...و عبور باید کرد

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۹/۲۱

۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است


*.سیده زهرا و سیده فاطمه

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۲ ، ۱۰:۰۲
مانا

پیامبر اکرم صلی ‏الله‏ علیه ‏و‏آله فرمود:

 ای فاطمه! هر کس بر تو صلوات بفرستد خداوند او را می‏ آمرزد و در هر جای بهشت که باشم وی را به من ملحق سازد. 


«اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُکَ.»

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۲ ، ۰۹:۴۵
مانا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ فروردين ۹۲ ، ۱۶:۴۸
مانا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ فروردين ۹۲ ، ۱۶:۳۸
مانا

اُعانِقُها وَ النَّفْسُ بَعْدُ مَشوقَةٌ                          إلَیْها وَ هَلْ بَعْدَ الْعِناقِ تَدانی‌

 

وَ ألْثَمُ فاها کَیْ تَزولَ حَرارَتی                         فَیَزْدادُ ما ألْقَی‌ مِنَ الْهَیَجانِ

 

کَأَنَّ فُؤَادی‌ لَیْسَ یُشْفَی‌ غَلیلُهُ                       سِوَی‌ أنْ یُرَی‌ الرّوحانِ یَتَّحِدانِ*

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*.محی الدین این عربی

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۲ ، ۱۲:۵۵
مانا


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۲ ، ۱۰:۵۷
مانا

طبقـــِ رسمـــِ هر ساله بابا از بهارستان برای هر کدوممون سر رسید ِ سالـــِ 92 روُ خرید...سر رسید هایی ساده و ُ معمولی...طبقـــِ معمول، خواهرم خوشش نیومد وُ می خواست یـــِ سر رسید ِ با کلاس تر داشته باشه تا بتونه با ذوق وُ انگیزه توش خاطراتــــِ هر روزه اشوُ که چند ساله شروع کرده، بنویسه...قرار بود ببریم پس بدیم...من مخالفت کردم وُ مثلــــِ هر سال گفتم نه بذار سر رسید ِ من بمونه...این دفعه دیگه واقعا می خوام خاطراتـــِ هر روزم روُ بنویسم...قول می دم...روز ِ اولش روُ نوشتم...روز ِ دومش روُ نصفه نیمه نوشتم...از روز ِ سوم تا به حال، همه ی صفحاتش خالی مونده...هیچ انگیزه ای برای ثبت کردنـــِ روز های تکرار اندر تکرار وُ بی هوده ی خودم ندارم...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۲ ، ۱۶:۵۷
مانا


کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است

ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است

خلق دلسنگ‌اند و من آیینه با خود می‌برم
بشکنیدم دوستان دشنام پنهانی بس است

یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد
هفتصد سال است می‌بارد! فراوانی بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می‌دهیم
دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است

بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می‌کنیم
سفره‌ات را جمع کن ای عشق مهمانی بس است!

"فاضـــــــــــــــل نظــــــــــــــــــــری"

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۲ ، ۱۳:۱۸
مانا

می خواستم دیگه ننویسم و مطلب قبلیم خرین مطلب این وبلاگ باشه...اما انگار بعضی وقتا دل آدم وسوسه می شه برای نوشتن و ثبت کردن...
دیروز راه افتادیم به سمت شهرستان برای مسافرت...موقع بدی بود شب شهادت و من مطمئن بودم که مثل دفعه ی قبلی که همه ی فامیل در روز رحلت پیامبر صلوات الله علیه برای سفرهی نذری دور هم جمع شده بودن خواهد گذشت ...چون اون روز رو ما بچه ها ! فقط با خنده و شادی که حاصل مدت هاهمدیگرو ندیدن بود گذروندیم...
بعد از ظهر حدود ساعت 8 رسیدیم خونه ی پدر بزرگم...عمو و دو تا بچه هاش و عمه ام و دو تا بچه هاش هم بودن...با هم می گفتیم و می خندیدیم و از این که بچه ها هستن و شلوغ کاری می کنن شاد و شنگول بودیم...در پس همه ی این بگو بخند ها امروز... یادم می اومد و فکر این که اگر واقعا فردا همان سال روز شهادت بانو باشه اینهمه شادی و دور هم جمع شدن چقدر کار بی شعورانه و بی ادبانه ای می تونه باشه...بعد از اون جا...شب قرار بود بریم خونه ی خاله که بچه هاش منتظرمون بودند...من رسما به آبجیم گفتم که اگه رفتیم اون جا دیگه خنده و شادی تعطیل...می گیم خسته ایم می خوایم بخوابیم...می ریم تو رخت خواب روضه و مداحی گوش می دیم و کمی حس و حال ناراحتی برای رسیدن فاطمیه می گیریم...وقتی رسیدیم خونه ی خاله...از همون اول می گفتیم که بچه ها فردا فاطمیه است بیاید یه کم مراعات کنیم...دختر دایی و دختر خاله ام که ده دوازده سالی دارن هر موقع من رو می بینن سوالای دینی و مذهبی و تو این مایه هاشون رو ازم می پرسن از چه آدمی هم بنده های خدا می پرسن !! قبل از همه گفتم من خوابم میاد...می خوام بخوابم...اومدن کنارم...شروع کردن به سوال کردن...منم دیدم فرصت خوبیه خواستم در مورد فاطمیه و شهادت حضرت زهرا باهاشون حرف بزنم...کم کم شروع کردم پرسیدم می دونید چرا می گیم خنده نکنید و غمگین باشید فردا شهادته؟ گفتن...نه...گفتم پس بذارید براتون بگم...از لحظه ی رحلت پیامبر صلوات الله علیه شروع کردم...

وقتی داشتم از خوردن شلاق های اون نامرد ملعون به دست های بانو که دست حضرت علی رو رها نمی کرد می گفتم خیلی ناراحت و متاثر بودند و چشماشون اشک آلود شده بود...همین صحنه رو که دیدم...گفتم خدایا شکرت عذاب وجدان امشبم رو با این لحظه که تونستم حتی شده یک قطره اشک و ناراحتی و تاثر از مظلومیت بانوت رو به چشم یکی بیارم برطرف شد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۲ ، ۱۱:۴۵
مانا