فاضل نظری

شعرهای آقای نظری فوق العاده اند...وقتی هر کدوم از کتاب هاش رو برمی دارم تا بخونم دقیقا همون حس و حال و هوایی رو بهم می دن که همون موقع بهش نیاز دارم...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۲ ، ۲۳:۰۰
مانا

خدایا کاش قدرتی بهم بدی تا دنیا رو قشنگ ببینم سرشار از زیبایی

کاش به دنیای درون قلب یک شاعر برسم


اگر جای مروت نیست با دنیا مدارا کن

به جای دلخوری از تنگ بیرون را تماشا کن

دل از اعماق دریای صدف های تهی بردار

همین جا در کویر خویش مروارید پیدا کن

چه شوری بهتر از برخورد برق چشم ها با هم

نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن

من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می آید

به آه عشق کاری برتر از اعجاز عیسا کن

خطر کن زندگی بی او چه فرقی می کند با مرگ

به اسم صبر کم با زندگی امروز و فردا کن

فاضل نظری-آه-کتاب ضد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۲ ، ۱۶:۵۵
مانا
خدایا دلم برات تنگ شده
دلم می خواد یه جایی باشم انقدر از تو... از بزرگیت...از عظمتت... از بخشش و کرم و رحمت و زیباییت بهم بگن که به خودم ببالم که خدایی مثل تو دارم و تمام وجودم سرشار از شادی و شعف بشه ...هیچ ترسی ازت نداشته باشم و فقط به آرامش محض تو رو داشتن فکر کنم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۲ ، ۲۲:۵۶
مانا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ تیر ۹۲ ، ۲۲:۱۳
مانا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ تیر ۹۲ ، ۲۲:۱۰
مانا

یادمه چند وقت پیش یکی از دوستام ازم پرسید خیلی دوست دارم در مورد آقای خامنه ای بیشتر بدونم تو که خیلی مطالعه و برخورد داری با بچه حزب اللهی ها بهم بگو.من و من کردم و هر چقدر سعی کردم که هرچی تا حالا در مورد آقا خوندم و شنیدم انتقال بدم نتونستم. همه ی اون چیزایی که می دونستم از ذهنم سریع رد می شدند اما هیچ کدوم رو نمی تونستم تندی بقاپم و به زبون بیارم. سکوت کردم و گفتم هیچی نمی دونم. بعدا که فکر کردم که چرا نتونستم در مورد آقا هیچ حرفی بزنم و توی این فرصت مناسب کسی رو که متمایل بود در این مورد چیزهایی رو بدونه آگاه بکنم به این نتیجه رسیدم که خیلی وقت بود که هیچ ارتباط روحی و دلی و ولایی با آقای خامنه ای نداشتم و چون این ارتباط برقرار نبود هیچ چشمه ی جوشانی از این محبت هم از دلم نمی جوشید. این قضیه برام در مورد امام زمان هم صدق می کنه نمی تونم بیام این جا یه عکس خوشگل بذارم و بگم که میلاد با سعادت دوازدهمین اختر تابناک امامت و ولایت یگانه منجی جهان و داد گستر بشریت مبارک باد چون چنین حسی ندارم. به خاطر نبود همون ارتباطی که گفتم. فقط برای جلوگیری از ایجاد عذاب وجدان می تونم چند دیقه ای یه جایی بشینم بگم زهرا تو باید خوشحال باشی چون امروز روز میلاد کسی هست که خداوند به وسیله ی اون به هدفش از خلفت بشریت می رسه و از این چیزها ! تا یه کم این سیم ارتباطه وصل بشه و فقط ! یک شادی هرچند چند لحظه ای برام ایجاد بشه !


شاید یکی! از دلایلی که از ساعت 22 شب نیمه ی شعبان خواب بر چشمانت مستولی می شود همین باشد !


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۲ ، ۱۰:۴۸
مانا

.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۵۶
مانا


صبح بیدار شدم دیدم شب شده به همین راحتی !
همیشه وقتی می دیدم مردم ما از کار در رو اند، مردم ما بی فرهنگند، مردم ما دله دزدند، مردم ما فلان اند، بهمان اند، می گفتم عیبی نداره به اسلام فکر می کنند برای ولایت جون هم می دند عاشورایی اند بی خیال اون عیب ها و ایراد هاشون
اما با انتخابات این دفعه دیگه این مردم هیچ شرف و اعتباری پیشم ندارند
این منو می سوزونه که هم رای کسانی شدند که داغ عاشورای 88 رو تو دل های ما گذاشتند کو مردم 9 دی؟ بردگان شکم !

اللهم الجعل عواقب امورنا خیرا
خدایا هیچ وقت ما را از کسانی قرار مده که نتوانند زغال ایمان در آخر الزمان را در دستانشان نگه دارند و دینشان را به دنیایشان بفروشند.

اصولگر اها به غضنفر های خودشان باختند نه به مارادونا


اما باز هم جای تبریک و شکر داره که حماسه ی سیاسی مد نظر مقام معظم رهبری رو خلق کردند!
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۱۹
مانا