...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

سال نو که نه بلکه روز از نو روزی از نو !

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۰۳
مانا

اولاً من انشایم را با نام خدایی که جهان و جهانیان را با نظم و شکوه آفریده است شروع می کنم.


با دیدن این عکسا، که از دفترچه انشاء زهوار درفته ای گرفتم که تو اسباب کشی اخیر از توی آت و آشغال ها و کاغذ های باطله پیدا کردم و نمی دونم هم مال کدوم سال دبستان و احیانا راهنماییم هست،متوجه می شید که من عجب اعتماد به نفسی دارم که می خوام نویسندگی یاد بگیرم !





یاسر یاسر میثم...میثم به گوشم...این جا نقل و نبات می ریزن وحشتناک...کبوترا رو بفرستید !
واللللا..آخه مردم آزاری هم حدی داره...متاسفم که مردم ما این قدر بی شعورن که مراعات هیج چی رو نمی کنن...گوشم رفت از این همه صدای بمب و خمپاره و ترقه...عجب بساطیه ها...حقتونه که اون دنیا تو آتیش حق الناس هایی که امشب واسه خودتون جمع می کنین بسوزین !

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۴۵
مانا
دانشگاهمون قراره از 21 ام تا 27 ام ببره اردوی راهیان نور. منم اسم نوشته بودم اما حال مامانم  خراب شد و الآن نیاز به مراقبت داره برای همین امشب گفتم اسممو خط بزنن...

شاید تا به حال تنها تصمیم درستی که توی زندگیم گرفتم همین باشه !

*.حضرت حافظ
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۰۲
مانا

مامانم خیلی مریضه

فقط می تونم بگم که برای شفاءش خیلی دعا کنید.


تو این عمر نزدیک یک ربع قرنیم فقط تا تونستم اذیتش کردم هیچ وقت هم نمی تونم جبرانش کنم هیچ وقت !

یادمه وقتی بچه بودیم و بابام پیشمون نبود و مامانم مریض می شد، همه ی همسایه ها می اومدن کنارش جمع می شدن و ما رو دلداری می دادن و می گفتن تو همیشه مریضی هاتو بزرگ می کنی چیزی نیست که خوب می شی ! یا زنگ می زدیم به خاله و داییم اینا، اونا می اومدن پیشمون. خیلی لحظات سختی رو سپری می کردیم. تو خودمون کز می کردیم و مامانم می گفت خدایا یعنی می شه زنده بمونم و بزرگ شدن و دانشگاه رفتن بچه هامو ببینم؟ روضه می خوند و گریه می کرد ما هم نمی دونستیم باید چی کار کنیم !
گاه گاهی فقط می تونستیم بگیم مامان تو که چیزیت نیست ببین  همسایه ها هم می گن که حالت خوب می شه !
حالا دیگه از اون موقع ها ده پونزده سال می گذره.شکر خدا بابا پیشمونه و داداش بزرگ شده، اما حتی وقتی برای چند لحظه هم خونه نباشن و حال مامان خراب بشه باز هم همون احساس تنهایی های دوران بچگی می آد سراغم. دوس دارم باشن و بگن چیزی نیست، دوست دارم حالا که نه همسایه ای داریم و نه خاله دایی ای نزدیکمون هست، باشن و به جای همسایه ها و فامیل، برای حرف مامانم که این دفعه می گه خدایا یعنی می شه زنده بمونم و سروسامون گرفتن بچه ها مو ببینم، بخندن و بگن یادته اون موقع ها هم که مریض می شدی از این حرفا می زدی؟ چیزی نیست و حالت خوب می شه...کاش این دفعه هم واقعا چیزی نباشه و حالش خوب بشه...

*.حضررت عباس یادته؟ من که یادمه.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۲ ، ۱۹:۵۶
مانا

امروز و دیروز توی یه کارگاه آموزش مقاله نویسی آی اس آی شرکت کردم.خدا رو شکر محتویاتش خیلی عالی بود مدرسش هم عالی تر ! جناب مهندس سید یحیی موسوی

البته اصل حرفم در مورد این کارگاه نیست...

