...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

از خاطرات کودکی ام هر چه را که به یاد نیاورم همیشه این را به یاد خواهم آورد که  مادرم چادر سرمه ای رنگ گلدارش را سرش می کرد و دست من را می گرفت و داخل مدرسه ی ابتدایی در همسایگیمان که حیات بزرگی داشت، می رفت و من از دور که صف جماعت را می دیدم می فهمیدم باید مدت زیادی در صف بایستم تا مادر رایش را به صندوق بیاندازد.

همیشه حس خوبی نسبت به آن مدرسه داشتم

در عالم کودکی ایستادن طولانی زیر نور آفتاب و در لحظات پایانی رفتن به خنکا و سایه ی داخل ساختمان مدرسه برایم همیشه دوست داشتنی بود.



بهترین خاطره ام از حرم حضرت عباس وقتی بود که صحیفه ات را می خواندم.


خواهرم می گه احساس می کنم بعد مرگت هم می آی بخوابمون می گی برو یه سر به وبلاگم بزن !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۱۸
مانا

دو بعد از ظهر رسیدیم کربلا. ساعت 5 بعد از ظهر قرار گذاشته بودیم تا خودمان را به یکی از درهای ورودی حرم حضرت اباعبدالله برسانیم و از آن جا همراه با کاروان، اول به زیارت حضرت امام حسین رفته و ساعت هشت باز هم در همان جا جمع شده و به سمت حرم حضرت عباس حرکت کنیم.

دل توی دلم نبود. نگران سخت گیری مدیر کاروان بودم.من می خواستم اول به زیارت حضرت عباس بروم. نقل این نبود که می خواهم اذن و رخصت از علمدار بگیرم. یک چیزی در دلم بود که از من می خواست که اول به زیارت حضرت عباس بروم و نمی دانم آن چه بود.می ترسیدم مدیر کاروان اجازه ندهد که از کاروان جدا شوم.

وقت موعود که همگی جمع شدیم و می خواستیم حرکتمان را شروع کنیم مردد بودم اما وقتی دیدم دو نفر دیگر هم قصد این کار را دارند تصمیم خودم را به مدیر کاروان گفتم فکر می کرد به خاطر همان رسم همیشگی که بین مردم متداول است که می خواهند برای اذن دخول گرفتن حرم امام حسین اول به حرم حضرت عباس مشرف شوند این کار را می کنم

چند باری گفت این مسائل اصلا در حدیث و روایات نیامده لازم نیست این کار را بکنی اما من گفتم می دانم و نیتم هم این نیست اما باید اول به حرم حضرت عباس بروم خوشبختانه قبول کرد و من و دو سه نفر دیگر کفش هایمان را از پا در آوردیم و پا برهنه بین الحرمین را به سمت حرم حضرت عباس طی کردیم خوشحالی وصف ناپذیری از این کارم داشتم نمی دانم دلیلش چه بود اما هر چه بود خیلی خوشحال بودم.

باید اعتراف کنم که بیشتر وقتم را در حرم حضرت عباس گذراندم و در آن لحظات احساس می کردم مردی با دستان توانمند اما با دلی کوچک و مهربان و رئوف من را در بر گرفته است و برایم لبخند می زند.


من مدیون همیشگی گره گشایی اویم


مشکیل دَ گالسا هر کیم چاغیرار سَنی ابالفضل


انگار همیشه نام عباس بعد از نام حسین است حتی در روز تولد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۲ ، ۱۰:۱۴
مانا

می خواستم زمان در آن لحظه ای* که در درگاهت سر به سجده گذاشتم و بوسه ی  نیاز و عشق بر آستانت زدم متوقف می شد و من تا ابد آستان بوس درگاهت می ماندم.


* لحظه وداع با بارگاه حضرت عشق امام حسین علیه السلام

* بوی بهشت در همان لحظه به مشامم رسید

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۰۰
مانا

و باز هم به این می رسانی ام که خداوندگارا مگر این بنده ی حقیر تو چه دارد که این همه تحویلش می گیری

و خودم جواب خودم را می دهم که آنقدر فقیر درگاهت هستم که تحویلم نگیری چه کنی

یا ایها الناس انتم الفقراء الی الله والله هو الغنی الحمید

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۳۰
مانا

<<تَعَاوَنُواْ عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوَى‏ وَلَا تَعَاوَنُواْ عَلَى الإِثْمِ وَالْعُدوَ نِ >>
با عرض پوزش از تمامی بازدید کنندگان محترم به علت مرتبط نبودن این پست با فضای کلی سایت بهشت ارغوان، به دلیل واجب بودن پشتیبانی و کمک به دوستان هم فکر و ارزشی در فضای سایبر به اطلاع می رسانیم:
با تأسف فراوان با خبر شدیم سایت ارزش و پرمحتوای "انصار کلیپ" که دارای فعالیت های مفید در بخش ساخت کلیپ می باشد، بنا به دلایل مالی و مشکل در تأمین هزینه های نگهداری سایت و نیروی انسانی و در نهایت به بار آوردن بدهی های مالی به مشکلاتی جدی برخورد نموده است. به طوری که تارنمای انصار کلیپ تا تسویه کامل بدهی ها به روز نخواهد شد. با توجه به عدم کمک نهادهای داعیه دار ارزش مداری از این سایت در اینجا از شما عزیزان خواهشمندیم در حل این مشکل مالی با سایت همکاری نمایند.
در صورتی که به مدت دو هفته مبلغ مورد نظر فراهم نشود سایت انصار کلیپ بسته خواهد شد!
در صورت تمایل و کمک به سایت " انصار کلیپ" مبلغ مورنظرتان را به شماره حساب 3209433356 (بانک ملت) یا شماره حساب شانزده رقمی 6104337028836169 واریز نمایید.

