بسم الله الرحمن الرحیم
به یاد شهید ایلیا...
به خدا سوگند اینکه می گویم بازی نیست...جدی و حقیقت است...دروغ نیست و آن چیزی جز مرگ نیست*
از برنامه خارج می شم و گوشی رو می ذارم تو جیبم...سرعتم رو زیاد می کنم تا به بچه ها برسم...آبجیم و داداشم و دو تا از دختر خاله هام هستن...
ساعت یازده و سی دقیقه شب است به اصرار آبجیم اومدیم بیرون تا در این هوای بهاری قدم بزنیم...
اما راهمونو کج می کنیم به سمت پارک...دختر خاله ام سیده زهرا دو سالشه...می خوایم اونو ببریم تا بازی بکنه...انقدر ناز و مامانه که من بهش می گم زخلا...یه خواهر دوقلو هم داره...سیده فاطمه...قبلنا اسمشونو لاکی و قوری گذاشته بودیم...البته اگه سیده نبودند بیشتر سر به سرشون می ذاشتیم...
کسی تو پارک نیست...جز نسیم بهاری...چند تا تاب خالی و سرسره...می رم سوار یکی از تاب ها می شم...به یاد دوران کودکی...بچه ها هم هیجان زده سراغ یه وسیله ای می رن...
همون طور که دارم تاب می خورم از بوی عطر بنفشه هایی که تو باغچه های پارک کاشته شدن و همه جا پخشه لذت می برم...این فضا و این هوا من رو یاد خونه امون تو شهرستان می اندازه...با باغچه هایی پر از درخت که وقتی نسیم بهاری از لا به لای شاخه هاشون رد می شد عطر شکوفه های بهاری رو در حیاط پخش می کرد...
همون طور که دارم تاب می خورم آخرین جملاتی رو که خوندم رو مرور می کنم...
کم کم پارک داره شلوغ می شه...بچه ها با غوغا وسرو صدا با یه وسیله ای سرگرم شدن...منم تخت تاثیر اون فضا قرار می گیرم...سرعت تاب خوردنم رو زیاد می کنم...بعد چند دقیقه از بس تاب خوردم خسته می شم می آم پایین...یه جایی وای میستم و بقیه رو نگاه می کنم...
داداشم داره دخترخاله امو بازی می ده...از سرسره خوشش اومده...می ذاردش بالای سرسره سر می خوره میاد پایین می گه بازم...می ذاردش بالای سرسره سر می خوره میاد پایین دوباره می گه بازم...
سعی می کنم از این دور تکرار یک نتیجه ی عقلانی و فلسفی بگیرم...چه نتیجه ای می شه گرفت؟
یه نگاه 360 درجه ای به کل محوطه که پرشده از بچه ها می ندازم...یاد مجازآباد دنیا می افتم...یاد اینکه همه امون مثل همین بچه هاییم...
اولش یه اسباب بازی جذبمون می کنه...همه ی هم و غممون می شه بازی کردن باهاش...بعد از یه مدت ازش خسته می شیم...دلمون می گیره...نمی خوایم بفهمیم که خسته شدیم...که سرخودمون کلاه گذاشتیم...که هیچی عایدمون نشده...می گردیم و یه بازی دیگه پیدا می کنیم...
........................................................
*.خطبه ی ۱۳۲ نهج البلاغه
*.خواستم ازشون عکسی بذارم اما نتونستم...
*.سیده فاطمه تو ماسه ها بازی می کرد...دستش کثیف شد...بردم بشورمش...تا آب رو دید...دستشو می زد به آب...داخل دهنش می برد می گفت آب...آب...تشنه اش بود... سلام بر تو ای شش ماهه ی حضرت ارباب...
*.بچه چقدر آدمو بزرگ می کنه ...
یا علی مددی...