آه...
*.دوباره حصارک...این بار...پخشـــِ مستند ِ میراثـــِ آلبرتا با حضور ِ خود ِ آقای شمقدری...مستند ِ قابلـــِ تاملی بود...اما به نظر ِ من تا حدی خام بود و جایـــِ کار ِ زیادی داشت...به خیلی از معضل ها و مسائلـــِ مهم و اساسی که باعثـــِ فرار نخبه ها از کشور می شود ، مثلـــِ ناکار آمدیـــِ دستگاه هایـــِ ذی ربط و یا عدمـــِ توجهـــِ مسئولین به این مسئله، اشاره ی چندانی نشده بود...در واقع تحلیلـــِ تخصصی انجام نشده بود...اما همین طرحـــِ موضوع و جرئت و جسارت برای مطرح کردنـــِ مسئله ی به این مهمی جای تشکر داشت...
*.دکتر کشته ی مرده ی این جوابت شدم...از من چرا می پرسید...برید از خودشون بپرسید...
*.قسمتـــِ سوسن خانوم رُ رد می شن ُ پخش نمی کنن...آقای شمقدری می گه...فیلمُ اخته کردن با پخش نکردنـــِ سوسن خانوم...
*.یکی پشتـــِ ماشین نوشته بود بی تو بهتر !
*.وقتی می خوام داخلـــِ آمفی تئاتر شم...یه دختری صدا می زنه زهرا سَن سَن ؟ (زهرا تویی؟) می گم بله منم اما شما؟ می گه منو نمی شناسی؟ می گم نه متاسفانه نمی دونم کی هستید...می گه با هم هم کلاسی بودیم...کوچه اتون هم یادمه...سوپریـــِ سر ِ کوچه...آقا مَمی ! ...بچه بودی مقنعه سفید که سرت می کردی می افتاد رو چشمات...مدرسه ی جامع شهر...خانوم نریمان زاده معلـــِ پرورشی...گروهـــِ فرزانگانـــِ مدرسه...مامانتم می شناسم...یه آبجی کوچیکم داشتی اونم این جاست؟ می گم همه ی اینا درست ! اما من واقعن نمی دونم شما کی هستید...بغلم می کنه می گه من رقیه هستم منُ یادت نیست؟ می گم واقعن شرمنده هستم اصلن یادم نمی آد اما خوشحالم که تو منُ می شناسی و یادته...می گه علوم اجتماعی می خونم و با یکی اهلــِ قم این جا ازدواج کردم...منم می گم چند ساله اومدیم تهران...می گم قیافه ات خیلی آشناست...مخصوصن خنده هات...اما متاسفانه ضربه ی مغزی شدم یا نمی دونم چی شده که یادم نمی آد کی بودی ! می گه واقعن متاسفم شانســـِ ما رُ ببینین بچه ها ! اصلن منُ یادش نیست...می خندم ُ معذرت می خوام ! عضو ِ نهاد ِ رهبریه...درگیر ِ برنامه های طرحـــِ ضیافتـــِ دانشگاه...زود می ره اما می گه فردا حتمن بیا خوابگاه بمون...من که خیلی خوشحال شدم دوستـــِ به این نازنینی پیدا کردم، با کمالـــِ میل قبول می کنم...
*.دنیا چقدر کوچیکه...
*.ای خدا ! کی تو تهران دوستایـــِ به این خوبی پیدا می کنم...
*.دیر...اشتباهی...سبک...روزه...عقل...جوون...انرژی...حیا...خارج...سر...تاسف...سکوت... ( رمزی بود )
*.ظهری هر چی گشتم کارتـــِ متروم رو پیدا نکردم...شب داداشم کارتمُ میاره می گه بگیر...می گم کجا بود؟ می گه تو یخچال !!!
*.تو ماهـــِ مبارک...خدا خیلی خیلی زود توبه ها رُ می بخشه...
به امید ِ روز های روشن تر .