...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

۹ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

از خودم بی خود شدم دیدم تو رو

تو نگاه کردی و فهمیدم تو رو
عاشقم عادی که نه، دیوونه وار

چی میدونی از یه قلب بی قرار
دلبری، دل میبری، دل میشکنی

کی میفهمی آخرین عشق منی
میدونی خوبیش کجاست این رابطه

هر کیو غیر خودم پس میزنی
دیوونه بازی یعنی همین که

من باشم و تو باشی و بارون بگیره
دیوونه یعنی اون آدمی که

یک لحظه دور باشه ازت حتما بمیره
اصلا تو چی میدونی از کسی که

داره تو دلواپسی قلبش میگیره

ریشه کن تو استخونم با چشات

هی بزن آتیش به جونم با چشات
بهترین لبخند دنیا مال تو

خوبه حالم وقتی خوبه حال تو
قصه از قلبم بگه جونم برات

به چه آهنگیه توی خنده هات
مثل یه فیلم رمانتیک قشنگ

عاشقونست ابتدا تا انتها


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۷ ، ۰۲:۱۴
مانا

صدای آلارم پیام گوشی ام را که می شنوم سریع به سمتش می روم و پیام را می خوانم.

- داغون داغونم می خوام برم سفر تا حالم خوب شه دعا کن جور بشه هفته ی دیگه موقعیت خوبیه اگه رئیسم اجازه بده با دوستام هماهنگ می کنم بزنیم به کوه

می گویم فکر خوبی است و ان شاء الله موافقت رئیس را به دست خواهی آورد. چند روزی به همین منوال می گذرد و پیام هایی از این دست زیاد رد و بدل می شود

- این سفرو باید برم خسته ام نیاز به استراحت دارم اونم تو ییلاق اون جا رو خیلی دوس دارم دعا کن

من هم دوباره همان حرف ها را می زنم و منتظر خبرهای بعدی اش می مانم.

- رئیسم موافقت کرد خیلی خوشحالم با بچه ها نشستیم برنامه ریختیم. قراره یه ماشین امانت بگیریم بریم تا پای کوه بعدش با ماشینای مخصوص کوه بریم بالا یکی دو روزی بمونیم و بیایم پایین چند تا شهر اطراف رو هم گشتی بزنیم و برگردیم. ماشینو هم قراره یکی دیگه از رفقا امانت بده بهش گفتیم روزی صد تومن می دیم.

می گویم چقدر خوب حتماً خوش خواهد گذشت و با خاطرات خوب و انرژی مضاعف برمی گردی.

یک روز مانده به موعد سفر تاریخ دقیق حرکتش را می پرسم.

- حالم گرفته اس اونی که قرار بود ماشینو امانت بده می گه نمی تونم بدم مشکلی واسش پیش اومده نباید بهش رو می انداختم

ابراز ناراحتی می کنم و می گویم حیف شد این همه منتظر بودی این سفر را بروی. سعی کن از دست ندهی هر طوری شده برو. حتی شده با اتوبوس هم بروید اما کنسل نکنید

- دنبال یه ماشین دیگه ام همه مون نذر کردیم که جور بشه. به چند نفر سپردیم فردا مشخص می شه که می دن یا نه

می گویم ان شاء الله که خدا راضی شان می کند و تو هم به آرزویت می رسی. نگران حالش هستم برای همین زود به زود ماجرا را پیگیری می کنم و خبر از ماشین می گیرم.

- از دو نفری که بهشون سپرده بودیم یکیشون که جواب نه داد اون یکی هم هنوز معلوم نیست دعا کن جور بشه

دوباره خبر جور شدن ماشین را پیگیری می کنم و می گوید هیچ خبری نیست. تقریباً به این نتیجه رسیده ام که این سفر کنسل شده است. با او درباره ی این که هفته ی دیگر چه برنامه ای دارم صحبت می کنم که می گوید ماشین جور شده است.

ابراز خوشحالی می کنم و می گویم خیلی خبر خوبی است و امیدوارم بهترین سفر زندگی ات را داشته باشی و خیلی به تو خوش بگذرد.

لوازمی  که لازم دارد را لیست می کند و من هم آماده می کنم. چندین قلم را که نیاز به خریدن دارد را می روم از بازار خریداری می کنم.

- خیلی زحمت کشیدی دستت درد نکنه

می گویم این ها را با عشق خریده ام و با آرزوی این که سفر خوبی داشته باشی

روز حرکت که فرا می رسد می گویم تمام تلاشت را بکن تا سفر لذت بخشی داشته باشی و اگر آنتن داشتی لحظات خوشی ات را با من هم در میان بگذار و عکس هایش را بفرست. ذوق می کند و چشمایش می درخشد و می خندد و چشمی می گوید و خداحافظی می کند و می رود.

بعد از نصف روز زنگ می زند.

- بالای کوه رسیدیم، هوا عالیه، آسمونم صافه، برفی نمی باره، خبری هم از ابر و باران و کولاک نیس. می خوایم بریم آتیش روشن کنیم.جات خیلی خالیه

می گویم حیف شد من نتوانستم بیایم و هوای به این خوبی را از دست دادم. عکس هایش را هم برایم بفرست.

عکس ها را که باز می کنم تا لبخندهایش را می بینم که مدتی بود محو شده بود جان تازه ای می گیرم. لبخندهایی که از سر خوشحالی و امید و لذت است.




