lo
دوشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۲، ۰۳:۰۵ ب.ظ
دوست داشتم بنویسم چرا اما دیگه خیلی بچگونه می شه.
اما اینو می گم.یه چیزی بهم گفت که خیلی قبول دارم.گفت فکر کردی الآن خوشبختی؟پس چرا همش که در حال زجر کشیدنی.مطمئن باش تا آخر عمرت روی خوشبختی رو نخواهی دید.این همه که سر تنبلی هات موهای بابا مامانو سفید کردی ممطئن باش هیچ وقت خوشبخت نمی شی.منم گفتم از کجا معلوم من توبه کردم شاید خدا بخشیده حق نداری بهم زخم زبون بزنی.اما تو دلم مطمئنم اگه خدا منو بخشیده بود الآن وضعم این نبود.بی خیال.
*.یا امام حسین خواهش می کنم به دل بابام بنداز نگه این جاها خطرناکه شبا نرید هیئت تا من این ده شب رو بتونم برم هیئت .اگه نشه مطمئن می شم که از در خونت منو روندی !
مامانم که باید شام آماده کنه حتما نمی آد باهام.با خواهرم هم دعوا کردم اونم نمی آد.داداش هم که نداریم تو خونه.پس ولش کن اصلا نمی شه.
۹۲/۰۸/۱۳