...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

یا سَیـِّدی...

به یاد ِ شهید ایلیا*...

وب لاگم روُ خیلی دوست دارم...چون هر چی تا به حال توش نوشتم...یک جورایی تعبیر شده...مخصوصن پستـــِ قبلیم...

اون پستم روُ هم خیلی دوست دارم...می خواستم این ها روُ تو پستـــِ قبلی به عنوانـــِ بعدن نوشت بنویسم...اما طولانی می شد.


*.خیلی خوش قدمی...


خدایا...من آشکارا نمی سازم...تو پنهانی می سازی**...


**.هر دو معنیـــِ فعلـــِ ساختن مد ِ نظر است...مدارا کردن و بنا کردن...



۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۱ ، ۱۷:۳۴
مانا
یا سَیـِّدی...

وقتی لبخند می زنی...می دانم که بخشیده ای...

حالا با دسته گل هم آمده ای...


حافظ ز دیده دانه اشکی همی‌فشان          باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۱ ، ۱۲:۵۷
مانا
یا سَیـِّدی...
می دونم این خیلی بده که به جایـــِ این که از فرطـــِ غلیان ! واژه ها تو مغزت یه تکست باز کنی وُ اون ها روُ تخلیه کنی تا زود ته نشین نشن وُ تو مغزت فروکش نکنن...انقدر به صفحه ی سفیدش زل بزنی تا یه چیزایی تو مغزت ورجه وورجه کنن واسه نوشتن...
هیچ چی هم اگه نخوام یا نتونم بنویسم، نمی خوام این جا تعطیل بشه...این حس روُ وقتی پیدا کردم که چند وقتـــِ پیش آرشیو وبلاگموُ از اول تا آخر خوندم...تک تکـــِ حس وُ حال وُ احوالاتی که موقعـــِ نوشتنـــِ اون پست ها داشتم روُ دوباره احساس کردم و همه ی خاطراتشون برام زنده شد.
چون می دونم که در آینده خیلی نیاز خواهم داشت به این که بدونم الآن در چه وضعیتی بودم...می نویسم !
همیشه یا سیاهـــِ سیاه بودم یا سفید ِ سفید...یا نا امید ِ محض...یا امیدوار ِ کامل...اما چند وقتیه که خاکستری ام...مخلوطی از حس های متفاوت و این اذیت کننده است.در حالی که امیدواری، تو درونت یه چیزی بهت می فهمونه که نا امید ِ نا امیدی...در حالی که شادی...یه غمی وُ دلهره وُ نگرانی تو دلت هست...آدمای صفر وُ صدی تاب وُ توانـــِ این احساساتـــِ پاییزی روُ ندارن...شاید برای همینه که امسال خیلی از پاییز بدم اومده...هیچ وقت تا حالا پیش نیومده بود که بارون بباره...رعد وُ برق بزنه...وُ من پشت پنجره نایستم...پنجره روُ باز نکنم تا بوی عطرِ بارون بپیچه در تمامـــِ وجودم...فقط ازش با نفرت فرار کردم.
از شدتـــِ رعد وُ برق...برقـــِ کلـــِ شهرک قطع شد...من که داشتم درس می خوندم...کلی غر زدم...حالا که ما داشتیم درس می خوندیم باید بارون می اومد...
آخر ِ شب هم یه دوستی بهم اسمس داد :
باران می بارد به حرمتـــِ کداممان نمی دانم ! من همین قدر می دانم باران صدایـــِ پایـــِ اجابت است. خدا با همه جبروتش دارد ناز می خرد، نیاز کن.
کلی پشیمونمون کرد !



گو نام ما ز یاد به عمدا چه می‌بری          خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
آخرین فالی بود که به نیتـــِ شهید ایلیا زده بودم...خیلی وقته که تعبیر شده !

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۱ ، ۱۱:۱۰
مانا
یا سَیـِّدی...
بعد از مدت ها...شاید فقط باید مقدمه نوشت...
حالا که دو ماه از نوشتن دور بوده ام می فهمم...نوشتن برایم مثلـــِ ذکری بوده که وقتی بر آن مداومت
داری در یک حالتـــِ خاصی قرار می گیری و وقتی کنارش می گذاری آن حالت از تو گرفته می شود...

گاهی در همین دو ماه...در همین دو ماهـــِ* شاید ناچیز...زندگی وُ روزِگار وُ چشم وُ دلـــِ آدمی دیگر گون ! می شود...

می خواهم نامـــِ وبلاگم را عوض کنم...دیوانـــِ حضرتـــِ حافظ را برمی دارم...با خودم قرار می گذارم نامـــِ وبلاگ را از هر شعری که آمد انتخاب کنم...بینـــِ دو اسمـــِ دردنوشان و صُراحی...صُراحی را بیشتر می پسندم...لغت نامه را که نگاه می کنم...نوشته است شرابـــِ پاک و خالص...

*.من پاییز را با آسمانـــِ نم دار و گرفته...زمینـــِ خیس و بارانی...خش خشـــِ برگ های خزان...می شناسم...حالا که از این ها خبری نیست...چگونه باور کنم پاییز آمده...

*.بل دو روز...

 

۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۱ ، ۱۷:۵۰
مانا