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۷ ، ۱۲:۲۵
مانا
در اتاق را باز کرد و بیرون آمد. روی ایوانی که سقفش با چوب پوشیده شده بود و کفش یک موکت نازک چرک مرده قرمز رنگ و رو رفته ای پهن شده بود، ایستاد. چشمانش را با دستانش مالید و هر چه سعی کرد کامل بازشان کند نتوانست. خمیازه ای کشید و نشست روی پله ای که ایوان را به حیاط می رساند. قطره های آب از سقف ایوان آرام آرام چکه می کردند. تا آفتاب نمی آمد بارانی که دیشب باریده بود را نمی خشکاند. دستش را دراز کرد و چکمه اش را که به دیوار تکیه داده بود برداشت. یادش رفته بود آن ها را روی ایوان بگذارد. داخلش پر شده بود از آب. آن ها را برگرداند و آبشان را خالی کرد. کمی تکان داد تا باقیمانده ی آب ها هم بیرون بریزند. نمی توانست صبر کند تا کاملاً خشک شوند. هوای سحرگاهی هم سرد بود و سوز داشت. چکمه ای پلاستیکی که نمی شد گذاشتش روی بخاری هیزمی که در گوشه ی اتاق بود. همین طور بدون این که جوراب بپوشد پوشید و راه افتاد سمت شیر آبی که در گوشه ی حیاط بود. شیر آب را باز کرد و در مشت هایش ریخت و به صورتش پاشید. آب به قدری سرد بود که کاملاً خواب از سرش پرید. چشم هایش را هم توانست کامل باز کند. بلند شد و صورتش را با گوشه ی آستیش خشک کرد. پرچینی را که حکم دیوار حیاط را داشت و به شکل در درست شده بود را باز کرد و بیرون رفت. همه جا گل و لای بود و به سختی قدم برمی داشت.

نمی تونم ادامه بدم... چیزی به ذهنم نمی آد... انگار وقتی قلب آدم فشرده اس و مسئله ای ذهنش رو مشغول کرده می تونه بنویسه... و این خیلی بده که آدم دلش بخواد که حالش سر جاش نباشه تا بتونه بنویسه!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۷ ، ۲۳:۳۹
مانا

تنها در تاریکی نیمه شب، کنار ساحل ایستاده و دست به سینه به رو به رو نگاه می کند... به دریا فکر می کند و وسعتش... به امواج می اندیشد و تکاپویشان... او که چند قدم دورتر ایستاده بود، نزدیک می شود... بوی سیگار با نزدیک شدن او و شنیدن صدای آهسته ی دوستت دارم به مشامش می رسد و دوباره پرتش می کند به عالم فکر...با خود می گوید آدم ها همه شان یک تکه از دلشان را ندارند... یک جای خالی مثل یک چاه عمیق... تکه ای که با یک حادثه ای، جدایی ای، خطایی، غمی، حسرتی، مشاهده رفتار نامناسبی غیب شده است... یک تکه که هر چقدر خون دل خورده همان قدر محو شده...

آن چاه عمیق کم کم تبدیل به سیاهچاله می شود... حتی نور هم نمی تواند از سیاهچاله رد شود... هر چیزی را درون خودش به دام می اندازد.  سیاهچاله، امید... بی بهانه دوست داشتن... محبت کردن... لبخند زدن...  رویاها... آینده... همه و همه را در خود فرو می برد... بی آن که اثری را از خود باقی بگذارد... اثرش حتی در حد سیگار برند خوب خارجی که ادعا می شود بویی ندارد و باعث آزار نمی شود، اما همیشه بوی ولو ناچیزش استشمام می شود، هم نیست... تو گویی آن امیدها... لبخندها... رویاها... هیچ وقت نبوده اند... سیاهچاله های دل نمی شود نباشند... هر کسی در عمرش از یکی رنجی دیده... حادثه ی دردناکی را تجربه کرده... از عشقش جدا شده... دل شکسته شده و و و...

به این جا که می رسد نفسش در سینه حبس می شود. به بن بست می خورد. ته کوچه تاریک تاریک است. به او که باز برگشته آن طرف تر نگاه می کند و نور سیگار روشن را می بیند که در دستش به این سو و آن سو می رود، مثل فشفشه بازی در عمق آسمان که به پایان خود نزدیک شده است.

به دوست داشتن با بوی سیگار فکر می کند و به نوری که می تواند از سیاهچاله رد شود...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۷ ، ۰۲:۰۶
مانا

از جامعه الزهرا که بیرون می آیم صحنه ای که توانسته ام عرض استخر را طی کنم بارها از ذهنم می گذرانم. آن لحظه ای که استاد گفت آفرین خوب بود را بیشتر. حتی آن لحظه ای را که استاد به رویم خندید و چشمکی زد و به غریق نجات گفت با این که این همه غیبت داشته است اما خوب توانسته است یاد بگیرد و من هم صحبتش را قطع نکردم و نگفتم که همه ی جلسات را آمده ام اما بعضی هایش را با تأخیر حاضر شده ام و شما فکر کرده اید که غیبت داشته ام. همین رضایت استاد برایم کافی است تا ثمره ی غلبه ام بر ترس و تنبلی را با تمام وجود بچشم و به خودم تبریک بگویم. در همین فکرها هستم که یادم می افتد امروز ساعت هشت یک نشستی را ثبت نام کرده ام که باید شرکت کنم.

قبل از حرکت محل برگزاری را روی نقشه پیدا می کنم و این طور برنامه ریزی می کنم که یک بخشی از مسیر را با تاکسی و بخش دیگر را پیاده طی کنم و راه می افتم.

از تاکسی پیاده می شوم و شروع می کنم به راه رفتن. هوا تاریک است اما برگ های خزان خوش رنگ پاییزی که زیر پای درختان و پیاده روها را پوشانده اند قابل دیدن هستند. محو این همه زیبایی می شوم.

