اندر احوالات طلبگی !
سه شنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۲، ۱۲:۲۹ ب.ظ
چند روزی است که نتایج نهایی جامعة الزهرا آمده است...از دوره ی غیر حضوری هفت ساله اش به لطف خدا قبول شده ام اما اسم درس خواند در دوره ی غیر حضوری جامعة الزهرا را نمی توان طلبگی گذاشت...
می توان طلبه بود و طلبه نبود و نیز می توان طلبه نبود و طلبه بود...
این را از روی تفاوت رفتاری و شخصیتی که بین خودم و خواهرم دیده ام، کشف کرده ام...
همین یکی دو هفته ی پیش بود که وقتی مادر یکی از بهترین دوستانم فوت کرد...از ترس رویارویی اش فرار کردم و به یک مسافرت یک روزه رفتم...اما این خواهرم بود که پیگیری کرد تا دوستم در قبر مادرش تربت کربلاء دعای معراج و چندین دعای دیگری را که بهتر است میت همراهش داشته باشد بگذارد...این خواهرم بود که با تماس های پی در پی اش نحوه ی تلقین کردن مرده را به او می گفت و او در گوش مادرش می خواند...
یا همین چند روز پیش یکی از دوستان دوران کودکی ام را از نزدیک دیدم...خیلی اهل تقید نیست...باردار است و در ماه هفتم حاملگی...وقتی پرسیدیم می خواهی اسم پسرت را چه بگذاری می گفت هنوز انتخاب نکرده ایم یک اسم ترکی اصیل شاید ارشام شاید آی نور شاید...این خواهرم بود که گفت چرا اسم مذهبی نمی گذاری چه اسمی قشنگ تر از امیر علی...امیر حسین و...اما من در این گونه مواقع وقتی کسی با عقاید غیر مذهبی با من برخورد داشته باشد هیچ وقت هیچ اسمی از مذهب نمی برم و سعی می کنم درحال و هوا و فاز روحیه ی او برخورد کنم...به من بود هیچ وقت به دوستم پیشنهاد نمی دادم که چطور است اسم مذهبی برای پسرت انتخاب کنی...و می دانم اگر روحیه ی خواهرم را داشتم...آن قدر این دوستم به من احترام قائل است و علاقه مند است که مطمئنم تا به حال نماز خوانش کرده بودم...
یا همیشه این خواهرم است که مسئول یاد دادن قرآن و دعا و این مسائل به مادرم در خانه است...کاری که اعصاب من اصلا تحملش را ندارد...
یا همین چند وقت پیش بود که در سایت کلوب با دلایل عقلی و نقلی سعی در اثبات مسئله ای داشت که دیگران اشتباه فکر می کردند...وقتی پشت سر هم می نوشت و بحث می کرد...این اعصاب من بود که خورد شده بود و می گفتم لطفا هر چه زود تر تمامش کن...حوصله و تحمل شنیدن حرف های مزخرف آن ها و سعی و تلاش تو را برای قانع کردن آن ها ندارم...
یا همیشه این خواهرم است که وقتی رفتار اشتباهی از آشنایان نزدیکان یا دوستان می بیند تذکر می دهد و راه نشانشان می دهد اما من همیشه بی خیال و بی تفاوت از رفتارهایی که می بینم می گذرم و در دلم یک به من چه ای هم با خودم نجوا می کنم...
هیچ وقت اعصاب و توان بحث کردن و مقاومت کردن بر سر مسائلی که به آن ها اعتقاد دارم را ندارم و نمی دانم این مسئله ممکن است ریشه در کدام مشکل روحی روانی در درونم داشته باشد...
حتی اگر این هفت سال هم بگذرد و من سطح دو طلبگی را تمام کنم هم مطمئنم که خواهرم از من طلبه تر است...
می توان طلبه بود و طلبه نبود و نیز می توان طلبه نبود و طلبه بود...
این را از روی تفاوت رفتاری و شخصیتی که بین خودم و خواهرم دیده ام، کشف کرده ام...
همین یکی دو هفته ی پیش بود که وقتی مادر یکی از بهترین دوستانم فوت کرد...از ترس رویارویی اش فرار کردم و به یک مسافرت یک روزه رفتم...اما این خواهرم بود که پیگیری کرد تا دوستم در قبر مادرش تربت کربلاء دعای معراج و چندین دعای دیگری را که بهتر است میت همراهش داشته باشد بگذارد...این خواهرم بود که با تماس های پی در پی اش نحوه ی تلقین کردن مرده را به او می گفت و او در گوش مادرش می خواند...
یا همین چند روز پیش یکی از دوستان دوران کودکی ام را از نزدیک دیدم...خیلی اهل تقید نیست...باردار است و در ماه هفتم حاملگی...وقتی پرسیدیم می خواهی اسم پسرت را چه بگذاری می گفت هنوز انتخاب نکرده ایم یک اسم ترکی اصیل شاید ارشام شاید آی نور شاید...این خواهرم بود که گفت چرا اسم مذهبی نمی گذاری چه اسمی قشنگ تر از امیر علی...امیر حسین و...اما من در این گونه مواقع وقتی کسی با عقاید غیر مذهبی با من برخورد داشته باشد هیچ وقت هیچ اسمی از مذهب نمی برم و سعی می کنم درحال و هوا و فاز روحیه ی او برخورد کنم...به من بود هیچ وقت به دوستم پیشنهاد نمی دادم که چطور است اسم مذهبی برای پسرت انتخاب کنی...و می دانم اگر روحیه ی خواهرم را داشتم...آن قدر این دوستم به من احترام قائل است و علاقه مند است که مطمئنم تا به حال نماز خوانش کرده بودم...
یا همیشه این خواهرم است که مسئول یاد دادن قرآن و دعا و این مسائل به مادرم در خانه است...کاری که اعصاب من اصلا تحملش را ندارد...
یا همین چند وقت پیش بود که در سایت کلوب با دلایل عقلی و نقلی سعی در اثبات مسئله ای داشت که دیگران اشتباه فکر می کردند...وقتی پشت سر هم می نوشت و بحث می کرد...این اعصاب من بود که خورد شده بود و می گفتم لطفا هر چه زود تر تمامش کن...حوصله و تحمل شنیدن حرف های مزخرف آن ها و سعی و تلاش تو را برای قانع کردن آن ها ندارم...
یا همیشه این خواهرم است که وقتی رفتار اشتباهی از آشنایان نزدیکان یا دوستان می بیند تذکر می دهد و راه نشانشان می دهد اما من همیشه بی خیال و بی تفاوت از رفتارهایی که می بینم می گذرم و در دلم یک به من چه ای هم با خودم نجوا می کنم...
هیچ وقت اعصاب و توان بحث کردن و مقاومت کردن بر سر مسائلی که به آن ها اعتقاد دارم را ندارم و نمی دانم این مسئله ممکن است ریشه در کدام مشکل روحی روانی در درونم داشته باشد...
حتی اگر این هفت سال هم بگذرد و من سطح دو طلبگی را تمام کنم هم مطمئنم که خواهرم از من طلبه تر است...
۹۲/۰۶/۱۹