 

http://ansarclip.ir


برگرفته شده از sedighe.ir
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۲ ، ۱۰:۴۸
مانا

بعضی وقتا بعضی چیزها انقدر در زندگی سخت می شه که دلم می خواد فریاد بزنم و بگم لعنت به این زندگی نکبت لعنت به این دنیای پست اما تمام خشمم رو تو خودم می ریزم و نفسم رو که به سختی تو می ره و به سختی بیرون می آد حبس می کنم و می گم می گذره صبر داشته باش ولش کن بی خیال به درک 


واصبر علی ما یقولون واهجر هم هجرا جمیلا

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۰۱
مانا

بعد از سالیان سال گشت و گذار و چرخیدن در نت چند روزه که به این نتیجه رسیدم اینترنت حسابی وقتم رو تلف می کنه !

چون حساب شده و تعیین شده ازش استفاده نمی کنم هر صفحه ای رو شانسی باز می کنم و از توی اون صفحه چندین صفحه ی دیگه و باز هم به همین شکل و می بینم که کلی وقتم تلف شد

از وقتی با وبلاگ ܓ✿ تو فقط لیلی باش ܓ✿ آشنا شدم دنیایی که نویسنده ی وبلاگ داره خیلی ذهنم رو به خودش مشغول کرده درسته که اون متاهله و صاحب زندگی و بچه و استقلال های خاص دوران متاهلی رو داره اما وقتی که فکر کردم دیدم من مجرد هم در حد خودم می تونم سهمی از نوع دیدگاه و زندگی که برای خودش درست کرده داشته باشم

طبق توصیه ی یکی از پست هاش برای خودم برنامه ی روزانه ریختم و خودم رو ملزم کردم که اون ها رو انجام بدم از وقتی که این برنامه ریزی رو شروع کردم کم تر وقتم تلف شده کم تر بیکار تو خونه گشتم و گفتم پس من چی کار کنم حوصله ام سر رفته و حالا هم دارم به خاطر انجام برنامه هایی که ریختم از چیزهایی که وقتم رو به شدت تلف می کنند و از طرفی خیلی هم دوستشون دارم کناره می گیرم

امیدوارم بتونم با این روش به یکی از آرزوهای خودم یعنی استمرار داشتن در یک کار و نصفه کاره ول نکردن اون کار برسم.

این آشنایی رو به فال نیک می گیرم ان شاء الله که بتونه منشاء تغییرات بزرگ تر باشه. خدا رو شکر می کنم و از صاحب وبلاگ تو فقط لیلی باش هم ممنونم و از خدا می خوام که اخلاص بیشتر از قبل رو بهش بده تا باز هم بتونه نوشته هاش در دیگران اثر گذار باشه.


بنا به دلایلی کاملا شخصی اسم وبلاگم رو تغییر دادم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۰۸
مانا
وقتی که حالم از خودم،نه از خودم ، بل که از همه ی خودم به هم می خورد، تکرار بی وقفه ی این کلمات است که آب پاکی می شوند و می ریزند بر تمام وجودم...

قل یا عبادی الذین أسرفوا علی أنفسهم لا تقنطوا من رحمة الله إنّ الله یغفر الذنوب جمیعاً
می گن برای عبور کردن از تونل سیاه چاله باید سرعتی بیش تر از سرعت نور داشت و با رسیدن به ته تونل وارد عالم دیگه ای می شیم !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۲ ، ۱۴:۴۶
مانا

بعد مدت ها باز به سیاهه ی صد تایی رمان رضا امیرخانی یه سری می زنم.از آخرین تصمیمی که گرفته بودم تا همه ی این رمان ها رو بخونم خیلی می گذره

اولین رمانی که از این لیست صد تایی از کتابخانه ی دانشگاه امانت گرفتم و خوندم کتاب خداحافظ گاری کوپر بود

رمان فوق العاده زیبایی که دو بار خوندمش و بعدا نشد بخرمش مطمئنم اگر داشتمش هر وقت احساس تنهایی و غریبگی با این دنیا می کردم می رفتم سراغش و می خوندمش

از وقتی که قیمت کتاب زیاد شده تمایلم به خریدن کتاب  کم که نه تقریبا به سمت صفر میل کرده

چند وقت پیش تو خیابون که داشتم با خودم فکر می کردم و چون همیشه تفکرات و تصمیم گیری های من موقع پیاده روی شکل می گیره و از اونجایی که خیلی وقته پیاده روی نمی کنم یعنی موقعیتش پیش نمی آد که بتونم تنهایی قدم بزنم تصمیم گیری و فکر کردن هم از زندگی من رخت خودش رو جمع کرده و رفته

اینو داشتم می گفتم پیاده روی می کردم و به این فکر می کردم که میزان مطالعه ام خیلی افت کرده آخرین کتابی که خوندم برمی گرده به یکی دو سال پیش

با خودم تصمیم گرفتم لا اقل دوباره برگردم سراغ مجله داستان همشهری که به خاطر کنکور و درس خوندن یک سالی بود که نمی خریدمش تا از حیطه ی داستان خوندن عقب نیوفتم همون طوری که قدم می زدم متوجه دکه ای نزدیک خودم شدم رفتم و یک جلد از مجله رو برداشتم طبق معمول اول به قیمتش نگاه کردم دیدم شده 3500 قیمت چندان زیادی نبود برای تهیه ی یک مجله با کلی داستان های متنوع در ماه اما از آنجایی که من وقتی قیمت مجله 2000 تومن بود هم به زور می خریدمش از خریدنش صرف نظر کردم

الآن به این صرافت افتادم که برگردم به زندگی الکترونیکی خودم. به اون وقت هایی که رمان های هزار و دو هزار صفحه ای با فرمت جاوا رو با گوشی کوچیک w200 خودم می خوندم و از مطالعه کردن و داستان خوندن عقب نمی افتادم.