وقتی می رسم استاد صحبت هایش را شروع کرده است. جایی خالی را پیدا کرده و می نشینم. استاد در مورد روال کار این نشست که قرار است هر هفته برقرار باشد توضیحاتی را می دهد. توضیحاتش پیرامون اطلاعاتی است که روی پوستر اطلاع رسانی نشست نوشته شده بود و همان ها بود که من را جذب کرد.

کافه روانشناسی، نشستی صمیمانه همراه با تحلیل فیلم و مقاله خوانی و استند آپ روانشناسی و کاپلان خوانی.

همین که رئیس موسسه یک ساعت در هفته وقت با ارزش خود را به رایگان در اختیار روانشناسان یا علاقه مندان به روانشناسی قرار داده است و فعالیت های مفید و کاربردی را برنامه ریزی کرده است، بیشتر مصمم ام کرد که این نشست را مجدانه پیگیری کنم.

می گوید برای استند آپ، برنامه به این صورت است که هر کسی در مورد موضوعی مطالعه می کند و در عرض ده دقیقه آن را به دیگران ارائه می دهد. احتمال می دهم در جلسات اول تعداد کسانی که داوطلب این کار باشند کم باشد اما رفته رفته بیشتر خواهد شد.

این ها را که می شنوم به خودم می گویم این بخش از نشست هم فرصت خوبی است برای من تا بتوانم تمرین کنم و ترس صحبت کردن در جمع را هم از بین ببرم.

در همین فکرها هستم که چراغ ها خاموش می شود و استاد قسمت اول فیلم In Treatment را پخش می کند. قبل از شروع این نکته را تذکر می دهد که این جا یک نشست کاملاً علمی است و اگر حرفی یا نوشته ای یا صحنه ای نامناسب یا غیر متعارف در فیلم ها دیدیم توجه نکنیم این ها حاشیه هایی هستند که برای ما مهم نیستند و ما می خواهیم صحبت هایی علمی داشته باشیم.

بعد از اتمام فیلم بعضی از حاضرین نظرات خودشان را می گویند.. استاد هم ورود می کند و توضیحاتی را می دهد. بعضی از اصطلاحات تا حدی تخصصی است و آشنایی خاصی ندارم اما به این فکر می کنم که هر چه سریع تر کتاب روانشناسی عمومی که شروع کرده ام و تا نیمه خوانده ام را تمام کنم تا بتوانم هم کتاب های مربوط دیگر را شروع کنم، هم از فضای جلسه که اکثرا تحصیل کرده های روانشناسی هستند عقب نمانم.

جلسه که تمام می شود با تصور ثمراتی که می دانم در اثر شرکت در این جلسه دریافت خواهم کرد، آن جا را ترک می کنم.

