...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱
به نامـــِ که؟!
در دستـــِ احداثـــِ مجدد !!!!!
۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۱ ، ۰۴:۴۵
مانا
به نامـــِ که ؟!
سه باره حصارک...این بار به دلم افتاده که ممکنه دیگه نذارن برم داخل...آبجی می آد دمـــِ در...کارتم رُ می دم تا جنابـــِ نگهبان اجازه بده ...می گه: نمی شه...ما نمی تونیم...می گم: سه بار تا حالا اومدم پس چرا گذاشتن؟...می گه: اون ها اشتباه کردن من معذرت می خوام...می گم: این همه راه از تهران اومدم...می گه: نمی شه...زنگ می زنه به یک مسئولی...اون هم نمی ذاره...به جایـــِ من اشک تو چشمای خواهرم جمع شده...ازش خداحافظی می کنم...می رم سوار ِ ماشین شم...یهو به ذهنم می رسه زنگ بزنم رقیه...می گم : اومدم اما نذاشتن بیام داخل...می گه: چرا آخه...الآن خودم بهشون زنگ می زنم...چند دیقه دیگه بهم زنگ می زنه می گه: گوشی رُ بده نگهبانی بگو مسئولـــِ طرح می خواد باهاتون حرف بزنه...گوشی رُ می دم...نگهبان کارتم رُ می گیره و داخل می شم...دستـــِ ما هم این طوری به پارتی بازی آلوده می شه...جلوی دانشکده ی ادبیات پیاده می شم...خواهرم آرام آرام داره می ره داخل...بهش زنگ می زنم...می گم پشتـــِ سرتم...وایمیسته...از اون نگاه های معنا دار می کنه...وقتی بهش می رسم...می گه عجب سیریشی هستی تو زهرا...می خواستم بهت اسمس بدم بگم : الآن در کنار ِ تو مفهومـــِ دست از پا دراز تر رُ فهمیدم...اما باید بگم که کلمه ی سیریش هم واسم معنا شد...
می رم از رقیه تشکر می کنم...برنامه پخشـــِ فیلمـــِ شور ِشیرین بود...خیلی دوستش داشتم...هر چند که بیشتر صحنه های جنگ بود تا نشان دادنـــِ شخصیتـــِ شهید کاوه...با دیدنـــِ صحنه های تلخـــِ فیلم به این نتیجه می رسم که دیگه تا چند وقت نباید فیلم های این جوری ببینم چون واقعن دیگه تحمل ندارم ُ داغون می شم...
بعد از تموم شدنـــِ فیلم...می خوام برگردم...رقیه می گه : بمون...می گم : آخه چطوری؟ نمی ذارن...می گه : اون با من...می ره نهاد...به خوابگاه زنگ می زنن تا اجازه بدن بمونم...وقتی 4000 تومن هزینه ی موندن تو خوابگاه رُ می دم...تو دلم می گم آخه واسه چی موندم...شاید برنامه ی به درد بخوری نباشه...می رم تو مسجد ِ دانشگاه...یاد ِ ماهـــِ مبارکـــِ 89 می افتم...مسجد ِ دانشگاهـــِ فردوسیـــِ مشهد ِ مقدس...نورانیت و صفا و معنویت رُ که بینـــِ دانشجو ها می بینم باعث می شه حسرت بخورم به این که دیگه تو محیطـــِ دانشگاه نیستم و دانشجو نیستم...خوشحال می شم از این که امشب رُ حتا زورکی موندم این جا...اذان می شه ُ بعد ِ نماز ِ جماعت یک کلیپی از حضرتـــِ خدیجه و عظمتـــِ ایشون پخش می شه...یک روحانی سخنرانی می کنن ُ در آخر می گن هر کس زیارتی ، ختمی ، ثوابی تقدیمـــِ حضرتـــِ خدیجه و یا حضرتــــِ ابوطالب بکنه و حاجت روا نشه من رُ بالای این منبر لعنت بکنه...خواهرم می گه :  افتادم تو خطـــِ حضرتــــِ خدیجه...می گم : باهاتم...
بعد از افطار...می ریم تو فضای سبز می شینیم...یک حاج آقایی با خانومش و دو تا از پسرهاش هم در محوطه قدم می زنن...پسر ِ بزرگ فکر کنم هفت یا هشت ساله باشه...حدود ِ 30 کیلو...از عبای بابا گرفته می گه: بغلم کن بغلم کن...بابا هم می فرماید: نمی تونم...بعد ِ اون دیگه می رم تو نخـــِ این پسره...خیلی شلوغه...

ساعتـــِ 22:30 تا 24 قراره حلقه ی معرفت با حضور ِ همین حاج آقا و هم سرش تشکیل بشه...من که به خاطر ِ قرار گرفتن تو فضایـــِ نورانیـــِ بچه ها ناراحتیم از موندن از بین رفته...می رم ببینم چه بحثی قراره انجام بشه...حاج آقا روی صندلی نشسته و صندلی با دیوار ِ جدا ساز ِ قسمتـــِ برادر و خواهر های مسجد بیست سانتی متری فاصله داره...پسره پیداش می شه...به زور هیکلـــِ چاقش رو از بینـــِ صندلی و دیوار رد می کنه و بینـــِ دو صندلیـــِ مامان و باباش می شینه...خودتون می دونید که ! نمی شه بهش چشمک نزد...آخرش هم با کلی شکلت های عجیب ُ غریب ولمون می کنه می ره سراغـــِ لپ تاپـــِ باباش...آخر ِ جلسه خدا رُ شکر می کنم...چون به جوابـــِ یکی از مهم ترین سوالاتم تو این جلسه می رسم...
برای خواب می ریم خوابگاه...تا وارد ِ اتاق می شیم...دوستـــِ خواهر می گه اون سوسک قهوه ای گنده هه پشتـــِ دره که چند روز بود تو اتاق پیداش نمی کردیم...آبجیم می ره می کشدش...بعد هم تو دستش می گیره می ندازه بیرون...همه تو کفـــِ این حرکتـــِ آبجی می مونن...اَ اَ اَ هـــــ....
حالا نوبتـــِ زنبوره...همه به این نتیجه می رسیم که به یمنــــِ ورود ِ من این زبون بسته ها تشریف فرما شدن...
*.تو فضای سبز ِ اون جا...هم خانوما می تونستن بشینن هم آقایون...می گم آبجی...من ندید بدید هستما...از این صحنه ها تو اصفهان عمرن اگه می دیدی...
*.تو اون جایی که نشستیم صدای یه پسری میاد...گوشی رو برمی داره...سلام...شما؟ بفرمایید...شما؟...بعد از چند دقیقه...انگار سال ها ست همدیگر رُ می شناسن...

*.به کاوه می گه نرو...ریسکش بالاست...خطر داره...کاوه می گه هنوز وقتـــِ رفتنـــِ محمود نشده...هر موقع شد...خودم بهت خبر می دم...

*.یه چند تا چیز ِ دیگه هم تو گوشیم اختصارن یادداشت کرده بودم تا این جا بنویسم...اما هرچی فکر کردم ازشون چیزی سر در نیاوردم...عصبانی بکن...سحر...اتاق...بیرون نرفتم عین ندید...

امروز هم با جمله ی بدرقه ی برو دیگه نیایـــِ خواهر، راه می افتیم برمی گردیم منزل !

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۱ ، ۲۳:۵۴
مانا
به نامـــِ که ؟ !

*.دوباره حصارک...این بار...پخشـــِ مستند ِ میراثـــِ آلبرتا با حضور ِ خود ِ آقای شمقدری...مستند ِ قابلـــِ تاملی بود...اما به نظر ِ من تا حدی خام بود و جایـــِ کار ِ زیادی داشت...به خیلی از معضل ها و مسائلـــِ مهم و اساسی که باعثـــِ فرار نخبه ها از کشور می شود ، مثلـــِ ناکار آمدیـــِ دستگاه هایـــِ ذی ربط و یا عدمـــِ توجهـــِ مسئولین به این مسئله، اشاره ی چندانی نشده بود...در واقع تحلیلـــِ تخصصی انجام نشده بود...اما همین طرحـــِ موضوع و جرئت و جسارت برای مطرح کردنـــِ مسئله ی به این مهمی جای تشکر داشت...
*.دکتر کشته ی مرده ی این جوابت شدم...از من چرا می پرسید...برید از خودشون بپرسید...

*.قسمتـــِ سوسن خانوم رُ رد می شن ُ پخش نمی کنن...آقای شمقدری می گه...فیلمُ اخته کردن با پخش نکردنـــِ سوسن خانوم...
*.یکی پشتـــِ ماشین نوشته بود بی تو بهتر !
*.وقتی می خوام داخلـــِ آمفی تئاتر شم...یه دختری صدا می زنه زهرا سَن سَن ؟ (زهرا تویی؟) می گم بله منم اما شما؟ می گه منو نمی شناسی؟ می گم نه متاسفانه نمی دونم کی هستید...می گه با هم هم کلاسی بودیم...کوچه اتون هم یادمه...سوپریـــِ سر ِ کوچه...آقا مَمی ! ...بچه بودی مقنعه سفید که سرت می کردی می افتاد رو چشمات...مدرسه ی جامع شهر...خانوم نریمان زاده معلـــِ پرورشی...گروهـــِ فرزانگانـــِ مدرسه...مامانتم می شناسم...یه آبجی کوچیکم داشتی اونم این جاست؟ می گم همه ی اینا درست ! اما من واقعن نمی دونم شما کی هستید...بغلم می کنه می گه من رقیه هستم منُ یادت نیست؟ می گم واقعن شرمنده هستم اصلن یادم نمی آد اما خوشحالم که تو منُ می شناسی و یادته...می گه علوم اجتماعی می خونم و با یکی اهلــِ قم این جا ازدواج کردم...منم می گم چند ساله اومدیم تهران...می گم قیافه ات خیلی آشناست...مخصوصن خنده هات...اما متاسفانه ضربه ی مغزی شدم یا نمی دونم چی شده که یادم نمی آد کی بودی ! می گه واقعن متاسفم شانســـِ ما رُ ببینین بچه ها ! اصلن منُ یادش نیست...می خندم ُ معذرت می خوام ! عضو ِ نهاد ِ رهبریه...درگیر ِ برنامه های طرحـــِ ضیافتـــِ دانشگاه...زود می ره اما می گه فردا حتمن بیا خوابگاه بمون...من که خیلی خوشحال شدم دوستـــِ به این نازنینی پیدا کردم، با کمالـــِ میل قبول می کنم...

*.دنیا چقدر کوچیکه...
*.ای خدا ! کی تو تهران دوستایـــِ به این خوبی پیدا می کنم...
*.دیر...اشتباهی...سبک...روزه...عقل...جوون...انرژی...حیا...خارج...سر...تاسف...سکوت...        ( رمزی بود )

*.ظهری هر چی گشتم کارتـــِ متروم رو پیدا نکردم...شب داداشم کارتمُ میاره می گه بگیر...می گم کجا بود؟ می گه تو یخچال !!!

 *.تو ماهـــِ مبارک...خدا خیلی خیلی زود توبه ها رُ می بخشه...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۱ ، ۲۲:۱۴
مانا

به نامـــِ که ؟ !

می دوزم نقشـــِ علی را با ذکر ِ یا زهرا...روی (سجاده ای که همیشه هم راهش بود*)...شاید که حرمـــِ رضا پهن شود...


ساعت 12:30 دقیقه است...راه می افتم تا اذانـــِ ظهر را ایستگاهـــِ مترو برسم...و بعد به سمتـــِ حصارک حرکت کنم...ساعتـــِ 14 باید آن جا باشم...

ساعت 14:15 دقیقه است جلویـــِ در ِ دانشگاه ام...کارتـــِ ملی ام را می دهم نگهبانــــِ دمـــِ در...می گویم : می خواهم بروم پیشـــِ خواهرم...می گوید : به خواهرتان بگویید برود سرپرستی...می گویم متوجه نمی شوم چه کار بکنم؟ می گوید : به خواهرتان بگویید برود سرپرستی...می گویم : کارتم را ببرم سرپرستی؟ می گوید : به خواهرتان بگویید برود سرپرستی...بی سابقه بود این همه دیر لود شدن ! ...می گویم : خواهرم خوابگاه نیست...می گوید : برود سرپرستی...می گویم : من همیشه کارت می گذاشتم و داخل می شدم...می گوید : این دفعه نمی گذارند...به خواهرم زنگ می زنم...ساعت 14:30، قرار است فیلمـــِ روزهای زندگی شروع شود... من که زمانـــِ اکرانـــِ فیلم را از دست داده بودم از تهران کوبیده ام آمده ام دانشگاهـــِ حصارک تا فیلم را ببینم...می گویم : می گوید باید بروی سرپرستی...می رود بعد از چند دقیقه تماس می گیرد که سرپرستی گفته است به ما مربوط نمی شود...می گویم : بیا این جا...چند دقیقه ای منتظر می مانم...می رسد...پیاده این همه راه را با زبانــــِ روزه آمده...به نگهبانی می گوید : خواهرم که نمی خواهد برود خوابگاه و به من می گوید : چرا خودت این را نگفتی این همه راه آمدم...ساعت 15 است کارتم را می دهم راه می افتیم...با خودم فکر می کنم اگر همان اول می گفتم که نمی خواهم بروم خوابگاه اجازه ی ورودم را می داد...

فیلم بیست دقیقه ای است شروع شده...جایی که سرباز ها تشنه هستند و ریخته اند دور  ِ یک گالنـــِ آب و آب می خورندمی رسیدم سالن...از همان لحظاتـــِ اول میخ کوبـــِ فیلم شده ام...سر تا سر ِ فیلم فقط یک چیز را نشانم می دهد...تلاش برای نجاتـــِ جان آدم ها تحتـــِ هر شرایطی...برای منی که به خاطر ِ دیدن و شنیدنـــِ خبار و صحنه های این همه کشت و کشتار و جنگ و خون ریزی و ریختن خونـــِ آدمی زاد ها به راحتیـــِ راحت تر از آب خوردن در طولـــِ تاریخ، نجاتـــِ جانـــِ یک انسان قضیه ای لوث شده می ماند...خیلی عجیب است...ذهنم در تمامـــِ فیلم فقط پر است از علامتـــِ سوالی مربوط به این سوال که این همه تلاش برای چه...این همه نجاتـــِ زخمی ها...جراحی زیر ِ سقفـــِ در حالـــِ ریزش...مداوا در پناهگاه...به خطر انداختنـــِ جان ها برای نجاتـــِ جانـــِ یک انسان...این همه جنگیدن برای زنده نگه داشت...دوست ندارم از بُعد ِ دیگری در مورد ِ این فیلم حرف بزنم...از مقاومتی که کردند...از ایمانی که برای جنگیدن و دفاع داشتند...از سختی های جنگ...حتا از هق هقـــِ گریه هایم وقتی لیلا فریاد می زد انا المسلم...انت المسلم...این ها لا اقل برای من کلیشه ایست...اما آن چیزی که در این فیلم برایم نو و تازه بود...برجسته کردنــــِ تلاش ها برای نجاتـــِ جان انسان ها بود... آن هم زیر ِ توپ و تانک و خمپاره که هم زمان با نجات دادن ، جان های زیادی را هم می گرفت...هنوز مبهوتم...با تمام شدنـــِ فیلم...نه به شادیـــِ آن لحظه ای که ایرانی ها رسیدند و دریچه ی پناه گاه را باز کردند ، بل به آیه ی ومَنْ اَحْیاها کانّما اَحْیا الناسَ جمیعا...می اندیشیدم...