اومده بودم اینو بنویسم یادم رفت کسی می تونه نظر منو در مورد رمان جنگ و صلح عوض کنه؟ داداشم پارسال از نمایشگاه خریدش تقریبا جلد یکش رو خوندم کم مونده بود تموم بشه گذاشتمش کنار هیچ جذابیتی برام نداشت کتاب فقط پر بود از رفت و آمد آدم ها و گفتگوهای سیاسی و تاریخی  که من ازش سر در نیاوردم

الآن هم من و هم برادرم این حس رو داریم که پولمونو بابت خریدش انداختیم دور. فک کن !

 احتمالا فقط خود جناب امیرخانی می تونه نظرمو نسبت به این رمان عوض کنه چون تو این سیاسه نوشته که چهار باری خوندتش و احتمالا تا الآن که چند سال از نوشتن این سیاه می گذره دفعات خوندنش به ده بیست بار هم رسیده !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۰۵
مانا

همه نشستن پای تلویزیون

مناظره روُ دارن می بینن

اومدم پایـــِ کامپیوتر

اصلا توانـــِ تحملــــِ استرســــِ این جور مناظره ها روُ ندارم

چند دیقه نشستم خیلی بهم فشار وارد شد

عرق کردم وُ ضربانـــِ قلبم بالا رفت وُ الآن هم سرم درد گرفته

آخه اینم شد مناظره

هر کدوم تا می خوان نفس بکشن وقتـــِ حرف زدنشون تموم می شه ! اینم فتوای ما !

ظهری هم تو سایتـــِ کلوب یه دفعه عکســـِ یه سوسک تو صفحه ی پروفایلم ظاهر شد

یکی داغ کرده بود خیلی گنده وُ کریه بود

جیغ زدم وُ دویدم زود از اتاق رفتم بیرون

واقعا که !

نمی گن یکی ببینه سکته می کنه می افته می میره !


دلم سکوت می خواد تا یه کم آروم شم.

کسی که به خاطر ِ دغدغه های عالی و متعالی استرس نچشه خدا براش از این استرس های بی خودی نصیب می کنه


خنده بازار هم اکنون شبکه ی اول !!! صدا و سیما گند زد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۴۶
مانا

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق


با لحنـــِ یک معتاد ِ عملی خوانده شود.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۲۶
مانا

عاشقم. عاشق ستاره ی صبح

عاشق ابرهای سرگردان

عاشق روزهای بارانی

عاشق هرچه نام توست برآن

عاشق هرچه نام توست برآن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۴۹
مانا

.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۵۰
مانا

فارس ها رو نمی دونم اما رسم آذری ها اینه که  پنج شنبه ی اول ماه رجب یادی از اموات می کنند.

گذشته از این که یادی از مادربزرگم و پدربزرگم که هیچ وقت ندیدمش و عموی مرحومم می کنم

یادی هم از پسر همسایه امون در شهرستان می کنم که چند سال پیش توی یه حادثه ی برق گرفتگی در سن بیست و هفت هشت سالگی فوت شد.

اون طوری که مادرم تعریف می کنه

وقتی دو ساله بودم و دور از چشم مادرم رفته بودم پشت بام و مادرم هر چی صدا زده بوده و جیغ کشیده بوده برعکس بیشتر فرار کرده بودم و نزدیک بود که از پشت بام بیوفتم پایین.

از صدای جیغ و داد و فریاد مادرم بود که همین بنده خدا از پشت بام خونشون اومده بود بالا و من رو نجات داده بود.

خدا رحمتش کنه...


زنه تو تلویزیون می گه جمعه ها فقط به عشق برنامه جمعه ایرانی از خواب پا می شم حالا خوبه ایشون به عشق یه چیزی از خواب پا می شن.هیچ انگیزه ای من رو وادار به بیدار شدن از خواب اون هم جمعه ها نمی کنه چه برسه به انگیزه ای مثل انتظار ظهور آقا !

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۱۷
مانا

کم کم دارم به این نتیجه می رسم که کازه کوزه و جور و پلاسمو از جلوی در خونه ی خدا جمع کنم...برم جایی که لیاقتم همونه...این طوری شاید یه جای خالی جلوی در خونه ی خدا واسه ی از مابهترون که لیاقت و عرضه و جربزه ی بهتر شدن رو دارن پیدا بشه...والااا...واسه خدا که فرقی نداره...این همه میلیارد ها میلیارد آدم، بی دین و خدا نشناسن و در طول تاریخ هم بودن...منم روش...آقاخدا ! ما آدمش نیستیم ! عزت زیاد !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۴ ۲۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۶:۵۸
مانا

اولین روز ِ ماه ِ رجب به طرز فجیعی بیهوده و مزخرف گذشت...حسن شروع خوبی بود برای سه ماه مــِی می خوردن و نه ماه پارسا می بودن !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۲۳
مانا

چند ساله عادتم شده با شروع ماه مبارک رجب جزوه ی کوچیک ماه رجب، ماه یگانه شدن با خدا رو بردارم و بخونمش...حتا اگه مثل هر سال نتونم درکش کنم یا به یک نکته اش عمل کنم...عادته دیگه !


روز های اردیبهشت ماه دارن خیلی سریع تموم می شن...و من در حسرت داشتن یک لحظه ی اردیبهشتی ام !


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۰۵
مانا

سه چهار هفته ی پیش وبلاگش رو اتفاقی دیدم و وقتی قصه و ماجرای عشق و ازدواجش رو خوندم دعا کردم که الهی خوشبخت بشن و روزگار شادی رو با هم داشته باشن...

دیروز هم باز به صورت اتفاقی برای دومین بار گذرم به وبلاگش افتاد...پستش رو که خوندم شوکه شدم...پریروز همسرش بعد از دو ماه عقد در اثر برق گرفتگی فوت کرده...خدا رحمتش کنه...خیلی متاثر کننده بود...خدا بهش صبر جزیل و جمیل بده...الهی آمین...برای شادی و آرامش روح همسرش صلوات و فاتحه ای قرائت کنیم...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۳۰
مانا

 مرنج از بیش و کم ، چشم از شراب این و آن بردار

 که این ساقی به قدر "تشنگی" پیمانه می سازد*


این روزا خدا داره اینو یادم می ده...

