...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

۶ مطلب در مهر ۱۳۸۸ ثبت شده است

وقتی دلم از هرم حضور "او" در لحظاتم می سوخت و ضربان قلبم هم آهنگ با لرزش اشک در چشمانم می تپید...معنای زنده بودن و جان داشتن را فهمیدم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۸۸ ، ۱۸:۲۱
مانا

ببین...راحت و ریلکس دوست داشته باش...فقط همین...به همین سادگی...

........................................................

* . الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها ..... که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها

ج * .  چه خوش است جان سپردن اگرش تو می ستانی

** . دلتنگم...دلتنگ شب جمعه...گلزار...نوای دلربای دعای کمیل...کنار مزار پاک سید محمد علی...صد حیف که این هفته اون جا نیستم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۸۸ ، ۱۶:۱۱
مانا
هیچ چیزی رو بدوون اثبات عقلی و منطقی نمی تونست قبول کنه...هیچ وقت به مفاهیمی که نیازمند درک و شهود بودند به طور مستقیم نرسیده بود و

همیشه باید براش اثبات می شدند تا توی دلش جا باز می کردند...حالا نوبت این شده بود که عشق و عاشقی رو اثبات کنه یا براش اثبات کنند...دنبال جواب

سوالاش می گشت...عاشق چرا عاشق می شه...چه چیزی در معشوق می بینه که عاشق می شه...به خاطر چه چیزی عاشق می شه...برای خودش...یا برای

معشوق... اصلا اگر به خاطر معشوق باشه مگر معشوق نیازمنده به عاشقه...عاشق نیاز به عشق داره یا نیاز به معشوق...این نیاز چه نوع نیازیه...صبر

کن...کجا...وایستا...اصلا تو می دونی عشق یعنی چی...سوالاتی که پی در پی در ذهنش صف می بستند و منتظر بودند که بهشون جواب داده بشه...فکر

می کرد که جواب دادن به این سوالا می تونه مانعی که سد راه دلش بود رو برداره...

........................................................

*.خواستم بگم زهی خیال باطل...اما..." " در هیچ چارچوبی نمی گنجد...

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۸۸ ، ۰۷:۲۴
مانا
از وقتی باهاش آشنا شده بود...همه اش به این فکر می کرد که این قضیه اتفاقی نمی تونه باشه...پس باید بهش فکر می کرد و ازش نتیجه ای می گرفت...تنها چیزی که با فکر های پی در پی به ذهنش می اومد آیه ی "وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاء عِندَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ"...داشت به این فکر می کرد که حضورش رو باید توی زندگیش احساس کنه...بهش می گفت "من که تو رو نمی شناختم... من که از حضورت خبری نداشتم... خودت اومدی و پاتو گذاشتی تو زندگیم...یعنی این که می خواستی که تو زندگیم باشی و حالا هستی و این منم که حضور تو رو درک نمی کنم...باید باشی...باید ببینمت...باید حست کنم...اما...

داشت با ذهن فیزیکیش تجزیه و تحلیل می کرد که توی این سه سال چند میلیون سال نوری اوج گرفته... اونم با سرعت در امتداد محور y ...یعنی بیشینه ی سرعت ممکن به سمت بالا...اما به اقتضای همون شور جوانی امیدوار بود...حتی به این هم فکر کرده بود که توی اون یه تیکه جایی که کنارش خالی دیده بود باهاش تا ابد هم آغوش بشه...بهش گفته بود خودت که می دونی من نقطه ی شروعم با نقطه ی شروع بقیه فرق می کنه...بقیه لحظه ی روییدن عشق رو دارن...اما من ندارم...تو باید منو بار بیاری...نور عشق رو در دلم بکاری...می خواست اون همه چیزش باشه...لحظاتش رو غرق در نور حضورش بکنه...ازش یه قولی خواست...خواست که همیشه در همه ی لحظات زندگیش باهاش باشه...خودشم باید قول می داد...قول داد که بخواد که اون توی همه ی لحظات زندگیش باشه... حالا..."او" هست...همیشه همراهش هست...منتظره که حضورش رو عین حقیقت درک بکنه...منتظره...

....................................................................................................

*.اولش خیلی سخته این که راهت...خودت...از بقیه جدا باشه...یعنی از طریق یه راه دیگه به یه نتیجه بخوای برسی...خودت رو غریب می دونی...شاید هم عجیب...اما این که مطمئن باشی اون راه هم حتما تو رو به اون جایی که می خوای می رسونه...دیگه هیچ نگرانی نداری...نگران نیستی که حالا دیگه خودت داری می ری دنبال عشق...عشقی که صدات زده...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۸۸ ، ۰۹:۰۲
مانا
داشت آروم آروم و قدم زنان از کنار شهدا رد می شد... تو دلش داشت به عظمت شهدا فکر می کرد و طعم شیرین زنده بودنشون...یک دفعه ناله های یک مادر شهید رو شنید که دلش رو به لرزده در آورد...به سمت صدا رفت... مادر داشت های های گریه می کرد ...پیش خودش فکر کرد بی حکمت نبوده که این صدا رو شنیده و اومده به سمتش...رفت سر مزار و نشست...نگاهی گذرا انداخت به عکس روی مزار...نوجوانی کم سن و سال بود...تعجب کرد آخه این جا که قطعه ی شهدایی هست که اواخر شهید شدند پس چرا مزار این نوجوان این جاست...توجهی نکرد و هم نوا با مادر شهدا ناله سر داد...مادر بعد از این که درد دل های جانسوزش رو با پسر رعنا و رشیدش کرد رفت و اون تنها موند با شهید نوجوان... حالا دیگه می خواست نوشته های روی مزار رو بخونه... عروج عارفانه جهاد گر بسیجی...شهید سید محمد علی شاهزیدی...این جهادگر 17ساله بسیجی در تیرماه 1385در حال انجام ماموریت سازندگی در حین امداد به بسیجی در آب افتاده، غریق آب های خروشان جاری از زردکوه شد (این قسمت عین متن روی مزار نیست)...آن فروریخته گل های شقایق در باد...کز می ناب الهی همه مدهوشانند...نامشان زمزمه ی نیمه شب مستان باد...تا نگویند که از یاد فراموشانند...(شعر روی مزار)

جرقه ای زده شد...خدای من...شهیدی هم سن او...شهیدی که با او و همراه او در این جامعه زندگی کرده ولی شهید وار زندگی کرده...زل زد به عکس شهید...چشماش برقی زد...حالا دیگه یارش رو پیدا کرده بود...یارمی شهید سید محمد علی شاهزیدی...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۸۸ ، ۰۸:۰۳
مانا
 

هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن...

پس با نام "او"

 و از بابت "سلام قولاً من رب الرحیم ... "

" سلام"

.

.

.

" عبور باید کرد...
و هم نورد افق های دور باید شد...
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد...
 و عبور باید کرد... "

گل واژه هایی که در حساس ترین لحظات زندگیم نجاتم دادند... عبور باید کرد...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۸۸ ، ۰۷:۴۷
مانا