شبی که نیم وَجَب بزرگ تر شدم...
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...
+ پیام داد گفت اصفهانی ؟ می خوام بیام ... گفتم آره ... چه خوب ... منتظرتم...
وقتی رسید کلی هم ُ بغل کردیم ... گفتم خیلی دلم واست تنگ شده بود ... دو سالـــِ پیش رفتی ... نشستیم ُ از هر دری حرف زدیم ... از تمامـــِ حرفایی که تو این دو سال می تونستیم به هم بزنیم ُ پیشـــِ هم نبودیم که بزنیم ُ کلی خندیدیم ... از همون موقع هم محال بود من پیشـــِ مژگان برم ُ با دِلـــِ درد گرفته بر نگردم...از بس دختر شوخ طَبعـــِ ... منم که همیشه ... به جرز ِ دیوار که نه ... به خود ـ دیوارَم می خندم...
تا حرفامون کــِشید به حرفای فَلسَفی ُ به قولــــِ خودِش علمی ... خمیازه هاش شروع شد...
گفتم یادتــــِ اون موقع هام که با هم هر شب قرار می ذاشتیم ُ کتابای استاد ُ می خوندیم ... تا می ر ِسیدیم سر ِ این که بحث کنیم ، جناب ِعالی هر 30 ثانیه یه بار خمیازه می کشیدی...
گفتم یادتــــِ اومدی گفتی...ببخشید خانوم شما کتابایـــِ استاد ُ می خونید ؟ منم گفتم بله...گفتی می شه از این به بعد با هم کار کنیم ؟ گفتم خوشحال می شم...
گفتم یادتــــِ بعد ِ چند جلسه که با هم کار کردیم ُ با هم دوست شُدیم...گفتی فکر نمی کردم انقدر راحت ُ خوش خنده باشی...چون همیشه وقتی از دور می دیدمت فکر می کردم با یه آدمـــِ جدی و خشن سر ُ کار خواهم داشت...
گفتم یادتــــِ هفته ای یه بارم می رفتیم پیشـــِ شاگرد ِ استاد تا رفعــِ اشکال کنیم ... یه بار که رفته بودیم ...شبـــِش انقدر چرت ُ پرت گفته بودیم...انقدر جای ابنـــِ سینا ُ ملا صَدرا نظریه صادر کرده بودیم ُ نَظَراتــــِ اونا رُ رد کرده بودیم ُ کلی مسخره بازی در آورده بودیم که من وقتی از حاج آقا داشتم سوال می پرسیدم یاد ِ دیشب افتادم ُ پقی زدم زیر ِ خنده ُ آبــِروم رفت ؟ تازه اون روز لبم زخم شد از بس لب گزیدم تا دیگه نخندم...
گفتم راستی از حاج آقا چه خبر ؟ تو هم دستات ُ گذاشتی رو صورتت ُ گفتی وای نگو ... از بس پیشـــِش سوتی دادم ... گفتم هم دردیم...
گفتم یادتــــِ اردوی مشهد ؟ همه یخ زده بودیم ؟ تو هم سر ِ پیچ روی برفا ُ یخا زمین خوردی ؟
گفتم نظریه ای که در مورد ِ نشئه و نشئاتـــِ جهان و مُرتاض ها دادیم یادتــــِ ؟
گفتم از اَبَر کوه ُ خونه ی خورشید خانوم ُ خونه ی آقا زاده که نشونم دادی چه خبر ؟
وای دُختر ... چه قدر دیشَب ُ امروز زود گذشت ُ باید بری ... باید دوباره دل بسپُریم به خاطره ها ... خاطره های رفته...
+ ساعت 5 ِ بعد از ظهر ِ ... مژگان قراره ساعت 7 - 7:30 برسه ... که من هنوز هیچ کاری نکردم ... یعنی نمی دونم باید چی کار کنم ... اولین بارمه که قراره واسم مهمون بیاد ... زنگ می زنم به مامان ... می گم مامان من چی کار کنم الان ؟ هنوز غذا هم درست نکردم ... واسم می گه چی کار کنم ... می رم بیرون خرید می کنم ... می آم ُ غذا درست می کنم ... و این موقَس که یه چیزی رُ تو درونم حــِس می کنم ... یه حـــِسی که تا به حال نداشتم ... حــِســِ شوق ... حـــِســـِ لذت ... از این که دارم واسه کسی که دوستِِش دارم آشپزی می کنم...میوه ها رُ می شورم ... سالاد ُ تزئین می کن ... همه جا رُ واسه خاطــِر ِ کسی که دوست دارم هر چه زود تر ببینمـــِش مرتب می کنم ... دیشب من بزرگ شدم ... دیشب یک حـــِس جدید خدا بهم داد ... دیشب فهمیدم لذتـــِ دوست داشتن رُ ... لـــِذَتـــِ تلاش ، برای خدمت کردن رُ ... برای شاد کردنـــِ دلی رُ ... برایـــِ راحتی ُ آرامـــِشـــِ کسی رُ ... تازه اگه سر منشا ِ این حــِسا ، نیتـــِ الهی باشه که نور ِ علی نور می شه... دیشب نیم وَجَب بزرگ تر شدم...
ممنونم خدا...
+ برداشتــــِ آزاد ، ممنوع...
16:17=> ئه امروز اولـــِ اسفند ِ ؟ !
16:27=> دلم گرفته...مثلـــِ آسِمونـــِ اینجا...
عــــــــــلی عـــــــــــلی...
وقتی ای دل ...