آدم نباید هیچ وقت حسرت هیچ کسی رو بخوره...


*.فاضل نظری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۳۰
مانا

یعنی چی مثلن؟ هر موقع که حال خوب و خوشی ندارم می آم وبلاگم رو باز می کنم می رم قسمت انتشار مطلب جدید تا تمام دل تنگی ها و دل گرفتگی ها و بغض هام رو اینجا خالی کنم؟ عجب کار مزخرف و هجوی...درسته که آدمی هستم که باید تمام افکارو خیالاتم رو به کاغذ بیارم تا در درونم رسوب نکنه و تعفنش تمام وجودم رو به گند نکشونه...اما می تونم بنویسمش رو کاغذ یا رتوی یه وورد یا هرجای دیگه ای غیر از این جا...چرا می خوام کسای دیگه هم بیان بخوننش...خیلی دلم می خواد اندرونم رو کاوش کنم تا علت اعتیاد به این خود انتشاری  رو بدونم...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۱۳
مانا

وقتی به آروزها و رویاهایـــِ دور وُ درازم که کور سویـــِ به تحقق پیوستنشان، اندک اندک به خاموشی می گراید، نگاهی می اندازم...برایم به سانـــِ  چشمانـــِ شخصـــِ نابینایی می مانند که تا آخر ِ زندگانی اش،  نوری بر آن چشمان، نخواهد تابید وَ او هماره نظاره گر ِ تاریکی خواهد بود وُ تاریکی...نابینایی که حتی اگر هر لحظه ی عمرش را هم، در حسرتـــِ داشتنـــِ چشمانی که فروغـــِ روشنایی را هدیه اش دهند، باشد ، هیچ گاه نخواهد توانست به آرزویش برسد...نابینایی که خودش با دستانـــِ خودش چشمانش را کور کرده است...


*. باید این پست  چندین عنوان می داشت !

 


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۲۵
مانا

وقتی به آروزها و رویاهایـــِ دور وُ درازم که کور سویـــِ به تحقق پیوستنشان، اندک اندک به خاموشی می گراید، نگاهی می اندازم...برایم به سانـــِ  چشمانـــِ شخصـــِ نابینایی می مانند که تا آخر ِ عمر،  نوری بر آن چشمان، نخواهد تابید وَ او هماره نظاره گر ِ تاریکی خواهد بود وُ تاریکی...نابینایی که حتی اگر هر لحظه ی عمرش را هم، در حسرتـــِ داشتنـــِ چشمانی که فروغـــِ روشنایی را هدیه اش دهند،
باشد ، هیچ گاه نخواهد توانست به آرزویش برسد...نابینایی که خودش با دستانـــِ خودش چشمانش را کور کرده است...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۱۹
مانا


*.سیده زهرا و سیده فاطمه

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۲ ، ۱۰:۰۲
مانا

پیامبر اکرم صلی ‏الله‏ علیه ‏و‏آله فرمود:

 ای فاطمه! هر کس بر تو صلوات بفرستد خداوند او را می‏ آمرزد و در هر جای بهشت که باشم وی را به من ملحق سازد. 


«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُکَ.»

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۲ ، ۰۹:۴۵
مانا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ فروردين ۹۲ ، ۱۶:۴۸
مانا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ فروردين ۹۲ ، ۱۶:۳۸
مانا

اُعانِقُها وَ النَّفْسُ بَعْدُ مَشوقَةٌ                          إلَیْها وَ هَلْ بَعْدَ الْعِناقِ تَدانی‌

 

وَ ألْثَمُ فاها کَیْ تَزولَ حَرارَتی                         فَیَزْدادُ ما ألْقَی‌ مِنَ الْهَیَجانِ

 

کَأَنَّ فُؤَادی‌ لَیْسَ یُشْفَی‌ غَلیلُهُ                       سِوَی‌ أنْ یُرَی‌ الرّوحانِ یَتَّحِدانِ*

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*.محی الدین این عربی

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۵۵
مانا


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۲ ، ۱۰:۵۷
مانا

طبقـــِ رسمـــِ هر ساله بابا از بهارستان برای هر کدوممون سر رسید ِ سالـــِ 92 روُ خرید...سر رسید هایی ساده و ُ معمولی...طبقـــِ معمول، خواهرم خوشش نیومد وُ می خواست یـــِ سر رسید ِ با کلاس تر داشته باشه تا بتونه با ذوق وُ انگیزه توش خاطراتــــِ هر روزه اشوُ که چند ساله شروع کرده، بنویسه...قرار بود ببریم پس بدیم...من مخالفت کردم وُ مثلــــِ هر سال گفتم نه بذار سر رسید ِ من بمونه...این دفعه دیگه واقعا می خوام خاطراتـــِ هر روزم روُ بنویسم...قول می دم...روز ِ اولش روُ نوشتم...روز ِ دومش روُ نصفه نیمه نوشتم...از روز ِ سوم تا به حال، همه ی صفحاتش خالی مونده...هیچ انگیزه ای برای ثبت کردنـــِ روز های تکرار اندر تکرار وُ بی هوده ی خودم ندارم...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۲ ، ۱۶:۵۷
مانا


کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است

ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است

خلق دلسنگ‌اند و من آیینه با خود می‌برم
بشکنیدم دوستان دشنام پنهانی بس است

یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد
هفتصد سال است می‌بارد! فراوانی بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می‌دهیم
دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است

بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می‌کنیم
سفره‌ات را جمع کن ای عشق مهمانی بس است!