مسیر پیاده روی برگشت را با فکر کردن به این موضوع که من بالاخره خواهم توانست مشکلات شخصیتی خودم را رفع کنم و بعد از آن به دیگران هم کمک کنم و شخص مفید و موثری باشم، طی می کنم و خدا را شکر می کنم که توانسته ام تردید را کنار بگذارم و به توانگر شدن که مدت هاست علاقه پیدا کرده ام بله بگویم. او هم مدام راه های رسیدن به این علاقه را نشانم می دهد.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۷ ، ۲۳:۴۳
مانا
خانه ی مادربزرگ برای ما نوه ها که همیشه هم دیگر را در آن جا می دیدیم جای بسیار مهمی بود. مادر آخر هفته ها آن جا می رفت. هر چقدر هم بهانه گیری می کردیم و اصرار می کردیم زود به زود برویم قبول نمی کرد. با این که پدر یک هفته در خانه بود و دو هفته در شهر دیگری سر کار و مادر می توانست در نبود پدر ما را بیشتر به آرزویمان برساند، این کار را نمی کرد. دلیلش را هم نمی دانم. اما برعکس ما، آن جا پاتوق همیشگی پسر دایی بزرگه بود.
دایی پسر بزرگ و فرزند اول خانواده بود و محبوب همه مخصوصاً خواهرها. او را به چشم پدر نداشته شان نگاه می کردند. مادرم وقتی می خواست محبتش را به او نشان دهد می گفت او ما را بزرگ کرده است. همیشه به پسر دایی حسرت می خوردم از این که چقدر زیاد آن جاست. البته خانه ی ما هم نسبتاً به آن جا دور بود. دور که می گویم یعنی این که دیوار به دیوار نبودیم. خرجش سوار شدن به یک تاکسی و رسیدن در عرض ده دقیقه بود. اما خانه ی آن ها در کوچه ی بغلی خانه ی مادربزرگ بود. از طرفی خانه ی مادر مادرش هم در همان کوچه بود. پسر هم که بود. ولش می کردند به امان خودش. او هم سر از خانه ی دو تا مادربزرگ هایش در می آورد.
ما میانه ای با مادر پدرم نداشتیم و فقط معنی مادربزرگ را با مادر مادرم می فهمیدیم. آن ها در روستا زندگی می کردند و دیر به دیر می دیدیمشان. اما او هر روز هم در خانه ی مادر مادرش مشغول شیطنت و خوش گذرانی بود هم مادر پدرش. نمی دانستم کدام را بیشتر دوست دارد اما همیشه دلم می خواست که مادر بزرگ را بیشتر دوست داشته باشد. آن موقع ها دایی کوچک و خاله های کوچکم هنوز ازدواج نکرده بودند. وقتی به آن جا سر می زدیم آن ها هم بودند. پاتوق ما وقتی آن جا جمع می شدیم مادرم و زن دایی بزرگه و بچه هایش و خاله ها و دایی کوچک و چند تا از همسایه ها بود. دایی های دیگرم جایی در این پاتوق نداشتند و گاهی چند دقیقه ای به مادرشان سر می زدند و می رفتند. زن ها و بچه هایشان هم با مادر و خانواده ی مادری شان اخت بودند. اما زن دایی بزرگه هم همسایه بود و هم از اول زندگی در خانه ی مادربزرگ زندگی کرده بود و هم خونگرم و مهربان بود و مثل آن ها از مادربزرگم فاصله نمی گرفت.
گاهی به مادر التماس می کردیم تا شب را آن جا بمانیم. اما جز موارد معدودی هیچ وقت قبول نمی کرد. همیشه دوست داشت برویم خانه ی خودمان. حتی وقت هایی که بابا نبود. انگار دنیا را به ما می دادند وقتی شب را آن جا سپری می کردیم. غروب که می شد از مسجد نزدیک خانه صدای اذان موذن زاده به گوش می رسید. صدا به قدری واضح و بلند بود که حس می کردی داخل مسجد نشسته ای. هوا که کمی تاریک تر می شد خنکی نسیم هوش از سر آدم می پراند. هوا به قدری تاریک و صاف بود که می توانستی سوسوی ستاره ها را ببینی. دایی همیشه در حیاط می خوابید. مادر هیچ وقت رضایت نمی داد که ما هم این کار را بکنیم. اما یک شب که ما نوه ها آن جا بودیم و دایی کشیک بود و مادر هم نبود جایمان را در حیاط انداختیم.
آن موقع ها هنوز ساختمان قدیمی را خراب نکرده بودند. در انتهای حیاط ساختمانی دو طبقه با سقف شیروانی داری بود که کار ما بالا پایین رفتن از پله های آن جا بود. پله هایش پهن و عریض بود که از سمت راست به سمت بالا کشیده شده بود، بدون هیچ میله و نرده ای. زیر پله هم داشت. پر بود از وسایل به درد نخور. اما برای ما بچه ها جای خوبی برای قایم شدن موقع قایم باشک بازی کردن بود. کنار زیر پله در طبقه ی همکف بود. دری قدیمی که از زمانی که آن جا طویله بود دست نخورده باقی مانده بود. داخلش را دست نزده بودند. همان طور بدون گچ و سیمان بود اما تمیز. حکم آشپزخانه را داشت. دور تا دور کابینت های قدیمی چوبی بزرگی بود با درهای بزرگ که داخلش پر بود از ظرف و ظروف و مواد غذایی. به خاطر این که هیچ پنجره ای به بیرون نداشت و دیوارش هم از سنگ های درشت گرد بود همیشه تاریک بود و نور نداشت. کلید چراغش هم خیلی بالا بود و دست ما بچه ها به آن نمی رسید. برای همین همیشه چراغش را روشن می گذاشتند. یک قسمتی صندوق های چوبی بزرگ مادر بزرگ قرار داشت. داخلش پر بود از برنج و حبوبات و آرد و آلوچه و لواشک. ما دستمان نمی رسید درش را باز کنیم. خود مادربزرگ هر موقع می خواست به ما خوراکی بدهد می آمد پای صندوق درش را باز می کرد و دستان منتظر ما را پر می کرد. بروم سراغ طبقه ی بالا. از پله ها که بالا می رفتی و به پاگرد می رسیدی سمت چپ در چوبی رنگ شده بود. در را که باز می کردی یک هال دو در دو بود که از سمت چپ و راست با درهای چوبی هم رنگ در ورودی، به اتاق های بزرگی منتهی می شد.