*.جمله ای از نوشته های سابقـــِ جنابـــِ امین مجد...

*.جایـــِ میان مار...فلسطین...عراق...بحرین...پاکستان...و هزاران نقطه از این دنیای تیره و تاریک در نوشته ام کجاست؟ !

 *.دلم سکوت می خواد...

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۱ ، ۲۱:۱۲
مانا

 به نامـــِ که ؟ !

ندیده عاشقت شدم، نمی دونم چی می شه !

می خوام یه بار ببینمت، بهم می گی نمی شه !

ندیدمـــت، این غصه کم نیست آقــا !

دوسـِت دارم، دستـــِ خودم نیست آقــا !

غم گین تر از آه بی کس تر از باد !

دور از تو دارم هر لحظه فریاد !

شب تا سحر پشتـــِ در ِ می خونه اَتَم به ملا

حرفـــِ حساب یــِک کلومه دیوونه اتم به مولا

دیوونگی انگار بدم نیست آقــا !

دوسـِت دارم، دستـــِ خودم نیست آقــا !

ندیدمـــت، این غصه کم نیست آقــا !

دوسـِت دارم، دستـــِ خودم نیست آقــا !

خوش بود تر از یـــاس...زیبا تر از گـــُل

چشمات به چشمـــِ زیبایـــِ عباس

به کوچه باغـــِ قلبم چرا یه شب نمی آی

خودت منو صدا زدی حالا می گی نمی خوای

نگـــو دلم برات حرم نیست آقا !

دوسـِت دارم، دستـــِ خودم نیست آقــا !

ندیدمـــت، این غصه کم نیست آقــا !

دوسـِت دارم، دستـــِ خودم نیست آقــا !

ای حـُسنــِ یوسُف ای پیر ِ موســا !

تنها ترینـــِ تنهایـــِ صحرا !

بذار که نوکرت بشم که نوکراتــُ عشقه

تمامـــِ آرزوم اینه کربوبلاتـــُ عشقه

سایه ی سر غیر ِ عَلَم نیست آقا !

دوسـِت دارم، دستـــِ خودم نیست آقــا !

ندیدمـــت، این غصه کم نیست آقــا !

دوسـِت دارم، دستـــِ خودم نیست آقــا !


*.عادت ندارم کَپی پــِیست کنم...دوست دارم هرچیزی که این جا می نویسم از خودم باشه...که مثلـــِ این که آرزوی دست نیافتنی یـــِ  !

اما این شعر ُ نتونستم ننویسم...

از مداحی های حاج محمود بود !

 *.می دونم...بالاخره یه روزی می رسه که از جنون سر به صحرا بذارم...همون جا منتظرمی...مگه نه ؟ !

*.اللهم الرزُقنا مُحَبّتَ الحُجة !

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۱ ، ۱۵:۲۹
مانا

به نامـــِ که؟ !

از وقتی که رفتی...دوست داشتن هم از دلم پر کشید و رفت...مگر در خواب...همین دیشب بود...به خوابم آمدی...نزدیک و نزدیک تر می شدی...وجودم ذوب می شد از گرمای دوست داشتنت...با هم خندیدیم...زیبا بودی...تا به حال این قدر عاشق نشده بودم...با بیداری دوباره رفتی...دوباره سنگ شدم...باز هم بیا...به خوابم...


رفته پیشـــِ حاج آقا...گفته اگه یه دختری پسری رُ دوست داشته باشه...متوجه نگاه ها ُ اشارت های پنهانیـــِ پسره هم شده باشه که اونو دوست داره...حاج آقا حرفشُ قطع کرده و گفته : یه بارکی بگو اون دختر خودمم دیگه...خندیده  ُ یخش باز شده...گفته حاج آقا طوری نشه آبروم بره...حاج آقا گفته نترس بابا ما خودمون این کاره ایم...انقد از حاج آقا تعریف کرده که بهش گفتم ببین دختر از طرفـــِ من حاجی رُ ببوس !

یه دوستی دارم...اند ِ حقیقت جویی و دقت در رعایتـــِ تقوا...بهم اسمس داده زهرا فک می کنم داریم اشتباه می کنیم می پرسم چیو؟ می گه در اون حدی که باید ، دقیق نیستیم. تنها عکس العملم این بود که مغزم سووووت کشید.

آبجیم رفته طرحــِ ضیافت...حتمن تو کلاسی جایی شنیده که واسم اسمس می فرسته درمانــــِ مکر ُ حیله : افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد همینُ واسه من بلغور می کردی؟...کلی می خندم تو دلم می گم پ ن پ می ذاشتم دمار از روزگارم در بیاری !

انقدر خسته شدم از عجله کردن توی هر کاری...که حتا حرکاتـــِ عادیــــِ خودمم slow-motion انجام می دم تا کمی آرامشـــِ عاریتی بگیرم...

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۱ ، ۲۱:۲۴
مانا

به نامش...

دو هفته ای رفته بودم مسافرت...در طولـــِ سفر گاهی گوشه ای خلوت می کردم تا خاطراتی رُ بتونم مکتوب کنم...اما هر چقدر به خودم فشار می آوردم نمی تونستم با قلم بنویسم...متوجه شده بودم که از اثراتـــِ پشتـــِ پی سی نوشتنـــِ...سوژه های زیادی رُ به خاطر ِ این ضعفـــِ پیش آمده از دست دادم...حالا هم که برگشته ام ُ می خوام  گرد ُ غبار ِ نشسته به وبلاگم رُ بروبم...نمی تونم پشتـــِ پی سی بنشینم ُ بنویسم...قبل تر ها یک فایلـــِ تکستی رُ باز می کردم ُ تند تند می نوشتم اما الآن حتمن باید فایلش ورد باشه...فونتش هم تاهوما...از قلم زنی رونده...از تایپ کردن مونده شدم...البته سیستمـــِ درِ پیت ُ اسکاتـــِ از ویروس پکیده ی اعصاب خورد کن هم ممکنه دلیلی بر پی سی گریزی ام شده باشه...

روز ِ اولـــِ ماهـــِ مبارک رُ گذروندم در حالی که برنامه ریخته بودم این دفعه هر طوری که شده روزی یک جز قرآن بخونم تا از دِینـــِ  شش ختمـــِ عقب افتاده ای که در طولـــِ سالیانی چند به گردن گرفته بودم ُ هر بار هم بعد از خوندنــــِ چند جز ولش کرده بودم ، خارج شم...اما باز هم نتونستم...یک جز رُ تقلیل دادم به یک صفحه در روز ! اما با خودم فک کردم که با این حساب دو سال طول می کشه تا این خَواتیم ! تموم بشه...پس باید دو صفحه در روز بشه تا سر ِ یک سال تموم کنم...اما باز وسوسه شدم ُ با خودم گفتم تو هر وعده ی نماز یک صفحه بخونم بد نیست...روزی می شه پنج صفحه...اما من که خودم رُ می شناسم...اگه پنج صفحه بشه...به سرنوشتـــِ یک جز دچار خواهد شد...بالاخره خودم رُ قانع کردم که کم خوندن بهتر از هرگز نخوندنه...همون یک صفحه باشه...هم خیالم راحته که بالاخره خواهم خوند ُ یک روزی تموم خواهد شد...هم عملی مداوم محسوب خواهد شد...بگذریم...خدا اون روز رُ نیاره که همین یک صفحه خوندن هم واسه آدم بشه عذاب !

نمی دونم آرش سالاری ماهـــِ مبارکـــِ پارسال نوشته بود یا پیارسال ! در مورد ِ ابوحمزه ثمالی ! سرعتـــِ نتم هم اجازه نمی ده برم وبلاگش رُ بگردم ببینم کی نوشته بود...شاید هم تویـــِ اون وبلاگی نوشته بود که فیلتر شد و بسته شد...یادم هم نمی آد چی نوشته بود...اما به زیبایی توصیه کرده بود به خوندنـــِ این دعا...بنابه تجاربـــِ شخصیـــِ زیاد...هر کسی تا عملی رُ خودش انجام نداده باشه...توصیه کردنـــِ اون عمل به دیگران ، در اون ها ذره ای اثر نخواهد گذاشت...من هم قصدم توصیه کردنـــِ چیزی نیست...فقط برام خیلی جالب ُ خوشاینده که هنوز هم توصیه ی ابوحمزه خوانیــــِ سالاریـــِ عزیز توی گوشمه !

اصلن دوست ندارم بشینم شروع کنم به حرف زدن با خدا...به زبونـــِ خودم...به دعا کردن...

قبل تر ها وقتی ماهـــِ مبارک می رسید...یک حســـِ زیبا...یک بویـــِ دل انگیز...یک موسیقیـــِ خاصی رُ حس می کردم که روز هایـــِ این ماه رُ برام عزیز می کرد...قبل تر ها که می گم منظورم هفت هشت سال قبل ، به قبلـــِ...

امسال تصمیم گرفتم روز ها بخوابم...شب ها بیدار باشم...حتا اگر این بیداری با پشتـــِ پی سی نشستن بگذره...یا درس خوندن...یا کتاب خوندن...یا نوشتن...یا هر چیزی جز دعا ُ راز ُ نیاز ُ مناجات...مخصوصن این که دو هفته ی اول رُ خواهرم خونه نیست که بگه چراغُ خاموش کن...صدای پی سی هم اذیتم می کنه حق نداری روشنش کنی...حتا اگر خواب باشم...چون از صداش بیدار می شم...

می ترسم از این که به خودم تذکر بدم...به چند صفحه قرآن ُ دعا خوندن نیست که به چیزایـــِ دیگه اس...چون اگه به اون چیزا فک کنم...مطمئنم پاک از خودم نا امید می شم...چه ایرادی داره من هم این دفعه بی خیالـــِ اون چیزا بشم ُ بچسبم به سطح ! به قولـــِ والتر بنیامین که تو داستانـــِ همشهری دیدم : از عمق و عمیق نگریستن خسته ام.مرا به سطح ببر ، به آن لایه ی رویینـــِ دوست داشتنی

جایی که زندگی می کنیم...پشتـــِ کوهه...(جدن هم از یک طرف مشرف به تپه های بلندیه ! )...فیبر ِ نوری نداره...پس نمی شه صاحابـــِ اِی دی اِس اِل شد...به خیالـــِ خودم اینترنتـــِ نامحدود ِ ایرانسل خریدم تا کمی از فشار ِ سر ُ سلوکم در راستایـــِ افزایشـــِ صبر کم کنم...اما صد رحمت به دیال آپـــِ خودمون !

الآن هم باد ِ شدیدی می وزه...ِ آنتنـــِ جی پی آر اِس کلن رفته...این جا همیشه باد می وزه...همیشه که یعنی بعضی از روزهای تابستون و همه ی اسفند ماه...بدم می آد از زوزه ی باد...به شدت !

دارم به کنکورم فکر می کنم...به این که کمی دیر شده...توی هفت ماهـــِ مونده به کنکور باید چهارده کتاب رُ مسلط بشم...کارِ سختیه...مخصوصن این که دو تا سفر ِ دو هفته ای هم ان شاء الله در  پیش دارم...

هیچ وقت از تابستان خوشم نیومده...مخصوصن از وقتی که آمدیم تهران...مسافرت های تابستانی به شهر ِ محلـــِ زندگی...مانعـــِ این شدن که بتونم توی برنامه های دلخواهم شرکت کنم...و حالا هم برنامه ریزی برای کنکور نخواهد گذاشت...برام سوالـــِ بزرگیه اونایی که خیلی درس می خونن...چطور می تونن به همه ی برنامه هاشون برسن...من حتا اگر روزی 12 ساعت هم بخوام درس بخونم بعید می دونم بتونم به موقع تموم کنم...علم رزقه...برکتش رُ هم باید خدا بده...

قیدار رُ خوندم...یک ماهی میشه...باید دوباره بخونمش...دلم می خواد در موردش یک چیزی بنویسم...همیشه این جور مواقع...بعد از خوندن...نظرم رُ اسمس می دم به آقای امیرخانی...هیچ وقت هم جوابی داده نمی شه...خب طبیعی هست...این دفعه روز ِ نیمه ی شعبان نظرم رُ فرستادم...

یک نظر ِ دمــِ دستی...

وقتی روایت " اگر شیعه ای از شیعیانـــِ ما به دیوار ِ دشمنـــِ ما تکیه بده و سایه بشه برای یک شیعه ی دیگه ای به اندازه اون سایه ما مدیونـــِ دشمنمون می شیم"  رُ شنیدم یادِ قیدار افتادم اسکلـتـــِ قیدار لرزیدنی نیست مثلـــِ خودِ قیدار عید مبارک...

بعد از فرستادن...تازه متوجه شدم...بدونـــِ ویرایش فرستادم ُ چقدر جنابـــِ امیرخانی به ویراستاری حساس هستند...

اما بعد از یکی دو دیقه جواب رسید که عید ِ شما هم مبارک...تحلیلـــِ من از جواب دادنـــِ این دفعه ی آقای امیرخانی این بود که نخواست ناقضـــِ نوشته هاش در کتابـــِ قیدار بشه !

فعلن واسه بعد از مدت ها نوشتن...همین کافیه...


*. راستی یادم رفت بگم...دلم برای روزایی که یـــِ دردی مثلـــِ خوره به جونم افتاده بود ُ روز ُ شبم این شده بود که از شرش خلاص شم...تنگ شده...برای گریه های گاه ِ بی گاه...برای بغض های خیلی درد ناک تر از هر دردی...

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۱ ، ۰۰:۳۹
مانا
به نامش...

خدایا امروز ولادتــــِ کسی بود که اگر نمی بود...خطابـــِ لولاک لما خلقت افلاک بر پیامبرت...معنایی نداشت...


call my name right out loud...برای وقتی است که در پیچ و تابـــِ امواجـــِ چشمانت گرفتار می شوم* 


*.بدونـــِ مخاطبـــِ خاص !

