...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

۳ مطلب در فروردين ۱۳۸۹ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم...

ب.ی.ش.ا

"تو" مرا عاشق بهار کرده ای و بهار مرا عاشق "تو"...

این روز ها نجواهای عاشقانه ات را در صدای چلچله ها و مرغانی جستجو می کنم که صدایشان از همان لحظات آغازین سپیده دم تا لحظات آخرین غروب در گوشم می پیچد...

این روز ها وقتی گل سرخی را می بویم که باران بهار گلبرگ های سرخ و لطیفش را با شبنم بوسه باران کرده است...عطر گونه های "تو" را می چشم...

این روزها دریای نگاهت را در آسمانی آبی و صاف و زلال به تماشا می نشینم...

این روز ها وقتی از سر احترام برگ های سبز و لطیف درخت سر راه دانشکده را که خم شده است می بوسم و از زیرش رد می شوم...برایم حکم لطافت انگشتان "تو" را دارند که غرق در بوسه می شوند...

این روزها هوای بهاری را با عمق جان تنفس می کنم چرا که بوی باران و خاک خیس و سبزه مرا یاد نفس کشیدن در آغوش "تو" می اندازد...

این روز ها سلامم را می بخشم به گل هایی که از هر گوشه و کنار سر بر آورده اند و زیبایی "تو" را به رخم می کشند...

این روز ها بهار است و دل من نیز بهاری*...

........................................................

*.ناگفته نماند که هوای بهاری رعد و برق و تگرگ هم داره...

*.یه دوست خیلی خیلی نازنین و مامان دارم که عاشق طبیعته و همیشه شاداب و سرزنده است...هر لحظه که باهاش بودم برام پیامی از طرف خدا داشت و هیچ وقت، وقتم با بودن در کنارش هدر نشد...صد حیف که از هم جدا شدیم...وقتی با هم راه می افتادیم به گشت و گذار همیشه چشماش در جستجوی چیزی بودند و چیزهایی رو می دیدند که من نمی دیدم و همیشه هم من تعجب می کردم و می گفتم : فاطمه جون چطور اینا رو تو می تونی ببینی اما من نمی بینمشون...حالا می فهمم که چطور می دید و چی باعث می شدکه چشمانش همیشه دنبال اون چیزایی باشن که به دنبالشون بود تا زود بقاپند و نشونش بدن...فاطمه جان همیشه در قلب من خواهی بود...

*.داشتم از سر کلاس بر می گشتم رو زمین یه پروانه ی خیلی خیلی خوشگلو دیدم که مرده بود...برش داشتم...نمی دونم چی کارش کنم که همیشه داشته باشمش...

                                                                                 یا علی مددی (صرفا من باب ب.ی.ش.ا)

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۸۹ ، ۱۵:۱۰
مانا

بسم الله الرحمن الرحیم
ب.ی.ش.ا

حالا دیگه زمزمه هام با "تو" شده حال و روز این شعر...


دوست داشتم ...اما نه اونقدر که باید...
نه اونقدر که پیرم کنه رفتن تو...
نه اونقدر که چشمام به راهت بمونه...
یا از عشق سیرم کنه رفتن تو...
دوست داشتم ...اما مثل یه مسافر...
که هر لحظه...امکان برگشتنش هست...
تو برگشتی و بایدم برمی گشتی...
همون بهتر عاشق شدی... رفتی از دست...
همون بهتر عاشق شدی... پر کشیدی ...
پرنده نمی تونه یک جا بمونه...
من از روزگار تو سرگیجه دارم...
نمی خوام غمی این وسط جا بمونه...
تو فکر کن...بریدم...
تو فکر کن ...شکستم...
تو فکر کن...نبودت کار داده دستم...
خیال کن...خیالت هنوزم باهامه...
خیال کن...هنوزم به راهت نشستم...
تو رفتی... که یه اتفاقی بیوفته...
ولی من فقط ...یاد تو بردم از یاد...
نه عمر ترانه به آخر رسید و نه بازار مهتاب از سکه افتاد...
تو رفتی که این قصه داغش بمونه...
روی سینه ی زخمی هر دوتامون ...
نموندی ته داستانو ببینی...
 که از هم جدا شد فقط دستهامون...
 فقط دست هامون...

(با دکلمه ی پویا بیاتی)

 ........................................................

*.از همون اول مردد بودم که وبلاگ بزنم یا نه...چون مطمئن بودم برای اونی که باید براش بنویسم نمی نویسم...اما هوس خیلی قوی تر از کلنجار  خودم بود...الان هم نمی دونم واسه چی می نویسم و برای چی باید بنویسم...و اصلا این سیاهه ها یی که نوشتم به چه دردی خوردند...نمی دونم...اما یه چیزی رو خوب یاد گرفتم...این که برای نویسنده بودن باید دل داشت...درد داشت...فکر داشت...دغدغه داشت...هدف داشت...باید بزرگ بود تا بزرگ نوشت...فهمیدم که نوشتن خیلی با ارزشه...چون این دله که قلم به دست می گیره و می نویسه...


*.تو زندگیم تا به حال دو  تا لحظه است که خیلی بیشتر از لحظه های حسرت بار دیگه ام حسرتشو می خورم و خیلی ازش پشیمونم...
یکیش اینکه...یکی دو سال پیش با خانواده رفته بودیم خرید...موقع برگشت بابام به خاطر من ماشینو نگه داشت...رفت از صندوق عقب یه بطری آب آورد و با اون چند تا از هویجایی که خریده بودیم رو شست و به من تعارف کرد...اما من دستاشو رد کردم...دستایی که ازش خیلی مهربونی باریده...دل نازنینشو شکستم...به این بهانه که خوب شسته نشدن...فکر کنم همه ی کارایی که کردم و دل بابا شکسته یه طرف و این دل شکستگی یه طرف... هیچ وقت به خاطر اون لحظه خودم رو نخواهم بخشید...
دومیش هم مال چند وقته پیشه...یه حرفی رو به یه دوستی زدم که نباید می زدم ( ح ق د ا ر ی د )...هیچ وقت به خاطر اون لحظه خودم رو نخواهم بخشید...
                                                                                                                    ی.ع.م

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۸۹ ، ۱۳:۵۶
مانا
بسم الله الرحمن الرحیم

ب.ی.ش.ا

"تو" خورشیدی و "من" تکه یخی منجمد و آرزویش ذوب شدن در گرمای وجودت...

........................................................

*.در سال جدید آرزوی غربت می کنم برای خودم...آرزوی لحظاتی پر از تنهایی...می خوام در لحظه لحظه ی سال جدیدم قلبم از غم فشرده بشه...بغض گلومو بگیره...بغز نترکیده...درد می خوام..حسرت داشتن شانه ای برای هق هق کردن...نمی خوام هیچ دلخوشی داشته باشم...همه ی دل خوشی های من رفتند سفر...منو تنها گذاشتند و رفتند...دارم با خیالشون زندگی می کنم...می خوام که تو سال جدید عزم سفر بکنم...برم به سوی دل خوشی هام...با کوله باری که اونا واسم جا گذاشتن...


*.این پست با بقیه ی پست ها فرق می کنه...یه چیزی کم داره...فکر نمی کردم اولین پستم تو سال جدید اون چیزو کم داشته باشه...همون طور که اولین روزم تو سال جدید خیلی چیزا رو کم داشت...

                                                                                                                            ی.ع.م    

 

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۸۹ ، ۱۶:۰۳
مانا