یکی از کارهایی که همیشه با ذوق و شوق انجام می دادم و هیچ وقت هم برایم تکراری نبود این بود که وقتی همگی در تک اتاقی که کنج حیاط درست کرده بودند و بیشتر آن جا زندگی می کردند، جمع می شدند، یواشکی سر بخورم به این دو اتاق و در گنجه های دیواری را باز کنم و محتویات طاقچه هایش را برانداز کنم و هر دفعه آلبوم عکس ها را بردارم و نگاه بکنم. کارتونی که داخلش پر بود از نوار کاست را بریزم روی زمین و تک تک نگاهشان کنم و بگذارم سر جایشان. نگاهی به گلدان ها و لباس ها و کاغذهایی که روی هم انباشته شده بود بیندازم. هر دفعه هم منتظر این بودم که چیز جدیدی از داخل کمد پیدا کنم. بعد از این که کارم با گشتن کمدها تمام می شد از کنار پنجره ی چوبی اتاق حیاط را نگاه کنم و موقع برگشت کمی هم در لبه ی پاگرد بنشینم و پاهایم را از همان بالا دراز کنم و تکان دهم. رویاهای عجیب و غریبی از پاگرد دارم. همیشه در خواب هایم می دیدم که از پاگرد آن جا می پرم به حیاط. چیزی ام نمی شود. گاهی هم بال در می آورم و پرواز می کنم و دور تا دور حیاط می چرخم. آن قدر این رویاها واضح بود که فکر می کردم اگر از پاگرد دست هایم را تکان دهم به راحتی پرواز خواهم کرد.
مادربزرگ زن با تجربه و کارکشته ای بود که در هشت نه سالگی ازدواج کرده بود و از همان موقع کارهای خانه بر عهده ی او گذاشته شده بود. زنی کدبانو بود. قد بلند با دست و پای کشیده و استخوانی. بیماری سرطان او را از تک و تا انداخته بود. همیشه در تشکی که وسط اتاق برایش پهن کرده بودند دراز می کشید. لباس های محلی آذری به تن داشت. پیراهن بلند با جلیقه. در جلیقه اش کیسه ی پارچه ای داشت که دهانه اش با نخ باز و بسته می شد. نخ را که شل می کرد باز می شد و از داخل آن پول های مچاله شده یا گردو یا بادام و شکلاتی اگر داشت در می آورد. گاهی که هوس بستنی می کرد کیسه اش را شل می کرد و سکه ای در می آورد و به پسر دایی می داد و می گفت برو برای خودت بستنی بگیر. همه می دانستند که خودش هم بستنی دوست دارد اما آن قدر متواضع است که نمی گوید برو برای من بستنی بگیر. مادربزرگ اجاقی به یاد دوران قدیم که تنور داشتند و در آن نان و غذای روزانه را می پختند در گوشه ی حیاط به راه انداخته بود. مزه ی سیب زمینی کبابی هایی که برای ما درست می کرد با هیچ چیز دیگری قابل مقایسه نبود. وقتی از راه می رسیدیم و همگی در خانه جمع می شدیم بی سر و صدا بدون این که ما متوجه شویم می رفت اجاق را روشن می کرد و چند تا سیب زمینی زیر ذغال هایش جا می داد و وقتی کباب ها آماده می شد صدایمان می کرد و می گفت بیایید سهمتان را بردارید. همان جا پای اجاق زود می خوردیم و تمام می کردیم.
مادربزرگ در جنگل داخل شهر که بعدها شهرداری از صاحب هایش خرید و به پارک جنگلی تبدیل کرد درخت های گیلاسی داشت که بلندی شان به بیست سی متر می رسید. فصل گیلاس ما را با خود می برد و خودش یک تنه از درخت ها بالا می رفت. ما هر چقدر گردن کج می کردیم نمی توانستیم ببینیم تا کجا رفته است. لای شاخ و برگ های درختان گم می شد. اما صدای ضعیفش را می شنیدیم که داد می زد و می گفت انداختم بگیرید. ما هم با تلاش و تکاپو اطراف را می گشتیم و گیلاس ها را پیدا می کردیم و می خوردیم. با هم دیگر مسابقه می دادیم و نمی خواستیم کسی از دیگری بهره ی کمتری داشته باشد.
مادربزرگ وقتی رفت من دوازده سیزده سال داشتم. آن موقع ها درگیر درس خواندن بودم و دیگر زیاد به او سر نمی زدم. گاهی اوقات که خاله ها می رفتند نهضت سواد آموزی و دایی کوچک شب ها کشیک بود از نوه هایش می خواست بروند و شب را پیشش بمانند. من خیلی وقت ها از زیرش درمی رفتم و نمی ماندم. نمی دانم چرا. شاید به خاطر دوره ی نوجوانی بود که پشت سر می گذاشتم. شاید هم آن قدر درگیر درس شده بودم که نمی دانستم از چه گوهر گرانقدری فرار می کنم.
درست مثل همه ی اسطوره ها و قهرمان ها که وقتی هستند دیده نمی شوند و یا قدر دانسته نمی شوند. مادر بزرگ هم همین طور بود.  اسطوره ای که بعد از رفتنش شکل گرفت. وقتی رفت دیگران از خوبی هایش زیاد می گفتند. من هم هر تکه از خوبی هایش را وصل می کردم به تکه ای از خاطرات بچگی هایم. نباید به این زودی ها می رفت. نباید وقتی می رفت که من هنوز نفهمیده بودم چقدر خوب است. نباید وقتی می رفت که من نتوانسته بودم از وجودش سیراب شوم. بیست سال از رفتنش گذشته است و من بیشتر از قبل دوستش دارم.
روزی که مادربزرگ رفت همه در خانه اش بودیم. حالش بد شده بود. آه و ناله نمی کرد. ساکت بود و تکان نمی خورد. از روی همین سکوتش همه متوجه شده بودند که رفتنی است. مادربزرگ اهل تکان نخوردن و ساکت بودن نبود. مادربزرگ همیشه خندان بود، همیشه اهل حرف زدن بود، همیشه در حال تکاپو برای آوردن خوراکی برای بچه ها بود. مادربزرگ خیلی خوب بود. خاله ها تک تک به همه ی خواهرها و برادرها زنگ زدند تا دور مادربزرگ جمع شوند. ما بچه ها هم معلق مانده بودیم میان بچگی کردن و مثل بزرگ تر ها به فکر فرو رفتن. بعد از ظهر بود. در نیمه ی شهریور ماه. یک دفعه خاله صدا زد مادربزرگ نفس ندارد. رفته است. همه در بهت فرو رفتیم. از وقتی که متوجه حال بدش شده بودند رو به قبله خوابانده بودند. وقتی بزرگ تر فامیل رفت و دید که بدنش سرد است سرش را تکان داد و گفت مثل این که خیلی وقت است تمام کرده است. مادر بزرگ چه آرام و بی صدا رفته بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۷ ، ۰۹:۵۵
مانا
از در خانه که بیرون می آیم به خودم یادآوری می کنم که در مسیرم به عابربانک هم سری بزنم. استاد گفته است گشت و گذار در رسیدهای بانکی پای عابربانک برای خلق یک داستان و موقعیت مربوط به یک رسیدی که تراکنشی عجیب و غیر معمول دارد، فوق العاده مهم است. تا عابر بانک سر خیابان را می بینم، به سمتش می روم. چندین نفر کنارش ایستاده اند. با خودم می گویم حتماً وقتی نوبت من شود هم چندین نفر پشت سرم خواهند بود و خواهند دید که از سطل زباله ی کنار عابربانک دنبال رسید بانکی هستم. از احتمال این که با افکار متفاوت و شاید هم ناپسند مورد قضاوت واقع شوم حس خوبی پیدا نمی کنم و منصرف می شوم و به خودم می گویم وقتی خلوت بود می روم سراغش.