"فاضـــــــــــــــل نظــــــــــــــــــــری"

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۱۸
مانا

می خواستم دیگه ننویسم و مطلب قبلیم خرین مطلب این وبلاگ باشه...اما انگار بعضی وقتا دل آدم وسوسه می شه برای نوشتن و ثبت کردن...
دیروز راه افتادیم به سمت شهرستان برای مسافرت...موقع بدی بود شب شهادت و من مطمئن بودم که مثل دفعه ی قبلی که همه ی فامیل در روز رحلت پیامبر صلوات الله علیه برای سفرهی نذری دور هم جمع شده بودن خواهد گذشت ...چون اون روز رو ما بچه ها ! فقط با خنده و شادی که حاصل مدت هاهمدیگرو ندیدن بود گذروندیم...
بعد از ظهر حدود ساعت 8 رسیدیم خونه ی پدر بزرگم...عمو و دو تا بچه هاش و عمه ام و دو تا بچه هاش هم بودن...با هم می گفتیم و می خندیدیم و از این که بچه ها هستن و شلوغ کاری می کنن شاد و شنگول بودیم...در پس همه ی این بگو بخند ها امروز... یادم می اومد و فکر این که اگر واقعا فردا همان سال روز شهادت بانو باشه اینهمه شادی و دور هم جمع شدن چقدر کار بی شعورانه و بی ادبانه ای می تونه باشه...بعد از اون جا...شب قرار بود بریم خونه ی خاله که بچه هاش منتظرمون بودند...من رسما به آبجیم گفتم که اگه رفتیم اون جا دیگه خنده و شادی تعطیل...می گیم خسته ایم می خوایم بخوابیم...می ریم تو رخت خواب روضه و مداحی گوش می دیم و کمی حس و حال ناراحتی برای رسیدن فاطمیه می گیریم...وقتی رسیدیم خونه ی خاله...از همون اول می گفتیم که بچه ها فردا فاطمیه است بیاید یه کم مراعات کنیم...دختر دایی و دختر خاله ام که ده دوازده سالی دارن هر موقع من رو می بینن سوالای دینی و مذهبی و تو این مایه هاشون رو ازم می پرسن از چه آدمی هم بنده های خدا می پرسن !! قبل از همه گفتم من خوابم میاد...می خوام بخوابم...اومدن کنارم...شروع کردن به سوال کردن...منم دیدم فرصت خوبیه خواستم در مورد فاطمیه و شهادت حضرت زهرا باهاشون حرف بزنم...کم کم شروع کردم پرسیدم می دونید چرا می گیم خنده نکنید و غمگین باشید فردا شهادته؟ گفتن...نه...گفتم پس بذارید براتون بگم...از لحظه ی رحلت پیامبر صلوات الله علیه شروع کردم...

وقتی داشتم از خوردن شلاق های اون نامرد ملعون به دست های بانو که دست حضرت علی رو رها نمی کرد می گفتم خیلی ناراحت و متاثر بودند و چشماشون اشک آلود شده بود...همین صحنه رو که دیدم...گفتم خدایا شکرت عذاب وجدان امشبم رو با این لحظه که تونستم حتی شده یک قطره اشک و ناراحتی و تاثر از مظلومیت بانوت رو به چشم یکی بیارم برطرف شد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۴۵
مانا

نگاهم تشنه ی باران است...مردمکان چشمانم پشت گرد و غبار های چشم چرانی این دنیای قحطی زده، عشق را از یاد برده اند...روزگاری عاشق بودند و عاشقانه ها را می کاویدند...نمی دانم کدام نگاه، طهارت را به چشمانم باز خواهد گرداند...نمی دانم زیر کدام باران، عشق برایم لبخند خواهد زد...نگاهم تشنه ی باران است...

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۰۱
مانا

تو این دنیا هیچ دار و نداری ندارم...

اما حاضرم تمام دار و ندارم رو بدم تا دوباره پام برسه به نجف...کربلاء...کاظمین...سامراء...

تا برای یک لحظه هم که شده دوباره طعم واقعی آرامش رو بچشم...

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۳۵
مانا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۴۲
مانا
اگر در شهر های مختلف با آب و هواهای گوناگون زندگی کرده اید یا احیانا تصمیم به این کار دارید، این نکته ی مهم و حیاتی را از طرف بنده مد نظر داشته باشید، باشد که کارگر افتد.
به هیچ عنوان آب و هوای شهر ها را با هم اشتباه نگیرید و به اصطلاح با هم قاطی نکنید.به عنوان مثال اگر مانند بنده چند سالی در یک منطقه ی سردسیر زندگی کرده و از سرما متنفر بوده اید و بعد از آن خوش شانسی به شما روی آورده و چند سالی در شهرهای با آب و هوای نه چدان سرد زیسته اید، ولی اخیرا آن خوش شانسی رخت بر بسته و کوچیده و شما جایی منتقل شده اید که نسبت به شهر قبلی آب و هوای سرد تری دارد، ساعت هفت صبح بی هوا و به خیال این که در این جا نیز مانند شهر های قبلی هوا چندان سرد نخواهد بود، عزم بیرون رفتن نکنید. اگر هم رفتید و همان دقایق اولیه سوز و سرمایی بی سابقه تا عمق استخوان هایتان نفوذ کرد، هر چه زود تر مسیرتان را به سمت منزل تغییر دهید و اگر تغییر ندادید و با تحمل آن سوز و سرما باز هم خواستید کارتان را در بیرون به انجام رسانید، سعی کنید هر چه زود تر به اتمام برسانید. اگر هم زود تمام نکردید و ساعاتی مدید بیرون بودید، باید منتظر یک بیماری سخت و بی سابقه ای باشید که شما را چند روزی در رخت خواب اندازد و دردهایی را عارضتان کند که داد و آه از نهادتان بالا رود و شب ها را با دماغی گرفته و دهانی خشک و چشمانی باز و خیره به سقف، به امید تمام شدن تب و لرز  به صبح برسانید و صبح ها را با مورد عنایت قرار گرفتن حنجره مبارکتان در اثر سرفه های طولانی به شب برسانید و خانواده ی محترم را نیز اسیر خود نمایید تا پشت سر هم انواع و اقسام دارو ها و دم کرده ها را تهیه کرده و با قاشق در دهانتان بریزند و صد البته گوش هایشان را بر موسیقی ناله هایتان بربندند، در حالی که خودتان بیشتر بر میزان پیاز داغی ماجرا می افزایید تا کمی نازتان را هم بکشند و در این چند روزه هم وعده ای غذا بر لب نزنید تا از چهار کیلویی که بوده اید پنج کیلویش هم آب شود...