_ داری راه می ری...آروم...آروم...بارون نم نم داره می باره...نرمیـــِ قطراتش رُ رو صورتت احساس می کنی...کم کم باریدنش شدید می شه...تند تند...بی وقفه...با این که خیلی سریع می باره اما قطره هاش همون طور نرم صورتت رُ خیس می کنن...راه رفتنت رُ تند می کنی تا کم تر خیس بشی...داره خیلی زیاد می باره...انقدر می باره که همه جا پر از آب می شه...اما هم چنان داره می باره...نمی دونی که چرا دلهره پیدا نکردی...از این که شدت هم گرفته...قطره ها دارن بزرگ می شن...هر دفعه که قطره ای می باره بزرگ تر از قبله...آب داره بالا میاد...اما تو داری راه می ری...راه رفتنت تو آب سخت نشده...حتا کند هم نشده...یک دفعه همه جا رُ آب می گیره...داری غوطه می خوری توی حجمـــِ اون همه آب...بالا می بردت...پایین...می ری زیر ِ آب...نفست بند میاد...اما احساســـِ خفگی نمی کنی...سرت میاد بیرون از آب...احساســـِ پرواز کردن داری...دستات رُ زیر ِ آب مثلـــِ بال تکون می دی...باورت نمی شه...می تونی بپری...داری می پری...داری از اون همه آب جدا می شی...اومدی بالاتر...دریایی از آب زیر ِ پاته...یک دفعه می بینی همه ی آب ها تبدیل می شن به نور...دریایی از نور...منفجر می شن...تو هم می ری داخلـــِ ابر ِ انفجار...تمامـــِ وجودت رُ نور در بر می گیره...دیگه هیچ وزنی رُ حس نمی کنی...شدی نور...سر از سجده برمی داری...اشکات رُ پاک می کنی...


_ وقتی از پله های با ارتفاعـــِ بالای برجـــِ کبوتر...یا خانه ای با معماریـــِ سنتی در ابرکوه یا نائین...با طمانینه و آرامش بالا رفته ای...و الآن بی صبری و عجله ی مردمانی را در کوچه و بازار می بینی که تحمل یک ایست چند لحظه ای ماشینی را در خیابان ندارند و صدای گوش خراشانه ای را با بوق های پی در پی ایجاد می کنند یا برای هزارمین و ده هزارمین و صد هزارمین بار مسافرینی که یورش می برند به درهای باز شده ی اتوبوس یا مترویی که هنوز مسافرین داخل آن پیاده نشده اند و دوباره با مصرف انرژی مضاعفی پایین می آیند تا مسافرین پیاده شوند...متوجه حکمتـــِ ساختــــِ آن پله ها به آن شکل می شوی.

_ تو پیاده رو دارم راه می رم کمی تنگه...از یه دری آقایی با چند تا کارتون در دست خارج می شه...من دارم از کنارش رد می شم به خاطر ِ تنگیـــِ جا یکی از کارتون ها از دستش می افته...من باید وای می ستادم تا اون رد می شد و کارتون ها از دستش نمی افتاد...چون مرده برنمی گردم تا کارتون رُ بردارم و بذارم رو بقیه ی کارتون ها...تو این جور مواقع سر و ته قضیه رُ با صلوات فرستادن به حضرتـــِ زهرا از طرفـــِ اون شخص هم می آرم...یادمه یک استادی در اردوی جنوب تو اتوبوس برامون می گفت که شما اگر بی هدف یک دفعه در پیاده رو ایستادید و طرفـــِ عقـبـیـــِ شما مجبور شد مکس (همون مکث) کنه و از کنار شما رد بشه حق الناس انجام دادید...چون باید یاد بگیرید که بیهوده هیچ کاری رُ نکنید و هر لحظه به فکر ِ حق بقیه باشید...مصادیقـــِ حق الناس خیلی ظریف و باریکه...

_ می گه زهرا چه خبر از حال ُ هوات...می گم نوسانی...ارتعاشی...سینوسی...رفت ُ برگشتی...می گه منم داغونم...رفته بودیم قم...ماشینُ پارک کردم رفتم زیارت...اومدم دیدم جرثقیل داره می بردش...گفتن تو پارکینگـــِ معلولین پارک کردی می گم خب نمی دونستم...می گن چون خانومی نمی بریمش اما ده تومن باید پرداخت کنی...موقعـــِ برگشت هم می ریم جاده محلات...برای نهار...واسه اولین باره تو این جاده می رونم...یه وانتیـــِ کنارمه...هیچ ماشینی هم جلوم نیست...اما خط ممتده...سبقت می گیرم...چند متر جلو تر پلیس جلومُ می گیره...می گم خب به این جاده نا آشنا بودم...می گه این خط ِ ممتد چی...صد هزار تومن جریمه می کنن...

بهش می گم خودتون چی فکر می کنید چی می تونه باعثـــِ این اتفاقا شده باشه...می گه وقتی خواستم بیام قم بابام ناراضی بود !

_ دارم از کنار ِ دیوار ِ کوتاهی که نرده داره رد می شم...نگاهم به داخلـــِ محوطه می افته...یک دختر خانومی با چادر ِ سفید ِ گلدار روی یکی از پله های حیاط نشسته قلم دستشه و به فکر فرو رفته و دفتری هم روی پاهاشه...تعجب می کنم...این جا که منزلـــِ شخصی نمی تونه باشه...حتمن بیمارستانه...یا چیزی شبیهـــِ به بیمارستان...کمی جلو تر می بینم نوشته مجتمعـــِ توان بخشی حضرت اباالفضل...دلم می سوزه براش...محوطه ، حیاطی خشک و خالی و کمی متروکه بود بدونـــِ هیچ گونه فضای سبزی...

_ رفتم خوابگاه...یکی از دوستامُ می بینم...می گه ارشد ُ چی کار کردی...می گم هیچی 600 تا بر می دارن منم از 2000 نفر مجاز واسه قبولی ، شدم 1800...با حسابـــِ دو دو تا چهار تا امکانـــِ قبولیم وجود نداره...شیش هفت ثانیه زل می زنه تو چشام...چشماش می لرزه...ناراحت شده...می گم چیـــــــِ مگه...طوری نگاه می کنی آدم از دنیا نا امید می شه...خب می مونه واسه سالـــِ دیگه ، دیگه...فکر می کنه که من خیلی طوریم شده ! می گه آدم با امید زنده اس ! دیگه نگفتم بهش که بابا ما ککِمونم نگزید !

_ شک نکنید اگر شما هم قسط ( منظورم قصد بود ) داشته باشید نهار درست کنید اما ببینید توی قوطیـــِ کبریت، یک چوب کبریت باقی مونده که اونم نم گرفته...حتمن می رید مغازه و یک بسته کبریت می خرید حتی اگر یک چوب کبریت لازمتون باشه !

_ آقا من امشب واسه خودم آشـــِ پشتـــِ پا _خداحافظ اصفهان_ ( چه تناقضی ! )درست کردم...با کلی پیاز و سیر داغ !

نسبت به وفعه ی قبلی که اولین بارم بود ُ ترکیباتش شاملـــِ 90 درصد حبوبات - 5 درصد رشته - 4 درصد سبزی و 1 درصد آب بود بهتر شده !

۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۱ ، ۲۰:۳۸
مانا
به نامش...

یکی دو ماهی می شه که بی اشتهایی دارم...و بالتبع نتیجه اش هم می شه ضعف و سر درد به خاطر ِ کم بود ِ مواد ِ مورد ِ نیاز در تن !...قبل ترش زیاد می خوردم و سیر نمی شدم...یک دفعه ورق برگشت...

تا یک کمی گرسنه می شم و سوختــــِ بدنم تموم می شه سردرد شروع می شه...دیگه مثلـــِ قبل بار ِ سنگین نمی تونم حمل کنم...زیاد نمی تونم پیاده روی کنم...حتا شب ها هم نمی تونم بیدار بمونم...متاسفانه از عوارضـــِ بی دقتی در غذا خوردنـــِ...تنبلی کردن و غذا نخوردن ! وعده های غذایی رُ عقب ُ جلو انداختن ُ گرسنه موندن...حالا به این حال ُ روز افتادیم...ضعیف ُ ناتوان !

الآن هم که می خوام بخورم..بی اشتهایی اجازه نمی ده ! خیلی بده آدم عُقِش بگیره تا یاد ِ غذا خوردن می افته...

تو خونه که مامانم لقمه می گرفت به زور می داد بخورم...سر درد رُ هم با نبات ُ خرما ُ شیرینیجات ماست مالی می کردم...یه بار هم دیگه ضعف امان نداد...با نقشه ی قبلیـــِ آبجیم که می دونست از سِرُم می ترسم ُ تا حالا سِرُم نزدم_خودش بارها برایـــِ یک عملی که خیلی کش دار شد ُ به چندین عمل تبدیل شد...سِرُم های دردگینی ! رُ تحمل کرده بود_بردند بیمارستان...با هول ُ ولا ُ ترس ُ جیغ دو آمپول نوش ِ جان کردیم ُ یک سِرُم !

شبش هم بلیط داشتم برای اصفهان...نگرانـــِ شرایطِِِ اضطراری بودم که ممکن بود به خاطر ِتزریقـــِ سرم یک و نیم لیتری (یحتمل) حاصل بشه...اما گویا گذشته از غذا آبـــِ بدنمون هم تموم شده بود ُ به خیر گذشت !

وقتی رسیدم اصفهان...تو سه روز فقط یک وعده تونستم غذا بخورم ُ دوباره برگشتم تهران...

بعد از تموم شدنـــِ امتحانا...با این حالُ روز...دو سه روزی بیشتر موندم اصفهان تا کارای عقب افتاده امُ انجام بدم...البته منظورم از کار های عقب افتاده استفاده ی احسن و اکمل از اینترنتی هست که به لطفـــِ دوستـــِ عزیزم در دسترس دارم...باید کلی کتاب دانلود می کردم_چه درسی چه غیر ِ درسی_حدوم ِ 8-9 گیگابایتی هم در حافظه ی کامپیوتر جا خشک کرده و منتظر ِ رایت شدنه...

اما این وسط به یک طلسمی برخوردم...

کلی تو اینترنت گشتم ُ نرو 9 پیدا کردم تا کامپیوتر ِ بدبخت رُ از شر ِ این بار ِ اضافه نجات بدم...بعد از تحملـــِ درد سر ِ فراوان با سرعتـــِ ذغالیـــِ کامپیوتر ُ کلی ذوق ُ شوق...نزدیک های یک نصفه شب درصد ِ رایت کردن مدت ِ مدیدی در صفر پا برجا موند و ما هم بی خیالـــِ دی وی دیـــِ 500 تومانی شدیم ُ در آوردیم ُ خوابیدیم...

موقعـــِ فرجه ها که رفته بودم خونه سی دی اَسیستنت رُ با خودم آوردم تا از توش نرو ِ قدیمی تری نصب کنم بلکه به مذاقـــِ معده ی کامپیوتر ِ شریف خوش بیاد ُ هضمش بکنه...با کمالـــِ تاسف دیدم که در اسیستنت هم نرو 9 موجوده...دیگه افتادیم تو کار ِ سرچ ُ دانلود...چند تا رایتر ِ نه چندان مشهور ُ دانلود کردم ُ به سختی نصب کردم...و مراحلـــِ رایت رُ انجام دادم...یکی دو دیقه بعد از رایت دی وی دی از رام در اومد و ارور داد...فکر کردم مشکل از تنظیمات بوده...مثلن سرعتـــِ بالا...خلاصه سه تا دی وی دیـــِ بس گران قیمت به ترتیب از رام در اومدن...به صرافت افتادم که برم سراغـــِ دانلود ِ نرو 5...از بعضی از دوستان هم کمک گرفتم در یافتنـــِ این نرم افزار ِ نایاب در وب...یکی پیدا می شد فری نبود...یکی پیدا می شد فیلتر بود...خلاصه بعد از کلی گشتن در فور شیرد مشاهده کردیم و گیرش انداختیم...خوشحال نصبش کردم...اما ای دلـــِ غافل...دیدم که بعله...این دیگه خیلی خیلی قدیمیشه...رایتـــِ دی وی دی نداره...

حالا دوستم لینکـــِ نرو هفت رُ واسم پیدا کرد...چون سر درد اجازه ی گشتن بهم نمی داد...176 مگا بایت...چه خبره...دانلودش تموم شده...اما هنوز از گلوی کامپیوتر نیومده پایین...لابد این حجم لقمه ی گنده ایه واسه سیو کردن...

اگر نصب شد...بدونـــِ توجه به قانونـــِ دی وی دیـــِ سوخته قابلـــِ رایت کردن نیست...دی وی دی ها رُ امتحان خواهم کرد...از کجا معلوم شاید نسوخته باشند...و اگر طلسم هم چنان برقرار بود...باید برم ُ دوباره چندین دی وی دی بخرم...اون هم به قیمتـــِ گزافـــِ دونه ای پانصد تومان و با حسرت به پنج دی وی دیـــِ بی مصرف چشم بدوزم !

*.از من انتظار نداشته باشید که با این حال ُ روزم پاشم کلی خیابون گز کنم تا بلکه تقی به توقی بخوره یکی تو اصفهان سرش به سنگی جایی خورده باشه ُ مغازه ی  سی دی فروشی باز کرده باشه تا من ازش یـــِ رایتر درست ُ حسابی بخرم...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۱ ، ۱۲:۴۸
مانا
به نامش...

به یک دلیلـــِ کاملن مضخرفی* دوست داشتم بعدن بنویسم...اما امروز شروع کردم به دوباره نوشتن...میم ِ لام گفت که امروز چله تموم شده...راست می گفت...دقت نکرده بودم...به نیتـــِ چله هم نبود...اما بر حسبـــِ اتفاق _نه...چون مطمئنم که هیچ چیزی تو این دنیا اتفاقی نیست..._امروز چهل روز از ننوشتنم در این جا می گذره...

یک دلیلی که باعث شد بخوام امروز پست بذارم...تموم شدنـــِ درسم بود..._البته اگرر نمره ی قبولی بیارم_

داشتم خاطراتــــِ این شیش سال رُ مرور می کردم...

85-86

86-87

87-88

88-89

89-90

90-91

از زمستانـــِ 84 شروع می کنم...زمستانـــِ تلخی که مسیر ِ زندگیم رُ عوض کرد...شیرین بود...چون پایـــِ منُ به اصفهان کشوند ُ مابقیـــِ ماجرا ها...اما تلخ بود چون هنوز حسرتش رُ می خورم...فکر می کنم اگر تلخ نمی شد...الآنم خیلی بهتر رقم خورده بود...زمستانی که از درس خوندن بیزار شدم ُ دیگه درس نخوندم...منی که واقعن خر می زدم واسه رتبه ی 5 شدن تا برم رشته ی هوا-فضا...دیگه نخوندم تا تیر ماه...تیر ماه شدم 6000...

تابستانـــِ 85...لحظه شماری می کردم برای اومدنـــِ نتایجـــِ کنکور...از خیلی از حالاتـــِ روحی صرفـــِ نظر می کنم ُ نمی نویسمشون...اما همیشه در خاطرم خواهند ماند...حالاتـــِ روحی که باعث شد...وقتی جلویـــِ پدر انتخاب رشته کردم...اومدم در خفا کدها رُ جابه جا کردم...اولین انتخابم رُ زدم اصفهان...و از همون هم قبول شدم...

