آیا...
پنجشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۸:۳۷ ب.ظ
به نامش...
آدم های زیادی بودند که دل بسته شان شده بود...از شمار ِ انگشتانــــِ دست هم بیش تر...وابسته می شد...وَ به سختی قطعش می کرد یا می کردند...روحش معتاد شده بود...معتاد ِ لحظه های دوست داشتن ُ دوست داشته شدن...عادت کرده بود...اما می دانست که هر کسی هم که آمده روزی خواهد رفت...برای همین، کم کم دوست داشتن در قلبش کم رنگ ُ کم رنگ تر شد...مثلـــِ یک عملی که اوایل برای لذتــــِ خماری می کشد اما اواخر برای فرار از درد...او هم لذتــــِ دوست داشتن را از یاد برده بود ُ فقط برای در امان ماندن از درد ِ تن هایی دروازه ی قلبش را باز گذاشته بود...یعنی زورش نرسیده بود که بسته نگهش دارد...همه آمده بودند ُ رفته بودند...حالا نوبتـــِ کسی بود که می خواست همیشه با او باشد...شرطی شده بود...نمی توانست دوستش داشته باشد...*
مدتی است...جمعه هایم آمده در پنج شنبه هایم...دل گرفتگی اش را می گویم...
آدم های زیادی بودند که دل بسته شان شده بود...از شمار ِ انگشتانــــِ دست هم بیش تر...وابسته می شد...وَ به سختی قطعش می کرد یا می کردند...روحش معتاد شده بود...معتاد ِ لحظه های دوست داشتن ُ دوست داشته شدن...عادت کرده بود...اما می دانست که هر کسی هم که آمده روزی خواهد رفت...برای همین، کم کم دوست داشتن در قلبش کم رنگ ُ کم رنگ تر شد...مثلـــِ یک عملی که اوایل برای لذتــــِ خماری می کشد اما اواخر برای فرار از درد...او هم لذتــــِ دوست داشتن را از یاد برده بود ُ فقط برای در امان ماندن از درد ِ تن هایی دروازه ی قلبش را باز گذاشته بود...یعنی زورش نرسیده بود که بسته نگهش دارد...همه آمده بودند ُ رفته بودند...حالا نوبتـــِ کسی بود که می خواست همیشه با او باشد...شرطی شده بود...نمی توانست دوستش داشته باشد...*
*.الهام گرفته از چند درد ِ دلـــِ تلخ...
*.اعجاز ِ چشم هایت در راه است...
۹۱/۰۲/۱۴