مادرت...
به یاد شهید ایلیا...
دست گره کرده به دور زانو تکیه داده ام به قاب عکس یکی از شهدای ردیف پشت سرم و زل زده ام به قاب عکس ردیف جلویی ام..
و "تو" نشسته ای کنار مزار شهیدی سمت راستم...پیراهن مشکی به تن داری...می دانم به خاطر مادرت است...قطره های اشک تند و تند از گونه هایم می لغزند...می گویم بخند...من محتاج لبخند هایت هستم...حتی همین الان که عزاداری...برای مادر...می گویم کمی بیشتر بمان...بگذار همه ی حرف هایی که در گلویم گیر کرده اند و دارند خفه ام می کنند را بگویم...می گویم نمی توانم که بغلت کنم...نمی توانم که سرم را روی سینه ات بگذارم و زار بزنم...لا اقل دمی بیشتر بمان...و تو می خندی...دستت را گذاشته ای روی سنگ قبر شهید...حرارت نگاهت ذوبم می کند...مات مشکی پیراهنت می شوم...انگار که تمام دردهایم را فراموش کرده باشم...می دانم...کار خودت است...می دانم آمده ای که بگویی مادر...مادر یادت نرود...مادر...و می روی...
........................................................
*.این پست شاید به سفارش شهید ایلیا بود...برای شادی روحش صلوات
*.برای فاطمیه باید سیاه پوش شد...
*.نمی توانم بگویم که دوستت ندارم...
*.محتاج دعایم شدیدن...
یا علی مددی...
آیا شما علاقه مندبه کسب و کار اینترنتی هستید؟
سیستم همکاری در فروش با پورسانت بالارا با ما تجربه کنید
جهت کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام اینجا را کلیک کنید.
با تشکر
http://foroshgahearzan.blogfa.com/