پاییز ِ 85...دختر ِ خجالتی که تا حالا با هیچ کسی دوست نبود رُ با کلی وسیله در آمفی تئاتر ِ خوابگاه تنها گذاشتند ُ برگشتند تهران...اون موقع ها بابام هم موبایل نداشت چه برسه به خودم...صبحـــِش اولین روز ِ ماهـــِ مبارک بود...سحری خواب موندم...مجبور شدم بدونـــِ سحری روزه بگیرم....بهم گفتن خوابگاهت یه ساختمونـــِ دیگه است...مجبور شدم کلی وسایلــــِ سنگینُ جابه جا کنم به اتاقـــِ شماره ی 248...

به خاطر ِ مسائلی از پاییز ِ 85 متنفرم...

زمستانـــِ 85...دومین دوستـــِ خوبی که خدا واسم فرستاد...اولین بار تو کلاســـِ ادبیات اومد ُ ازم جزوه گرفت...بعدش بیشتر با هم دوست شدیم...هیچ وقت یادم نمی ره وقتی بهم گفت زهرا چقدر خوشحال شدم مقنعه ات ُ گذاشتی کنار  ُ روسری لبنانی بستی...

گذشت ُ گذشت...تا رسید بهار ِ 87...اوجـــِ درگیری های روحی...حذفـــِ ترم واسه خاطر ِ این که بفهمم بالاخره عشق مهمه تو عرفان یا عقل ! فقط همین...

کلن از خط ِ درس اومده بودم بیرون...تو هوا سیر می کردم...یادمه وقتی دیگه نفسم هم از گلوم رد نمی شد...تنها جایی که می رفتم تا آروم بگیرم...گلستانـــِ شهدا بود...یادم نمی آد چطور جذبـــِ گلستان شدم...منی که وقتی بابام کنار ِ مزار ِ شهدایـــِ گم نامـــِ فاز ِ 3 شهر ِ جدید ِ اندیشه ی شهریار نگه می داشت با غرور پیاده هم نمی شدم ُ از دور به زور صلواتی می فرستادم...اما یک چیزی تهـــِ دلم بهم می گه هر چی که دارم از شهدای همون جاست...

من حتا نمی دونستم مشروطی چیه...سری به واحدایی که باید انتخاب کنم نمی زدم...یه ترم یادمه فقط 2 واحد پاس کردم...نمی دونستم که می شه رفت پیشـــِ استاد ُ ممکنه دلش به رحم بیاد...هر جا می دیدم که آماده نکردم خودمُ نمی رفتم سر ِ جلسه...

الآن که دارم به اون روزا فکر می کنم...حس می کنم یک عمر زندگی کردم...یک عمر تجربه دارم...یک عمر خاطره دارم...از دنبالـــِ استاد ِ عرفان گشتن...تا دنبالـــِ  فلان کتاب گشتن تا فلان برنامه رُ ریختن...فلان سیر ُ سلوکُ شروع کردن ُ...

من فقط توی لاکـــِ خودم بودم...با بیرون از خودم هیچ کاری نداشتم...هیچ کاری...فقط دنبالـــِ حقیقتی بودم که مثلـــِ خوره به جونم افتاده بود ُ آرومم نمی ذاشت...

بهار ِ 87...اون شبی که تا صبح زار می زدم...هیچ لحظه ای مثلـــِ اون لحظه نبود...لحظه ای که از شدتـــِ درد به خدا پناه ببری...هر چند که بعد ها ضایعش کردم اون لحظه رُ...اما یک حســـِ نابی بود که هیچ وقت تکرار نخواهد شد...

و عبور باید کردی که در لحظاتـــِ پایانیـــِ بهار ِ 87 به دستـــِ چهارمین دوستــــِ خوبم بهم هدیه داده شد...

وقتی با انتقالیم به دانشگاهـــِ امام صادق موافقت شد چقدر خوشحال شده بودم...اما رد شدن تو مصاحبه اش غرور ِ خطرناکی که داشتم رُ ترکوند...چقدر له ُ خورد شدم تو جلسه ی مصاحبه اش...

بعد پاییز 88 دیگه دستم رو شد...فهمیدن خودمُ زدم به بی خیالی...گریه می کردم ُ به بابام می گفتم خسته ام...می خوام تغییر رشته بدم...اما بابام مثلـــِ همه ی وقتایی که شکست می خوردم ُ با مهربانی ُ صبوری بهم می گفت شکست مقدمه ی پیروزی است نگران نباش...نذاشت کاری رُ بکنم که اگر می کردم مطمئنم پشیمون می شدم...

دیگه چیز ِ خاصی یادم نمی آد...

شاید به خاطر ِ این که بعد از اون از لاکـــِ خودم اومدم بیرون...ُ شروع کردم به جنگیدن با خودم...برای نجات پیدا کردن از درس خوندن !

اما خدا تو این سالـــِ آخری به همه ی سوالایی که تو این سال ها دنبالش می گشتم ُ پیداشون نمی کردم جواب داد...یکی یکی...به ترتیب...و من رُ رسوند به اون جواب هایی که دنبالش بودم...

همه ی روز ها ُ لحظاتـــِ این شیش سال می ارزه به تک تکـــِ اون جواب هایی که خدا بهم داد...

امروز وقتی ساعتـــِ 12 شد ُ آخرین برگه ی امتحانیم رُ دادم...آخرین درسم هم ترمودینامیک بود...درسی که من خیلی باهاش خود درگیری ! داشتم...فکر می کردم حســــ عجیبـــِ آزادی رُ تجربه خواهم کرد...فکر می کردم یک نفســــِ عمیقی خواهم کشید ُ خواهم گفت سلام آزادی...فکر می کردم تمامـــِ حرص ُ عصبانیت هام رُ سر ِ کتابهایی که دیگه نمی خونمشون در خواهم آورد...اما هیچ کدوم از این ها اتفاق نیوفتاد...حتا دیشب که داشتم با خودم می گفتم اولین کاری که بعد از اتمامـــِ امتحان می کنم اینکه که می رم نماز خونه و سجده شکر به جا می رامم انجام ندادم...اما رفتم گلستانـــِ شهدا...

به شهید محسنـــِ داوودی دهاقانی دانشجوی شهید ِ رشته ی فیزیک گفتم که بالاخره تمام شد...

همه چیز گذشت...تمام شد...با تمامـــِ خوبی هایی که خدا نشونم داد...و با تمامــــِ بدی هایی که من در عوض نشون دادم...

از نا امید نشدن تحتــــِ هر شرایطی به درگاهـــِ خدا...تا عقل آدم رُ به لبـــِ دریا می رسونه اما این عشقه که تو خود ِ دریا می ندازه...از شهدا شما کی بودید...تا اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضا...از گفتگو با خدا تا من عرف نفسه فقد عرف ربه...از بندگی تا کلُ من علیها فان...از یا ربــِ تا اعوذ بالله من شر ِ نفسی...از یا احد تا مقامـــِ طلب...از سلوکـــِ فردی تا سلوکـــِ اجتماعی...از عظمتـــِ مقامـــــِ پدر ُ مادر...تا معجزه ی ولایت...از یا حسین...تا یا زهرا...

چون خیلی وقته ننوشتم...نوشتن هم از یادم رفته...می خواستم قشنگ بنویسم...لا اقل برای خودم که بعدن ها دوباره می خونمش...

*.فک کنم مزخرف درست باشه !

*.تو این دنیا هم حسرتـــِ حقیقتـــِ 851190313 رُ نخورم...قطعن تو اون دنیا خواهم خورد...شماره دانشجوییم بود با آخر ِ 313...

*.اما یک چیزی مانده...عشق !

*.خدایا...چه کنم...خودت می دانی با چه !

*.چمران...31 خرداد...فیزیک...خیلی خوب می تونستند با هم ارتباط داشته باشن !

۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۱ ، ۱۶:۱۲
مانا
به نامش...

همیشه حســـِ بدی نسبت به روز ِ مادر داشتم...چون...همیشه...مادر برام کسی بوده که غذا می پخته...لباس می شسته...رفت ُ روب می کرده...وَ همین...هیچ گاه نخواستم چشمام رُ باز کنم...تا حســـِ عاشقانه ای نسبت به "مادر" داشته باشم...برای همین از این که بقیه این همه ارزش برای "مادر" قائل می شدند اما من در دلم ذره ای نه...حرص می خوردم ُ این باعثـــِ نفرتم می شد...حسی که وقتی تصمیم می گرفتم، گوشه از از زحماتـــِ مادرم رُ به چشم ببینم ُ در روز ِ مادر خشک ُ خالی هم که شده تبریک گو باشم و مادر در جوابـــِ تبریکم می گفت تو اگر من رُ اذیت نکنی بهترین تبریک ها رُ برام گفتی؛ عمیق تر می شد...

من...

همیشه حسرتــــِ این رُ داشتم که مادرم بهم بیشتر محبت بکنه ، 

همیشه حسرتـــِ این رُ داشتم که لبخند های بیشتری ازش ببینم ، 

همیشه حسرتـــِ این رُ داشتم که تمامـــِ وجودم نوازش های بیشتری رُ ازش حس بکنه ، 

همیشه حسرتــــِ این رُ داشتم که بیشتر از بقیه مادر ها نگرانم باشه ، 

همیشه حسرتـــِ این رُ داشتم که به خواسته هام اهمیت بده ،

همیشه حسرتـــِ این رُ داشتم که چرا همه مادرشون رُ بیشتر دوست دارند اما من پدرم رو ،

همیشه حسرتـــِ این رُ داشتم که...خیلی چیز های دیگه...

اما هیچ وقت ندیده بودم...

این مادرم بود که پشتـــِ پا به آینده اش زد...فقط برای این که بچه هاش بی مادر نباشن...

این مادرم بود که با تمامـــِ سختی های زندگی که اشتباه بنا شده بود، ساخت...فقط برای این که بچه هاش بی مادر نباشن...

این مادرم بود که تمامـــِ حقارت ها ُ حسرت هاش رُ نادیده گرفت...موند ُ سوخت...فقط برای این که بچه هاش بی مادر نباشن...

این مادرم بود که  شب های تار ِ زیادی رُ در تنهایی ُ ترس صبح کرد...فقط برای این که بچه هاش بی مادر نباشن...

این مادرم بود که چهار دست ُ پا با بیماریش راه می رفت ُ به بچه هاش می رسید...فقط برای این که بچه هاش بی مادر نباشن...

این مادرم بود که دست های نرم ُ لطیفش رُ پینه بسته کرد ُ دست های بچه هاش رُ گرفت...فقط برای این که بچه هاش بی مادر نباشن...

این مادرم بود که بهم نفس داد...زندگی داد...شخصیت داد...

من همه چیزمُ از مادرم دارم وَ هر چیزی که دارم هم از همین از خود گذشتگیـــِ بزرگـــِ مادرمـــِ...

چیزی که تازه فهمیدمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


آرزومـــِ یـــِ روزی برسه منم بتونم اون جوری که داداشم صورتش رُ می ذاره کفـــِ پای مامانم ُ پاشوُ می بوسه...بیوفتم به پایـــِ مادرم...

*.مادر بزرگم دوازده ساله  فوت کرده...سرطان داشت......اواخر ِ عمرش خیلی به نوه هاش اصرار می کرد که برن پیشش بمونن...اما کم تر کسی قبول می کرد...منم یکی مثلـــِ اون ها بودم...هیچ وقت یادم نمی ره...اون روزی رُ که پیشش مونده بودم و از این که مجبور شده بودم توی دستشویی رفتن کمکش کنم چقدر عصبانی بودم...اون موقع ها بچه بودم...بعد ِ ها که ازش واسم گفتن...خیلی خیلی دوستش دارم ُ این حسرت همیشه باهامه...کاش اون روز ها دوباره بر می گشتن ُ جبران می کردم...

*.سه روز ِ پیش مادر بزرگــــِ دوستم فوت کرد...اون خیلی خیلی بیشتر از من حسرت داره..

*.آنتی بیوتیک خوب گفت...شاهین...مادرت به عزات بشینه...اللهم ارزقنا تبری...

*.تا مدتی میرم...شاید تا میلاد ِ حضرتــِ صاحب...شاید هم میلادی دیگر...اما اگر خدا خواست...حتمن با میلاد بر می گردم...

*.راستی...فردا مبارک !


ثبت نوشت : یک روزی چنین وصیت خواهم کرد...پایینـــِ پایـــِ پدر و مادرم خاکم کنید...
۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۵:۱۷
مانا
به نامش...

دانشکده ی فیزیک بالای دانشگاهـــِ و دانشکده ی علوم پایین...کتابخانه ی ادبیات در همین دانشکده است...بعد از کلاســـِ فیزیکـــِ هسته ای سوار ِ اتوبوس می شم...به سمتـــِ پایین...کتابخانه ای که حتا اگر کتابی هم نخوام بخونم...گاهی اوقات باید برم بهش سر بزنم...چون حتا فقط دیدنـــِ کتاب هاش برام لذت بخشه...قفسه ها رُ می گردم تا شاید کتابی که لحظاتم رُ مدتی پر بکنه پیدا بکنم...چشمم به "باز آفرینیـــِ واقعیت" می افته...کتابی کوچک اما کمی چاق ! 15 داستانـــِ کوتاه به انتخابـــِ محمد علی سپانلو...چاپـــِ سومـــِ 1352...داستانـــِ اول جشنـــِ فرخنده ی جلال آلـــِ احمد...چقدر زیاد ، قلمـــِ امیرخانی رُ متاثر از این نویسنده می یابم...اما داستانی که وقتی خوندمش من رُ خیلی در فکر فرو برد...از بهرام صادقی هست...داستانـــِ سومـــِ کتاب..."سراسر حادثه"...سپانلو قبل از داستان در مورد ِ صادقی این طور گفته : بهرام صادقی فراموش نشدنی است.

خانواده ای چهار نفری بدونـــِ پدر...که موجر ِ سه خانواده ی مستاجر هستند...در شبی یلدا دور ِ هم جمع می شن...اوایلـــِ داستان به صورتـــِ ساده ای قصه وار پیش می ره...اما وقتی که مردانـــِ این جمع دور ِ هم جمع می شن ُ صحبت ها رُ شروع می کنند...تمامـــِ دغدغه های نویسنده برملا می شه...و این دغدغه ها وقتی به اوجـــِ خودش می رسه که مردانـــِ شراب خورده و مست کرده...درونیاتــــِ خودشون رُ بیرون می ریزن...درونیاتی که متاثر از خیلی چیزهاست...اما بیشتر بعد ِ روان شناختی...ایدئولوژی و جامعه شناختیـــِ اون مشهوده...هر چند که به نظر ِ من...این ابعاد خیلی در داستان بولد نشده...شاید به این دلیل که نویسنده می خواسته تمامـــِ حرف هاش رُ از زبانـــِ شخصیت هاش در داستانــــِ کوتاهـــِ بدونـــِ حادثه بزنه...شاید دیدگاه هایـــِ نویسنده رُ با این داستانــــِ جمع ُ جور نتونستم متوجه بشم...اما اون چیزی که از عظمتــــِ نویسندگی عایدم شد این بود که...یک نویسنده...قبل از این که یک نویسنده باشه...باید کسی باشه که آگاهی ُ درکـــِ مناسب...روشن و کافی از مجموعه عواملـــِ موثر بر مخاطبینش رُ داشته باشه...تا بتونه در راستای محوری کردن یا به چالش کشیدنــــِ این مجموعه و این عوامل قلم به دست بگیره...


