لحظه به لحظه...
ب.ی.ش.ا
خواستم این قسمتو خالی بذارم...اما...
پیام "او"ست به من
دنیا طلبان ز حرص مستند همه
موسی کش و فرعون پرستند همه
هر عهد که با خدای بستند همه
از دوستی حرص شکستند همه
(ابوسعید ابوالخیر رحمه الله علیه)
........................................................
اصولا شده روال کار من...روزهای عید و جمعه ها...نماز صبح به قضا می رود...
چون دیگه بس بود ول گشتن های من و طول و عرض خونه رو وجب کردن...برادر به فریاد رسید...
_از این به بعد پیش خودم می شینی...درم قفل می کنم...طبق برنامه باید درستو بخونی و بعد بهت اجازه می دم بری استراحت کنی...
ساعت 9 صبح است درس خواندن(جنگیدن هم اکبر هم اصفر) شروع می شود...از همان لحظات اولیه لحظه شماری می کنم برای زمان استراحت...چند ثانیه مانده به آغاز زمان استراحت...مثل بچه هایی که مشقشونو نوشتن و زود می خوان برن سراغ بازی... از برادر می پرسم وقت استراحتم رسید؟ می گوید: آره ! ساعت 10:30 برگرد...می گویم : 10:15 برمی گردم...
می روم سراغ نت..چک میل و چک بلاگ...یکی را می خوانم...حض می کنم...برادر می آید می گوید زمانت دارد تمام می شود...تشویش دارم..یاد یکی از جمله های حاج آقا پناهیان می افتم...خیلی از کارا رو که انجام می دیم و آخرش عذاب وجدان داریم یا حس ناخوشایندی که داریم به خاطر اینه که غیر شرعی اند و به خاطر خدا نیستند...
با ذهنی خسته می رو سراغ درس...برادر می گوید 1 ساعت بخوانی 45 دقیقه استراحت خواهی دااشت...انگار دنیا را به من داده اند...خیلی وقت است که درس خواندن به عنوان عبادت از دلم (نه از ذهنم ) رخت بر بسته است...و من به خاطر آن 45 دقیقه شیرین شروع می کنم...
این دفعه زود تمام می شود چون مباحث آسان بودند...
برادر شعری می خواند و تحلیلم را می خواهد ! شعر را نمی فهمم بیشتر به فکر اینم که این 45 دقیقه را بگذرانم پای پست نوشتن (چه پستی !!) زنگ در زده می شود وااای پدر است...یادم می افتند که قول داده ام ورزش کنم...می روم سراغ دستگاه پیاده روی تا اگر پدر پرسید ورزش کردی یا نه...بگویم آره ! اما پدر جزئی تر از این حرفهاست...احتمالا خواهد پرسید چقدر رفتی...خدا را شکر نمی پرسد...
پدر خرید کرده است...چهار بسته ی ابزار آلات...
می گوید : فروشنده گفت یک بسته 10 تومان...گفتم نه...فروشنده گفت دو بسته 10 تومان...گفتم نه...فروشنده گفت سه بسته 10 تومان...گفتم نه...فروشنده گفت چهار بسته ده تومان...گفتم باشه...
زیر لب می گویم بیچاره فروشنده...هیچ وقت دلم نمی خواهد چانه بزنم...
لحظه به لحظه دارد به ساعت 12 نزدیک می شود...
برادر می گوید در این سه دقیقه کاری نمی توانی کنی...می گویم چرا...فقط می خواهم پست بگذارم...دیر می کنم...و قرار می شود جریمه ی دقایق از دست رفته دوبل حساب شود...
و چه خالی است جای خدا در این لحظات...
یا علی مددی....