یادمه تابستون که اسمم از حوزه در اومد و قرار شده بود یک سری رضایت نامه هایی رو از محل دوران تحصیل جمع کنم و براشون بفرستم رفتم دبیرستانی که اونجا یه زمانی درس می خونم مدیر رو دیدم و صحبت کردم و گفتم که برای چه کاری اومدم از موقعیت و شغل و تحصیلاتم پرسید و گفت خانوم عباسپور رو که می شناختی گفتم بله. هم کلاسیم بود  و می دونستم که رتبه ی 5 کنکور شده بود و  مهندسی برق می خوند. گفت مقاله هاش رو چند تا دانشگاه آلمانی پذیرش کرده و من با چند تا حساب کتاب انگشتی متوجه شدم که در اون دورانی که سرم رو زیر پتو می کردم و به خاطر بعضی از خیالات و توهماتی که الآن متوجه شدم با صبر کردن همه اش می تونست برطرف بشه گریه می کردم و گریه می کردم و گریه می کردم و سر درد می گرفتم و می خوابیدم ایشون مقاله می نوشت و خلاصه تا ما لیسانسمون رو بگیریم ایشون فوقش رو هم تموم کرده و مقاله های جور وا جور هم نوشته تا این که دو سه هفته پیش شنیدم که دانشگاه آلمانی پذیرشش کرده و داره اونجا درس می خونه.

یکی دیگه از هم کلاسی های دیگه ام که دیگه ترکونده وقتی دیدم ارجاعات مقاله هایش حدود 110 تاست نزدیک بود شاخ در بیارم !

یکی دیگه از هم کلاسی های دانشگاهیم رو چند وقت پیش توی فیس بوک دیدم هم ورودی بودیم خلاصه تا ما لیسانسه رو بگیریم ایشون هم فوقش رو گرفت و از یکی از دانشگاه های آمریکا پذیرش گرفته و داره اونجا پی اچ دی می خونه البته بگذریم از عکس های بی حجابش تو آمریکا که گذاشته بود توی فیس

وقتی این چیزا رو می شنوم اول از همه یک حسرت عرفی که ناشی از تلقین ها و انعکاس های دیدگاه های دیگران در من هست برام پیش می آد اما آخرش می گم که چی؟ اصلا برام قابل هضم نیست مثلا اون هم کلاسی دوران دبیرستانم که چقدر زرنگ بود توی درس و این همه شب تا صبح تلاش کرده درس خونده و خودش رو به اون جایی رسونده که بره و از دانشگاه معتبر پذیرش بگیره مثلا با چه انگیزه ای این کارو کرده که به کجا برسه به پول ؟ به شهرت؟ به مقام؟ ارضاء روحیه ی علم طلبی؟ یا به چی؟ چطور تونسته شب ها بیدار بمونه بی خوابی ها بکشه دوندگی بکنه آزمایش بکنه آزمون خطا بکنه این مجله اون مجله تا مقاله اش پذیرش بشه اما من نمی تونم واقعا نمی تونم دو ساعت از خوابم کم بذارم چون هم کل سیستم بدنم به هم می ریزههم واقعا نمی دونم برای چی باید این کارها رو بکنم !

یا وقتی توی این کارگاه بودم و مدرسش هم عضو بنیاد ملی نخبگان بود و قریب سی چهل مقاله ی آی اس آی داشت همه اش داشتم به این فکر می کردم که به خاطر چه چیزی این همه تلاش کرده تا به این جا رسیده؟

توی جو کارگاه قرار گرفتم و تا حدی برام مرحله ی مقاله دادن و این ها جا افتاد و یاد حرف های استادمون توی کلاس افتادم که هر موضوعی که توضیح می داد در کنارش می گفت از این موضوع می شه یه مقاله ی خوب در آورد گفتم خب خوبه من هم بیوفتم توی این کار و شاید تونستم یه مقاله ای بنویسم اما بلافاصله یه حس قوی تو درونم بهم گفت که چی؟ آخه بری مقاله بنویسی که چی بشه حتی اگه با مقاله نوشتن راه از دکترا قبول شدنت رو هموار می کنی اما باز هم این که چی وجود داره رو نمی دونم چطور می تونم این مسئله ی بغرنج و دردناک رو با خودم حل بکنم.