کم کم وقتـــِ حضورم در کتابخونه تموم می شه...باید خودم رُ برسونم به سلف...وقتی از کتابخونه می آم بیرون...یکی از دوستامُ می بینم...فوقـــِ لیسانســـِ میکروبیولوژی می خونه...عرب زبان...از دوستانی هست برام که صمیمیت ُ محبتمون کم کم و به تدریج ایجاد شده...کمی اون قدم جلو گذاشته و کمی من در پاسخ به قدم هاش جلو رفتم...در امور فرهنگی کار داره...دستمُ می گیره...بیا ببینم این جا...باهات کار دارم...دنبالش می رم...جلوی اتاقـــِ امور فرهنگی...یک عالمه کاغذ ِ باطله ریخته شده...احتمالن اتاق تکانی کردن ُ هر چیزی که به درد نمی خورده رُ گذاشتن بیرون برای بازیافت...از اون جایی که من سابقه ی طولانی رُ در خوابگاه در کندنــــِ کاغذ های تبلیغاتــــِ پشت سفید ِ تاریخ گذشته داشتم...به یاد ِ اون دوران سری به این کاغذ باطله ها می زنم...یادم می آد که کاغذهای چرک نویسم تموم شده...دست می کنم تو کاغذ ها ُ به میزانی که تا پایانـــِ ترمم کافی باشه برمی دارم...حرکتـــِ تازه ای برای دوستم نیست...

خونه که می رسم  کاغذ ها رُ پخش می کنم زمین...تا اون هایی که پشتـــِ سفید ُ قابل استفاده ای دارن رُ جدا کنم...با نهایتـــِ تاسف می بینم...کاغذها...تبلیغاتــــِ رنگی و حتا گلاسه های با ابعاد ِ بزرگی هست که بیش از میزانـــِ نیاز چاپ شدن ُ دور انداخته شدن...از کپی کارت های دانشجویی گرفته تا شماره تلفن های دانشجو ها که در طرح های مختلف اسمهاشون رُ نوشتن تا صورت جلساتـــِ فرهنگیـــِ معاونین فرهنگی...همه چیز توش پیدا می شه...به درد نخور ها رُ جدا کردم و موقع رفتن به دانشگاه...سر ِ راهم دادم به مرکز ِ بازیافت...اما خیلی افسوس خوردم از این همه اسراف ُ ریخت ُ پاش ُ بی دقتی...

بعد ـ شش ماه خاک خوردن...رمانـــِ نا-تنی رُ خوندم...نمی تونم غرض ورزی های نویسنده (م.ه.د.ی خ.ل.ج.ی ) رُ نادیده بگیرم...اما کاملن مسحور ِ قلمـــِ نویسنده شدم...


چرا من همیشه اتاقم ُ اول گردگیری می کنم بعد جارو می زنم ؟ :|


بعدن نوشت: (19:00)

آبجی : قیدار ُ از نمایشگاه گرفتیم...دلت بسوزه متنوع بود امسال.

اما من باور نمی کنم تا دلم نسوزه !

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۱:۴۶
مانا
به نامش...

بارانــــِ سنگ می بارد...از دیواره های دلم...نگاهت چه کرده ؟


می خواستم این هفته برم خونه...اما بعد ِ گند زدنـــِ امتحان ُ حرفای اون شبـــِ بابام...قید ِ خونه رفتنُ زدم...حتا قید ِ نمایشگاهـــِ کتاب رفتنُ...حتاتـــر قید ِساعتـــِ 4 تا 6 ِ چهارشنبه غرفه ی نشر ِ افق و حتاتـــر تـــر قید ِ شرحـــِ اسم وَ قیدار...

بعضی وقتا موقعـــِ خواب که کم کم داره خوابم می بره...صحنه های تخیلی ُ واقعیـــِ جالبی رُ می بینم که می تونه سوژه ی خوبی واسه داستان باشه...با خودم می گم چه موضوعـــِ خوبیـــِ واسه نوشتن ُ خوابم می بره...اما بعدش که بیدار می شم...می بینم هیچی از اون صحنه ها یادم نمونده...تا حالا دو مورد ِ تــُپــُلُ از دست دادم !

*.حتا اگه نمایشگاهم می رفتم...به خاطر ِ پاره ای از تحریمات ! ممنوع الخرید الکتاب بودم...

*.امروز کارتـــِ کتابمُ پست می کنم تا تو خونه ازش استفاده کنن...چه استفاده کردنی !

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۶:۴۸
مانا
به نامش...

ادامه ی طولانی...


۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۱:۵۷
مانا
به نامش...

مدتی است...جمعه هایم آمده در پنج شنبه هایم...دل گرفتگی اش را می گویم...


آدم های زیادی بودند که دل بسته شان شده بود...از شمار ِ انگشتانــــِ دست هم بیش تر...وابسته می شد...وَ به سختی قطعش می کرد یا می کردند...روحش معتاد شده بود...معتاد ِ لحظه های دوست داشتن ُ دوست داشته شدن...عادت کرده بود...اما می دانست که هر کسی هم که آمده روزی خواهد رفت...برای همین، کم کم دوست داشتن در قلبش کم رنگ ُ کم رنگ تر شد...مثلـــِ یک عملی که اوایل برای لذتــــِ خماری می کشد اما اواخر برای فرار از درد...او هم لذتــــِ دوست داشتن را از یاد برده بود ُ فقط برای در امان ماندن از درد ِ تن هایی دروازه ی قلبش را باز گذاشته بود...یعنی زورش نرسیده بود که بسته نگهش دارد...همه آمده بودند ُ رفته بودند...حالا نوبتـــِ کسی بود که می خواست همیشه با او باشد...شرطی شده بود...نمی توانست دوستش داشته باشد...*


*.الهام گرفته از چند درد ِ دلـــِ تلخ...

*.اعجاز ِ چشم هایت در راه است...

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۰:۳۷
مانا
به نامش...

قد ِ یـــِ دنیا ! حرف دارم واسه نوشتن...اما نه وقتش رُ دارم ُ نه تمرکزش رُ...


*.و َ حرف رُ اگـــِ به موقعش ُ تو حسش نزنی...بیات می شه...دیگه نمی شه زد...بیشتر ِ وقتام که فراموش می شه...

*.خوش حالم که امروز به دو تا از خاله هام ُ یه عموم که معلم هستن  زنگ زدم ُ واسه اولین بار تبریک گفتم...

*.از همه ی کسانی که تویـــِ فضای سایبری ازشون "یاد" گرفتم...حتا کلمه ای...متشکرم و تبریک گوی...

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۹:۵۳
مانا
به نامش...

به خیالـــِ خودم می خواهم برایت پُست بنویسم...تو تمامـــِ نانوشته ها را نوشته ای...تو تمامـــِ ناگفته ها را گفته ای...تو تمامـــِ ناکرده ها را کرده ای...با همان صورتـــِ کبود...با همان بازوانـــِ ورم کرده...با همان پهلویـــِ شکسته...با همان قامتـــِ خمیده...بار ِ تاریخ را بر دوش کشیده ای بانو...بار ِ مظلومیتـــِ علی را...و حتی بار ِ گناهانــــِ شیعیانت را... (+)


اومدم تهـــِ اتوبوس...خلوت بود...همه جلویـــِ در جمع شده بودن...چشمم بهش افتاد...آرامشی که داشت یه جورایی مستم کرده بود...نه حرکتـــِ اضافی...نه نگاهـــِ اضافی...نه دلهره ُ اضطرابی...لبخند ِِملیحی هم رو صورتش بود...با مهربانیـــِ خاصی جوابـــِ اونی که ازش سوال پرسیدُ داد...چشم ازش برنمی داشتم...یاد ِ دوتای قبلی افتادم...از دستشون داده بودم...چون نتونسته بودم برم جلو ُ حرفـــِ دلمُ بزنم...یکیشون تو دروازه دولت پیاده شده بود...یکیشونم تو مشهد...جلوی دانشگاهـــِ فردوسی...پارکـــِ ملت...تصمیم گرفتم هر طوری شده این یکی رُ از دست ندم...حتی اگه دور تر از اون ایستگاهی که می خواستم پیاده شم هم...پیاده می شد می رفتم دنبالش...تا باهاش حرف بزنم...دو سه ایستگاه زود تر پیاده شد...منم دنبالش پیاده شدم...تند تند رفت ُ بهش نرسیدم...پشتـــِ سرش رفتم تو کوچه...اما از ترســـِ این که بفهمه دارم تعقیبش می کنم برگشتم...سر ِ کوچه وایستادم...مسیرش رُ انقدر نگاه کردم که تو پیچـــِ کوچه گم شد...این سومیش بود که از دست داده بودم...

و برای سومین بار زیر ِ لب زمزمه کردم : در رفتنـــِ جان از بدن گویند هر نوعی سخن...من خود به چشمـــِ خویشتن دیدم که جانم می رود...


*. رو به روی کلانتریـــِ ۱۴ پیاده شد !

*.دلم می خواست نقاشیم خوب بود...تا می تونستم یه عالمه چشم بکشم که به یه نقطه ای خیره شدن...

*.امروز مراسمـــِ تشییع پیکر ِ دو شهید تو دانشگاهمون بود...

*.التماســـِ دعا...


به ما نیومده درس خوندن...بعد ِ مدت ها که می خوای واسه امتحانـــِ هفته ی بعدی درس بخونی...چنان اعصابتُ در حد ِ بمبـــِ اتم می ترکونن که دیگه نایـــِ خوندن واست نمی مونه...

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۹:۵۳
مانا
به نامش...

یک سفر نوشتــــِ طولانی با طعمـــِ خواب...


به خاطر ِ رعایتـــِ حالـــِ چشمانــــِ خوانندگانــــِ محترمـــِ وبلاگ...قالب تغییریــد ! 


۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۴:۵۵
مانا
به نامش...

امشب یکی از بهترین شب هایـــِ زندگیم* بود...با الهام ُ زینب...

موضوعـــِ گفتگو : اهمیتـــِ گفتمان سازی در راستایــــِ تولید ِ علم و عمومیت بخشیدن به این گفتمان در سطحـــِ جامعه با چشم انداز ِ ظهور...

نتیجه : بماند !

*.شاید هم سرنوشت سازترین...


بعدن نوشت : شاخه های یاسی که عطیه بهم داد...خیلی زود از ساقه جدا شدن...نمی دونستم یاس اینقدر نحیف ُ ظریفه...نمی دونستم...
۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۱ ، ۰۰:۳۱
مانا
به نامش...

می تونم بپرسم شما چه کسی هستین که هر چند دیقه یـــِ بار ، هزار دفعه این وبلاگُ باز می کنید ُ می بندید؟؟ !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۱ ، ۱۸:۰۸
مانا

به نامش...

همان طور که از کنار ِ مقتلت پا برهنه رد می شویم...دور ِ هم جمع می شویم...گریه ای می کنیم...بر می گردیم...وَ همه چیز یادمان می رود...

از یادمان رفته ای...سید* !


*.شهید آوینی جلوتر از زمانــــِ خود اندیشیده است...چرا که حصر ِ زمان را شکسته بود...و حصر ِ زمان فقط با عاشورا می شکند...کل ُ یومــٍ عاشوراء...

۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۱ ، ۱۴:۴۴
مانا
به نامش...

سیاهی ات از دور پیدا می شود...چشمانم خسته تر از آنند که بتوانند نگاهت را ببینند...نزدیک تر که می آیی...می شود عرق های درشتــــِ روی پیشانی ات را تشخیص داد...دست ها و پاهایم را محکم بسته ای...حتی نمی توانم اندکی تکانشان دهم...رو به رویم می ایستی...نمی دانم آن چه که در چشمانت می یابم محبت است یا نفرت...شروع می کنی به چرخیدن دور ِ سرم...می چرخی ُ می چرخی...چشم از چشمانت بر نمی دارم...گردنم خشک شده است...سرعتـــِ چرخیدنت را بیشتر می کنی...سرم گیج می رود...چشمانم سیاهی می روند...بغض گلویم را گرفته...اما توان گریستن ندارم...می نشینی رو به رویم...نفس نفس می زنی...نگاهم می کنی...برای همین چشمانـــِ ترسناکت بود که نخواستمت...

می گوییکشتمش...حالا دیگر مالـــِ خودمی...


*. بعضی وقت ها آزادی از هر اسارتی بدتره...

*. اما همیشه تنهایی بدترین سمه...

*. نوشتن واسم مثلـــِ تصفیه خون می مونه !

*. از وقتی که نامت را از دفترچه خاطراتم پاک کردم...یادت هم از دلم پاک شد...

*.صفحه ی پاره شده ی 203-204 کتابـــِ ترمودینامیک...از انباری پیدا می شود...

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۱ ، ۱۹:۴۱
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

امشب که زیر ِ بارونــــِ تند ِ بهاری خیس شدم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۱ ، ۲۲:۲۷
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

بهار را برایم چشم روشنی آورده ای...


+ سلام !

+ چقدر من اراده دارم ! مگه نه ؟ پانـــِزده روز سر نزدن به نت...البته سابقه ی دو ماهه هم دارما...نه نه نه...نگران نشید...!...فعلن قصد ِ عملی کردنشُ ندارم...

این لینکُ بخونید...

+ همیشه ، فاطمیه ها...این وبلاگ سیاه پوشه...

+ عکسی از یه فرشته کوچولو... به اسمــــِ سیده زهرا

+ راستی صدا و سیمای بوق...چقدر زیبا کالاهای خارجی رو تبلیغ می کنه !

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۱ ، ۱۹:۲۶
مانا

بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

رفته بودم انقلاب تا شاید یـــِ بسته ی فرهنگی مذهبیـــِ مناسبی واسه دختر دائیم که جز سی رُ حفظ کرده بتونم پیدا کنم ُ بهش جایزه بدم...اما دریغ...این از وضعیت فرهنگیـــِ مملکت...

حدود ِ یـــِ ساعتی تو مغازه ها سر پا وایستاده بودم...تا بلکه یـــِ چیزی بتونم پیدا کنم...خستگیم وقتی در شد که رفتم تو کتابفروشیـــِ مخصوصــــِ شهدا...اسم ناشرش یادم رفت...کتاباش تخفیفم داشت !

موقعـــِ برگشتـُم چشَم افتاد به تابلو سینما مرکزی وَ فیلمـــِ قلاده های طلا...نتونستم جلوی خودمُ بگیرم...رفتم تو...فیلم به نظرم کمی پیچیده بود واسه همین برای بار دوم هم دیدمش...نظر ِ خاصی در موردش ندارم...سینما هم خالی بود...حدود ِ ده دازده نفر بودن...

روز ِ خسته کننده ای بود...با اون همه پیاده روی...


+ یعنی قم می شه یــــِ چیزی پیدا کرد ؟

+ با این همه خستگی...وقتی بابا اینا بیرون باشن ُ با اونا برگردی خونه...خیلی کیف می ده...

