.......
پنجشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۲، ۰۷:۵۶ ب.ظ
مامانم خیلی مریضه
فقط می تونم بگم که برای شفاءش خیلی دعا کنید.
تو این عمر نزدیک یک ربع قرنیم فقط تا تونستم اذیتش کردم هیچ وقت هم نمی تونم جبرانش کنم هیچ وقت !
یادمه وقتی بچه بودیم و بابام پیشمون نبود و مامانم مریض می شد، همه ی همسایه ها می اومدن کنارش جمع می شدن و ما رو دلداری می دادن و می گفتن تو همیشه مریضی هاتو بزرگ می کنی چیزی نیست که خوب می شی ! یا زنگ می زدیم به خاله و داییم اینا، اونا می اومدن پیشمون. خیلی لحظات سختی رو سپری می کردیم. تو خودمون کز می کردیم و مامانم می گفت خدایا یعنی می شه زنده بمونم و بزرگ شدن و دانشگاه رفتن بچه هامو ببینم؟ روضه می خوند و گریه می کرد ما هم نمی دونستیم باید چی کار کنیم !
گاه گاهی فقط می تونستیم بگیم مامان تو که چیزیت نیست ببین همسایه ها هم می گن که حالت خوب می شه !
حالا دیگه از اون موقع ها ده پونزده سال می گذره.شکر خدا بابا پیشمونه و داداش بزرگ شده، اما حتی وقتی برای چند لحظه هم خونه نباشن و حال مامان خراب بشه باز هم همون احساس تنهایی های دوران بچگی می آد سراغم. دوس دارم باشن و بگن چیزی نیست، دوست دارم حالا که نه همسایه ای داریم و نه خاله دایی ای نزدیکمون هست، باشن و به جای همسایه ها و فامیل، برای حرف مامانم که این دفعه می گه خدایا یعنی می شه زنده بمونم و سروسامون گرفتن بچه ها مو ببینم، بخندن و بگن یادته اون موقع ها هم که مریض می شدی از این حرفا می زدی؟ چیزی نیست و حالت خوب می شه...کاش این دفعه هم واقعا چیزی نباشه و حالش خوب بشه...
*.حضررت عباس یادته؟ من که یادمه.
۹۲/۱۲/۱۵