"او" هست...
داشت با ذهن فیزیکیش تجزیه و تحلیل می کرد که توی این سه سال چند میلیون سال نوری اوج گرفته... اونم با سرعت در امتداد محور y ...یعنی بیشینه ی سرعت ممکن به سمت بالا...اما به اقتضای همون شور جوانی امیدوار بود...حتی به این هم فکر کرده بود که توی اون یه تیکه جایی که کنارش خالی دیده بود باهاش تا ابد هم آغوش بشه...بهش گفته بود خودت که می دونی من نقطه ی شروعم با نقطه ی شروع بقیه فرق می کنه...بقیه لحظه ی روییدن عشق رو دارن...اما من ندارم...تو باید منو بار بیاری...نور عشق رو در دلم بکاری...می خواست اون همه چیزش باشه...لحظاتش رو غرق در نور حضورش بکنه...ازش یه قولی خواست...خواست که همیشه در همه ی لحظات زندگیش باهاش باشه...خودشم باید قول می داد...قول داد که بخواد که اون توی همه ی لحظات زندگیش باشه... حالا..."او" هست...همیشه همراهش هست...منتظره که حضورش رو عین حقیقت درک بکنه...منتظره...
....................................................................................................
*.اولش خیلی سخته این که راهت...خودت...از بقیه جدا باشه...یعنی از طریق یه راه دیگه به یه نتیجه بخوای برسی...خودت رو غریب می دونی...شاید هم عجیب...اما این که مطمئن باشی اون راه هم حتما تو رو به اون جایی که می خوای می رسونه...دیگه هیچ نگرانی نداری...نگران نیستی که حالا دیگه خودت داری می ری دنبال عشق...عشقی که صدات زده...