+ ریا ، تزویر ، خشم ، کینه ، نفرت ، زور ، خفگی ، سکوت ، خستگی ...

باید از محشر گذشت

این لجنزاری که من دیدم سزای صخره هاست

گوهر روشن دل از کان جهانی دیگر است

عذر می خواهم پری

من نمی گنجم در آن چشمان تنگ

- با دل من آسمان ها نیز تنگی می کنند

روی جنگل ها نمی آیم فرود

شاخه زلفی گو مباش

- آب دریاها کفاف تشنه این درد نیست -

جوی باریک عزیزم راه خود گیر و برو ...

یک شب مهتابی از این تنگنای

بر فراز کوه ها پر می زنم

می گذارم می روم

ناله خود می برم

- درد سر کم می کنم

چشم هایی خیره می پاید مرا

غرش تمساح می آید به گوش

کبر فرعونی و سحر سامری است

دست موسی و محمد با من است می روی

- وعده آنجا که با هم روز و شب را آشتی است

صبح چندان دور نیست...

استاد شهریار

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۰ ، ۱۱:۵۴
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

شطرنج با ماشینــــِ قیامت...وقتی برای اولین بار خوندمش...عصبانی بودم...هم از دستـــِ نویسنده اش و هم از دستـــِ شخصیت هاش... نمی خواستم این نبرد ِ مقدس و رزمنده هایی که یکی مثلـــِ اون ها شدن ، برام یک آرمان بود ، جور ِ دیگه ای نشون داده بشن... اما بعضی وقت ها بعد از تموم کردنش دلم برای شخصیتـــِ اصلیش تنگ می شد...و می نشستم به مرور ِ لحظه های کتاب...

حالا که برای بار ِ دوم خوندمش...اون احساســـِ عصبانیت رُ نداشتم...به نظرم نویسنده تونسته بود هر چیزی که مربوط به جنگ می شد از جمله آوارگی...دربه دری...کشت ُ کشتار...ناچاری...تلاش ُسختی های جبهه ی نبرد رُ به خوبی به تصویر بکشه...اما نه به صورتـــِ واضح و نه با زبانــــِ صریح...همه ی این مفاهیم به دقت در بطنـــِ ماجرا ها ، کاراکتر ها و صحبت ها ُ عمل کرد ها نهفته شده بود... و شاید این نوعـــِ بیان از واقعیتــــِ جنگ یک امتیاز محسوب بشه...برای جنگی که در فضای شعار زدگی غبار آلود شده...

هر چقدر با خودم کلنجار رفتم نتونستم این احساسم رُ نسبت به جملاتـــِ پشتـــِ جلد ِ کتاب* نادیده بگیرم که همون طور که انقلابـــــِ ما با هر انقلابی در  مسیر، حرکت و هدف فرق داره جنگمون هم همین طور ،فرق داشته و  نباید اون نوری که جنگـــِ ما رُ متفاوت با بقیه ی جنگ ها می کنه...در کتاب ها خاموش بشه...

و نمی شه فقط به این اکتفا کرد که :

این تابلو تصویری از خاطرات کودکی من است ،

کودکیم و کریسمس ! رویاهای پدر و مادرم که پس از جنگ ، در مجارستان آرزوی زندگی بهتری می کردند.

رویاهایی که همه ی عمر با من بودند.

بار هم جنگ است.نزدیک منزلم صدای انفجار می آید ، پنجره ها می لرزد ، شعله های آتش زبانه می کشد و مردم فرار می کنند... و من ، دلم نگران می تپد ، آیا فرشتگان کوچکم سالم از مدرسه به خانه خواهند رسید؟! گیزلا وارگا سینایی*

*. جملاتـــِ پشتـــِ جلد ِ کتاب

**. چرا وقتی پشتـــِ کامپیوتر می شینم کلی چیز میز ! به ذهنم هجوم می آرن که بنویسمشون...اما وقتی کاغذ قلم دستم می گیرم نمی تونم چیزی بنویسم؟

  عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۲۸
مانا

بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

می رم جلو ِدکه می گم : آقا داستان اومده ؟ می گه بله...می خرم ُ زود زل می زنم به جلد ِ روش تا ازش بتونم محتویاتی که باهاش برخود می کنم ُ تشخیص بدم...یاد ِ ده دوازده سالـــِ پیش می افتم...وقتی که سه شنبه ها می رفتم مغازه ی کتاب فروشی که  مجله های پر فروش رُ هم می آورد ُ مجله ی کیهان بچه ها رُ می خریدم...اول از همه داستانـــِ بلند ِ دنباله دارش رُ می خوندم وَ بعد می رفتم سراغـــِ قسمت های دیگش...حتی تبلیغاتش هم به درد بخور بودن...چون می تونستم ازشون تو روزنامه دیواری هایی که قرار بود برای درسامون تو مدرسه دُرُس کنیم استفاده کنم...یادش بخیر...تبلیغاتـــِ روغنیـــِ مداد ِ استدلر...موقعـــِ عید یا دهه ی فجر یا مناسبتـــِ خاصی هم که می شد بیشتر از ویژه شدنش ذوق می کردم...


+ از سال های دبیرستانم متنفرم...سال هایی که من رُ از کیهانــــِ بچه ها جدا کرد...از خودم...از دنیای شیرینی که داشتم...دبیرستانــــِ نمونه ی دولتی که فکرُ ذکرم رُ کرد رقابت سر ِ صدمـــِ معدل...آخرش هم که شدم اینی که هستم...

+ یادمـــِ تو سال های راهنمایی...قدّم کوچیک تر از بقیه بود...بعضی وقتا کاپشنمُ می ذاشتم رو صندلی ُ روش می شــِستم تا تخته رُ ببینم...یه دبیر ِ تاریخ جغرافیا داشتیم تو این مواقع همیشه بهم می گف فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه...از اون دوران فقط ریزیش واسمون موند...

+ اینترنت که دیآل آپ باشه...نمی شه به دوستا سر زد...و بالتبع اون هام به ما !

 عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۰ ، ۲۱:۴۴
مانا

بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

قرار ِ ساعتـــِ 3 سعادت آباد باشیم...ساعت 3 شده...از تجریش سر در آوُردیم... قرار ُ بی خیال می شیم...بغض می کنم از این که نرسیدیم...می گم آبجی حالا که تا این جا اومدیم بریم امام زاده صالح...از درش که وارد می شیم...مزار ِ شهدا توجهم رُ جلب می کنه...می رم سمتــــِ مزار...وای خدای من ، باورم نمی شه...مزار ِ شهید دکتر مجید ِ شهریاری...امام زاده ُ باقیـــِ شهدا از یادم می ره...یاد ِ اون حرفهایی می افتم که چند وقتـــِ پیش به شهید شهریاری زده بودم...مطمئن می شم که به خاطر ِ اون حرفا من ُ طلبیده...بغضی که داشتم سر ِ مزار سر باز می کنه...شاخه های گلـــِ روی سنگـــِ مزار هوا رُ معطر کردن...چند تا زنبور ِ عسل رُ لا به لای گل ها می بینم...دارم به این فکر می کنم که آیا می شه من هم نصیبی از این شهدی که زنبور های غنی شده از گل هایــــِ مزار ِ شهید ِ هسته ای می سازند داشته باشم ؟


نمی خواستم مدتی بنویسم...اما طبق معمول نتونستم...

تهـــِ دلم نمی خواستم برم بازدید ِ جانبازان...وَ نشد...چون تحملـــِ نگاهشون رُ نمی تونستم داشته باشم...

داداش از جنوب اومد...اما با شهید علی هاشمی...

حســـِ بدی نسبت به امام زاده صالح داشتم...وقتی برای اولین بار وارد ِخیابانـــِ ولی عصر که اینقدر مردم دوست دارند شدیم...احساســـِ خفگی می کردم...دوست داشتم هر چه زود تر ازش خارج بشم...احساســـِ نفرت داشتم به اون همه تناقضی که می دیدم...ماشین هایــــِ مدل بالا...مرفهینــــِ بی درد...دست فروش های بدبخت...دیگه نمی خواستم گذرم بیوفته سمتــــِ امام زاده صالح...تا ماشین ُ کوچه سعد آباد پارک کنیم ُ از این معبر ِ خفقان آور رد بشیم ُ برسیم ورودیـــِ امام زاده...

اما حالا دارم به آبجی می گم...به خاطر ِ عشقـــِ به دکتر شهریاری هم که شده...پاتوقــــِ من شد...تجریش...امام زاده صالح...

آخ جون سمنو خریدم...

می گم آبجی حالا که داریم برمی گردیم یـــِ سری هم به شاه عبدالعظیم بزنیم...می گه آره فکر خوبیه...از اون جا هم یـــِ سر می ریم کربلا...

یاد ِ موقعی می افتم که با یک استادی ساعـــِ 3 تو طالقانی قرار داشتیم...آبجیم از بس لفتش داد...ساعتـــِ یک ربع به 3 صادقیه هم نرسیده بودیم...بنده خدا زنگ زد...گفت نیاید آقا...من عجله دارم...نمی تونم که منتظرتون بمونم...

آبجی می گه از بس تو نتی هکت می کنما...قبول ندارم...چرا زور می گه...

به آبجی همه اش می گم...نمودم...می نمایم...می نمویی...کلی می خنده...

 عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۰ ، ۲۱:۳۲
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

جا مانده از نسیمـــــِ بهاری...

می روم به دنبالـــــِ بهار...


تنگیــــِ نفس گرفته ام...

سالــــِ نو مبارک...


پی نوشت به نظر ِ خصوصی :

زندگی جاریست...اما به قیمتــــِ این لحظه ها...

زندگانیـــــِ صدر عالی باد    ایزدش پاسبان ُ کالی باد

مجلســــِ گرمــــِ پــُر حلاوتــــِ او   از حریفــــِ فــِسرده خالی باد

عــــــــــلی عـــــــــــلی...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۰ ، ۰۸:۳۶
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

چهار راهی که به نامـــــِ تو ختم شد...


یاد نوشت : اروند کنار وَ پشیمونی فایده نداره دیگه...چشات باید بارون بباره دیگه...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۰ ، ۲۲:۲۵
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

لحظه ای بعد سکوت دشتـــِ هویزه را فرا گرفت. شب صحنه ی نبرد را در سیاهیــــِ خود جای داد ، جز آن سنگری که پیکر ِ حسین را در خود جای داده بود...

کتاب را که بست...در فکر فرو رفت...فکر ِ این که این دفعه چرا حسین نخواسته بود برود سر ِ مزارش...در التهابـــِ  اشتیاق و َ حسرت می سوخت...که صدای مسئولــــِ اتوبوس او را بخود آورد...باید پیاده می شدند...سر تا سر ِ اطراف ، دشت بود وَ بیابان...این جا مگر چه یادمانی است ؟

همه جمع شدند...راوی صحبت کرد...این جا قدم گاهــــِ حضرت حجت است...این جا مقر ِ لشکر ِ ۱۴ امام حسین به فرماندهیــــِ حاج حسین خرازی بود...این جا مقر ِ تیپــــِ حضرت ابالفضل بود...این جا بود که حضرتــــِ حجت در خوابــــِ یکی از رزمنده ها از رزمنده ها سان می دید و هر کسی را که فرا می خواند...در علمیات هایــــِ بعدی شهید می شد...این جا نوایــــِ گرم وَ سوزناکــــِ شهید محمد رضا تورجی زاده آسمان را به زمین می آورد...جای جایــــِ این جا پر بود از گودال هایی که بچه ها به صورتــــِ قبر برای خود کنده بودند وَ هر شب نوایــــِ عشق بازیشان به ملکوتــــِ اعلی می رَسید...در آن دشت... زیر ِ هیاهوی باد...روی گــِل های مقدس...همه می توانستند جضور ِ حضرت را درک کنند...در دشتی که بعد از سال ها از حضور ِ پرستوهای عاشق...هیچ کسی آن جا هم نوا با همان پرستو ها نغمه ی یا ابا صالح المهدی...سر نداده بود...این جا هدیه ای بود از طرفـــِ حضرت حجت برای همه ی ما...در هذا یَوْمُ الْجُمُعَةِ ...


+ هر دفعه ای که کتابــــِ سفر سرخ "زندگی نامه شهید سید محمد حسین علم الهدی" را می خوانم بیش تر از پیش در نظرم این شخصیت عظیم جلوه گر می شود...

+ ادامه ی مطلبی طولانی...

+ دیگه حالم از حرف زدن به هم می خوره...

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۰ ، ۰۹:۱۲
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

حُجره نشینی ات آرام ُ قرار را از دلم گرفته...

√ اگر خدا بخواد فردا شب عازمــــِ جبهه های جنوب هستم...


+ دلم واسه جنوب خیلی تنگ شده ... اما نمی دونم چرا این دفعه تهــــِ دلم سختشه ... چرا ... می دونم چرا...

هیچ گاه نخواهم توانست خاطراتــــِ Share Photos را فراموش کنم...

عاشقــــِ صدای کلیک شده ام...

می بینم که مرحله ی جدید ِ فیلترینگ رُ انجام دادن ُ من اصلن نتونستم چند تا کتاب ُ نرم افزار ِ مهندسی که می خواستم ُ دانلود کنم...

اگر پایــــِ حسین ُ یزید در میان نبود ... شاید ترجیح می دادم برم یــــِ کشور ِ دیگه...

به خاطر ِ خیلی چیزا...

عنوانـــــِ پست خیلی گویا تر از خود ِ پست می باشد...

*. دو آهنگ از عقیلی...

+ حاضرم ده تا مترو ُ اتوبوس ُ جا بمونم... اما اون جوری که خلق ُ الله سوار می شن ... سوار نشم...

+ از بس جماعت به قیافه ی یـــــِ وری ُ چپ اندر چلاغــــِ آدم زُل می زنن ... که آدم دلش می خواد دوباره بره سراغــــِ پوشیه زدن...

+ فردا باید یــــِ نمودار برای آزمایشگاهـــِ فیزیک هسته ای بکشم...اما هیچ نرم افزاری ندارم...اکسل ام بلد نیستم :( اصلن استاد گفت که کارتون احتمالن با اکسل پیش نمیره...

+ کلن این روز ها شدیدن با دیدنــــِ هر ناهنجاری آشفته ُ عصبانی می شم...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۰ ، ۲۱:۲۰
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

اَهـــــــــــــ...اولـــــِ صبحی آدم میاد یــــِ سری به این خراب شده بزنه...یه کامنتـــــِ بی نام ُ نشون کلی به حالــــِ آدم......

لطفن هر کسی که هست دیگه ادامه نده...چون واقعن اعصابشُ ندارم...

چرا با فکر ُ خیالـــــِ مردم بازی می کنید آخه...

آدم نمی تونه یه روز راحت باشه ها...

جنابــــی که گفتی " اگر___هیچ گاه___هیچ گاه... " ! اون حرفت مثلن چی ُ می خواست ثابت بکنه ؟

اصلن تو کی هستی ؟


07:10=> کلاســــِ ساعتــــــِ 8 امم نرفتم...

