اول ما خلق الله نوری...
تنها در تاریکی نیمه شب، کنار ساحل ایستاده و دست به سینه به رو به رو نگاه می کند... به دریا فکر می کند و وسعتش... به امواج می اندیشد و تکاپویشان... او که چند قدم دورتر ایستاده بود، نزدیک می شود... بوی سیگار با نزدیک شدن او و شنیدن صدای آهسته ی دوستت دارم به مشامش می رسد و دوباره پرتش می کند به عالم فکر...با خود می گوید آدم ها همه شان یک تکه از دلشان را ندارند... یک جای خالی مثل یک چاه عمیق... تکه ای که با یک حادثه ای، جدایی ای، خطایی، غمی، حسرتی، مشاهده رفتار نامناسبی غیب شده است... یک تکه که هر چقدر خون دل خورده همان قدر محو شده...
آن چاه عمیق کم کم تبدیل به سیاهچاله می شود... حتی نور هم نمی تواند از سیاهچاله رد شود... هر چیزی را درون خودش به دام می اندازد. سیاهچاله، امید... بی بهانه دوست داشتن... محبت کردن... لبخند زدن... رویاها... آینده... همه و همه را در خود فرو می برد... بی آن که اثری را از خود باقی بگذارد... اثرش حتی در حد سیگار برند خوب خارجی که ادعا می شود بویی ندارد و باعث آزار نمی شود، اما همیشه بوی ولو ناچیزش استشمام می شود، هم نیست... تو گویی آن امیدها... لبخندها... رویاها... هیچ وقت نبوده اند... سیاهچاله های دل نمی شود نباشند... هر کسی در عمرش از یکی رنجی دیده... حادثه ی دردناکی را تجربه کرده... از عشقش جدا شده... دل شکسته شده و و و...
به این جا که می رسد نفسش در سینه حبس می شود. به بن بست می خورد. ته کوچه تاریک تاریک است. به او که باز برگشته آن طرف تر نگاه می کند و نور سیگار روشن را می بیند که در دستش به این سو و آن سو می رود، مثل فشفشه بازی در عمق آسمان که به پایان خود نزدیک شده است.
به دوست داشتن با بوی سیگار فکر می کند و به نوری که می تواند از سیاهچاله رد شود...