*.این سومین باریه که بلافاصله بعد این که یه برنامه ی معنوی ریختم و شروع کردم به انجام دادنش، سخت مریض شدم و نتونستم ادامه اش بدم.کاش می دونستم حکمتش چیه؟ مخصوصا الآن که سومین باره این وضعیت تکرار می شه.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۰۷
مانا
چند روز ِ پیش  داشتم از کنار ِ سینما فردیســـِ کرج رد می شدم دیدم سر در ِ سینما نوشته "به علت رعایتـــِ حالـــِ خانواده های محترم از پذیرشـــِ آقایانـــِ مجرد در روزهای پنج شنبه ، جمعه و شنبه معذوریم."
اون وقت این جوونـــِ بخت برگشته اگه خواست تو این روزا که احتمالن مثلـــِ بقیه ی روزای هفته ! روزای بیکاریشــــِ بره سراغــــِ یه تفریحـــِ سالم و از قضا ! هم تفریحــــِ مناسبی روُ پیدا نکرده وُ مجبور شده بره سینما تا فیلمای در ِ پیت و آبکی و نه چندان سالمـــِ ساختـــِ داخل روُ به تماشا بشینه چه خاکی باید به سرش بریزه؟!
آخی بمیرم برای مسئولینـــِ جان بر کفـــِ  مدیر وُ مُدبّر...احتمالن بنا به دلایلی ! بودجه دستشون نرسیده تا واسه جوونایـــِ مجردمون یـــِ سالنـــِ مجزا بسازن وُ از طرفی  خیلی هم نگرانـــِ خانواده های محترم  بودن که این تصمیم روُ اتخاذ کردن...شایدم انقدر درگیر ِ مسئولیت های چندگانه ی مهم اشون بودن که عقلشون نرسیده...
یه چیزی هم نوشته بودم ترسیدم این جا روُ ازم بگیرن...پاکش کردم...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۱ ، ۱۹:۱۸
مانا

چند روزی می شود که این مسئله ذهنم را به خودش مشغول کرده است...نمی دانم اسمش را چه می شود گذاشت؟ خیانت؟ جهالت؟ یا چه؟ آشی که فکر می کنم دیگرانی نه چندان نا آشنا برایمان پخته و بیشتر صدا و سیما و رسانه ها کشیده و خورانده باشند.آن هم نگاهی است که صدا و سیما به مقوله ی چند همسری دارد...صدا و سیما تا کی می خواهد مسئله ی چند همسری را به صورت جرم، قتل، جنایت، و هوس رانی و بی عاطفه گری نشان دهد؟ چرا به این مسئله توجه نمی شود که چقدر زن های بیوه یا دختر های از سن ازدواج گذشته ای وجود دارند که با توجه به شرایط و مشکلاتی که در زندگی دارند، خودشان حاضر هستند زن دوم باشند و چقدر مرد هایی  که  اذعان می کنند که توانایی اداره ی چند همسری را چه از نظر مالی و چه از نظر عاطفی دارند...و حتی زن هایی که مشکلی با داشتن زن دوم شوهرانشان ندارند...کاری به آن  تعداد ناهنجاری های به وجود آمده از هوس رانی بعضی از مردها که چندین زن اختیار کرده اند و حقوق همسرانشان را تضییع کرده اند، ندارم...زیرا اگر بررسی و پژوهشی در این زمینه انجام شود اثبات خواهد کرد که ازدواج نکردن دختران و زن های بیوه و مطلقه ای که باید ازدواج بکنند ناهنجاری هایی بالطبع عمیق تر و گسترده تر از ناهنجاری های ناشی از عهد شکنی بعضی مردان بی عاطفه و هوس ران بر جای گذاشته و می گذارد...چرا باید این مسئله به صورت یک مسئله ی خطرناک  آبرو بر در جامعه ی ما رواج پیدا کرده باشد؟...در جامعه ای به اصطلاح اسلامی !

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۱ ، ۱۱:۰۷
مانا

بعضی وقتا بعضی از حرفا روُ نمی شه برای هر کسی گفت...حتی به نزدیک ترین کسی که می تونه باشه...فقط باید تویــــِ دل بمونه...وُ جز دل وُ خدا هیچ کسی نفهمه که اون حرف ها چی هستن...حرف هایی که باید بیرون ریخته شه...اگه تو دل بمونه قلمبه می شه وُ دلوُ می ترکونه...درد می شه...درد ِ دلایی که اگه بمونه تو دل...دل درد میاره...

حالا اگه آدم یه گوشه ای ساخته باشه تو دنیای مجازی تا بدونــــِ هیچ نگرانی ُ واهمه ای از نگاه ها  وُ سرزنش ها وُ قضاوت های همه ی اطرافیانش بتونه  مسموماتـــِ فکر ُ خیال وُ احساساتش روُ بریزه بیرون...مسکنـــِ خوبی می تونه باشه...اما اگه این دنیای مجازی دیگه مجازی نباشه وُ تبدیل به جایی شده باشه که هر دوست وُ آشنایی می تونه بهش سرک بکشه...دیگه نمی شه احساســـِ تنهایی و غریبگی کرد در لحظاتی که شخص به شدت نیاز ِ مبرم داره به این تنهایی...

