بویـــِ عیدی بویــــِ توپ بویـــِ کاغذ رنگی
بســــــم الله الرحـمـــــن الرحیــــــــم...
می رم جلو ِدکه می گم : آقا داستان اومده ؟ می گه بله...می خرم ُ زود زل می زنم به جلد ِ روش تا ازش بتونم محتویاتی که باهاش برخود می کنم ُ تشخیص بدم...یاد ِ ده دوازده سالـــِ پیش می افتم...وقتی که سه شنبه ها می رفتم مغازه ی کتاب فروشی که مجله های پر فروش رُ هم می آورد ُ مجله ی کیهان بچه ها رُ می خریدم...اول از همه داستانـــِ بلند ِ دنباله دارش رُ می خوندم وَ بعد می رفتم سراغـــِ قسمت های دیگش...حتی تبلیغاتش هم به درد بخور بودن...چون می تونستم ازشون تو روزنامه دیواری هایی که قرار بود برای درسامون تو مدرسه دُرُس کنیم استفاده کنم...یادش بخیر...تبلیغاتـــِ روغنیـــِ مداد ِ استدلر...موقعـــِ عید یا دهه ی فجر یا مناسبتـــِ خاصی هم که می شد بیشتر از ویژه شدنش ذوق می کردم...
+ از سال های دبیرستانم متنفرم...سال هایی که من رُ از کیهانــــِ بچه ها جدا کرد...از خودم...از دنیای شیرینی که داشتم...دبیرستانــــِ نمونه ی دولتی که فکرُ ذکرم رُ کرد رقابت سر ِ صدمـــِ معدل...آخرش هم که شدم اینی که هستم...
+ یادمـــِ تو سال های راهنمایی...قدّم کوچیک تر از بقیه بود...بعضی وقتا کاپشنمُ می ذاشتم رو صندلی ُ روش می شــِستم تا تخته رُ ببینم...یه دبیر ِ تاریخ جغرافیا داشتیم تو این مواقع همیشه بهم می گف فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه...از اون دوران فقط ریزیش واسمون موند...
+ اینترنت که دیآل آپ باشه...نمی شه به دوستا سر زد...و بالتبع اون هام به ما !
عــــــــــلی عـــــــــــلی...
.
امام زاده قاسم بالای تجریشِ!!
.
نرسیده به دربند یه تابلو داره میپیچی سمت راست !!