و اما ایلیا...
به یاد شهید ایلیا...
همین پارسال بود...نه ببخشید پیارسال...بهمن ۸۸...
زیر پتو...با چشمانی ورم کرده و سرخ شده از گریه های گاه و بی گاه...از تلاطم ها و التهاب های مبهم...سر درد های کلافه کننده...احساس خفگی می کردم...گلویم را چنگ می زدم و در سکوت زار می زدم...نمی دانم از چه بود...چه دردی بود که این چنین گرفتارم کرده بود...نه...عشق نبود...شاید بی عشقی بود...نمی دانم...غلتی خوردم...کاغذهای چرک نویس و جزوه ها و کتاب ها زیر پایم که چند روزی بود حوصله نداشتم جمعشان کنم و هر شب رویشان می خوابیدم تکانی خوردند...یکی هم زیر دستم بود...برداشتمش...زیر نور چراغ مطالعه خواندم...
از ایلیا بود...نشریه ای درون دانشگاهی...کمی از زندگی نامه اش را نوشته بود...
وقتی که تمامش کردم...اشک هایم را پاک کردم...کاغذ را به سینه ام چسباندم و با آرامشی وصف ناپذیر خوابیدم...
فردا شب در راه شلمچه بودم...همان جا که مشهد ایلیاست...در آستانه ی سفرم به شملچه او خودش آمده بود تا به میهمانی اش دعوتم کند...
تسبیح به دست ذکرم شده بود اسم ایلیا... و یادم یاد ایلیا...
لحظه به لحظه داستان تولدش...مسلمان شدنش در جمکران در شب قدر ...بیماری هایش...عشقش به حضرت حجه...عشقش به حضرت علی اعلی...سفر کربلایش...ماجرای مکه اش...به کما رفتنش و پرواز روحش در کما به نجف اشرف...ارتباطاتش با دوستانش...روز آخرش در بهشت زهرا...موسسه ی اعتقادی که راه انداخته بود...همه و همه و پر پر شدنش در جمکران در شب قدر... از یادم نمی رفت و نخواهد رفت...
شهید ایلیا...کسی بود که خودش خواست بیاید...برق امید و ایمان را در دلم روشن کند و بماند... و خواهد ماند...
........................................................
*.ایلیا جان ببخش که نتونستم خوب معرفیت کنم...
*.هیچ وقت حرف هایی که برام با حافظ زدی رو فراموش نمی کنم...وقتی اولین حرفت با من شد این بیت... نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار...چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم...حضرت حافظ خوب رابطی بین من و تو هست...
*.تو زنده ای...خیلی خیلی خیلی زنده...
*.لینک وبلاگ ایلیا که در موردش خیلی چیز ها نوشته... لوح دل
*.شاید تا ۱۴ ماه دیگر...شاید...
یا علی مددی...
مدت زیادی بود که سانامه ای کنار دستم بود...وقتی شهید ایلیا رو خواندم دیگر فراموشم نشد...
شهید ایلیا شد داداش ایلیا...
مستدام باشی...
خوب معرفیش کردی