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۱ ، ۱۵:۱۲
مانا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۵۵
مانا
هر روز صبح از یه خیابونـــِ پر از رفت ُ آمد ِ ماشینایی که عجله داشتن هر چه زود تر برسن به سر ِ کارشون، با ترس وُ لرز رد می شدم...با ترس و ُ لرز منتظر می موندم تا یه ماشینی بوق بزنه، که راننده اش قیافه ی غلط انداز ِ کم تری داشته باشه تا سوارش شم ُ یکی دو کیلومتر بعد تر پیاده شمُ بپیچم پایین ُ انقدری پیاده برم تا برسم به مدرسه ای که اونجا درس می خوندم...
ظهری هم یا پیاده یا سواره باز می رسیدم سر ِ خیابونی که صبح ازش پیاده شدم...با ترس ُ لرزی همراه با خستگیـــِ درســـِ روزانه از خیابونـــِ شلوغ تر از صبح رد می شدم ُ منتظر ِِ یه ماشینـــِ درست درمون می موندم...تا اون یکی دو کیلومتر تموم شه، در طولـــِ مسیر کلی فیلمای جنایی ُ پلیسی رُ مرور می کردم تا اگه یه دفعه راننده هـــِ که اکثرن قیافه ی خلافی داشت، اگه خدای نکرده بخواد مسیرُ کج کنه چطوری بتونم از دستش فرار کنم...گاهن هم یاد ـ خاطره ای می افتادم که تو مشگین شهر دوستام واسم تعریف کرده بودن...گفته بودن یه راننده ای می خواسته یه دختره رُ بدزده، دختره کفشای پاشنه میخیشوُ در آورده بوده انقد زده بوده سر ِ مرده هـِ تا طرف ماشینُ نگه داشته بوده...این فکرم از خودم بود که یه تیغ گذاشته بودم تو دمـــِ دست ترین جیبـــِ کیفم
احتمالن الآن باید با پیچیده تر از این حرف ها به فکر ِ خود ُ دفاع از خود بود...نمی دونم...نمی خوام هم بدونم...یعنی اعصابش رُ ندارم که بدونم...
۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۲۳
مانا
خیلی وقته ننوشتم...دیگه نوشتن از یادم رفته...حالا هر کی ندونه فک می کنه خیلی دست به قلمـــِ خوبی داشتم...نویسندگیـــِ وبلاگیـــِ دیگه...لا اقل می شه یه دفتر ِ احساست ُ خاطرات، که هر از گاهی بشه بهش سر زد ُ سیر کرد تو حال ُ هواهای به تاریخ پیوسته !
چند روزه دارم کرج زندگی می کنم...یکی دو پیچ وُ دو سه تا کوچه پس کوچه که از خونمون رد کنیم می شه اون جایی که هفت سالـــِ پیش زندگی می کردیم...17 ساله بودم ُ دوره ی پیش دانش گاهیموُ می گذروندم...دارم خاطراتـــِ روزهایی که این جا بودم روُ مرور می کنم...روز های 17 سالگی...خاطراتـــِ 17 سالگیـــِ یه دختر ِ 17 ساله که هفت ساله تو 17 سالگیش مونده...بزرگ تر نشده...و خدا می دونه این توقفـــِ زمان تا کی ادامه پیدا می کنه...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۱ ، ۰۸:۲۸
مانا

چند روزه به اصطلاح کنکورم رُ دادم...چند روزه انگار بار ِ بزرگی رُ از دوشم برداشتن...هر چند که امید ِ زیادی به قبول شدن ندارم...چند روزه فکر ِ بیهوده وُ بیکار وُ بی ثمر تو خونه گشتن افسرده ام کرده...چند روزه بغض گلومو ُگرفته...چند روزه نگرانی اومده سراغم...چند روزه خیلی رفتم تو حســـِ حال وُ آینده...چند روزه می خوام گریه کنم...چند روزه مات وُ مبهوتم که خدایا من چی کار باید بکنم؟ چه کاری از دستم بر می آد؟ با کیا باید آشنا شم؟ سراغـــِ کیا باید برم؟ چه کتابا وُ نوشته ها وُ مقاله هایی رُ بخونم؟ کجا برم دنبالـــِ کار؟ کجا برم دنبالـــِ فعالیت هایـــِ مثلن فرهنگی؟ کجا برم تا چیزی یاد بگیرم؟ چند روزه خیلی دل گیرم...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۱ ، ۱۸:۴۴
مانا

بدون هیچ مقدمه ای

به زودی !

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۱ ، ۱۵:۴۱
مانا
سَیـِّدی...

به یاد شهید ایلیا...

عصر ِپنج شنبه ای دلم گرفته...

مثلـــِ عصر های جمعه ای که دلم می گرفت...هم نوا با زیارتـــِ آلـــِ یاسینـــِ خوابگاه راه می افتادم...قدم زنان خودم را به حرم الشهدای دانشگاه می رساندم و عقده ی دل باز می کردم...

یا مثلـــِ شب های پنج شنبه ای که دل گرفته وارد گلستانــــِ شهدای اصفهان می شدم...تا به دیدار ِ  تک تکـــِ شهدایی که در طولـــِ چندین سال همیشه همراهـــِ لحظات تنهایی ام بودند...نمی رفتم و حرف های دلم را نمی زدم و تا گوشـــِ جانم هم صدا نمی شد با ظلمتُ نفسیـــِ کمیلـــِ خیمه ی گلستان..آرام نمی گرفتم...

یا مثلـــِ هر روز صبحی که در ایستگاهـــِ اتوبوســـِ نزدیکـــِ مقبره ی آیت الله خوانساری پیاده می شدم و بعد از سلام دادن و دعای عهد خواندن...پیاده به سمتـــِ دانشگاه راه می افتادم...

عصر ِ پنج شنبه ای دلم گرفته...

عصر ِ پنج شنبه ای دلم هوای گلزار ِ شهدای اصفهان را کرده...

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۱ ، ۱۷:۲۳
مانا

یا سَیـِّدی...

به یاد ِ شهید ایلیا...

.

.

.

.

.

همین نقطه ها کفایت می کنند...تمامـــِ حرف هایی که در دل دارم را...


 چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست          سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید          تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست          که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب          بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود          رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من          خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم          گرم به باده بشویید حق به دست شماست
از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند          که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب          که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند          فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست


پَســــا نوشت : عطف به ناب... فقط در حرمــــِ مولا علی پهن شد.

