...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

زندان...

شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۱، ۰۸:۲۸ ق.ظ
خیلی وقته ننوشتم...دیگه نوشتن از یادم رفته...حالا هر کی ندونه فک می کنه خیلی دست به قلمـــِ خوبی داشتم...نویسندگیـــِ وبلاگیـــِ دیگه...لا اقل می شه یه دفتر ِ احساست ُ خاطرات، که هر از گاهی بشه بهش سر زد ُ سیر کرد تو حال ُ هواهای به تاریخ پیوسته !
چند روزه دارم کرج زندگی می کنم...یکی دو پیچ وُ دو سه تا کوچه پس کوچه که از خونمون رد کنیم می شه اون جایی که هفت سالـــِ پیش زندگی می کردیم...17 ساله بودم ُ دوره ی پیش دانش گاهیموُ می گذروندم...دارم خاطراتـــِ روزهایی که این جا بودم روُ مرور می کنم...روز های 17 سالگی...خاطراتـــِ 17 سالگیـــِ یه دختر ِ 17 ساله که هفت ساله تو 17 سالگیش مونده...بزرگ تر نشده...و خدا می دونه این توقفـــِ زمان تا کی ادامه پیدا می کنه...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۱/۱۱/۲۸
مانا

نظرات  (۳)

سال‌ها پیروی مذهب رندان کردم ******** تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم
من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه ***** قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم
سلام

پسر دیدی چه حالی میدی یاده گذشته ها میکنی .

من خودم به شخصه کودکی کج و کوله ای دارم

خوش به حالت . فقط یادت باشه زیاد تو اون زمان گیر نکنی . یهو بخودت میای

میبینی با این زمان حال نمیکنی . اونوقت تاثیرات منفیش برات میمونه .

ما هم چند وقتیه ننوشتیم  اما تا یک ماه دیگه باید بنویسم اونم به خاطر اینکه دارم میرم سفر 

اونم چه سفری 
 
۳۰ بهمن ۹۱ ، ۱۶:۵۰ زهره سعادتمند
17سالگی
شاید حساس ترین و پرحادثه ترین و هیجانی ترین سن یک دختر..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">