فکر می کنم این ها یک جوری به پوچی رسیدن باشه. من دور خودم رو خیلی شلوغ کردم که خیلی هم خوبه اما واقعا هیچ هدف و انگیزه ای ندارم تا توی این کارها پیشرفت کنم تنها هدفم این شده که یه جوری وقتم رو سپری کنم و این کارهایی که انتخاب کردم رو یه جوری لب مرزی پاس کنم بره.

درس های دانشگاهم هست که خیلی منبع خوبیه برای تحقیق و پیشرفت درس های حوزه همین طور. یا حتی کلاس های آموزشی دیگه ای که می رم هم همین طور این پتانسیل رو دارند که من در اون ها پیشرفت کنم و خودم رو به نقطه ی خوبی برسونم اما واقعا هیچ هدفی ندارم و نمی دونم برای چی باید انقدر تلاش بکنم تا توی یه موضوعی بهترین بشم !

خدایا مددی !

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۵۲
مانا

دلم واسه این جا تنگ شده بود...

بعد از حدود دو سه هفته ی بسیار خسته کننده و هیجان انگیز و وقت گیر خدا رو شکر یک چند لحظه ای وقت پیدا کردم تا بیام و این جا بتونم بنویسم !!!

این خیلی خوبه که آدم انقدر سرش گرم باشه که به مسائل منفی فکر نکنه اما این وحشتناک بده که آدم انقدر سرش گرم باشه که به مسائل مثبت هم نتونه فکر بکنه

 حیف که اون قدر از اون چیزهایی که می خواستم بنویسم گذشته که یادم رفته !

اصولا آدمی هستم که نت اومدن حس و حالم رو خیلی خراب می کنه خدا رو شکر که سرم انقدی گرم شده که نیام و حال و هوام هم کمتر خراب شه !

حالا یه نمونه از سرگرمی های این چند وقت رو محض ثبت شدن در دفتر خاطراتم یعنی اینجا عرض می نمایم !

خب یکی بود یکی نبود !

هفته ی پیش یک سری امتحان قم داشتم شنبه و دوشنبه...جمعه شب رفتم موندم تو خوابگاه با دوستم چقدر حس و حالش خوب بود یاد دوران خوابگاه نشینیم افتادم شنبه امتحانم رو که دادم برگشتم خونه چون هم کلاس دانشگاه داشتم هم کلاس زبان

تصمیم گرفتم دوشنبه صبح راه بیفتم دوباره برم قم که برسم به امتحان بعد از ظهرم اما وقتی دیدم یک شنبه کلاس های بعد از ظهر دانشگام تشکیل نمی شه و ساعت چهار به بعد هم دو تا کلاس  رفع اشکال گذاشتند همون موقع حرکت کردم به سمت قم چه حرکت کردنی

ساعت دوازده که شد کلاس دانشگاه رو نیمه کاره گذاشتم به امید این که ساعت 12.05 دقیقه برسم به سرویس دانشگاه تا مترو،حالا نگو سرویس ها زمانشون عوض شده شده 12.15 انقدر حرص خوردم که من زودتر اومدم بیرون اما هنوز بچه ها توی کلاسن و دارن درس گوش می دن 12.15 شد سرویس نیومد و من هی دارم جلز ولز می کنم 12.125 سرویس اومد دوستم هم که سر کلاس بود پیداش شد حالا من هم از این ناراحتم که الکی کلاسو از دست دادم هم از این که سرویس چرا دیر کرده نگو فکر می کرده که باید 12.20 بیاد خلاصه رفتیم مترو. هم مترو کرج اومده بود هم مترو تهران دوستم دوید رسید به مترو تهران من نرسیدم به مترو کرج ! خلاصه این که اون باز هم جلو افتاد و من هم اونجا یه ربعی منتظر شدم تا مترو بیاد. همه اش هم داشتم حرص می خوردم و به این فکر می کردم که اصلا وقتم برکت نداره کسی که وقتش برکت نداشته باشه به هیچ دردی نمی خوره