۳۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۱ ، ۱۱:۲۴
مانا
یا سَیـِّدی...

به یاد ِ شهید ایلیا...

حرارتـــِ عشق که ذوبت می کند...سبک می شوی...مثلـــِ قاصدک...رهایـــِ رها...با کم ترین نسیمی به پرواز در می آیی...می روی کوه به کوه...دشت به دشت...جنگل به جنگل...تا به دریا برسی...روی موجی بنشینی و غرقـــِ دریا شوی...


دلم چه بی تابانه* در انتظار ِ پنج شنبه است...

*مسرورانه !


 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۱ ، ۱۵:۳۶
مانا
یا سَیـِّدی...

به یاد ِ شهید ایلیا*...

وب لاگم روُ خیلی دوست دارم...چون هر چی تا به حال توش نوشتم...یک جورایی تعبیر شده...مخصوصن پستـــِ قبلیم...

اون پستم روُ هم خیلی دوست دارم...می خواستم این ها روُ تو پستـــِ قبلی به عنوانـــِ بعدن نوشت بنویسم...اما طولانی می شد.


*.خیلی خوش قدمی...


خدایا...من آشکارا نمی سازم...تو پنهانی می سازی**...


**.هر دو معنیـــِ فعلـــِ ساختن مد ِ نظر است...مدارا کردن و بنا کردن...



۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۱ ، ۱۷:۳۴
مانا
یا سَیـِّدی...

وقتی لبخند می زنی...می دانم که بخشیده ای...

حالا با دسته گل هم آمده ای...


حافظ ز دیده دانه اشکی همی‌فشان          باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۱ ، ۱۲:۵۷
مانا
یا سَیـِّدی...
می دونم این خیلی بده که به جایـــِ این که از فرطـــِ غلیان ! واژه ها تو مغزت یه تکست باز کنی وُ اون ها روُ تخلیه کنی تا زود ته نشین نشن وُ تو مغزت فروکش نکنن...انقدر به صفحه ی سفیدش زل بزنی تا یه چیزایی تو مغزت ورجه وورجه کنن واسه نوشتن...
هیچ چی هم اگه نخوام یا نتونم بنویسم، نمی خوام این جا تعطیل بشه...این حس روُ وقتی پیدا کردم که چند وقتـــِ پیش آرشیو وبلاگموُ از اول تا آخر خوندم...تک تکـــِ حس وُ حال وُ احوالاتی که موقعـــِ نوشتنـــِ اون پست ها داشتم روُ دوباره احساس کردم و همه ی خاطراتشون برام زنده شد.
چون می دونم که در آینده خیلی نیاز خواهم داشت به این که بدونم الآن در چه وضعیتی بودم...می نویسم !
همیشه یا سیاهـــِ سیاه بودم یا سفید ِ سفید...یا نا امید ِ محض...یا امیدوار ِ کامل...اما چند وقتیه که خاکستری ام...مخلوطی از حس های متفاوت و این اذیت کننده است.در حالی که امیدواری، تو درونت یه چیزی بهت می فهمونه که نا امید ِ نا امیدی...در حالی که شادی...یه غمی وُ دلهره وُ نگرانی تو دلت هست...آدمای صفر وُ صدی تاب وُ توانـــِ این احساساتـــِ پاییزی روُ ندارن...شاید برای همینه که امسال خیلی از پاییز بدم اومده...هیچ وقت تا حالا پیش نیومده بود که بارون بباره...رعد وُ برق بزنه...وُ من پشت پنجره نایستم...پنجره روُ باز نکنم تا بوی عطرِ بارون بپیچه در تمامـــِ وجودم...فقط ازش با نفرت فرار کردم.
از شدتـــِ رعد وُ برق...برقـــِ کلـــِ شهرک قطع شد...من که داشتم درس می خوندم...کلی غر زدم...حالا که ما داشتیم درس می خوندیم باید بارون می اومد...
آخر ِ شب هم یه دوستی بهم اسمس داد :
باران می بارد به حرمتـــِ کداممان نمی دانم ! من همین قدر می دانم باران صدایـــِ پایـــِ اجابت است. خدا با همه جبروتش دارد ناز می خرد، نیاز کن.
کلی پشیمونمون کرد !



گو نام ما ز یاد به عمدا چه می‌بری          خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
آخرین فالی بود که به نیتـــِ شهید ایلیا زده بودم...خیلی وقته که تعبیر شده !

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۱ ، ۱۱:۱۰
مانا
یا سَیـِّدی...
بعد از مدت ها...شاید فقط باید مقدمه نوشت...
حالا که دو ماه از نوشتن دور بوده ام می فهمم...نوشتن برایم مثلـــِ ذکری بوده که وقتی بر آن مداومت
داری در یک حالتـــِ خاصی قرار می گیری و وقتی کنارش می گذاری آن حالت از تو گرفته می شود...

گاهی در همین دو ماه...در همین دو ماهـــِ* شاید ناچیز...زندگی وُ روزِگار وُ چشم وُ دلـــِ آدمی دیگر گون ! می شود...

می خواهم نامـــِ وبلاگم را عوض کنم...دیوانـــِ حضرتـــِ حافظ را برمی دارم...با خودم قرار می گذارم نامـــِ وبلاگ را از هر شعری که آمد انتخاب کنم...بینـــِ دو اسمـــِ دردنوشان و صُراحی...صُراحی را بیشتر می پسندم...لغت نامه را که نگاه می کنم...نوشته است شرابـــِ پاک و خالص...

*.من پاییز را با آسمانـــِ نم دار و گرفته...زمینـــِ خیس و بارانی...خش خشـــِ برگ های خزان...می شناسم...حالا که از این ها خبری نیست...چگونه باور کنم پاییز آمده...

*.بل دو روز...

 

۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۱ ، ۱۷:۵۰
مانا