باران...
به یاد شهید ایلیا...
از جلسه ی امتحان خارج می شم...نسبتا امتحان خوبی بود...می رم حرم الشهدای دانشگاه...می شینم...حدیث کسایی زمزه می کنم...هر از چند گاهی صدای غرش آسمان به گوشم می رسه...با این که هوا آفتابیه...بعد از تموم شدن...بلند می شم تا برم خوابگاه...وارد محوطه می شم...هوا خیلی بهاریه...تصمیم می گیرم کمی بشینم تا از این هوا لذات ببرم...نم نم بارون شروع می کنه به باریدن...کم کم شدت می گیره...بچه ها دارن بدو بدو رد می شن تا خیس نشن...اما من نشستم...تصمیم گرفتم که خیس شدن رو در این بارون زیبا تجربه کنم...هر کسی رد می شه می گه خیس شدی برو تو...تو دلم می گم مگه می شه از این بارون دل کند...لحظه به لحظه به شدت اعتراضات افزوده می شه! تصمیم می گیرم قدم بزنم و از دیدشون خارج بشم...تقریبا دیگه خیس خیس شدم...سلانه سلانه و آروم آروم راه می رم و به نگاه های پرسش گری که انگار صحنه ی عجیبی رو دارن می بینن اهمیتی نمی دم...
........................................................
*.لرزی که بعد از خیس شدن لباس ها داشتم من رو متوجه علت اعتراض های دیگران کرد...اما اصلا مهم نیست... عشق و حال اینجوری رو عشقه...
*.الآن که دارم این پستو می ذارم داره تگرگ می باره !
*.با این پست زیاد حال نکردم...چرا؟
یا علی مددی...
منم اینجور عشق و حالا رو پام
التماس دعا