مخلوط
خدایا امروز ولادتــــِ کسی بود که اگر نمی بود...خطابـــِ لولاک لما خلقت افلاک بر پیامبرت...معنایی نداشت...
call my name right out loud...برای وقتی است که در پیچ و تابـــِ امواجـــِ چشمانت گرفتار می شوم*
*.بدونـــِ مخاطبـــِ خاص !
_ داری راه می ری...آروم...آروم...بارون نم نم داره می باره...نرمیـــِ قطراتش رُ رو صورتت احساس می کنی...کم کم باریدنش شدید می شه...تند تند...بی وقفه...با این که خیلی سریع می باره اما قطره هاش همون طور نرم صورتت رُ خیس می کنن...راه رفتنت رُ تند می کنی تا کم تر خیس بشی...داره خیلی زیاد می باره...انقدر می باره که همه جا پر از آب می شه...اما هم چنان داره می باره...نمی دونی که چرا دلهره پیدا نکردی...از این که شدت هم گرفته...قطره ها دارن بزرگ می شن...هر دفعه که قطره ای می باره بزرگ تر از قبله...آب داره بالا میاد...اما تو داری راه می ری...راه رفتنت تو آب سخت نشده...حتا کند هم نشده...یک دفعه همه جا رُ آب می گیره...داری غوطه می خوری توی حجمـــِ اون همه آب...بالا می بردت...پایین...می ری زیر ِ آب...نفست بند میاد...اما احساســـِ خفگی نمی کنی...سرت میاد بیرون از آب...احساســـِ پرواز کردن داری...دستات رُ زیر ِ آب مثلـــِ بال تکون می دی...باورت نمی شه...می تونی بپری...داری می پری...داری از اون همه آب جدا می شی...اومدی بالاتر...دریایی از آب زیر ِ پاته...یک دفعه می بینی همه ی آب ها تبدیل می شن به نور...دریایی از نور...منفجر می شن...تو هم می ری داخلـــِ ابر ِ انفجار...تمامـــِ وجودت رُ نور در بر می گیره...دیگه هیچ وزنی رُ حس نمی کنی...شدی نور...سر از سجده برمی داری...اشکات رُ پاک می کنی...
_ وقتی از پله های با ارتفاعـــِ بالای برجـــِ کبوتر...یا خانه ای با معماریـــِ سنتی در ابرکوه یا نائین...با طمانینه و آرامش بالا رفته ای...و الآن بی صبری و عجله ی مردمانی را در کوچه و بازار می بینی که تحمل یک ایست چند لحظه ای ماشینی را در خیابان ندارند و صدای گوش خراشانه ای را با بوق های پی در پی ایجاد می کنند یا برای هزارمین و ده هزارمین و صد هزارمین بار مسافرینی که یورش می برند به درهای باز شده ی اتوبوس یا مترویی که هنوز مسافرین داخل آن پیاده نشده اند و دوباره با مصرف انرژی مضاعفی پایین می آیند تا مسافرین پیاده شوند...متوجه حکمتـــِ ساختــــِ آن پله ها به آن شکل می شوی.
_ تو پیاده رو دارم راه می رم کمی تنگه...از یه دری آقایی با چند تا کارتون در دست خارج می شه...من دارم از کنارش رد می شم به خاطر ِ تنگیـــِ جا یکی از کارتون ها از دستش می افته...من باید وای می ستادم تا اون رد می شد و کارتون ها از دستش نمی افتاد...چون مرده برنمی گردم تا کارتون رُ بردارم و بذارم رو بقیه ی کارتون ها...تو این جور مواقع سر و ته قضیه رُ با صلوات فرستادن به حضرتـــِ زهرا از طرفـــِ اون شخص هم می آرم...یادمه یک استادی در اردوی جنوب تو اتوبوس برامون می گفت که شما اگر بی هدف یک دفعه در پیاده رو ایستادید و طرفـــِ عقـبـیـــِ شما مجبور شد مکس (همون مکث) کنه و از کنار شما رد بشه حق الناس انجام دادید...چون باید یاد بگیرید که بیهوده هیچ کاری رُ نکنید و هر لحظه به فکر ِ حق بقیه باشید...مصادیقـــِ حق الناس خیلی ظریف و باریکه...
