داخل دانشگاهمون ( دانشگاه مالک اشتر ) روی یه برد یک جمله ای از حضرت آقا نوشتند و اون این هست : "من به این دانشگاه چشم امید دارم"
بر هیچ کسی پوشیده نیست هر کی که می خواد بیوفته تو حیطه ی جهاد علمی، همین جمله براش کافیه...
چند وقت پیش بود در درد دلی با امام رضا علیه السلام با حضرت حرف می زدم که آقا هر شخص عالمی رو که می شناسم علمش رو از شما گرفته ، چی می شد به من هم این لیاقت رو پیدا بکنم تا به منم از این علم ها عطا بکنید، همون شب بود که خواب دیدم حرم حضرت امام رضا رو زیارت می کنم، در حالی که حضرت آقا هم کنارم هستند و دارن زیارت می کنن...اون موقع متوجه این خواب نشدم...تا این که این جمله رو بعد خواب، تو محوطه دانشگاه دیدم...این طور پیش خودم برداشت کردم که اگر علم می خوای برو بشو مرید سید علی...
اما وقتی پیش خودم فکر می کنم می بینم مثلا وقتی استادمون در مورد مدارهای ماهواره صحبت می کنه و این که یکی از ماهواره هایی که پرتاب کردیم مدارش در شعاع خیلی پایینی بود و کم کم شعاع مدارش کم شد و به جو برخورد کرد و منهدم شد و ما فعلا توانایی این رو نداریم که ماهواره هامون رو در مدارهایی به شعاع 300 الی 400 کیلومتری زمین بفرستیم تا دائما در حال گردش باشند، هیچ انگیزه ای ندارم برای این که تمام تلاشم رو روی این زمینه متمرکز بکنم که تحقیقم و تز پایان نامم مثلا در مورد این مشکل باشه تا در صورت موفقیت بلکه یک دردی از این مملکت دوا بشه...
شاید هم علتش این باشه که انتخاب رشته ی هوافضا برای کارشناسی ارشدم یک تاکتیک بود...یک تاکتیک دو ساله صرفا برای این که دهن دیگران رو ببندم و گند دوره ی فیزیکم فراموش بشه و مهم تر از همه اعتماد به نفس پیدا بکنم...
بر انگیزاننده ی اصلی خانواده علیه من و تفکراتم که وقتی من می گفتم روح من با دین و فلسفه و هنر توامان با هم، گره خورده می گفت تو منحرف و متعصبی، یعنی خواهرم، الان خودش زیست می خونه و به این نتیجه رسیده که باید بره سراغ رشته ای که به دردش بخوره، مثلا علوم تربیتی...رشته های علوم پایه برای کسایی مناسبه که می خوان دانشمند بشن و خدمتی به این سرزمین بکنند و گرنه این که بدونم اسم فلان سلول در فلان گل چیه و چی کار می کنه به چه درد من می خوره...
خلاصه من به خاطر جبهه گیری های زیاد جرئت نکردم حرف دلم رو بزنم...البته خیلی ها می گفتن مقاومت کن و برو سراغ خواسته ی دلت...همون طور که نظر خواهرم الان نسبت به خیلی چیزها عوض شده، منم اگر مقاومت می کردم نظر اون ها هم در طول زمان عوض می شد...اما از نظر اعتماد به نفس اصلا این به نفعم نبود که یکی دو سال دیگه تو خونه بشینم و درس بخونم تا بتونم از رشته ی مورد علاقه ی خودم انتخاب بشم، برای همین این راهکار رو انتخاب کردم...
نمی گم که رشته ای که الآن دارم می خونم رو دوست ندارم و خدای نکرده قراره بلای دوران فیزیکم سرش بیاد، نه خیلی هم دوستش دارم، مباحثش هم جز اون مباحثی هست که من بهش علاقه مندم اما چون رشته ای نیست که خواسته ی دل و درونم رو ارضاء بکنه، حرف آقا مشتعلم نمی کنه تا همه ی فکر و ذکر و زندگیم رو صرف پژوهش و تحقیق سفت و سنگین تو این زمینه بکنم و احیانا موفقیت هایی رو هم به دست بیارم...
در این حد می تونم درس بخونم که ان شاء الله نمرات خوبی کسب کنم، یک پایان نامه ای بنویسم و بعدش ان شاء الله به لطف خدا با داشتن یک مدرک کارشناسی ارشد، دیگه برم سراغ دل خودم...
علی ای حال خیلی خیلی خدا رو شاکرم که به صورت معجزه آسایی بهم لطف کرد و دوباره دانشجو شدم...
اصلن وقت ندارم...درسای دانشگاه...حوزه...کلاس زبان...کارگاه داستان نویسی...کارای هویه و چند تا چیز دیگه...
آدم برای فراموش کردن بعضی دردا مثل درد تنهایی باید خودشو تا خرخره مشغول بکنه...
هر بار که بغض راه گلومو می بنده با خودم می گم : تو که زندگیت خوبه هیچ مشکلی هم خدا رو شکر نداری پدر و مادر خوب سقف بالای سر خانواده ی خوب دانشجو هم که هستی تا به حالم که پات نرسیده به بیمارستان و بی پول و گرسنه هم نموندی پس چرا دنیا برات تنگ و تیره و تاره و اسیر بغضی؟ حرفام که تموم می شه راه گلوم باز می شه و منتظر می شم تا یک راه بندون دیگه شروع بشه و این حرفا رو با باز خودم بزنم تا دوباره یه کمی آروم شم.
خدایا من از تو و دنیا و عقبات و ما فیهما هیچی نمی خوام نه خوشبختی نه زندگی نه پول جز یه مختصر آرامشی که بتونم درسمو بخونم فقط همین خواهش می کنم.