چنین...
جمعه, ۴ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۳۲ ق.ظ
حالا که چهار ماه از بیست و شش سالگی را گذرانده ام به چنین سرنوشتی دچار شده ام که صبح ها از ترس بیدار شدن تا خرخره می خوابم و وقتی هم بیدار شدم باید نیم ساعتی تقلا بزنم تا حودم را راضی کنم بلند شوم...
بی هدف، نا امید، بی انگیزه و بی اراده که باشی خواب بهترین درمان برای گذراندن بی سر و صدای وقتت می شود...
در مقطعی از زندگی هستم که به آرزوهایی که داشته ام رسیده ام.
ازدواج کرده ام
دانشجویی هستم که درس هایم را پاس کرده ام
بی سر و صدا و بدون دردسر و اما و اگر طلبه شده ام
در جایی معرفی به فعالیت شده ام که می توانم به دغدغه های فرهنگی که قبلا داشته ام برسم
به دو کلاس آموزشی که زمانی برایم خیلی با اهمیت بود می روم
اما در آستانه ی از دست دادن همه ی این ها هستم فقط به این خاطر که به یک آرزویم نرسیده ام... خوب شدن
همین خوب نبودنم یک استرس دائمی را مهمان وجودم کرده که هم بی هدف و انگیزه شده ام هم تنبل و هم بی رمق و بی خیال
شده ام آدمی که چیزی برای از دست دادن ندارد و اگر چیزی هم از دست بدهد برایش مهم نیست
برایش مهم نیست اعتبارش پیش همسرش از بین برود
یا به خاطر یک سال کار نکردن روی پایان نامه مجبور به انصراف شود
یا به خاطر مشروط شدن از حوزه اخراج شود
یا به خاطر کم کاری از آن موسسه ی فرهنگی عذرش را بخواهند
یا کلاس های آموزشی اش را نرود و از دستشان بدهد
کاش آدم ایده آل گرایی نبودم تا به خاطر رسیدن به صد درصد خودم را به سمت صفر درصد نمی کشاندم
کاش مثل بقیه ی مردم عادی زندگی می کردم تا از خودم و زندگی ام راضی بودم.
کاش...
۹۴/۱۰/۰۴