_ می گه زهرا چه خبر از حال ُ هوات...می گم نوسانی...ارتعاشی...سینوسی...رفت ُ برگشتی...می گه منم داغونم...رفته بودیم قم...ماشینُ پارک کردم رفتم زیارت...اومدم دیدم جرثقیل داره می بردش...گفتن تو پارکینگـــِ معلولین پارک کردی می گم خب نمی دونستم...می گن چون خانومی نمی بریمش اما ده تومن باید پرداخت کنی...موقعـــِ برگشت هم می ریم جاده محلات...برای نهار...واسه اولین باره تو این جاده می رونم...یه وانتیـــِ کنارمه...هیچ ماشینی هم جلوم نیست...اما خط ممتده...سبقت می گیرم...چند متر جلو تر پلیس جلومُ می گیره...می گم خب به این جاده نا آشنا بودم...می گه این خط ِ ممتد چی...صد هزار تومن جریمه می کنن...
بهش می گم خودتون چی فکر می کنید چی می تونه باعثـــِ این اتفاقا شده باشه...می گه وقتی خواستم بیام قم بابام ناراضی بود !
_ دارم از کنار ِ دیوار ِ کوتاهی که نرده داره رد می شم...نگاهم به داخلـــِ محوطه می افته...یک دختر خانومی با چادر ِ سفید ِ گلدار روی یکی از پله های حیاط نشسته قلم دستشه و به فکر فرو رفته و دفتری هم روی پاهاشه...تعجب می کنم...این جا که منزلـــِ شخصی نمی تونه باشه...حتمن بیمارستانه...یا چیزی شبیهـــِ به بیمارستان...کمی جلو تر می بینم نوشته مجتمعـــِ توان بخشی حضرت اباالفضل...دلم می سوزه براش...محوطه ، حیاطی خشک و خالی و کمی متروکه بود بدونـــِ هیچ گونه فضای سبزی...
_ رفتم خوابگاه...یکی از دوستامُ می بینم...می گه ارشد ُ چی کار کردی...می گم هیچی 600 تا بر می دارن منم از 2000 نفر مجاز واسه قبولی ، شدم 1800...با حسابـــِ دو دو تا چهار تا امکانـــِ قبولیم وجود نداره...شیش هفت ثانیه زل می زنه تو چشام...چشماش می لرزه...ناراحت شده...می گم چیـــــــِ مگه...طوری نگاه می کنی آدم از دنیا نا امید می شه...خب می مونه واسه سالـــِ دیگه ، دیگه...فکر می کنه که من خیلی طوریم شده ! می گه آدم با امید زنده اس ! دیگه نگفتم بهش که بابا ما ککِمونم نگزید !
_ شک نکنید اگر شما هم قسط ( منظورم قصد بود ) داشته باشید نهار درست کنید اما ببینید توی قوطیـــِ کبریت، یک چوب کبریت باقی مونده که اونم نم گرفته...حتمن می رید مغازه و یک بسته کبریت می خرید حتی اگر یک چوب کبریت لازمتون باشه !
_ آقا من امشب واسه خودم آشـــِ پشتـــِ پا _خداحافظ اصفهان_ ( چه تناقضی ! )درست کردم...با کلی پیاز و سیر داغ !
نسبت به وفعه ی قبلی که اولین بارم بود ُ ترکیباتش شاملـــِ 90 درصد حبوبات - 5 درصد رشته - 4 درصد سبزی و 1 درصد آب بود بهتر شده !
ای جان .. چه خاطرات ِ به قول ِ خودت مخلوطی بود ..
..
آخی .. مصادیق حق الناس .. وای بر من ..
..
چه آشی هم ساخیدی خانوم .. حسابی خوردن داره . حسابی هم مارو هوس انداختی !