در مسیرم به یک عابر بانک دیگر برمی خورم. کسی آن اطراف نیست. خوشحال می شوم و سرعتم را زیادتر می کنم تا کسی نیامده بروم و چندین رسید بانکی را بردارم. سطل مربوط به رسیدها را که نگاه می کنم خالی است جز چند رسیدی که مربوط به تغییر رمز و انتقال وجه است. همان ها را برمی دارم. با خودم می گویم همین که این جا آمده ام و حس خلق موقعیت را پیدا کرده ام کافی است. سر راهم به عابر بانک دیگری برخورد می کنم. این بار با خودم نقشه می چینم تا رسیدها را با دقت گلچین کنم. وقتی نگاهی به سطل رسیدها می اندازم در کمال ناباوری آن هم خالی است. تعجب می کنم و به خودم می گویم همیشه که هر موقع از کنار عابربانکی رد می شدی تا خرخره پر بود و حتی رسیدها اطراف عابربانک ریخته بودند این چه وضعش است دیگر. نگاهی به رسیدهایی که در دستم است می اندازم و سعی می کنم خودم را قانع کنم با همین هایی که در دستم هست هم می توانم کاری انجام دهم. اصلاً هم به خودم این زحمت را نمی دهم که بروم و عابربانک های دیگر را هم چک کنم.
بساط نوشتنم را هم که باز می کنم هر چه به رسیدها نگاه می کنم چیز دندانگیری به دست نمی آورم و تصمیم می گیرم خودم رسید بانکی خاصی را تصور کنم و در موردش داستانی سر هم کنم.
گریه اش بند نمی آید. آن قدر هراسان است و غرق در فکر که نمی داند با چه شدتی بچه اش را تکان می دهد تا به خواب رود. طفلک ترسیده است. آن قدر سریع تکان می خورد که نمی داند چه واکنشی باید نشان دهد. تا می آید گریه کند می بیند در آنی از ثانیه چند سانتی متر آن طرف تر جا به جا شده است. چشمانش با همان سرعتی که خودش تکان می خورند دنبال دهان مادر است. زمزمه های مادر نامعلوم است. به خیال خودش لالایی می خواند. اما آن قدر درگیر فکر خودش است که نمی فهمد لالایی اش زمزمه ای بیش نیست. انگار بیشتر برای جان خودش می خواند. وقتی اشک هایش پهنه ی صورتش را پر می کند به خودش می آید. خنده ی تلخی به روی کودکش می زند. کودک که به احتمال زیاد سرش گیج رفته است و چشمانش کم کم بسته می شود، اعتنایی نمی کند. تکان هایش را آرام تر می کند. وقتی مطمئن شد که خوابش برده به آهستگی پاهایش را از زیر بدن کودک که آن قدر لباس بر تنش پوشانده است که سنگین تر احساسش می کند، بیرون می کشد. رویش را با پتو می پوشاند. بوسه ای بر گونه و سرش می زند و از جا بلند می شود.
دستش را به کمرش می گیرد و اطراف را نگاه می کند. یادش رفته است که برای چه کاری بلند شده است. چشمانش را می بیندد و سعی می کند تمرکز کند. سرش گیج می رود. می نشیند. همیشه وقتی زیاد گریه کند، احساس گیجی پیدا می کند. باز هم بر و بر اطراف را نگاه می کند. از خودش می پرسد حالا باید چه کار کند؟ جواب سوالش اشکی است که دوباره از چشمانش سرازیر می شود. اشک ها از روی رد اشک های خشک شده ی قبلی جاری می شوند. سوزش ناشی از خشک شدن صورتش را احساس می کند. یادش می آید دوباره یادش رفته کرم نرم کننده به صورتش بزند. بلند می شود می رود سمت سینک ظرف شویی. صورتش را که شست خشک می کند و سریع کرم نرم کننده را با غلظت زیاد تر از حد معمول روی صورتش می مالد.
فکر از این که هست زشت تر نشدن و چین و چروک اضافه روی صورتش نیفتادن در آن لحظات مشکلش را از یادش می برد. تا کارش تمام می شود و نگاهی به خودش در آینده می اندازد دوباره همه چیز یادش می آید. تا چشمانش ریز می شوند که قطرات اشک دیگری را بیرون بریزند جلوی خودش را می گیرد. نمی خواهد کرمی که زده است با اشک هایش شسته شود. با ترسی آمیخته از تأسف به خودش در آینده نگاه می کند و می گوید حالا دیگر چروک پوستت به چه دردت می خورد؟ نگاهی به عکس شوهرش که روی میز توالت است و یک ماه پیش در یک تصادف کشته شده است می اندازد. عکس را برمی گرداند و کاغذ مچاله شده را از جیب سوئیشرتی که همیشه در خانه می پوشد در می آورد و نگاه می کند. دوباره نزدیک است که اشک هایش سرازیر شود. هر چه سریع تر کاغذ را در جیبش می گذارد و به سمت آشپزخانه می رود. قبل از بیدار شدن پسرش باید ظرف ها را بشوید. وقتی بیدار می شود یک آن از او جدا نمی شود و نمی تواند کارهایش را انجام دهد.
دستکشش را می پوشد و شروع می کند. دوباره فکرها به ذهنش حمله ور می شوند. این بار دیگر آن قدر تحت تأثیرش قرار داده اند که صورت و کرم و چین و چروک از یادش می روند. وقتی صورتش به تمامه پر از اشک می شود با همان دستکشی که دستش است پاک می کند. گرمی آب داغی که به صورتش می خورد کمی آرامش می کند.
دستکش را از دستش درمی آورد. شیر آب را می بندد و همان جا پشت به کابینت ظرفشویی روی زمین می نشید. سرش را تکیه می دهد به کابینت سقف آشپزخانه را نگاه می کند. حالا باید چه کار کنم؟ همین یک جمله را ذکر خودش می کند و بارها از خودش می پرسد حالا باید چه کار کنم؟ حالا باید چه کار کنم؟ تا به حال این قدر در زندگی درمانده نشده است. چشمانش را می بندد و دست در جیبش می کند و دوباره کاغذ را بیرون می آورد. این بار نمی داند کاغذ را نگاه کند یا نه. دستانش می لرزند. صد میلیون است. این را بارها از شمردن صفرهای پولی که به حسابش انتقال داده اند مطمئن شده است. صد میلیون باید نه تا صفر داشته باشد. چندین بار خودش شمرده است. حتی به خیال این که شاید یک صفری را دوبار شمرده باشد با خودکار زیر صفرها شماره گذاشته است. یک دو سه چهار... نه. نه تا صفر دارد. کنارش هم نوشته ریال. پس می شود صد میلیون تومان. صد میلیون تومان برای بچه ای که در شکم دارد.

