خاکستری...
دوشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۰، ۰۱:۴۱ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم...
به یاد شهید ایلیا...
غروب یک روز پاییزی بود...هوا سرد بود و دلگیر...باد سوزناکی می وزید...بی هدف در خیابان قدم برمی داشتم...راهم را گم کرده بودم...برایم هم مهم نبود سر از کجا در می آورم...ورزش باد و ریزش برگ های خزان آزارم می دادند...صدای خش خش برگ ها انگار سوهان به روحم می کشیدند...دانه های اشک از چشمانم می غلتیدند و در سوز سرما روی صورتم می خشکیدند...بغضی بود که لحظه به لحظه درد ناک تر می شد...طاقت نیاوردم...نشستم...نمی توانستم ادامه دهم...رفته بودی...
........................................................
*.چقدر من سعدی علیه الرحمه رو دوست دارم...خوب خلوتم رو پر می کنه...
زان می که ریخت عشقت،در کام جان سعدی
تا بامداد محشر، در سر خمار دارم
*.دوست دارم نماز بخونم...تو قنوتش بگم...الهی بفاطمه العفو...
یا علی مددی...
۹۰/۱۰/۱۲
قنوت یک دست یا دو دست ... !؟
حتما به یاد مادر (س) قنوت یک دست ...