13:27=> مسئله ی پیش اومده ربطی به روابطــــِ درون بلاگی نداره...یک مسئله ی خارج از دنیای نتی بود...اما در هر صورت از تذکر ِ داده شده ممنونم...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۰ ، ۰۶:۴۸
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

کاش بالاخره می دونستم ... این حس های دل تنگی و بی قراری منشئش چیه...

در روز ِ وفاتـــــِ بانو... دختری قمی رُ تو سلفــــِ دانشگاه دیدم که خیلی وقت بود می خواستم ازش یـــِ چیزی بپرسم ُ نمی دیدمش...

اَلا بـــِذکر ِ الله تَطمئنُ القُلوب...

امروز جلسه ی دومـــِ استعداد یابی بود ... مثلــــِ دفعه ی قبل دو ساعت طول کشید ... هفته ی دیگه به امید ِ خدا جلسه ی آخر ِ...

بازم یــــِ داستانــــِ آبکیــــِ دیگه ... اما در ادامه مطلب...

به نظرتون چرا من خلاقیت ندارم ... همه اش تکراریـــــِ...

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۴۳
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

دیشب لحظات خوبی رُ در حرمــــِ حضرت معصومه داشتی...مخصوصن قرآن خوانیــــِ بعد دعای کمیل...

امروز سه ُ نیم می رسی اصفهان ... تصمیم داری که تو میدونــــِ امام رای بدی ... رای گیری تو ایوونــــِ مسجد شیخ لطف الله ست ... تا ساعت پنج ُ ربع تو صفی تا نوبتت بشه...کوله اتم حسابی سنگینه...

به لیستی هم رای می دی که اصلن از افراد معرفی شده ی جبهه پایداری توش نیست ... اما چون به اونی که ازش لیست خواستی اعتماد داری ... همون اسامی رُ می نویسی...

با دلهره منتظر اتوبوسی که تا نمازت قضا نشده برسی خونه ... تو ایستگاه خیلی به خودت فحش می دی که الآن آخه وقتــــِ دلم خواست دلم خواستنت بود که دلت خواست تو میدونــــِ امام رای بدی ... وگرنه شعبه قبلی خلوتــــِ خلوت بود...

حرص تمام وجودتُ گرفته ... می گی خدا من که می دونم آدم بشُ نیستم ... حالا هی بازیمون بده ... با احوالاتــــِ قلابیه دیشب...

نمی رسی خونه...نزدیکــــِ یه مسجد پیاده می شی ... خدا رُ شکر می کنی که لا اقل این مسجده بازه ... می ری تا وضو بگیری...می بینی کلن برقُ قطع کردن ... همه جا تاریکه ...ظلمات...یه چیزهایی گویان می ری امام زاده کناری ... وَ نمازتُ می خونی...


لبخند دل نشینی که آقا پای صندوقــــِ رای وقتی حرف می زدند داشتند ... روحـــِ تازه ای در وجودم دمید...

اگه این امام زاده نبود ... همه چیزُ زیر سوال می بردم...

حیف که وضوی بی ولایت آب بازیست ... و گرنه می گفتم بنازم به اهلـــِ سنت ُ مسجداشون...

نُچ...نَع...نمی ارزه...

فقط وقتی اصفهانی... می تونی...سر ِ راهت...حلیم بادمجون بخری...تا چند وعده ای رُ نخوای آشپزی بُکُنی !

تُ رُ خدا این لینکُ ببینین... کلیک

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۰ ، ۲۰:۰۵
مانا

بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

در یک کارگاه چوب بری کار می کرد...سرش گرم کار خودش بود...کاری به کار کسی نداشت...به خاطر همین سر به زیری هم اعتماد دیگران را جلب کرده بود...تمام زندگی اش مینا بود...لحظه ای نبود که به  فکر آینده ی مینا نباشد...تنها کسش بود...تنها کس مینا هم بود...معمولن تا یکی دو ساعت بعد از غروب هم در کارگاه کار می کرد...به فکر آینده ی مینا بود...چوب ها را باید جابه جا می کرد...جلوی مغازه خالی کرده بودند...زیاد بودند...تا شب طول کشید...خم شد تا یک تنه ی سنگین را از زمین بردارد...دستی را روی شانه ی خودش حس کرد...برگشت...یکی از نوچه های قادر خان بود...رنگش پرید... قادر خان چندین بار پیام فرستاده بود...مینا را می خواست...هر دفعه جواب داده بود که مینا خودش برای خودش تصمیم می گیرد...دفعه ی آخری هم تهدید شده بود...تهدیدش کرده بودند که خونش را می ریزند...اما باز هم جوابش همان بود...همه ی این ها را در ذهنش مرور کرد...فهمید چه مقاومت بکند چه نکند نتیجه یکی است...برای نجات جانش به نوچه اطمینان خاطر داد که مینا را راضی می کند...عرق ریزان سعی کرد کارش را زود تمام کند...تا زود به خانه برود...از خستگی تاب برایش باقی نمانده بود...اما می خواست خودش را به خانه برساند...می خواست مینا را از تصمیمی که گرفته بود با خبر کند...کلید را چرخاند...در را باز کرد...خانه تاریک بود...چراغ را روشن کرد...با تردید جلو تر رفت...مینا رفته بود...


+ در راستای آموزشــــِ داستان نویسی بهم گفتند با سه کلمه خون چوب شب داستانــــِ 10 سطری بنویس... نوشتم ُ بهشون دادم...

گفتند  :  گرچه تم تکراری بود و سوژه شبیهش بود اما چیزی که جالبه استفاده از قالب تعلیق بود در کلامت که خوبم بازشون کرده بودی اما چندتاش اصلا باز نشده  مثلا آخر نسبت مینا با این فردی که فقط با اشاره ازش یاد شده

گفتم :  ئه یادم رفت می خواستم یه جایی بگم که مینا خواهرشه قالب تعلیق چیه ؟ ! چی باز نشده ؟ !

می گن : ببین توی یه داستان وقتی یه نفر مطرح میشه باید به خواننده معرفی بشه تا معلوم بشه کیه و چه شخصیتی داره تا خواننده بتونه در مورد عمل اون قضاوت کنه که کارش با توجه به اون شخصیت و موقعیتش چگونه بوده باز نویسیش کن اما یکم مفصل ترش کن

+ با عرضــــِ معذرت از اساتید ِ خـِبره در این زمینه...

تازه قراره با این سه کلمه تمــــِ عاشقانه هم بنویسم...چه شود...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۰۹
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

این که در قانون همه مُجرم اند مگر این که خلافش ثابت شَوَد...اقتضائاتــــِ جامعه ی بدونــــِ امامه دیگه ؟ مگه نه ؟ !


+ امروز فرمایش عجیبی از امام خامنه ای  رُ روی یکی از بیل بوردهای شهر دیدم که مات ُ مبهوت موندم...

"من بارها گفته‏ام که اصلــــِ حضور  ِ مردم در انتخابات ، حتّى از انتخابــــِ اصلح هم مهمتر است ..."

+ دارم با مشاور صحبت می کنم...اذانـــــ ِ مغرب می شه...جنابـــــِ آقای مشاور می فرمایند : اگه عجله ندارید بریم نماز ، بعدن ادامه بدیم  ؟  یعنی کیف کردم اساسی ها !

+ هر کی علتــــِ اُسکار گرفتنـــــِ فیلمـــــِ فرهادی رُ فهمید...به ما هم یه ندایی بده...

+ با بزرگ واریـــــِ صاحب خانه ... تا مدتی دوباره نت دار شدم  !

امشب هوا ، آســـِمون وَ سی ُ سه پُلـــــِ اصفَهون...فوق العاده بود...

23:17=> دنبالــــِ یه کتابــــِ خوب درباره ی مسئله شناخت می گردم...کتابــــِ شهید مطهری خیلی نَقلی ُ جمع ُ جوره ... اوایلــــِ کتابــــِ شناخت از دیدگاه علمی و قرآنی علامه جعفری رُ خوندم ... چند تا شبهه مطرح کرده بودند اما جوابــــِ خوبی داده نشده بود ... قانع نشدم ... خلاصه یه سری شبهه اضافی به مخمون وارد شد !

06:38=> کسی دقت کرد موقعــــِ پخشــــِ بخشایی از تیرز ِ فیلم ، کتک کاریـــــِ اون زن ُ مرد ُ نشون دادن ؟

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۰ ، ۲۲:۳۰
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

دیروز استاد رائفی پور اومده بودند دانشگاه...بنده خدا از ساعتــــِ یک تا شش بعد از ظهر صحبت کرد...خدا برای اسلام حفظشون بکنه...

چند وقتـــِ پیش رفته بودم دیدنــــِ زائِر کربلا...گفتم که دعا کنه قسمتــــِ ما هم بشه...همون روز اومدم دانشگاه دیدم تبلیغاتــــِ اسم نویسی برای کربلا رُ زدن...دیروز رفتم اسممُ نوشتم...امیدوارم این دفعه دیگه ارباب ما ر ُ راه بده...

اگه خدا بخواد فردا می رم جلسه ی استعداد یابی...موسسه ی انشاء...اولین مرکز مشاوره و استعداد یابی بر اساس مبانی اسلامی...استاد طاهرزاده معرفیش کرده بودند...شاید بالاخره ما هم فهمیدیم به درد ِ چی می خوریم ُ چی به درد ِ ما می خوره...یا مُسَّبــِب الاَسباب...

اگه خدا بخواد هفته ی دیگه هم می رم جبهه های جنوب...دعا گو خواهم بود...باز هم حلال بفرمایید !

برای مدتی یا همیشه کامپیوتر وَ نت ندارم...پس فعلن خدا نگهدار...


وَ باز هم خدا خودِش دستمونُ گرفت وَ  داره تاتی تاتی از تو دَرّ ِه دَرِ ِمون میاره...لَکَ الحَمد...

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۰ ، ۰۹:۴۵
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

سه شنبه تو اتوبوس...فیلمـــِ مهمانخانه ای در برف رُ می بینم...فیلمی که مرگ وَ برزخ رُ به صورتــــِ عقاید ِ غربی نشون داده وَ نه عقایدِ اسلامی...آدم تو این مواقع نمی دونه چی بگه...از کم کاریــــِ حوزوی ها بگه که وارد ِ هنر نشدند...یا از کُلُنــیه سینما گران که فکر ِ خاصی رُ دنبال می کنند...وقتی هم که نقدش رُ تو اینترنت خوندم ُ متوجه شدم در شبـــِ شهادتــــِ حضرت صادق موسس مذهب شیعی از شبکه ۳ پخش شده بیشتر تاسف خوردم...

با فاطمه می ریم جاهای دیدنیــــِ شهر رُ می بینیم...سه تا جا هست که خیلی منُ ذوق زده می کنه...

+ کارگاه های گلیم و عبا بافیـــِ نائین...این کارگاه ها زیر زمینی اند...وقتی تو سرمای هوا رفتیم داخل وَ دیدیم که چون کارگاه تو خاکـــِ رس ساخته شده بود ُ نیازی به وسایلـــِ گرمایشی نداشت ُ گرمـــِ گرم بود...تعجب کردیم...توی تابستون هم خنکـــِ خنکـــِ...گلیم باف وقتی داشت با دستگاهش کار می کرد...یاد بچگی هام افتادم که مادر بزرگم ریسندگی می کرد ُ صدای دستگاهی که باهاش کار می کرد بهمون آرامش می داد...مثلـــِ لالایی می موند...

+ نارنج قلعه...قلعه ای به قدمتـــِ قبل از اسلام...البته الان دیگه ویرانه ای بیش نیست...اما حســـِ خوبی داشتم از این که به بنایی که مالــــِ ۲۰۰۰ سالـــِ پیش بود دست می زدم...کاه گل هایـــِ لایـــِ خشت ها رو می بینم می گم...فاطمه ببین کاهـــِ ۲۰۰۰ سالـــِ پیش !

+ مُصَّلی...یک بنای تاریخی...با آب انبار ُ دو بادگیر ِ خیلی زیبا...می ریم داخلش...اول که تو حیاتش قدم می زنیم...بوی دود ِ چوب من ُ می بره به حال ُ هوای روستا...داخلـــِ مصلی هم شکلـــِ خونه ی قدیمی رُ داره...به فاطمه می گم بیا از پله های دیوارش بریم بالا...می گه نه این جا شهر ِ کوچیکیه...مردم حرف در میارن... واقعن که !

بقیه جاهای شهر هم دیدنی بودند ُ زیبا...

فاطمه یه گلدونــــِ گل بهم داد...تا بزرگش کنم...

تنها عنصُرِ مُخِلـــِ امنیتـــِ من تو خونشون...ببری بود...یه پیشیه ناز...که قراره دو سه هفته دیگه چند تا نی نی پیشی به دنیا بیاره...وقتی می اومد طرفم کلی می ترسیدم !

از مهمان نوازیــــِ دوستــــِ عزیزم هم خیلی تشکر می کنم...

راستی یادم رفت...یه بادگیر تو نائین هست کج شده...فاطمه بهش می گفت پیزایــــِ نائین...


می خواستم کلی چیز میز ! بنویسم...اما همه اش از یادم رفت...

امروز کلن اعصاب ندارم وَ همچنان به درکـــِ اَسْفَلَ السافِلینــــ به قوتـــِ خودش باقیه...

خیلی چیزها دلم می خواد بنویسم...اما هم به خاطر ِ توصیه یک دوست که گفته مواظبــــِ خط دهی هات باش...و هم به خاطر ِ این که مسئولیتـــِ حرفامُ نمی تونم قبول کنم... و هم به خاطر ِ این که ممکنه این جا فیلتر بشه نمی نویسم...هر چند که آدم خفه می شه...اما خب نمی شه نوشت دیگه...

از عصبانیت هامم این جا نمی نویسم چون نمی خوام انرژیــــِ منفی به بازدید کننده ها ! وارد کنم !

با عرضــــِ معذرت نه حال داشتم رنگ ُ وارنگ کنم...و نه وقت...کلی کار دارم باید برم...

دیروز آخرین جلسه ی استاد بود...حیف...

رئیس: خجالت نمی‌کشی تو اداره داری جدول حل می‌کنی؟ کارمند: چکار کنیم قربان، این سروصدای ماشینها که نمی‌ذاره آدم بخوابه!

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۰ ، ۰۹:۵۵
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

می خواستم کلی چیز میز ! بنویسم...اما همه اش از یادم رفت...


سه شنبه تو اتوبوس...فیلمـــِ مهمانخانه ای در برف رُ می بینم...فیلمی که مرگ وَ برزخ رُ به صورتــــِ عقاید ِ غربی نشون داده وَ نه عقایدِ اسلامی...آدم تو این مواقع نمی دونه چی بگه...از کم کاریــــِ حوزوی ها بگه که وارد ِ هنر نشدند...یا از کولونیه سینما گران که فکر ِ خاصی رُ دنبال می کنند...وقتی هم که نقدش رو تو اینترنت خوندم ُ متوجه شدم در شبـــِ شهادتــــِ حضرت صادق موسس مذهب شیعی از شبکه ۳ پخش شده بیشتر تاسف خوردم...

