خسته...
به یاد شهید ایلیا....
خسته شدم...از همه چی...قلبم خیلی کوچیک تر از اینکه دردهای بزرگی رو در خودش جا بده...نمی تونم تحمل کنم...دلم می خواد فرار کنم...برم جایی که هیچ اسمی از به اصطلاح جمهوری اسلامی نشنوم...تازه دارم ذره ای از درد و رنج های جوانان انقلابی زمان انقلاب رو درک می کنم...ای وایِ من... تحملش رو ندارم...سال ها در بی خبری و بی دردی...در محیطی که بوی بی دینی و بی ایمانی و بی اسلامی نشنیدم زندگی کردم و اما حالا...رفتار ها... گفتار ها... سیاست هایی که کاملا در تضاد هستند با اون چیزی که بهشون اعتقاد دارم به سمتم حمله ور شدند...الآن که دارم این پست رو می نویسم...نمی تونم نفس بکشم...دارم خفه می شم...انگار که کم کم دارم می فهمم غریبی یعنی چی...مظلومیت یعنی چی...یعنی چی که آسید مرتضی آوینی گفتند در این کشور حزب اللهی ها غریب اند...حضرت آقا حق داشتند که مرگ خودشون رو از خدا می خواستند...ام ابیها حق داشت که مرگ خودش رو زود خواست....مدتی بود دیگه نمی خواستم منتظر باشم...انتظار برام واژه ای بی معنا بود...چون خودم رو در حد انتظار نمی دونستم...چون ایمانم رو در اون حدی نمی دونم که منتظر باشم...منتظر ثمره ی تاریخ...اما نمی شه...گویا درد و انتظار با هم عجین اند و از هم جدا نشدنی...
جرقه هاش : http://rajanews.com/detail.asp?id=87611
http://goldencity.blogfa.com/post-107.aspx
http://mashreghnews.ir/NSite/FullStory/News/?Id=44099
و خیلی چیزهای دیگه...
........................................................
*. با رویی سیاه و قلبی سیاه تر ... العجل آقا...العجل...
*.شرح صدر می خواد تا آدم خیلی چیزها رو ببینه و بفهمه و بچشه و اما جا نزنه...
*.این حرف ها هیچ ربطی به قضیه ی اخیر دولت نداره...
اینو گوش بدید بد نیست...سخنرانی حاج آقا نبویان در مورد اقای مشایی
یا علی مددی...
خوبی؟
این روزها من هم خسته ام
...
خدا کند که بیایی...