رفتم سوار خط های شهریار شدم و اون میدونی که می رفت قم منتظر اتوبوسای قم شدم اما انگار نه انگار هیچ اتوبوسی رد نمی شد تاکسی ها هم که خیلی گرون می گرفتن خلاصه خدا رحم کرد و ساعت دو و نیم اتوبوسی اومد و سوار شدم ساعت نزدیک های چهار بود که عوارضی قم نگه داشت اتوبوس هم داشت می رفت کاشان پیاده شدم می خواستم بپرسما فقط همین جا نگه می دارید یا جلوتر هم جای پیاده شدن هست(شاید هم اصلا نبوده نمی دونم) که نپرسیدم پیاده شدم حالا مگه تاکسی اتوبوسی اون طرفا پیدا می شه؟ اصلا منم که نمی شناسم اونجاها رو یه کمی صبر کردم به دوستم که تو خوابگاه بود زنگ زدم گفتم چی کار کنم می خواستم به کلاس رفع اشکال برم نشد به یکی دو تا از دوستای توی قم ام زنگ زدم که بپرسم اینجایی که من پیاده شدم کجاست وسطش قطع کردم بی خیال شدم

یه کمی قدم زدم و فقط داشتم حرص می خوردم که چرا وقت های من الکی داره هدر می ره ساعت چهار و ده بیست شده بود یه راننده ای اونجا با ماشینش قیسی و برگ و اینا می فروخت خداخیرش بده گفت خانوم منتظر کسی هستید اولش محل نذاشتم گفتم آره قراره بیان دنبالم بعدش چند بار هم پرسید گفتم می خوام برم 72 تن گفت خانوم 72 تن که 500 ششصد متر پایین تره پیاده هم می تونی بری خلاصه ما پیاده رفتیم و رسیدیم اونجا و سوار ماشین شدم و جلوی حرم پیاده شدم و باید می رفتم اون طرف حرم ! تا سوار تاکسی های زنبیل آباد شم انقدر ناراحت بودم که اصلا نرفتم زیارت و نه سلامی نه علیکی طلبکار بودم دیگه کلی ! خلاصه ساعت دقیقا شش و ربع وقتی که کلاس رفع اشکال اولی تموم شد . رسیدم با خدا قهریده بوده همه وایستادند نماز جماعت منم با خودم گفتم نمی خونم چه فایده ! خلاصه با خدا قهر بودم و کلاس بعدی رفع اشکال رو هم سر کردم و رفتیم خوابگاه

خب قصه ی ما داره کم کم به آخر می رسه خلاصه به امر خدا باهاش آشتی کردم و به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت نباید حرص بخورم چون وقتی حرص می خورم و نگران چیزی هستم همه چیز به هم می ریزه !

یه کار خیلی سنگین برداشته بودم اشتباه از خودم بود سبک سنگینش نکرده بودم مثل چی توی گل گیر کرده بودم نمی تونستم هفت هشت ماهه هم تمومش کنم اما ازم می خواستن کمتر از پنج ماهه تموم کنم و تحویل بدم دیدم نمی شه اما به اجبار قبول کرده بودم خدا به خیر کرد و یه کاری کرد به هم بخوره وگرنه خیلی از برنامه هام عقب می افتادم خلاصه این که بچه ها ! درس بعدی که گرفتم و امیدوارم بعد از این هرچند که خیلی دیره اما بتونم بهش عمل بکنم اینه که همه چیز رو باید خیلی دقیق پرسید و خیلی دقیق هم روش فکر کرد و بعد هم خیلی تصمیم گرفت !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۰۷
مانا