با فاطمه می ریم جاهای دیدنیــــِ شهر رُ می بینیم...سه تا جا هست که خیلی منُ ذوق زده می کنه...

کارگاه های گلیم و عبا بافیـــِ نائین...این کارگاه ها زیر زمینی اند...وقتی تو سرمای هوا رفتیم داخل وَ دیدیم که چون کارگاه تو خاکـــِ رس ساخته شده بود ُ نیازی به وسایلـــِ گرمایشی نداشت ُ گرمـــِ گرم بود...تعجب کردیم...توی تابستون هم خنکـــی خنکـــِ...گلیم باف وقتی داشت با دستگاهش کار می کرد...یاد بچگی هام افتادم که مادر بزرگم ریسندگی می کرد ُ صدای دستگاهی که باهاش کار می کرد بهمون آرامش می داد...مثلـــِ لالایی می موند...

نارنج قلعه...قلعه ای به قدمتـــِ قبل از اسلام...البته الان دیگه ویرانه ای بیش نیست...اما حســـِ خوبی داشتم از این که به بنایی که مالــــِ ۲۰۰۰ سالـــِ پیش بود دست می زدم...کاه گل هایـــِ لایـــِ خشت ها رو می بینم می گم...فاطمه ببین کاهـــِ ۲۰۰۰ سالـــِ پیش !

مُصَّلی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۰ ، ۰۹:۳۴
مانا

بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

گــیجَم...گــُنْگــَم...مَنگــَم...

همه چی تو ذهنم به هم ریخته...مُتَلاشی شده...ویران شده...

شُدم مثلـــِ کاغذِ بی خَط...که ندونی از کُجاش شروع کنی به نوشتن...

شاید هم کاغذ ِ سیاه شده...که جایی واسه نوشتن نداره...

نمی دونم...

همین هم پریشونم کرده...

شَکْ سنگ لاخ ترین جاده ای یــــِ که تو زندگی "بایــد" طِی بــِشه...


+ یا دَلیلَ المُتَحیِّرِینَ ... یا اَمانَ الخائِفینَ ...

+ فِلَشَمُ  می گردم پیدا نمی کنم...یادمَم نمی آد کجا گذاشتمش...شاید هم پشتـــِ یکی از پی سی هایـــِ دانشکده زدم...نمی دونم کدوم یکیش...اصلن حالــــِ فکر کردنُ هم ندارم تا یادم بیاد...حالـــِ بیشتر گشتنم ندارم...

+ گاهی وقتا آدم باید بگه : به درکـــِ اَسْفَلَ السافِلینــــ

+ دو سه روزی دارم می رم...نائین...پیشــــِ دوستم...اگر برنگشتیم...حلال کنید...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۰ ، ۰۹:۳۰
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم... 


عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۰ ، ۲۲:۰۵
مانا

بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

+ پیام داد گفت اصفهانی ؟ می خوام بیام ... گفتم آره ... چه خوب ... منتظرتم...

وقتی رسید کلی هم ُ بغل کردیم ... گفتم خیلی دلم واست تنگ شده بود ... دو سالـــِ پیش رفتی ... نشستیم ُ از هر دری حرف زدیم ... از تمامـــِ حرفایی که تو این دو سال می تونستیم به هم بزنیم ُ پیشـــِ هم نبودیم که بزنیم ُ کلی خندیدیم ... از همون موقع هم محال بود من پیشـــِ مژگان برم ُ با دِلـــِ درد گرفته بر نگردم...از بس دختر شوخ طَبعـــِ ... منم که همیشه ... به جرز ِ دیوار که نه ... به خود ـ دیوارَم می خندم...

تا حرفامون کــِشید به حرفای فَلسَفی ُ به قولــــِ خودِش علمی ... خمیازه هاش شروع شد...

گفتم یادتــــِ اون موقع هام که با هم هر شب قرار می ذاشتیم ُ کتابای استاد ُ می خوندیم ... تا می ر ِسیدیم سر ِ این که بحث کنیم ، جناب ِعالی هر 30 ثانیه یه بار خمیازه می کشیدی...

گفتم یادتــــِ اومدی گفتی...ببخشید خانوم شما کتابایـــِ استاد ُ می خونید ؟ منم گفتم بله...گفتی می شه از این به بعد با هم کار کنیم ؟ گفتم خوشحال می شم...

گفتم یادتــــِ بعد ِ چند جلسه که با هم کار کردیم ُ با هم دوست شُدیم...گفتی فکر نمی کردم انقدر راحت ُ خوش خنده باشی...چون همیشه وقتی از دور می دیدمت فکر می کردم با یه آدمـــِ جدی و خشن سر ُ کار خواهم داشت...

گفتم یادتــــِ هفته ای یه بارم می رفتیم پیشـــِ شاگرد ِ استاد تا رفعــِ اشکال کنیم ... یه بار که رفته بودیم ...شبـــِش انقدر چرت ُ پرت گفته بودیم...انقدر جای ابنـــِ سینا ُ ملا صَدرا نظریه صادر کرده بودیم ُ نَظَراتــــِ اونا رُ رد کرده بودیم ُ کلی مسخره بازی در آورده بودیم که من وقتی از حاج آقا داشتم سوال می پرسیدم یاد ِ دیشب افتادم ُ پقی زدم زیر ِ خنده ُ آبــِروم رفت  ؟  تازه اون روز لبم زخم شد از بس لب گزیدم تا دیگه نخندم...

گفتم راستی از حاج آقا چه خبر  ؟   تو هم دستات ُ گذاشتی رو صورتت ُ گفتی وای نگو ... از بس پیشـــِش سوتی دادم ... گفتم هم دردیم...

گفتم  یادتــــِ  اردوی مشهد ؟  همه یخ زده بودیم  ؟  تو هم سر ِ پیچ روی برفا ُ یخا زمین خوردی ؟

گفتم نظریه ای که در مورد ِ نشئه و نشئاتـــِ جهان و مُرتاض ها دادیم  یادتــــِ  ؟

گفتم از اَبَر کوه ُ خونه ی خورشید خانوم ُ خونه ی آقا زاده که نشونم دادی چه خبر ؟

وای دُختر ... چه قدر دیشَب ُ امروز زود گذشت ُ باید بری ... باید دوباره دل بسپُریم به خاطره ها ... خاطره های رفته...

+ ساعت 5 ِ بعد از ظهر ِ ... مژگان قراره ساعت 7 - 7:30 برسه ... که من هنوز هیچ کاری نکردم ... یعنی نمی دونم باید چی کار کنم ... اولین بارمه که قراره واسم مهمون بیاد ... زنگ می زنم به مامان ... می گم مامان من چی کار کنم الان ؟  هنوز غذا هم درست نکردم ... واسم می گه چی کار کنم ... می رم بیرون خرید می کنم ... می آم ُ غذا درست می کنم ... و این موقَس که یه چیزی رُ تو درونم حــِس می کنم ... یه حـــِسی که تا به حال نداشتم ... حــِســِ شوق ... حـــِســـِ لذت ... از این که دارم واسه کسی که دوستِِش دارم آشپزی می کنم...میوه ها رُ می شورم ... سالاد ُ تزئین می کن ... همه جا رُ واسه خاطــِر ِ کسی که دوست دارم هر چه زود تر ببینمـــِش مرتب می کنم ... دیشب من بزرگ شدم ... دیشب یک حـــِس جدید خدا بهم داد ... دیشب فهمیدم لذتـــِ دوست داشتن رُ ... لـــِذَتـــِ تلاش ، برای خدمت کردن رُ ... برای شاد کردنـــِ دلی رُ ... برایـــِ راحتی ُ آرامـــِشـــِ کسی رُ ... تازه اگه سر منشا ِ  این حــِسا  ، نیتـــِ الهی باشه که نور ِ علی نور می شه... دیشب نیم وَجَب بزرگ تر شدم...

ممنونم خدا...

+ برداشتــــِ آزاد ، ممنوع...


16:17=> ئه امروز اولـــِ اسفند ِ ؟ !

16:27=> دلم گرفته...مثلـــِ آسِمونـــِ اینجا...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۰ ، ۰۹:۵۱
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم... 

شیشه ی پنجـِره را تمیز کرده بودم ... اشک هم نمی ریختم ... می خواستم قدم های آخَــرَت را واضـِح ببینم...


+  تو زندگی بعضی جاها هست که لازمه آدم چشماشُ ببنده ُ بره جلو ... یکی از اون جاها ...سلفـــِ دانشگاست  !

+ انقد مزه می ده کلیدت تو جیبت باشه ... یه ساعت پشتــِ در ، واسه پیدا کردنـــِ کلید از تو کیفت نمونی...

+ ضد حال یعنی این که ... عمری تو دانشگاه جزوه هاتُ با خودکارایـــ ِ دوازده رنگ بنویسی ! اما جَخْ همون روزی که استاد ِ محترمـــِ فیزیکـــِ جامد داره انواع شبکه های بلوری رُ درس میده ... جامدادیتُ جا گذاشته باشی ُ مجبور شی ... همه اشونُ با خودکار ِ آبی بــِکِشی...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۰ ، ۱۶:۵۵
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

وَقتی که آدم نوشتَنَش نمی آیَد...


+ نیس خیلی به درد بُخور می نویسَم !

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۰ ، ۲۱:۰۸
مانا

بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

آمده ای وَ نِشسته ای کنارم...

می گویی : بانویـــِ آذریــــِ من*... دِلــِ باد را به دست آوَردَم...

می گویَم : می دانم...

بعد از رفتَنَت...کوی به کوی...برزَن به بَرزَن...آواره خواهد شد...قاصِدَکــــِ دلتنگی هایـــِ من که تمامی ندارد...باید راضی باشد...

*. مراجعه کنید به کتابـــِ "یک عاشقانه ی  آرام " از نادر ِ ابراهیمی


+ دیروز کنکـــور ـ من بود...امروز کنکــور ـ بَرادَر...

+ بـَــهـــــار می گـــه کــِی بــه سلامتی می آی ایران ؟ ! واست از کربــلا چادُر آوُردم...

+ گـــاهی هم می شود مثـــلـــِ یک عدد دانِشجـوی آدم...نِشَست وَ دَرس خوانْـــد...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۰ ، ۱۹:۲۸
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...
بعد از جلسه ی  معماریـــِ مسجد ِ جامِع...از کتابخونه میام بیرون...
هوایــِ سرد ُ بارانِـ شَدید...مانع می شه از این که  برَم اون جایی که می خواستم...تو راهِـ برگشتِـ خونه...خاطراتم به ذهنم هجوم می آرن...اولین باری که اومدم کتابخونه ی شهرداری...سالِـ 85 بود...مِهر یا آبانِـ 85...با یکی از دوستام اومده بودیم جلسه ی هفتگیـــِ انجمنــِ نُجوم...یادم هست...اون شب هم مثلِـ امشب سرد بود...سرد بود ُ خیس ُ پاییزی...سالِـ 85...
مثلِـ منِـ او که از "سالِـ هزارُسی صد ُ دوازدهِـ شمسی.یک خیابان که با سه خیز می شد از یک طرف به طرفِـ دیگرش جَست"شروع می شه
...من هم از 85...شروع می شم...از سالِـ هزارُسی صد ُ هشتادُ پنج... از اِصفَهان...اما اِصفَهانِـ من یک خیابان ندارهِـ....همه جایــِ اصفهان برایــِ من یک خیابانِـ که می تونم با یک خیز ِ دل از یک طرف به طَرَفِـ دیگش برم...

سال ِ هزارُسی صد ُهشتاد ُپنج...سال ِ هزارُسی صد ُهشتاد ُپنج در قلبــِ من...حتا تر سال ِ هزارُسی صد ُهشتاد ُپنج قلبــِ من...سال ِ هزارُسی صد ُهشتاد ُپنج با پنجــِـ وارونه...

همه چیز ِ امشَب مثلِـ اون شبــِ به جز این که...اون شب...خِیابان های اصفهان برای من یک خیابان نبودند که بتونم با یک خیز ِ دل از یک طرف به طَرَفِـ دیگش برم...سَرد بودند ُ غریب...

بارونِـــ تُندی می باره...وَ من انقدر غرقـــِ لذت شدم که اصلَن متوجه نمی شم لِباس هام خیس شدنُ باید اضافه بشن به اون همه لباسی که تلنبار شدن برای شستنُ...حتا به این هم فکر نمی کنم که چادری که تازه دوخته ام ُسر کردم به اتوبوس گیر کردُ پاره شد ُدیگه نمی شه سر کرد...

√ روز نوشت در ادامه مطلب...

وا یعنی چی؟...چرا لینکـــِ ادامه ی مطلبم خود به خود پاک شده...من که بهش دست نزده بودم...عجیبه...


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۰ ، ۲۰:۰۸
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

می پُرسِـ شیری یا روباه ؟ می گم تَوَکَّلْتُـ عَلَـ الحِیْدَرْ شیر...


وَقتی تِرافیک خیابونُ بَند آوُرده ُ مشاهِده می شه که فقط تَک ُ توک ماشینی از زیر گُذَر ِ همین خیابون رد می شَن...

اصلَنَم ایرادی نَداره که آدَم پی به اَندَک اشتِباهِـ صورَت گرفته در طراحی ِ این زیر گُذَر ببَره...چون این قَدر این اِشتِباه ناچیزه که به قول اصفَهونیا ! طوری نیست...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۰ ، ۱۲:۴۷
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...

ما که رفتیم ،

مادر ِ پیری دارم وَ یک زن وَ سه بچه ی قد ُ نیم قَد .

از دار ِ دنیا چیزی ندارم جز یک پیام :

قیامت ، یقه تان را می گیرم اگر ولی ِ فقیه را تنها بُگذارید .

قسمتی از وصیت نامه ی شهید مجید ِ مُحَمَدی


+ نیازی به توضیح نیست .


عــــــــــلی عـــــــــــلی...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۰ ، ۲۱:۳۹
مانا
بســــــم الله الرحـمـــــن  الرحیــــــــم...

" فار ِغ " از همه ی قیل و قال های پوشالی ِ 25 بهمن ماه که بعد از فتنه ی 88 شروع شد وَ " بی ربط " به ماجراهایی که در این روز ، بین ِ جوان ها می گذرد...25 بهمن ماه برای من روز ِ سیب ِ قرمز است...نه  روز ِ قلب ِ  قِرمز...فقط سیب ِ قِرمِز...

عــــــــــلی عـــــــــــلی...


بَعْدَنْ نِو ِشْتْ :

برداشت ، آزاد نیست...کات...


+ اگر مشاهده کردید که سدی ، معبری ، خیابانی ، جایی ، در ایران ! آسفالت کشی شده است _بلا استثنا_ ظرفـــِ مدتـــِ 1 الی 7 روز ، منتظر ِ کلنگ زنی در آن نواحی باشید ! 28/11/90

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۰ ، ۲۳:۴۲
مانا