*. آخرشو که خودم خوشم نیومد حس می کنم سرهم بندی کردم و با عجله تمومش کردم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۷ ، ۱۷:۳۰
مانا

من و خودم گاهی (گاهی که می گویم را جدی نگیرید، خیلی بیشتر از گاهی است) رو به روی هم می نشینیم و با هم حرف می زنیم. اولش با حرف زدن شروع می شود یک مواقعی هم حرف ها بالا می گیرد و دعوا و نزاعی شدید پیش می آید. آخر سر هم بسته به این که کدامشان پیروز شوند یک احساس مربوط به خودشان را به جانم می اندازند. یک نمونه اش را این جا می توانم نشان دهم.

اول همان که خود درگیری دارد زانوی غم بغل می گیرد و با بغض سر صحبت را باز می کند.

- ببین نزدیک است که سی ساله شوی الآن کجای کاری؟ به کجا رسیده ای؟ هم سن و سالانت بچه های قد و نیم قد دارند، دوستانی که با آن ها رفت و آمد دارند، فامیل هایی که به آن ها سر می زنند، اهدافی که برای رسیدن به آن تلاش می کنند، اما تو هنوز درگیر این هستی که به زور خودت را وادار کنی هر روز محض رضای خدا یک مقداری درس بخوانی تا یک نمره ی قبولی در امتحانات حوزه بگیری و از اخراج شدن بگریزی، یا بتوانی صبح ها بر خواب سنگین فائق بیایی تا زمان کم نیاوری، یا برنامه های روزانه ای که هر روز اول وقت می نویسی را انجام بدهی، یا از سرمای پاییز و زمستان فرار نکنی و خودت را بلند کنی و ببری بیرون تا کمی شنا تمرین کند یا شاید هم کمی پیاده روی، یا حوصله ی این را داشته باشی که به یک دوست زنگ بزنی، یا کسی را به خانه ات دعوت کنی، یا یادگیری دوره های آموزشی که یک سال است امروز فردا می کنی را به پایان برسانی تا بتوانی با انجام پروژه هایش درآمدی داشته باشی، یا یک دوره ای را که سالیان سال است شرکت کرده ای و همیشه زنگ می زنند می پرسند برای امتحان دادنش آماده هستی و تو می گویی نه را بالاخره بخوانی و بروی امتحانش را بدهی و تمامش کنی یا کتاب آیین نامه را که یک سال است نرفته ای امتحانش را بدهی بخوانی یا یا یا...

آن یکی که ته دلش با همان من خود درگیر موافق است اما می خواهد نقش بازی کند و کمی اوضاع را بهتر جلوه بدهد شروع می کند به دلداری دادن

- این طوری که فکر می کنی نیست. خیلی ها هستند که از چهل پنجاه سالگی تغییراتی را در زندگی شان ایجاد کرده اند و به جایی رسیده اند. اصلاً به جایی رسیدن یعنی چه؟ تو می خواستی به کجا برسی؟

- یک آدم سی ساله معلوم است به کجا می خواسته برسد. داشتن یک زندگی متعادل، داشتن اهداف خوب، برای هدف تلاش کردن، داشتن شغل مناسب با روحیه، تنبل نبودن، تلف نکردن وقت، اجتماعی بودن، داشتن دوستان زیاد، داشتن حشر و نشر زیاد، لا اقل یک خانم سی ساله می تواند که مادر باشد. این قدر سوال پیچم نکن با مصداق زیاد کاری ندارم. منظورم در کل مفید بودن است.

- هنوز دیر نشده است، یادت باشد تو تازه سر پا شده ای. تازه فهمیده ای چه در روح و روانت گذشته است، تازه راه را پیدا کرده ای، هیچ اشکالی ندارد زندگی ات را هم تازه شروع بکنی. حتی اگر در زندگی بارها شکست خورده باشی مهم نیست، مهم این است که سر پا شوی و به مسیر پیش رو فکر کنی.

من خود درگیر این حرف ها را که می شنود با حرص و چشم غره به من امیدوار نگاه می کند اما ترجیح می دهد حرف هایش را قطع نکند. حرف هایش هر چقدر هم که دور از تصور باشد شنیدنش لذت بخش است.

- قبول کن که تو فرق زیادی با آدم هایی که خودت را با آن ها مقایسه می کنی داری. احتمالاً آن ها متعادل تر بزرگ شده اند و بعضی مشکلاتی را که تو داشته ای نداشته اند برای همین یک راست رفته اند سراغ موفقیت و پیشرفت و مانع درونی و روحی برای پیشرفت کردن نداشته اند. اما تو همیشه ترسی درونی در وجودت داری که مانع تلاش کردن تو می شود. یادت است ترس از آب و شیرجه زدن چطور باعث شد نتوانی شنا را یاد بگیری و دوباره مجبور شدی یک دوره ی دیگر ثبت نام کنی؟ یادت است ترس از مواجه شدن با استاد باعث شد پایان نامه ات چند سال طول بکشد؟ یادت است ترس از مواجهه با افسر راهنمایی رانندگی باعث شده است نتوانی یک لحظه هم به شرکت در امتحان عملی رانندگی فکر کنی؟ تا وقتی که این ترس ها در وجود تو است نمی توانی کاری بکنی. تو باید این را بپذیری که هدف تو در این دنیا شاید این نباشد که مثل آن ها موفقیت چشم گیری داشته باشی. شاید هدفت این باشد که صرفاً روح پرتلاطم و نا متعادل خودت را درمان کنی و ترس هایت را بکشی تا به یک آرامش نسبی برسی. شاید خدا در این دنیا فقط این را از تو می خواهد و بس. این قدر از خودت انتظار زیادی نداشته باش.

من خود درگیر دیگر کلافه شده است. حرف های من امیدوار را قطع می کند.

- سخت است سخت. نمی توانم گذشته را فراموش کنم. نمی توانم پل هایی که پشت سرم شکستم را از یاد ببرم. نمی توانم همه چیز را از صفر شروع کنم. خیلی سخت است. می دانم بزرگ شدن، موفق شدن سخت است. اما من ضعیف تر از این هستم که این سختی ها را تحمل کنم. می بینی؟ هنوز که هنوز است درگیر این هستم که به موقع درس هایم را بخوانم، هنوز درگیر این هستم که بتوانم صبح ها بیدار باشم و اتلاف وقت نداشته باشم. کسی که هنوز درگیر مسائل به این کوچکی است چطور می تواند به اهداف بزرگی که در سر می پروراند فکر کند؟

- مسئله این است که از خودت انتظار زیادی داری. باید بپذیری که تو در این سطح هستی اما این را هم باید بپذیری که می توانی سطح خودت را بالاتر ببری. قبول کن که تو الآن کسی هستی که هنوز مهم ترین مسئله ی زندگی اش صبح ها بیدار شدن از خواب است. چه ایرادی دارد؟ عیبش چیست؟ لابد می گویی عیبش این است که فلان کس این مشکل را ندارد و این مشکلی بسیار سطحی است. تا زمانی که خودت را همان طوری که هستی نپذیری و به خودت حق ندهی نمی توانی به تغییر فکر کنی. تو بپذیر که ضعیف بزرگ شده ای و حالا که فکرهای بزرگی در ذهن خودت داری قرار نیست که در یک چشم به هم زدن در حد و توان همان فکرها ظاهر شوی. بپذیر که کم کم و قدم به قدم می توانی جلو بروی. زهرا بپذیر. این قدر خودت را اذیت نکن. این قدر خودخوری نکن. هر کسی در زندگی ممکن است اشتباهاتی را انجام بدهد که قابل بخشش نباشد، که قابل جبران نباشد. باشد قبول که تو هم یکی از آن ها هستی اما این را هم قبول کن که در بین آن ها کسانی هستند که این فرصت را به خودشان دادند که خودشان را ببخشند حتی اگر کسانی که به آن ها آسیب زدند آن ها را نبخشیده باشند. چون امید داشتند به جابر بودن خداوند. چون در دلشان نور امیدی روشن بود که یک روزی خداوند دل های آن ها را هم نرم خواهد کرد و خواهند بخشید. انسان با امید زنده است، انسان با حرکت به سمت بهتر شدن زنده است. فرض کنیم تو بدترین آدم روی زمین هستی که اشتباهات زیادی انجام داده ای و فرصت های زیادی را سوزانده ای آیا خداوند این فرصت را در اختیار تو نمی گذارد که تلاش خودت را بکنی و خودت را بهتر کنی؟ زهرا این را قبول داشته باش که مهم حرکت کردن تو است نه رسیدن تو. مهم مسیر است نه مقصد. خداوند به حرکت و تلاش تو نمره می دهد نه نتیجه ی کارهای تو. بیا و از اول شروع کن. بیا و گذشته را فراموش کن. بیا و به این باور برس که تو هم لیاقت این را داری که تغییر کنی. مهم این است که نا امید نباشی حتی اگر دیگران از تو نا امید شده باشند. این را بپذیر که تو هم یک روزی آدم مفیدی خواهی شد.

من خود درگیر سعی می کند زور خودش را بزند تا بلکه بتواند رأی من امیدوار را بزند اما می بیند که در برابر این جملات آرامش بخش کاری نمی تواند بکند و فقط به گریه ای بسنده می کند و به سکوتی فرو می رود تا یک بار دیگر فرصتی برایش پیش بیاید و خودش را نشان دهد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۷ ، ۰۰:۰۶
مانا

نمی دانم چرا این حساسیت را دارم که در اینستگرام برای هر نوشته ای عکس مرتبط با آن موضوع گرفته باشم و یا عکسم حتما هنری باشد. این حساسیت باعث شده است از نوشتن حذر کنم هرچند که گاهی انسان باید بنویسد تا بفهمد چه حالی دارد یا بتواند ذهنش را دسته بندی کند یا این که ذهنش را از افکار مسموم تخلیه. این جا که کاری با عکس ندارد جای خوبی است برای برگشتن دوباره. البته این جا هم مشکلات خودش را دارد. وبلاگستان متروکه شده است و کسی برای خواندن وبلاگ ها سر نمی زند و از طرفی انتخاب عنوان برای هر پستی هم معضلی است چرا که هیچ وقت نباید خالی یا تکراری باشد.

- از بس محاوره ای نوشتم سختمه رسمی بنویسم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۷ ، ۰۷:۳۹
مانا